حافظ: آسماننورد زمینی
فضاسازی در جهانی بیثبات
دکتر فاطمه کشاورز
ترجمه: مریم صابری
تا چند قرن پیش، انسان در عالمی نظامیافته بر محور الوهیت میزیست. توانایی مسحورشدن در برابر عالم غیب، شگفتزدگی و حیرت زمانی بهتدریج از وجود ما رخت بربست که ذهنهای درخشانی چون نیوتون این جهان پررمزوراز را با جهانی جایگزین کردند که محدود به قوانین فیزیک کلاسیک و صرفا با آن توضیحپذیر بود. وانگهی، حیات یعنی حرکت در فضا و زمان. اما چه میشود اگر معادلاتی سراسر متفاوت بتوانند (با داشتن جرم، سرعت و امثالهم) مسیر حرکت اجسام متحرک را در هر لحظه از زمان محاسبه کنند؟ آیا ممکن است نیروهای احتمالا مغفولی در پس پرده باشند که بار دیگر مسحورمان کنند؟
تا بدینجا راهی دشوار را طی کردهایم: همچنان که شاهد فروپاشی کلانروایتهای پیشین بودیم، نیاز داشتیم سر از راهبردهای تطبیقِ تکاملیِ زیستسپهرِ پیچیدهمان نیز دربیاوریم. بگذریم از تنهایی وجودیمان در عالمی که ظاهرا دیگر قیّم قادر و قاهری بالای سرش نیست. در این میان، فیزیک کلاسیک همچنان در جستوجوی نظریهای عام و کلان است که همهچیز را به یک اشاره توضیح دهد. زیستشناس و پژوهشگرِ سیستمهای پیچیده، استوارت کافمن (Stuart Kauffman) این جستوجو را همسنگِ کشش نیرومندِ انسان به یکتاپرستی توصیف کردهاست.۱
جالب اینجاست که علم، خود با پذیرش بیچونوچرای جهانی محدود و ملتزم به یک برداشت معین و واحد مخالف است. محققان سیستمهای پیچیده میگویند پژوهشی علمی دربارهی زیستسپهرِ شگفتانگیز ما – در ابتداییترین حالت – نشان میدهد که حیات حتی در سیارهی نسبتا کوچک ما همواره به طُرُقی جدید و نامنتظر بروز مییابد. تکامل دائما فرصتهایی پدید میآورد تا یک امرِ ممکنِ همجوارِ امری واقع، خود بهصورت امرِ واقعِ جدیدی متجلی شود. این امرِ واقعِ جدید، خود امور ممکنی را پدید میآورد که اگر بخواهیم از اصطلاح فلسفیاش استفاده کنیم، از پیش بیانناپذیر است و در گذر زمان تحول مییابد و در نهایت تبدیل میشود به امر واقع پیشبینیناپذیر. و داستان تغییر و تحول و تأویلِ حیات بر کرهی زمین به همین منوال ادامه دارد، «شدنی مدام» در فراسوی دانش انسان. امیدوارم بهتدریج معلوم شود که چرا لازم است امثال حافظ، شاعر شیرازی قرن هشتم، را با اشتیاق به ساختن فضاهای آسمانی شاعرانه به این مجلس فرا بخوانیم. اما بگذارید برداشت خودم را اینگونه توضیح دهم.۲
موضوع نسبتا ساده است. میشود چشمبهراه مسحورشدن دوباره بود. میشود کرهی کوچکمان را عرصهای تصور کرد برای وقوع «پیدایش ازلی» که زیستشناسانی مثل کافمن «شدن مدام در فراسوی دانش انسان» توصیفش کردهاند. میتوانیم بهسادگی به آن بگوییم حیات و بپذیریم که هیچ مایل نیستیم خودمان را از مواجههی مستقیم با این امکانِ هموارهـ بروزیابنده، که بیش از هر چیز «مسحورکننده» است، محروم کنیم.۳
اجازه دهید نظرات هوشمندانهی فیلسوف فرانسوی، گاستون باشلار (Gaston Bachelard) را بازگو کنم که چند دهه قبل بیان کردهاست. این مواجهه با حیات میتواند، یا حتی بهقول او میباید، شاعرانه باشد. آنچه باشلار از دستوپنجه نرمکردن با پرسشهای بغرنجِ وجودی درمییابد این است که تخیل شاعرانه ابزاری است برای پررنگکردن بُعد هستیشناختی بودن (اصطلاحی اختصاری در فلسفه برای گشودن چشم بر ابعاد گستردهی بودن و ابعاد گستردهی بودن در جهان).۴ گذشته از اینها، مکاتب انتقادی و ادبی شعر را فضایی میدانند برای سکناگزیدنِ شاعر و متعاقبا مخاطب شعر. استنزا (stanza) در لاتین یعنی اتاق و کلمهی بیت در فارسی و عربی، هم به خانه اشاره دارد و هم به واحد دومصرعیِ شعر.
بهترین راه چیست برای آنکه خود را در موقعیتی بیواسطه در دل این نیروی حیاتِ «ازلی» و مسحورکننده مستقر کنیم و مفهوم جهان «محدود و ملتزم» را به چالش بکشیم؟ این مقاله، بیتظاهر به اینکه تنها یک پاسخ درست برای این پرسش وجود دارد، پیشنهاد میکند که قدمبهقدم راه آفرینندگان هنرمند و نابغهای همچون حافظ را در پیش بگیریم که در کار پررنگکردنِ ماهویِ وجودِ انسان بودند. حافظ بین سالهای ۷۲۷ تا ۷۹۲ در شهر تاریخی شیراز، در جنوب غربی ایران، زندگی میکرد و کارش این بود که دل و جان بسپارد به جلوههای حیات در پیرامونش تا از این طریق راهی برای بیان اشتیاقش به درکِ پیچیدگی و زیبایی بیابد. حافظ نیز، چون دیگر شاعران همسنگش، مرزهای ذهنیِ فضا و زمان را درنوردید تا در مفاهیم عمیق جهان غور کند و راههای تازهای برای وصل با آنها بیابد. آنچه او در این مسیر برای مخاطب به ارمغان میآورد نه فقط نگاهی نو، بلکه ابزاری است برای وصل، شفا و رشد.
حتی از این برداشت هم میتوان فراتر رفت. بازآفرینی شاعرانهی فضا (و جلوههای الهی آن) در آثار شاعرانی مانند حافظ صرفا هیجانبرانگیز، اندیشهساز یا شاعرانه نیست. کاری که این بازآفرینیها میکنند فراتر از اشاره به زیباییها و پیچیدگیهای اغلب پنهانِ جهان است. آنها شالودهی فضاهایی هستند که میتوانیم در خیال خود بسازیمشان و در آنها سکنا گزینیم. این بازآفرینیها در واقع ما را تشویق میکنند به تصور؛ و در نتیجه بناکردن چنین فضاهایی از این نظرگاه شعر تلاشی است متهورانه برای ساختن جهانی که مرز بین امر عینی و امر ذهنی در آن تعمدا کمرنگ شدهاست. بگذارید بحث را با مثالی باشکوه از این روش جهانسازی در شعر شاعری بسیار متأخرتر، یعنی ویکتور هوگو آغاز کنیم. این قطعه بخشی از «راین»، نوشتهی هوگو است که توجه گاستون باشلار را به خود جلب کرده: «در فرایبورگ (Freiburg)، روی برآمدگی چمنپوش کوچکی بر فراز یک تپه نشسته بودم. این چمنزار کوچک چنان ذهنم را به خود مشغول کرده بود که مدت زیادی چشمانداز وسیعی را، که در برابرم گسترده بود، از یاد برده بودم. اینجا خود یک جهان کامل بود. سوسکها آهسته لابهلای ساقههای گیاهان بر زمین حرکت میکردند؛ گلهای چتریشکل شوکران، خود چون کاجهای ایتالیایی مینمودند…، زنبورعسل خیس و بینوایی در تنپوش مخمل زرد و سیاهش تقلا میکرد تا از شاخهای خاردار بالا برود، چراکه ابرهای انبوه پشه جلوی رسیدن نور خورشید را به او سد کرده بود.»۵
زیباییِ این اثر در ساختن جهان طبیعت ما را مستقیما به عرصهی ساختوساز شاعرانه و مشابهی – گرچه با اندکی تفاوت – در اشعار حافظ میرساند. حافظ ساده میآغازد، آجر روی آجر (یا بهتر بگویم، کلمهبهکلمه) بنا میکند و در طول مسیر لایههای دیگر معنا را به اثر خود میافزاید. این کار به او اجازه میدهد که بهکرّات و بهراحتی بین جهان درونی و بیرونی حرکت کند. او در این فرایند، پلها و دروازههایی میسازد که این دو جهان را بهسادگی به یکدیگر پیوند میدهد.
دل ما به دور رویت ز چمن فراغ دارد
که چو سرو پایبند است و چو لاله داغ دارد
حافظ برای اینکه توجه مخاطب را به حضور همزمان دو جغرافیای درون و بیرون – که اینجا در زیبایی معشوق و داغ دل منعکس شدهاست – جلب کند، تنش میان این دو جهان و تعاملِ عمیقِ میانِ آنها را پررنگ میسازد؛ تعاملی که گاه به تقابل تنه میزند:
سر ما فرو نیاید به کمان ابروی کس
که درون گوشهگیران ز جهان فراغ دارد
تصویر اصلی این بیت (ابروی کمان) بیتوجه به بیت قبل، بهسادگی ادعای آن را باطل میکند: دلی که پابستهی خاک است، اسارت خویش را با نظری به ماهِ جمالِ معشوق از یاد میبرد. در ادامه، شعر بار دیگر به جهان بیرون رجوع میکند:
ز بنفشه تاب دارم که ز زلف او زند دم
تو سیاه کمبها بین که چه در دماغ دارد
به چمن خرام و بنگر بر تخت گل که لاله
به ندیم شاه ماند که به کف ایاغ دارد
همچنان که حافظ ما را همراه میکند، با این دیالکتیک درونی/بیرونی، که در آن رنگهای شاداب بیرون در تضاد با حالوهوای شیدای درون قرار دارد، به نظر میآید که تأکیدش بر عدمتقارن میان آنهاست. پس خود را به جریان کلمات میسپاریم و اجازه میدهیم ضربآهنگ ابیات ما را به هرکجا که خواست ببرد.
مثل بیشتر موارد دیگر، آرامش خبر از طوفان میدهد. در اینجا هم در خط پنجم شعر یکباره فضای ظلمانی عظیمی پیش رویمان دهان باز میکند؛ ظلماتی که ماهیت ناگهانی و برهمزنندهاش آن را هرچه کوبندهتر ساختهاست. جالب اینجاست که آنچه ما را به توقف و تأمل وامیدارد، نه فاصلهی ژرف میان درون و بیرون، بلکه همپوشانیِ نیرومندِ میانِ آنهاست. حافظ پرده از محدودیتهای تصویری برمیدارد، که احتمالا تا پیش از این ابزار ما برای فهم هر دوی این قلمروها بودهاند. این بیت با «شب ظلمت و بیابان» آغاز میشود. توجه داشته باشید که این عبارت، خلاف آنچه انتظار داریم، نه «ظلمت شب و بیابان»، بلکه شب ظلمت است. حرکت از عینیت به انتزاع، ماهیتِ عمیقا تعریفنشدنیِ شب را برجسته میکند، ویژگیای که با وحشت از گمگشتگی در بیابان همراه میشود. بیابان، شب و وحشت، بیرون و درون، همه در هم آمیختهاند:
شب ظلمت و بیابان به کجا توان رسیدن
مگر آنکه…
عبارت «مگر آنکه» نشان از وجود مقصدی امن و دستیافتنی در دل ظلمت دارد. و این مقصد نیز مثل همیشه به سادهترین و عادیترین زبان بیان میشود: آن چهرهی معشوق که تجسمیافته است در چراغی روشن بر فراز جادهی تاریک:
شب ظلمت و بیابان به کجا توان رسیدن
مگر آنکه شمع رویت به رهم چراغ دارد
جاندار و بیجان در انتهای شعر همراه یکدیگر میشوند. حافظ و شمع – که هنگام طلوع لاجرم خاموش میشود – در کنار هم میگریند.
مهمترین نکته برای ما توانایی شعر است در دگرگونساختن فضای شاعرانهای که پیش روی مخاطب میگشاید. ادغام درون و بیرون و درهمآمیختن امر عینی و انتزاعی، که در ظاهر متضاد یکدیگرند، صرفا راهبردی شاعرانه برای خلق فضای هنری نیست (هرچند این هم یکی از اهداف شاعر است). این الگوی حرکت و تکاپو، فضا را از حالت توصیفی به حالت برهمزننده و درنهایت دگرگونکننده – نسبت به آنچه انتظار داشتهایم – تبدیل میکند. در ادامه، نمونههای اعلایی را میخوانیم که اینگونه گفتوگوی شاعرانه با وجود الهی در آنها به شالودهی شخصیت و نقش شاعر/عاشق تبدیل میشود و به همین ترتیب خواننده نیز مجال این دگرگونی را مییابد.
اما اصلا چرا باید برای درک فضا کاری انجام دهیم؟ ما که بهظاهر کنترلی قابلتوجه و اشرافی کامل بر فضا داریم. برای نخستین بار در تاریخ بشر، از بلندای آسمانها گرفته تا ژرفای اقیانوسها و هستهی مذاب زمین و ذراتی چنان کوچک، که از وجودشان بیخبر بودیم، همه را در مشت خود داریم. ما مسافتهای طولانی را درمینوردیم و از فراز مرزها و موانع و از راههایی که تا همین یک قرن پیش برای اجدادمان تصورناپذیر بود، با هم ارتباط برقرار میکنیم.
خب، شاید گناه ندیدن و غفلت از چیزهایی که هر روز بیشتر از قبل از دست میدهیم بر گردن همین گامهای غولآسای پیشرفت باشد. نمونهی این خسران، کمترشدنِ دسترسیمان به فضای فیزیکی است و مقید و محدودبودن به ملاحظاتی از قبیل آسایش و سرعت و کارآمدی. ماشین و قطار و هواپیما ما را از گزند آفتاب و باد و باران در امان میدارند، رفتوآمدهای شهریمان هرچه بیشتر اوبری میشوند تا هیچچیزِ پیشبینیناپذیری دربارهی فاصله، مسیر، مدتزمان و هزینهی حرکتمان وجود نداشته باشد. در طول مسیر هم نه غافلگیریای در کار است، نه سردرگمی و نه مزاحمتی. دیری نخواهد گذشت که بهکلی از یاد ببریم که گمشدن در مکانی ناآشنا چه احساسی دارد. به همین شکل، فقر را نیز با همهی متعلقاتش از فضاهای موردپسندمان میزداییم و آن را در فضایی جدا و محصور از میدان دید اجتماع خارج میکنیم و در چنین اوضاعی است که پناهندگان اکثرا راهی به فضاهای امن و آباد ندارند. همان طور که زمین و آسمان از عصر عقل تاکنون از یکدیگر جدا افتادهاند، عرصههای متضاد بلا و امنیت، آسایش و سختی، کارآمدی و تقلای عبث نیز دچار همین سرنوشت شدهاند. ما دیوار پشت دیوار ساختهایم و بیش از این هم خواهیم ساخت. اما کمتر از خود پرسیدهایم «کدامیک از ما راه ورود را بر دیگری خواهد بست؟» دیوارهایمان چه بر سر ما و چه بر سر درک ما از جهان درون و بیرون خواهند آورد؟
صدالبته میشود با استفاده از اینترنت به اقصانقاط دنیا سفر کرد. اما باید بدانیم که موتورهای جستوجو از پیش نقشهی مسیر سفرهای ما را بر اساس انتخابهای قبلیمان کشیدهاند. ما دوست داریم آنها همان چیزهایی را سر راهمان قرار دهند که از پیش دیده و دوست داشتهایم. آنها هم دوست دارند همانها را به ما بفروشند. دلمان به این خوش است که دسترسی ویژهای به منابع اینترنتی داریم و از آن طریق در سرزمینهای امن سایبری گشتوگذار میکنیم، سرزمینهایی پُر از آدمهایی که الگوهای ذهنیشان دقیقا مثل ماست. و همگی غافلیم از اینکه در این میان بهدست خود مطالبی را که از دستبرد این موتورهای جستوجو جان به در بردهاند، از مجموعهی انتخابهای خود هم حذف میکنیم. ترکیب اینترنت و تکرار الگوهای ذهنیِ همسان، هرچه بیشتر از وسعت و تنوع جهانهای جدیدی که میشود کشف کرد میکاهد.
به این ملغمه بیفزایید آنچه را ریچارد کرنی «نیاز ما به فضاهای درونی برای رؤیاپردازی و مراقبه» میخواند و نیز اشتیاقمان را به سرکشیدنِ دوباره به «پشت و پستو»های درونمان. این است که نیاز به سفر مسلم میشود، نهفقط برای پرسهزنی در بیابانها، مراتع سرسبز، دریاهای طوفانی و آسمانهای صاف و آبیِ درون، بلکه از آن رو که راهی پیدا کنیم تا معمار جهان خود باشیم… چگونه آن را بسازیم و چگونه سرشارش کنیم از پژواکهایی دگرگونکننده.۶
برگردیم به حافظ با غزلی در باب اهمیت یک همصحبت، کسی که صدای سخنش پژواکهای دگرگونکننده دارد. یارانِ همصحبت حافظ اغلب عشاقی هستند که حکایتِ خلوت و همنشینیشان با معشوق را بهکمال بیان میکنند، معشوقی که همواره میشود خداوند را جایگزینش کرد:
بوی خوش تو هرکه ز باد صبا شنید
از یار آشنا سخن آشنا شنید
بسیاری چیزها در همین بیت آغازین عیان میشود. در جهانی که بیم و هراس آن را به خاموشی کشانده، صحبت از عشقی است که عاجزانه نیازمند آنیم. زندگی حکایتی است که باید با عشق و توجه راستین بازگو شود. این همان کاری است که نسیم با آوردن بوی خوش معشوق میکند. به همین اعتبار، دیگر هر حکایتی ارزش بازگوشدن ندارد، بهویژه آنها که بشر از روی غروری کاذب میسازد:
ای شاه حسن چشم به حال گدا فکن
کاین گوش بس حکایت شاه و گدا شنید
کوتاه بگویم، به او که به شما عشق میورزد دقیق بنگرید، چراکه عشق آن چیزی است که به داستان شما معنی میدهد. یادکردن از شاهان و گدایان و در اصل از حیاتِ صادقانه به حافظ فرصتی برای عنوانکردن مسائل اجتماعی میدهد. او هرگز این فرصت را تباه نمیکند. چنین مسائلی بلای زمانهی او بود. در این میان یک بلای بخصوص او را بیش از بقیه میآزرد: اَعمال بهظاهر زاهدانهای که برای فریب تودهها و کسب قدرت سیاسی انجام میگرفت. قالب غزل به شاعر این آزادی را میدهد تا میان درونمایههای مختلف حرکت کند و عرصههای شاعرانهی جدیدی بنا کند. پس از این بیت، حافظ به سراغِ ساختن حریمی معنوی میرود. اما شگفت اینجاست که این عرصه بر اهمیت عملی بهشدت ضدمذهبی تأکید دارد، بادهنوشی:
خوش میکنم به بادهی مشکین مشام جان
کز دلقپوش صومعه بوی ریا شنید
و حالا نوبت ضربهی نهایی است، پادشاهِ ابیات که به آن شاهبیت غزل میگویند. این بیت عموما مشهورترین بیت غزل است. شاهبیت این شعر به گوش بیشتر حافظدوستان آشناست. و ما اکنون در فضای ننگینی هستیم که در مجاورت محلِ متعارف عبادت ساخته میشود؛ میخانه:
سرّ خدا که عارف سالک به کس نگفت
در حیرتم که بادهفروش از کجا شنید
اینجا پرسشهای بسیاری پیش میآید. این بادهفروشِ آسمانیشده، این دکاندار ساده که ضد فضای دیر و صومعه را اداره میکند، کیست؟ او چگونه سرّ خدا را شنیدهاست؟ چگونه راه ارتباطی خودش را با باریتعالی باز کردهاست؟ و آن عارف سالک باید بسیار بیعاطفه و سنگدل باشد که این سرّ را از بادهفروش و مردم عادی دریغ میکند. اصلا شاید هرگز به این سرّ دسترسی نداشتهاست. بدتر از آن، شاید فقط تظاهر میکرده که دانای اسرار است. قرنهاست که این پرسشها و پرسشهای مشابه و بیپاسخِ دیگر، ذهن مخاطبان حافظ را به خود مشغول کردهاست. نبود پاسخی روشن سبب شدهاست این پرسشها تأثیری نیرومند بر ذهن مخاطب و حضوری مدام در انگارهی اجتماعی داشته باشند. سهلتر آن است که فرض کنیم حافظ بیشتر در پی ایجاد سوال در ذهن مخاطب بودهاست تا پیداکردن پاسخ. بااینهمه، یک پرسش هست که او به جواب آن برمیآید: راه شناسایی بادهفروش:
یا رب کجاست محرم رازی که یک زمان
دل شرح آن دهد که چه گفت و چهها شنید
همراستاییِ ابیات زیبایی که شاعر در برابرمان قرار میدهد، در گفتوگوهایش با خداوند و شرابی که «مشام جان» را خوش میکند، تا حدی مبهم اما بیچونوچراست. بهعلاوه، اشتیاق در بیانِ غناییِ عشقِ حقیقی هرگز پایان نمیپذیرد. حافظ مشتاق گفتوگو است و ما مشتاق شنیدن این گفتوگوها. هرگز نخواهیم دانست که او همان بادهفروشی است که سرّ خدا را میداند یا نه، اما هنگام خواندن این اشعار، بار مسئولیت سفر خود را بر دوش میگیریم.
نکتهای اما در این میان است. تندیِ پاسخ معشوق نشان میدهد که چنین تعاملاتی با خداوند همیشه با آسودگی و کامیابی همراه نیستند. رهرو عشق مثل هر مسافر دیگری باید با دشواریهای راه مواجه شود. حافظ ادامه میدهد «دل حقگزار من اینش سزا نبود» که از غمگسار خود سخن ناسزا بشنود. اما این گلایه رنگ انزوا به خود نمیگیرد؛ بشریت همه در رنج سهیماند چراکه «از گلشن زمانه که بوی وفا شنید؟»
این لحظه هم لحظهی تشویش است و هم لحظهی امکان! نسیم بوی خوش را پراکند/حکایت عشق گفت، حافظ برای خوشکردن مشام جان رأی به شراب داد، و بادهفروش/حافظ به خلوت در صحبتی با خداوند نشست که از درک عارف سالک خارج بود. همزمان، غمگسار سخنانی ناسزا بر زبان راند. آیا ممکن است شورِ سفر بیحاصل باشد؟ آیا ممکن است معشوق نظر موافق خود را دریغ کند؟ ما در این لحظهی پرتشویش ماندنی میشویم – اگر یادتان باشد کلمهی بیت معنی خانه نیز میدهد؛ مکانی که میشود در آن ماند و زندگی کرد. و به همین ترتیب، افشای یک راز پاداشِ راهی است که پیمودهایم. رازی که هرچند ماهیتی دگرگونکننده دارد، به خبری ساده میماند؛ با این پیام: تنها یک قصهگوی حقیقی وجود دارد، خودِ عشق:
ساقی بیا که عشق ندا میکند بلند
کان کس که گفت قصهی ما هم ز ما شنید
این خبر هم ساده است و هم پیچیده. قدرت و پیچیدگیاش از سنت شعریِ نیرومندی میآید که در آن ریشه دارد. این سنت که از حافظ قدیمیتر است، حاکمیتِ عشق را گرامی میدارد. وقتی در معرض کیمیای عشق قرار بگیری، دگرگون میشوی. از آن لحظه به بعد، از بسیاری گزندها که دیگران را میآزارد، در امان خواهی بود. هرگز شکست نخواهی خورد – چون هیچچیز روح تو را در هم نمیشکند. نفرت نخواهی ورزید، چون همهکس را بخشی از چرخهی حیات عشق میبینی. سخن ناحق نخواهی گفت، چون وجودت کمتر از حقیقت را برنمیتابد. به دستاوردهایت غرّه نخواهی شد، چون رسیدن یا نرسیدن به آنها سراسر بیاهمیت است؛ و خطا نخواهی کرد، چون عشق رهنمای تو است. به خود مینگری و درمییابی که عشق هم سخن است، هم گوینده است و هم شنونده. هرآنچه هست عشق است و جز عشق نیست.
این متن، مثال کوچکی است از راههایی که سخنگفتن با خداوند از طریق آنها فضاهای جدیدی را درون ممکنات هر بیت شعر پیش رویمان میگشاید. در این فضا، وقایع و فرصتها و افراد دگرگون میشوند. این تبادلات/اظهارات از مشاهده و گزارش و تفکر فراتر میروند. آنها شکل مواجههای را دارند که از شگفتی و اعجاب نیرو میگیرد. جریانِ گفتوگوی آنها جای یکنواختی و بیتفاوتیِ گزارشهای واقعه را میگیرد. آنها انتظارات ما و برداشتهایمان را با ملایمت، اما از بیخوبن، زیر و رو میکنند و یکی از این برداشتها همین تعریفی است که از امر مقدس داریم. و از آنجا که هر مخاطب در این مواجههی شگرف فضای خودش را میسازد، بهازای هریک از مخاطبانِ شعر یک بنا و معماری متفاوت وجود دارد.
اصل این مقاله در مجلهی صوفی انگلیسی شمارهی۹۵ به چاپ رسیدهاست.
یادداشتها
۱- استوارت کافمن، انسان در جهان خلاق (آکسفورد: انتشارات دانشگاه آکسفورد، ۲۰۱۶).
۲- استوارت کافمن، انسان در جهان خلاق، ۲۰.
۳- کافمن، همان.
۴- گاستون باشلار، بوطیقای فضا.
۵- باشلار، همان.
۶- نقلقول در باشلار، بوطیقای فضا، صفحهی ۱۷۰.