
صوفی ۱۰۷ منتشر شد.
برای مشاهده فهرست کامل مطالب اینجا کلیک کنید.
اولین باری که نخستین بیت دیوان حافظ را در جوانی خواندم منظورش را درست نفهمیدم.
اَلا یا اَیُّهَا السّاقی اَدِرْ کَأسَاً و ناوِلْها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
از خود پرسیدم: عشق چیست که در مرحلهی اول آسان به نظر میرسد و به چه دلیل بعدها مشکل میشود؟ در اینجا میخواهم این پرسش را بار دیگر مطرح کنم و موضوعی را که حافظ ۷۰۰ سال پیش بازگو کرده، تا حدی بشکافم. در میان انسانها و بعضی از حیوانات، احساس عشق به دیگری با نیروی جاذبهی شدیدی همراه است. برای کسانی که همخانواده نیستند، این جاذبه اغلب فیزیکی است و برای آنان که از یک خانواده هستند، این جاذبه احساسی است. مثال نوع اول این جاذبه، جاذبهی میان زوج عاشق است و مثال نوع دوم، عشق بدون قید و شرط مادر به فرزند است.
مردم فراموش میکنند که پزشکان هم محذورات اخلاقی دارند و درکِ احوال و اعترافات برخی بیماران حتا برای پزشکان هم دشوار است. با این حال بیمار تا زمانی که بدترین وجه وجودش آشکار و پذیرفته نشود احساس تعلق نمیکند. کلمات به تنهایی از پس چنین کاری بر نمیآیند. این کار تنها از طریق صداقت و خلوص۱ پزشک و دروننگری او به خود و به شرّ وجودش حاصل میشود. اگر پزشک بخواهد دیگری را راهنمایی کند، یا حتا قدمی در مسیر همراهیاش بگذارد، باید با دنیای روانی بیمار ارتباط برقرار کرده باشد. مادامی که پزشک اهلِ قضاوت باشد، این ارتباط میسر نمیشود. اینکه او قضاوتهایش را بر زبان میآورد یا آنها را نزد خود نگه میدارد، کوچکترین اهمیتی ندارد.
نوشتههای کارلوس کاستاندا دربارهی راهنمای معنوی او، دونخوان ماتوس پیوسته تاثیر ژرفی در آگاهی و درک من از طریقتهای معنوی و زبان توصیف این طریقتها داشته است. اگرچه درک طریقتهای معنوی صرفا از طریق توصیف و خواندن کتاب بسیار مشکل و چه بسا غیرممکن است، برای برخی که درراههای معنوی گام برمیدارند، گهگاه خواندن مطلبی در رابطه با نشانههای راه، اصول راه، موانع راه و از این قبیل بیفایده نیست. اما در تصوف کمتر از طریقت حرف زده میشود و بیشتر با شعر و کنایه و تمثیل دریچههای کوچکی به حقیقتِ راه باز میشود و البته تنها کسی که راه را پیموده میتواند این توصیفها را تا حدی بفهمد و از آنها سود ببرد. گرایش من و همراهان معنویام به نوشتههای کارلوس کاستاندا در اوایل دههی هشتاد میلادی، ناشی از نیازی بود که به عنوان تازهواردان راه معنوی در خود میدیدیم، نیاز به فهمیدن راهی که ورای فهم و درک ما بوده و هست. چون تصوف راه سوال و جواب نبود، برای ذهن کنجکاو و جوان ما نوشتههای کاستاندا منبع هیجانانگیزی برای غوطه ورشدن در ناشناختهها و گمشدن در ناکجا آباد بود.
اسرار ازل را نه تو دانی و نه من… (خیام، ۱۳۵۳: ۵۳)
هنگامی که آلبوم «رباعیات خیام» را هدیه گرفتم، در نخستین مواجهه، همان آغاز اثر، آوای پرصلابت احمد شاملو، به نالهی ویولون و پیانوی فریدون شهبازیان، و فلوتِ همراه با آواز پرسوز محمدرضا شجریان، دریچهیی دیگرگون را از شناخت چارپارههای خیام بر من گشود:
چون ابر به نوروز رخ لاله بشست
برخیز و به جام باده کن عزم درست
کاین سبزه که امروز تماشاگه توست
فردا همه از خاک تو برخواهد رُست
(خیام، ۱۳۸۷: ۱۰۵)
این مصرعِ مولانا، جامعترین پاسخ در پرسش از چیستیِ مثنویِ معنوی است. گوییا در همان رُستنگاه سُرایش (آغازِ سرودنِ) دفترهای ششگانه، در ذهنِ پرشور او این تیزبینی وجود داشته است تا این پرسشِ جاودان روزگاران آینده را در همان آغاز پاسخی جاودانه دهد: مثنوی چیست و چرا باید آن را بخوانیم؟
مولانا در همان آغاز دفتر نخست در بیتی چنین پاسخ میدهد:
بشنوید ای دوستان این داستان
خود حقیقت نقدِ حالِ ماست آن
مثنوی، در اصل، داستانِ انسان است. برخلاف برخی مثنویپژوهان معاصر که مثنوی را اللهنامه یا عشقنامه میدانند، میتوان در کنار این دو روایتِ درست از مثنوی، آن را انساننامه نیز دانست.
به برنامهی آگاهی به زبان ساده خوش آمدید… امروز با افتخار فرصت مصاحبه با گرِگ برِیدن را به دست آوردهام. گرِگ پنج بار پرفروشترین نویسندهی نیویورک تایمز شده و پژوهشگر، مدرس، سخنران و یکی از پیشگامان پیونددادن علم امروز با معنویت و قابلیتهای انسان است.
گرگ، لطفاً کمی از خودت برای مخاطبانمان بگو.
واقعا بر این باورم که از همان ابتدا در همین مسیر بودهام. من در یک جامعهی روستایی در غرب میانهی ایالات متحده، در شمال میزوری به دنیا آمدم. راستش را بگویم، از یک خانوادهی بهشدت ناسالم و درگیر اعتیاد به الکل میآیم. پدرم الکلی بود؛ یک الکلی بدرفتار که هم من، هم مادرم و هم برادر کوچکترم را آزار میداد. ما قربانی بدرفتاریهای پدرم بودیم، و من از آسیبهای دوران کودکی جان به در بردم. از سن خیلی کم، برای فرار از این زخمها، به طبیعت و موسیقی و علم پناه بردم.