انصاف

دکتر علیرضا نوربخش

ترجمه: دکتر صفورا نوربخش

طرح: الناز معصومیان

اولین باری که داستان ابوحفص حداد را درباره‌ی فتوت شنیدم، به این فکر افتادم که چقدر سخت است که با مردم بدسیرت و خودخواه با فتوت رفتار کرد و به کسانی انصاف داد که هرگز به دیگران انصاف نمی‌دهند. اما این دقیقا چیزی‌ست که ابوحفص می‌گوید: انصاف بدهی و انتظار انصاف از دیگران را نداشته باشی. این داستان مرا بر آن داشت که درباره‌ی معنای انصاف در تصوف تأمل کنم.
تقریبا همه‌ی ادیان و آموزه‌های اخلاقی – حتی از زمان باستان در مصر، یونان، هند و چین – درباره‌ی رفتار منصفانه با دیگران از یک قاعده پیروی می‌کنند: با دیگران چنان کن که خواهی با تو آن‌چنان رفتار کنند. نمونه‌ای از این قاعده در کتاب مقدس زرتشت نیز آمده‌است: آنچه بر تو ناخوشایند است بر دیگران روا مدار. نمونه‌ی اول این قاعده به‌صورت مثبت و امری بیان می‌شود: با دیگران چنان کن که خواهی با تو آن‌چنان کنند. نمونه‌ی دوم در جمله‌بندی منفی و نهی استفاده می‌شود: آنچه به خود روا نمی‌داری به دیگران نیز روا مدار.
برای اینکه بر طبق این اصل بتوان عمل کرد باید در میان مردم اتفاق‌نظری درباره‌ی نحوه‌ی رفتار وجود داشته باشد. می‌دانیم که همه‌ی آدم‌ها دوست دارند که با احترام و محبت و بدون تعصب با آن‌ها برخورد شود. اما این قاعده‌ی کلی محدودیت‌هایی هم در دامنه‌ی عملکردش دارد. برای مثال نمی‌توان از این قاعده درمورد چاپلوسی استفاده کرد، زیرا بعضی از مردم چاپلوسی را دوست دارند و برخی از آن بیزارند.
اما تصوف، در توصیف رفتار منصفانه، فراتر از این قاعده‌ی کلی و همه‌گیر می‌رود. در تصوف رفتار منصفانه یعنی اینکه باید در رفتار خود با دیگران به آن‌ها حق‌تقدم بدهی و دیگران را به خود ترجیح دهی. به‌عبارت دیگر، خواست دیگران را به خواست خود مقدم بدانی. این بدین معناست که باید همیشه مواظب باشی که در رفتار خود با دیگران از روی خودخواهی عمل نکنی. بعضی از صوفیان حتی بر این عقیده‌اند که رفتار منصفانه در تقابل با دیگران یعنی گذشتن از خواست‌ها و حقوق فردی. مسلم است که تقدم‌دادن به خواست دیگران باید در چارچوب اخلاقی و مطابق با نظا‌م حقوقی و رسم‌ورسومات جامعه انجام پذیرد. نمی‌توان به خواست آدم‌هایی تقدم داد که خواستشان غیراخلاقی یا غیرقانونی باشد. مولانا در مثنوی خود، رفتار منصفانه را از دیدگاه صوفیان در تمثیلی زیبا بیان می‌کند:
روزی گرگ و روباهی از شیری خواستند که در شکار با آن‌ها همراه شود. شیر میلی به همراهی با آنان نداشت، زیرا فکر می‌کرد که ارزش هم‌نشینی با او را ندارند، ولی بااکراه با آنان موافقت کرد. شیر و گرگ و روباه موفق به شکار یک گاو نر، یک بز کوهی، و یک خرگوش شدند. شیر سپس از گرگ و روباه خواست تا شکارها را تقسیم کنند. گرگ و روباه امیدوار بودند که تقسیم شکارها بر اساس پیش‌فرض ذهنی آنان از مفهوم عدالت انجام شود. شیر از فکر آن‌ها آگاه بود، ولی ساکت مانده بود و لبخند می‌زد. گرگ آمد و گفت: «ای پادشاه جنگل! گاو نر سهم شماست، گاو بزرگ است و شما هم بزرگ و نیرومند هستید. بز کوهی از آنِ من است، زیراکه آن حد وسط است و خرگوش هم نصیب روباه می‌شود.» شیر از صحبت‌های گرگ و از «سهم من و سهم تو» گفتن او متغیر شد و ناگهان با یک حرکت پنجه، گرگ را هلاک کرد. سپس رو به روباه کرد و از او خواست تا شکار‌ها را تقسیم کند. روباه، که از سرنوشت گرگ وحشت کرده بود، جواب داد که: «همه‌ی شکارها از آن شماست. ای شیر! گاو نر صبحانه‌ی شماست، بز کوهی ناهار شما و خرگوش شام شما.» شیر بسیار خشنود شد و گفت: «ای روباه! از کجا یاد گرفتی که عدالت را به این زیبایی بیان کنی؟» روباه جواب داد: «از سرنوشت گرگ!» شیر سرانجام گفت: «از آنجا که عشق خود را به من ثابت کردی، همه‌ی شکارها را با خود ببر و برو. تو دیگر روباه نیستی، بلکه مانند من شیر شدی.» روباه با خود اندیشید: «صدهزار بار شکر که شیر مرا بعد از گرگ صدا کرد.» مولوی سپس نتیجه می‌گیرد که هرکس در پیشگاه الهی دم از من‌وما بزند، حق ورود به درگاه را ندارد و از آنجا رانده شده و نابود می‌شود.

هرکه او بر در من‌وما می‌زند      ردّ باب‌ است او و بر لا می‌زند

شیر در این داستان البته راهنمای معنوی‌ست و گرگ و روباه سالکان راه هستند. منظور مولوی در اینجا این است که اگر این سفر معنوی را با پیش‌فرض‌هایی بافته‌باعقل از مفاهیمی چون عدالت و انصاف آغاز کنی و بر اساس خوددوستی یا من‌وما عمل کنی، به‌احتمال زیاد راهت را گم خواهی کرد و از هدف معنوی خود منحرف می‌شوی.