به یاد پدر بزرگوارم
از: دکتر علیرضا نوربخش
متن سخنرانی دکتر علیرضا نوربخش در مراسم بزرگداشت پدر و پیر بزرگوارشان، دکتر جواد نوربخش که در تاریخ ۱۹اکتبر۲۰۰۸ در لندن ایراد شد.
در آغاز سخن باید بگویم که پدرم خود را یک ایرانی میدانست و دلبسته به ایرانزمین و عاشق فرهنگ ایران بود. فرهنگی که به باور او چیزی جز تصوف و عرفان عاشقانهی ایرانی نبوده و نیست و تمام عمر خویش را هم بیریا صرف اشاعه و توسعهی این فرهنگ غنی کرد.
او در عنفوان جوانی به خانقاه نعمتاللهی کشیده شد و در کنار تحصیلات علوم جدید به سیر و سلوک پرداخت. پدر در عین حال که با بینش علمی مدرن قرن بیستم در دانشگاه تهران آشنا میشد و در رشتهی پزشکی تحصیل میکرد، بهطور عملی هم نزد پیر و معلم خود، مرحوم حاج میرزا عبدالحسین مونسعلیشاه ذوالریاستین، با پشتکار بسیار مراحل سیر و سلوک عرفانی را طی کرد. از دید بسیاری از روشنفکران ایرانی اواسط قرن بیستم، که نگرش غربی و علمی را پذیرفته بودند، راه تصوف و متون تصوف با این نگرش غربی علمی تناقض داشت. زیرا صوفیبودن را با تنبلی، تسلیم قضاوقدر بودن، بیکاری و گوشهگیری یکی میدانستند و باید اذعان داشت که اینگونه برداشت از تصوف هم بهلحاظ تاریخی چندان دور از حقیقت نبود.
اما برای پدرم بین تصوف سنتی و عرفان ایرانی با تفکر مدرن تناقضی وجود نداشت، که او این دو را مکمل یکدیگر میدانست. زیرا تعبیر و تأویل او از تصوف و عرفان، ویژه و بسیار بنیادی و کاملاً عملی بود. یقین دارم همهی شما این بیت را که منسوب به مولاناست شنیدهاید:
مـا ز قرآن مغز را بـرداشتیم پوست را بهر خسان انداختیم
آنچه را که در این شعر بیان شده، میتوان به برداشت پدرم از تصوف نسبت داد. چرا که او بهراستی مغز را برداشت و پوست آن را برای دکانداران تصوف گذاشت. دید او از تصوف دید انسانی است. به نظر او تصوف وسیلهای است برای تحول انسانها و تبدیل آنان به موجودات کاملتر و خدایگونه، نه شرح مفاهیم انتزاعی مانند فنا و بقا و تجرید. برای پدرم هدف تصوف این بود که شخص صوفی و عارف خود را در خداوند فانی سازد و خداگونه شود، نه این که لاابالی و سربار جامعه باشد، یا زاهدگونه گوشهی خلوتی در خانه یا خانقاهی به بیتوته بنشیند.
اما مغز تصوف از نظر او و باور او چه بود؟ در این رابطه، او پیوسته به مکتب عاشقانهی صوفیان خراسان بزرگ اشاره میکرد و بزرگان نامآوری چون بایزید بسطامی و ابوالحسین نوری خراسانی (قرن سوم هجری قمری)، ابوالحسن خرقانی و ابوسعید ابوالخیر و ابوالعباس قصاب آملی (قرن چهارم و پنجم هجری قمری) و این همه را سردمداران حقیقی تصوف میشناخت و به راه و روش ایشان باور و اعتقاد داشت.
مکتب عاشقانهی صوفیان خراسان که مورد نظر پدرم بود بر سه اصل اساسی استوار بوده است. سه اصلی که کاملاً در سیر تفکر و نحوهی زندگی و برخورد او با تصوف و عرفان در تمام طول عمرش مشهود بودهاست.
اصل نخست نیستی و بیمنومایی است که دو تن از سردمداران نامآور این مکتب بایزید بسطامی و ابوسعید ابوالخیر بودهاند. نیستی به این معنا که چنان باید به یاد معشوق بود که خبری از خود نداشت.
تا نوربخش از سر کوی من و تو رفت خوش آرمیـد در حـرم کبـریای دل
بد نیست داستانی که از زبان خود ایشان در مورد بیمنومایی شنیدهام برایتان تعریف کنم. این داستان نه تنها نشانگر بیمنومایی، بلکه شوخطبعی پدر نیز هست که همهی ما با آن آشنایی داریم و طنز ظریف و کلام لطیف او را بارها و بارها به صور مختلف شنیدهایم. پدرم میگفت:
«هنگام وفات پیر طریقت پیشین، حضرت مونسعلیشاه ذوالریاستین، فقیر رئیس بهداری بم بودم که به تهران آمدم و همراه با عدهای از اخوان عازم کرمانشاه شدیم، چون پیر طریقت را در کرمانشاه دفن کرده بودند. از تهران با فقرایی عازم کرمانشاه شدیم که مثل خودم فقیر بودند و چون وجه قابلتوجهی در بساط نبود و ماشین سواری هم نداشتیم، ناچار با اتوبوس به سوی کرمانشاه راه افتادیم. جای من در اتوبوس کنار دبیر دبیرستانی افتاد که زیاد مغرور و بهقولی اتوکشیده و ازخودراضی بود. تا آنجا که پیوسته خود را کنار میکشید تا لباس شیک و نو و بهقولمعروف اتوکشیدهاش به لباس پر از گرد و خاک و بیاتوی من تماس پیدا نکند. با این همه بالاخره از ناچاری مجبور شد سر سخن را با من باز کند.
نخست از فقیر پرسید که: «پسر چه کارهای؟» فقیر که آن زمان حدود ۲۷ سال داشتم، تأملی کردم و گفتم: «خیاطم.» پرسید: «چرا تهران رفتهای؟» پاسخ دادم: «برای اینکه بتوانم با مدهای جدید تهران آشنا شوم و کسب و کارم رونق بیشتری پیدا کند و زندگی راه بیفتد.» پس از تأملی باز پرسید: «مغازهات در کرمانشاه کجاست؟» تنها محلی را که از کرمانشاه به خاطر داشتم به یاد آوردم و گفتم: «چهارراه اجاق.» خلاصه با این قبیل گفتوگوها به صحنهی کرمانشاه نزدیک شدیم. از دور جمعیت زیادی را که با اتومبیلهای سواری متعدد در کنار جاده قرار گرفته بودند، شناختم، بهخصوص اهل حق و مرحوم روتافی، از دوستان نزدیک، که به استقبال آمده بودند. به من گفت: «مثل اینکه آدم مهمی میآید که به استقبال آمدهاند» و اضافه کرد: «در اتوبوس ما که نیست.» فقیر ساکت ماندم تا به صحنه رسیدیم و طبقمعمول جلوی اتوبوس را گرفتند تا من پیاده شوم. در این حال دبیر مربوطه شگفتزده به من نگاه میکرد که به او گفتم: «آقای معلم شاهد باش که اینها مرا عوضی گرفتهاند.» و بدین ترتیب از وی جدا شدم.»
اصل دوم خدمت به خلق است که افراد شاخص این مکتب بزرگانی چون ابوالحسن خرقانی و ابوالعباس آملی بودند. پدرم به پیروی از این مردان نامی، روزی را بدون خدمت به خلق به پایان نرساند. از زمانی که دانشجوی پزشکی بود و در خانقاه تهران زندگی میکرد تا بعدها که پزشک و متخصص و استاد دانشگاه تهران شد و در سمت پزشک و بعد رئیس بیمارستان روزبه به کار طبابت میپرداخت و تا آخرین روزهای عمر که مقیم خانقاه آکسفورد بود، به همهکس درویش و غیردرویش تا آنجا که توانست خدمت کرد و این خدمت را هم بیریا و بدون هیچگونه توقع و چشمداشتی انجام میداد.
خوب به یاد دارم چند سال پیش درویشی خدمت پدرم رسیده بود که پدر جویای احوال خانقاه آن دیار شد. آن شخص بعد از توضیح وضع خانقاه، صحبت از شخصی کرد که دربارهی پدر عزیزم حرفی نامربوط زده و به درویشان آن دیار ناسزا گفته بود. پدرم اظهار تعجب کرد و بدان درویش پاسخ داد که حرفهایش بسیار عجیب است. آن درویش سؤال کرد چرا و چگونه عجیب است؟ پدر پاسخ داد هرچه فکر میکند به شخصی که به او ناسزا گفته هیچوقت محبتی نکردهاست. زیرا معمولاً کسانی به او ناسزا میگویند که در حق آنها محبت بسیار کرده باشد.
اصل سوم عشق به حق است. پدرم به وجود انسانگونهای که زاییدهی ذهن بشر است عشق نمیورزید و خدا از نظر او وجود مطلقی بود که تمام عالم هستی، تعینات و مظاهر آن وجودند. بارها به این اصل وحدت وجود اشاره میکرد و میگفت که: این یافتهی دل است نه بافتهی عقل. باری چون وجود مطلق در تمام موجودات وجود دارد، عشق به خداوند یعنی عشق به تمام موجودات، چنانکه در یکی از اشعارش در این زمینه میگوید:
بیعشق جهـان بلاست یکسر ناکامـی و ابتلاست یکسر
آنکس که به عشق آشنا نیست بیگانه بـه چشم ماست یکسر
عشق است اساس آفرینـش هرچیز از آن بـه پاست یکسر
بیعشق حیات هیچ و پوچست بیهوده و نارواست یکسر
هر دل که نسوزد از غم عشق جای هوس و هواست یکسر
گر اهل دلی به عشق رو کن ناسوخته دل بلاست یکسر
عمری دل نوربخش با عشق آسوده ز ماسواست یکسر
بهراستی که این سلطان عشق، مظهر عشق و محبت حق بود و عشق به حق در تمام وجود او جریان داشت. سخنان و اشعاری که اتاق او را مزین کرده، همه پیرامون عشق است. از جمله شعری از فروغ فرخزاد را هم، که درویشی به او هدیه کرده بود، بالای تخت خود آویخته و اغلب به آن نگاه میکرد و به فکر فرو میرفت:
آری آغاز دوستداشتن است،
گرچه پایان راه ناپیدا است
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوستداشتن زیباست.
او هرگونه تعصب، ولو تعصب به دین و مذهب، را نشان خامی افراد میدانست و معتقد بود که چون انسانها از کیش مهرورزی و عشق دور شوند، به دیار منوما و تعصبات دینی و مذهبی کشیده میشوند. او با مهربانی و با لطیفه و داستان و شعر ـ که از مشخصات کلام گرم و سخنان ویژهی او بود ـ انسانها را از تعصب دور و به راه عشق دعوت میکرد. هرکه با او مینشست چنان دلش مملو از عشق میشد که دیگر جایی برای بحث و گفتوگو نبود.
چنانکه همه میدانید بنا بر وصیت قانونی و دستورات معنوی پدر عزیزم، مسئولیت اداره و راهبری طریقت نعمتاللهی به فقیر سپرده شدهاست. گمان نمیکنم بتوانم راه و روشی لطیفتر، زیباتر، مؤثرتر و عمیقتر از راهی که پدر بزرگوارم آغاز کرد و عمری آن را ادامه داد، پیدا کنم. در عین حال امیدوارم با عنایت حق تا جان در بدن دارم ادامهدهندهی راه و روش پدر عزیز باشم و به توسعهی فرهنگ دیرپای عرفان عاشقانهی ایرانی، که جز تصوف حقیقی نیست، خدمت کنم و به توسعهی آن در گیتی بپردازم و نام آن رادمرد بزرگ را زنده و جاودان سازم که به فرمودهی او عشق است و بس.
این رباعی هم از اوست که میفرماید:
آن دل که نبود و نیست عاشق دل نیست گــر عشق نورزد او به غیر از گل نیست
عشق است حقیقت و بـهجز آن بـاطل زان در نظـر عاشق حق باطل نیست