جشن نیستی
مهرداد کفایتی (فانی)
.
.
کاش امشب ساقی عزم ما کند
از کرم میخانهاش را وا کند
بادهخواران را بگوید مژده باد
دلبر آید دیده را بینا کند
مطربی آرد به دستور سماع
خود سماع با شاهد رعنا کند
عاشقان مست را آرد میان
عقل را با جام می سودا کند
تا که دیوانه شوم بار دگر
گردشی با چشم سوی ما کند
تا که گردم مست و دیوانه و خراب
هستیام را سربهسر یغما کند
گوید این زنجیری است ای مردمان
از همه خلقم بُرد تنها کند
چونکه فانی گشتم از بود و نبود
جشنی از نو گیرد و غوغا کند
تا ابد میخانه را روشن کند
نور بخشد قطره را دریا کند