حکمت؟ عرفان؟ طنز؟
یا بازیگوشیِ واژگانیِ سنایی غزنوی؟!

.
دکتر الهام باقری
.
حکمت؟ عرفان؟ طنز؟
یا بازیگوشیِ واژگانیِ سنایی غزنوی؟!
دکتر الهام باقری
همهچیز به این حکایت «حدیقة الحقیقه»ی حکیم سنایی یا بهقول خودش «تمثیل» برمیگردد: «التمثیل فی احتراق العشق و اظهاره»، که در صفحههای ۳۳۳-۳۳۲ کتاب حدیقه بهتصحیح مدرس رضوی آمدهاست:
رفت وقتی زنی نکو در راه / شده از کارهای مرد آگاه
سال ۵۲۴ قمری برابر با ۱۱۳۰ میلادی میباشد، و حکیمِ عارفِ شاعری، از زنِ زیباروی زیباخویی سخن میگوید که از قضا مردشناس نیز هست! جور دیگری تکرار میکنم: حکیم سنایی، برای آموزشِ عشقِ عرفانی به نوسالکان، در این حکایت، زن را مظهر زیبایی و نیکویی و خردمندی دانستهاست. زنی اینچنین که از خانه بیرون میرود، جلوهفروشی میکند، و جنس مرد را خوب خوب میشناسد! نکته اینکه موضوع این حکایت، پیشتر در «شرح تعرّف» نوشتهشده پیش از ۴۳۴ قمری برابر با ۱۰۴۲ میلادی (سال درگذشت نویسندهی این کتاب یعنی ابوابراهیم اسماعیل مستملی بخاری) آمده و یک بار هم در تفسیر کشف الاسرار میبدی (نوشتهشده در سه چهار سال پیش از سرودهشدن حدیقه) به نثر دیده میشود! یعنی انگار وجود چنین زن دانای حاضرجوابِ طنازِ نیکویی در جامعهی شهریِ آن دوران، امری طبیعی و تکراری بودهاست.
دید مردی جوان مر آن زن را / کرد پیدا در آن زمان فن را
سنایی، مخاطب و زن نیکوی خردمند (و بهقول میبدی: عارفه) را با خود همدست میکند، و به مرد جوان شخصیتی حیلهگر و فریبکار میدهد، و طرح یک گفتوگوی زیرکانه، طنزآمیز و اثرگذار را میچیند، تا در نهایت یک درس عرفانی به مخاطب بیاموزاند! دقت شود که ادبشناسی و داستانسراییِ سنایی هم مثالزدنیست. «فن پیدا کردن» هم بهمعنای دانش و آگاهی و راه و چاه است، هم بهمعنای حیله و مکر؛ یعنی هم بار معنایی مثبت دارد، هم منفی، و سنایی از هر دو گروه معنایی برای پیشبرد داستان بهره بردهاست.
بر پی زن برفت مرد به راه / زن ز پس کرد با کرشمه نگاه
کای جوانمرد بر پیام به چه کار / آمدستی بهخیره، رو بگذار!
زنِ نیکوی خردمند، نشان میدهد که بازیگوش هم هست، و در گفتوگو با مردانِ نظربازِ پیگیر (!)، میتواند آغازگر بازی باشد. این را میتوان از نگاه پرکرشمه و جملهیی که به مرد جوان میگوید، دریافت: «ای جوانمرد! برای چه دنبال من راه افتادی؟» و جوانمرد باز دومعناییست: یکی مرد کمسنوسال و بیتجربه، یکی بهمعنای بافتوت و لوطیمنش! که کاربرد این واژه نیز، نهیبی به مردجماعت است که به طعنه بگوید جوانمردی و فتوت از مردی مهمتر و به چشم زنانِ خردمند نیکوتر است! بازیِ کلامیِ سنایی از زبان زن، در ایهام واژهی «خیره» شگفتیبرانگیز است، که به چندمعنایی و افزایش بار شیطنت کلامیِ زن میانجامد؛ زیرا خیره نیز، هم دایرهی معنایی خوب دارد، هم بد؛ هم بهمعنای بداندیشی و آزاردهندگیست، و سرکشی و لجاجت و بیپروایی و بیشرمی؛ و هم بهمعنای زُلزدن و ماتماندن و حیران و سرگشته شدن، و هم بهمعنای بیدلیل و بیخودیست. و چه انتخاب هوشمندانه و طنازانهیی که درست پس از جملهی «چرا بهخیره دنبالم آمدهیی؟» با آنهمه معناهای زشت و زیبا (!) میگوید: «رو بگذار!» که باز هم در دومعنایی مخاطب را خمار میگذارد: نخست، «رو» بهمعنای «برو»، و در کل، برگرد و برو و از من بگذر! و معنای دوم، «رو» بهمعنای «چهره» و آبرو و شرم، و در کل، یعنی: خجالت و شرم را کنار بگذار و بهجای دنبال من راهافتادن حرف بزن ببینم چه میخواهی! و از همین دو جملهی زنِ نیکوخصال و جمالِ اهل کرشمه و ناز، بوی طنز برمیخیزد و ما را منتظر باقیِ داستان میگذارد، که سرانجام، مرد به کام دل میرسد؟ یا نه!
مرد گفتا که عاشق تو شدم / ای چو عذرا، چو وامق تو شدم
بیم آن است کز غم تو کنون / بدوم در جهان شوم مجنون
شد وجودم بر آن جمال ز دست / شیشهی جان به سنگ غم بشکست
با من اکنون نه حال ماند و نه هوش / شد ز یادت مرا جهان فرموش
ظاهر و باطنم به تو مشغول / گشت و شد از جهانیان معزول
با آنکه بانو به او اجازهی صحبت داده، اما پرگوییِ مرد، از لافزنی و حیلهسازی نشان دارد. اینهمه دادِ عشق دادن در یکبار دیدار، و زبان باز کردن برای بیان عشق، با حقیقت عشق در تضاد است، مگر فریبی در کار باشد، که هست! و بانوی نیکوی خردمندِ طناز در کشف این فریبکاری، استاد! این را من نمیگویم. خود سنایی همان ابتدای حکایت گفته که این زن از کارهای مرد آگاه است! و همین گرای سنایی در آغاز داستان، به ما نشان میدهد که مردِ پرگوی نظربازِ فریبکار، بهجای در دام انداختن زنِ زیبا، خود به تله افتادهاست!
کرد حیلت بر او زن دانا / زآنکه آن مرد بود بس کانا
گفت: گر شد دلت به من مشغول / شد وجودم دل تو را مبذول
گفت زن: گر جمال خواهر من / بنگری ساعتی شوی الکن
همچو ماه است در شب ده و چار / بنگر آنک چو صدهزار نگار
دیدید! نگفتم؟! زنِ دانای حکایت، دریافت مردِ جوانِ کانا (احمق) از سر بلاهت ندانسته با چه نوع زنی در حال گفتوگوست و به خیال خودش، با تعریف از عشق و مثالزدن از عشاق مشهور (وامق و مجنون) برای زن، میتواند او را فریب دهد. چه خوب است که سنایی با ما همنظر است! و برخلاف برخی شاعرانِ از قضا حکیم و دانشمند قدیمی و کنون، رعایت حقوق زنان کرده!
دام زنِ دانا هم این است، که به عشق مرد بهظاهر پاسخ میدهد که «اگر تو عاشقی، وجود من نیز به دل و عشق تو توجه دارد.» اما در کمال فراست، سخن را اینگونه ادامه میدهد، که «اگر به خواهر زیباتر از من نگاه کنی، الکن میشوی و بهجای پرحرفی و لافزنیِ کنونی، دیگر از سخنگفتن باز میمانی، و مات زیباییِ او میشوی!»
زنِ زیبای دانا، پس از اینکه ولعِ مردِ جوانِ ابله را تحریک میکند، با اشاره به پشتسر خود، برای نشاندادن آن خواهرِ زیباترِ صدهزارنگار، مرد را به تله میاندازد!
الکنشدن مرد هنگام دیدن خواهر زیباتر، دربرابر پرگوییِ فعلیاش، کنایهی لطیفی دارد، که باز هم بر فضای طنز میافزاید؛ زیرا زنِ طناز از سر شیطنت و بدین ترتیب، میخواهد مردِ کانا زبان به کام بگیرد یا کمتر حرف بزند! و در عین حال، به او بفهماند که عاشقی، کلاشی برنمیتابد.
مچگیریِ زنِ خردمندِ طناز بسیار خواندنیست. پوزخند او در پس واژه واژهی سخناش، پس از رفتار ابلهانهی مرد (برگشتن و پشتسر زن را نگاهکردن برای دیدن خواهر زیباروی زن) نمایان است. این لافزنیِ مرد نشان میدهد که نه عشق را میشناسد، نه سخنگفتن درمورد عشق را، نه رفتار عاشقانه را! و زن دانا تنها در یک مصرع، کل درسِ عشقورزی را به طنز و با استفهام به معناهای بیان منافات و استبعادِ همراه با طعنه و تمسخر (عشق و پس، التفات زی دگران؟!) به مردِ خامِ کانا میدهد. و نخستین درس عرفان نیز نمایان میشود: از سر غفلت به دیگری نگریستن، غیر توحید و آیین عشقورزیست. دقت بفرمایید: حتی از سرِ غفلت!
زد ورا یک تپانچه بر رخسار / تا شد از درد چشم او خونبار
گفت کای فنفروشِ دستانخر! / گر بُدی از جهان به منت نظر،
ور وجودت به من بُدی مشغول، / نبُدی غیر من برت مقبول
کُلّ تو سوی کلّ من ناظر / گر بُدی کی شدی ز من صابر!
جز به من التفات کی کردی؟ / غم زشت و نکو کجا خوردی؟!
ور نهادت مرا بُدی مطلق / به دگر کس کجا شدی ملحق؟!
سوی جز من چو التفات آری / از جمال رخم برات آری!
زن خردمند، پس از توبیخ مرد جوان، به صورت او سیلی نیز میزند؛ این خشونت رفتاریِ بانو شاید اکنون توجیهی نداشته باشد، اما در درس عرفان، آگاهساز و بیدارکننده است. صفتهایی که زن پس از زدن سیلی نثار مرد میکند، یعنی حیلهگر مکار، برای نشاندادن عمق ناآگاهیِ مرد جوان است. هرچند زن پس از زدن سیلی به مردِ ابلهِ زبانبازِ مکار، کمکم با نرمش در بیان شرط و شروطهای عشق واقعی، و اگر و مگرها، به او میفهماند که عاشق باید یکدِله باشد، نه دَله! و آموختن این نکته که «یک دوست بسنده کن، که یک دل داری!» شاید در این بیتها طنزی به چشم نخورد، و بیشتر طعنه باشد و پوزخند، اما این، عادت متنهای طنز عرفانیست؛ بهویژه در سخن حکیم غزنه، که سرآغاز طنز عرفانی حدیقهی اوست. عرفای طنزپرداز، اصولا طنزی به کار میبرند، که پس از آن درسی بدهند، و این باب و این درس حدیقه، به شیوهی عشقورزی و اظهارات عاشقانه برمیگردد. پس این بار، بهجای حکیم سناییِ اندرزگو، زنی باکمالات است که با لحن تمسخرآمیز و تنبیهی قصد دارد آموزش عشق حقیقی را به مرد جوان ابله حقنه کند، که تا عمر دارد این درس را از یاد نبرد! طعنهی بیت آخر، لطیف و اثرگذار است: چگونه میتوانی از زیباییِ رخسار من حواله بگیری و بهسوی دیگری توجه داشته باشی؟!
مرد لافی، نه مردِ آلافی / نافرنگی، نه رنگ را نافی
سستبازار و سختآزاری / خربزهخور نه خربزهکاری
سوختهمغز و خامگفتاری / سوده سودا و سادهبازاری
از این بیت بهبعد، حرفهای خودِ حکیم سناییست که از زبان زنِ داستان شنیده میشود. اخم شدید حکیم بابت رفتار و گفتار عرفای ظاهرساز، در پسِ یکییکی از صفتهای سخت به مرد جوان نثار میشود. این صفتها شاید در ظاهر توهینآمیز باشد و او را در امر عشقورزی با خاک یکسان کند، اما در هرکدام درسی نهفتهاست و آموزشی دیده میشود؛ برای مثال، تفاوت مرد لاف و مرد آلاف، در این است که ازنظر زن دانا (حکیم سنایی)، مرد جوان از جمله خودستایان لافزن و پرمدعاست، نه اینکه مرد آلاف و دوستیها باشد. هر سیاهی، همچون نافهی سیاهرنگ آهوی ختن ارزشمند و خوشبو نیست، که سیاهی مرد سیاهی تزویر است. ببینید حکیم سنایی چه توهینهای شاعرانهیی برای تحقیر مرد جوان به کار بردهاست: سستبازار، سختآزار، خربزهخور، سوختهمغز، خامگفتار، سادهبازار….
در پایانِ این حکایت، به دو بیت ناب میرسیم در آموزش عشق و سنجش عیار هرکه در عشق ادعایی دارد؛ زیرا از نظر سنایی، راه عشق، راه پرخطریست که پایاناش مشخص نیست و کسی نمیتواند ادعا کند که به سلامت و درستی از آن گذر خواهد کرد:
هرکه او مدعی بوَد در عشق / هست بیدادکرده او بر عشق
عشق را راه بر سلامت نیست / در رهِ عشق استقامت نیست