در عرصهی سیمرغ
م. العرفا
پردهی اول
کمتر کسی توانایی همراهی با ماهی را در خدمت و ارادت داشت و معمولا در ساختوسازهای خانقاهها، سیمرغ او را مأمور خدمت مینمود. یک روز حضرت سیمرغ، ماهی را فراخواند و فرمود: «یکی از مرغان، زمینی را وقف خانقاه نمودهاست، برو و آنجا خانقاهی درخور بنا کن.» سپس چهل سکه به ماهی داد و فرمود: «این هم پول ساختن خانقاه!»
ماهی اطاعت امر نموده، زمین ادب بوسید و بهسرعت راهی شد، بدون آنکه بیندیشد که آیا با چهل سکه میتوان خانقاه ساخت؟ آیا با این پول میتوان حتی آن زمین را دیواری کشید؟
ماهی دریاها را درنوردید تا به مکان موردنظر رسید. اخوان و ارادتمندان برای احترام و دیدار و تمهیدِ مقدماتِ ساخت خانقاه نزدش حضور یافتند. نقشهی خانقاه ترسیم شد. یکی آمد و گفت: «من نیاز کردهام تمامی آجرهای موردنیاز را تقدیم کنم؛ اگر بپذیرید، منت بر من نهادهاید.» دیگری آمد و گفت: «من نیاز کردهام هرچقدر سیمان مورداستفاده است تهیه کنم و استدعا دارم نیازم را بپذیرید.» آن یکی آمد و آهن نیاز کرد، آن دیگری در و پنجره داد و در نهایت خانقاه بنا شد. ماهی به محضر سیمرغ اطلاع داد که ساختمان آماده است. سیمرغ برای افتتاح خانقاه زمانی را تعیین کرد و دستور برگزاری دیگجوش داد. وقتی سیمرغ به آنجا رسید، رو به ماهی کرد و پرسید: «چقدر هزینهی ساخت شده؟» ماهی چهل سکه را تقدیم نموده، عرض کرد: «به ارادهی شما بنا شد.»
پردهی دوم
حال فاخته منقلب بود، خوابوخوراک نداشت، شب و روزش یکی شده بود و زمان برایش بیمعنی. آنقدر آشفته که غافل از آراستگی خود، که بسیار برایش اهمیت داشت، ناگهان یادش افتاد نزدیک عصر است و وقت جلسهی خانقاه. آشفته بهسوی خانقاه پر کشید. وقتی وارد شد، هدهد کهنسال و مهربان، همان جای همیشگی خود نشسته بود. یاحق گفت و زمین ادب بوسید و از کنار هدهد عبور کرد. هدهد یاحق گفت و فاخته را صدا زد:
− اخوی حال شما خوب است؟
− یاحق قربان!
− چیزی شده؟ برای خانواده مشکلی پیش آمده؟
− خیر!
− عزاداری؟ کسی مرده؟
− خیر قربان!
− پس چرا پرهایت چنین آشفتهاست؟ آراستگی تو همیشه مثالزدنی بود!
فاخته سرش را پایین گرفت و بدون مقدمه به هدهد پاسخ داد:
− حالم از خودم به هم میخورد، حوصلهی دیدن ریختوقیافهی خود را ندارم، خسته شدهام از بس در آب چشمه خود را نگاه کردم و پرهایم را شستم. از دیدن خودم کلافه میشوم. حوصلهاش را نداشتم قربان!
هدهد سرش را پایین گرفت، و با خود زیرلب زمزمه کرد:
−نمیفهمم، من که نمیفهمم. مهم هم نیست، همهچیز را که نباید بفهمم، همهچیز را نمیتوانم بفهمم.
عبارات و کلمات هدهد، هرچند گنگ و مبهم، حال فاخته را دگرگون کرد. بهسمت جمعخانهی خانقاه رفت و در حلقه شد. دریافته بود که همهچیز را نهتنها نمیتوان فهمید، بلکه اساسا خیلی چیزها فهمیدنی نیست؛ شُدنی است، نه شنیدنی. باید رفت و باید شد. در راه بازگشت به آشیانه، بهسوی چشمه رفت، پرهایش را شستوشو داد و سرمست بود از پاکیزگی؛ و از آن روز تمرین «غیبتِ در حضور جمع» را آغاز کرد و با خود میگفت: «من در میان جمع و دلم جای دیگر است.»
پردهی سوم
فاخته پیش از ورود به جمعخانه، بهسنت قدیم، بهسمت وضوخانهی خانقاه میرفت تا وضو ساخته و سپس در حلقه شود. مرغکی در حال آمادهشدن برای وضو بود. ناگهان غزال بهسمتشان آمد. در خرامیدن غزال، که سراسر زیبایی و وقار بود، رنگوبویی از غرور و کبر نبود. یاحق گفتند. غزال رو به مرغک کرد و گفت:
− سیمرغ را دیدهای؟
مرغک با لبخند و سربهزیر پاسخ داد:
− خیر جناب غزال، مگر در خواب و رؤیا.
غزالِ قلندر هم بیمقدمه گفت:
− خاک بر سرت کنند!
مرغ با شنیدن این عبارت، بر زمین نشست و هایهای گریست، بهنحوی که صدای هِقهِقاش را، که سعی میکرد بلند نشود، تا چندمتری میتوانستی بشنوی.
فاخته، بدون مداخله، رفت تا وضو بگیرد. مرغ در همان وضعیت بر زمین نشسته بود و اشک میریخت که عقابی برای وضوساختن وارد شد. مرغک را دید و از کنارش عبور کرد. سپس ایستاد، چند گام به عقب برگشت و با شاهپرش به شانهی مرغک زد و یاحق گفت.
مرغک با دیدن عقاب، که از شهر دیگری به خانقاه آمده بود، سراسیمه بلند شد و یاحق گفت و زمین ادب بوسید. عقاب با لهجهی شیرین آذری به مرغک گفت:
− چرا گیریَه میکنی شما؟ مگر خانقاه جای گیریَهوزاریست؟
مرغ سرش را لای پرهایش گرفته بود و تلاش میکرد وانمود کند که از فغان بازایستاده، اما سیل اشک، رسوایش میکرد. عقاب رو به مرغ گریان کرد و ادامه داد: «خانقاه جای شادیست، چون یاد دوست شادیآور و فرحبخش است. نبینم دیگر گیریَهزاری کنی، خانقاه جای گیریَهزاری نیست. میروم وضو بگیرم. برگردم ببینم همچنان گیریَهوزاری میکنی، میگویم تو را از خانقاه بیرون بیندازند! خانقاه جای عزا و ماتم نیست که! ذکر دوست شادی دارد، نه گیریَه!»
پس از اینکه عقاب آن سخنان را گفت و رفت، مرغک محزون بهسرعت سر و رویش را با آب شست، وضو ساخت و بهسمت جمعخانهی خانقاه رفت.
فاخته با خود اندیشید که بنازم دوست را و لطف و قهر و قبض و بسطش را که دیدم نصیب مرغک شد.
پردهی چهارم
خدمتی به فاخته محول شده بود. در انجامش توفیق یافت. رخش، عقاب و مرغ الهی همه تحسین نمودند که چه زیبا و چه دقیق و چه هنرمندانه!
در مسیر بازگشت با زاغی ناآشنا همراه بود. فاخته با خود میاندیشید که این خدمت که کردم چقدر خوب بود، اما یک جای کار میلنگد! یکطوری حالم خوب نیست. چرا اینگونهام؟
زاغ که از سکوت فاخته خسته شده بود، در طول مسیر سر صحبت را باز کرد و از هر دری سخنی گفت. فاخته که در حال خود بود، هر از چندی کلمهای بر زبان میراند که با سکوتش بیاحترامی نکرده باشد.
فاخته در اندیشهی این بود که اساسا آنچه امروز انجام داده، خدمت نبودهاست. چون اگر بود، حالش خراب نبود. یا شاید اصلا آنچه امروز انجام شد، تشویق و دستاویزی بوده برای نفس، که فربهتر شود و باور کند که کسی شده! با خود گفت: «خدمتِ از روی ارادت، بیچشمداشتِ تشویق و تحسین و فارغ از بیمِ ملامت و سرزنش، مرتبه و تحولی درونی است که من به آن نرسیدهام. پس خودم را اهل خدمت ندانم دقیقتر است. اینگونه حداقل با خود صادق هستم و به خودم دروغ نمیگویم.»
فاخته در تفکر و تأمل بود که به مقصد رسیدند. در لحظهی خداحافظی، با تکیهکلام همیشگی به زاغ گفت: «خدا به شما برکت بدهد.» زاغ هم که از بیمحلی فاخته کلافه شده بود، با دلخوری گفت: «خدا به شما هم شفا بدهد!»
این عبارت آنقدر دلنشین بود که به یاد فاخته انداخت تمام این ماجراها را فقط حول محور «دیوانگی عشق» است که میتوان تعریف نمود و نه بر محوریت خود و خوددوستی.
پردهی پنجم
فاخته جهت خدمتی وارد خانقاه شد. در کنار اتاق عقابِ قلندر مشغول به کاری بود که صدای فریاد بلند عقاب را شنید:
− بیچارهام کردی، امانم را بریدهای، دیگر پرِ پرواز ندارم، چرا اینقدر ظلم میکنی، پدرم را درآوردی!
بعد چند ثانیه سکوت میکرد و میگفت:
− البته امر، امر شماست و هرچه ارادهی شماست مُقَدر ما!
بعد دوباره شروع میکرد به شکوه و اعتراض و فریادزدن و چند ثانیه بعد دوباره میگفت:
− البته نظر شما، ارادهی شما، تصمیم شما را تمکین میکنم، خاکِ پای شما هستم.
آنقدر این تکگویی، که به نظر میرسید مخاطبی هم داشته باشد، ادامه یافت که فاخته نتوانست جلوی کنجکاوی خود را بگیرد. برخاست و از پنجره به داخل اتاق عقاب قلندر نگاهی انداخت. دید که عقاب به تمثال سیمرغ بر دیوار مینگرد و شکوهکنان و ملتمسانه از او میخواهد که از ادامهی این راه سخت معافش کند.