دو حباب
دکتر علیرضا نوربخش
.
.
یک حقیقت هست جمله کائنات
نشئهبخش عالم و کلّ حیات
هرچه بینی از کم و از بیشتر
یک بود آن، چند آید در بصر
کثرت از وحدت برآمد در دمی
گشت پیدا از زیاد و از کمی
جمله اجزاء جهان یک واقف است
که احد را در حقیقت واصف است
کی بود خارج ز عالم علتی
کز وی آید این جهان با فکرتی
فکر ما محدود و عالم بس عظیم
کی تواند دربیابد این قدیم
گرچه نتوان ذات هستی فهم کرد
با مثالی میتوان آن وهم کرد
همسفر گشتند با هم دو حباب
در یکی جویی و همدم روی آب
در فراز و شیب کوه و در چمن
گشته با هم همقدم بی ما و من
گاه با هم متصل در بادِ سرد
گاه خندان بیغم و اندوه و درد
گاه در شادی به رقص از نور ماه
گاه در کنجی نشسته شب به راه
دوست بودند آن دو در طی طریق
در دو قالب یک روان گشته رفیق
یک حباب یک روز بر سنگی بخورد
نیست شد او قالبش چون او بمُرد
آن حباب دیگر این صحنه بدید
اشک در چشمان او آمد پدید
یار خود را دیگر او پیدا ندید
سینهاش پرخون شد و آهی کشید
گفت او ای همدم انفاس من
نیست بی تو راحتی در جان و تن
درد او افزون شد و غصه فزود
اینچنین غم را ز دل نتوان زدود
پس حباب از جوی در بحری برفت
تا به دریا شد به هر سو میگذشت
آن حباب دیگری در خواب شد
نیست گشت از خویشتن چون آب شد
او خبر از خویشتن دیگر نداشت
چونکه او جو شُد «مناش» را جا گذاشت
چون یکی با آب گشت او در عیان
دید عالم را به چشم جو به جان
وسع دیدش گشت پهناور چو جو
چون حبابی او نبود اندر سبو
جوی پس در رودخانه شد روان
گشت رودی پرخروش و بیکران
بعد از آن در داخل دریای شد
در همان دریا که یارش جای شد
چشم دریابین او چون باز شد
دید خود دریاست او شهباز شد
قطره و موج و حباب و بحر هست
یک حقیقت نزد آنکس کاو برست
دید دریا آن حباب بیرفیق
گشته سرگشته در آن آب عمیق
گفت دریا ای کف تنهانشین
تو ز مایی نی حبابی نیک بین
این ندا بشنید در دل آن حباب
گفت یارم این تویی یا بانگ آب
ما همه آبیم پاسخ داد یار
گرچه بحرم من حبابی تو نگار
اینچنین پاسخ بدادش آن حباب
ای که گویی بحری و ما جمله آب
گر مرا دیدار او باشد کنون
جان فشانم بر تو بیرون و درون
ناگهان موج عظیمی دررسید
بر حباب افتاد و گشت او ناپدید
جمله دریا شد حباب بیقرار
او یکی شد با نگار و پایدار
ما حبابیم اندرین بحر وجود
بازگشت ما به دریا هست زود
نور بخشد بر حباب جان ما
تا شود دریای دُرافشان ما

عکس: HAADII | STOCK.ADOBE.COM