راهی مدرسه
از: سعیدی سیرجانی
از آقای علی اکبر سعیدی سیرجانی که بهقول خودش، با وجود اختلاف سن، سالها شادروان مهران شیخ محمود محسنی- شیخ طریقت نعمتاللهی در سیرجان – مونس او بوده، تقاضا کرده بودیم که بهیادش مطلبی بنويسد، سعیدی سیرجانی همراه با داستان یا بهقول خودش خاطرهای که برای صوفی فرستاده نوشتهاست:
«نمیدانم که چرا هروقت آقا محمود محسنی را میدیدم بهیاد غنچعلی، فراش مدرسهی الهی میافتادم، شاید علت کشش و بستگیهایم بدو نیز همین بودهاست که بسیاری از خصوصیات مرحوم غنچعلی را در وجود این درویش وارسته دیده بودم. بنابراین بهتر دیدم بهجای شرح و توصیف متداول، خاطرهای را که از غنچعلی دارم بنویسم و آن را به روح دوست بهجانانپیوستهام، مرحوم شیخ محمود محسنی اهدا کنم.»
با سپاس از آقای علی اکبر سعیدی سیرجانی، خاطرهی ایشان را بهنام «راهی مدرسه» تقديم خوانندگان میکنیم.
اگر بتوانید حالت محکومبهاعدامی را مجسم کنید در واپسین شب زندگیش که ناگهان در زندان گشوده شود و مردان انقلابی با چهرهای لبریز از شورونشاط بهسراغش آیند که: حکومت ستم ساقط گشت و تو آزادی، و هنوز هیجان این مژدهها در عروق و اعصابش ندویده، گروهی دیگر از راه برسند و با سلام و صلوات او را به عنوان رئیسجمهوری یا پیشوای منتخب مردم بر دوش گیرند و با عزت و احترام بر مسند فرمانروایی بنشانند؛ آری اگر بتوانید حالت همچو کسی را در همچو لحظهای توصیف کنید، من هم میتوانم بهتوصیف شورونشاط هيجانآمیزم بپردازم در لحظهای که پدر از راه میرسد و با دیدن چشمان اشكآلود و نالههای ترحمانگیزم از وحشت مکتبخانه لبخندی میزند که: «بسیار خوب، نمیخواهی به مکتب نروی نرو» و من که هنوز لذت این خبر را در مذاق جانم بهخوبی مزمزه نکردهام، با شنیدن مژدهای دیگر که «یك ماه دیگر مدرسهها باز میشود، میفرستیمت به مدرسه،» از شدت شوق بالوپر درمی آورم و به سبکبالی پروانهای دور حیاط خانه میچرخم و کفزنان نغمهی «خداجونم، خداجونم» سر میدهم.
گوشهای از اوضاع مکتبخانه را قبلاً بهمناسبتی دیگر برایتان تعریف کردهام۱ و موج وحشت و خشونتی که بر فضای غمزدهی ستمآلودش سنگینی میکرد و ترکههای انار و تهدیدهای ملا و از همه بالاتر کُت مار و موشی که بلای جانمان بود، و در همان دوران شوم مکتبخانه بارها از پشتبام خانه حیاط گلوگشاد مدرسه را دیده بودم و بچههای فراوانی که در اوج شادی و سبکروحی با جیر و ویر خود گوش فلک را کر میکردند و با شورونشاط بر سر و کول یکدیگر میپریدند؛ و چه شبها که در حسرت رفتن به مدرسه دست دعا به درگاه خدا برداشته بودم که بهنحوی بر سرعت حرکت چرخوفلک، بیفزاید تا هرچه زودتر پا بهحریم هفتسالگی بگذارم و بتوانم مثل بچههای دیگر بهجای رفتن به جهنم مکتبخانه و تحمل هولوهراسهایش، قدم به بهشت مدرسه بگذارم.
و اکنون این پدرم بود که با یک کرشمهی محبت دو مژده میداد، فرمان نجات از مکتبخانه و وعدهی رفتن به دبستان.
چه شب خوشی بود، شبی نشاطانگیزتر از بامداد نوروزی، شبی چنین درِ هفتآسمان بهرحمت باز. آن شب از هیجان شادی نتوانستم بخوابم. تجسم صحنههای شادیبخش دبستان، زمین ورزش، حرکات ژیمناستيك، بازی ماچلوس، سرود دستهجمعی، بازیهای لذتبخش زنگ تفریح، نشستن پشت میز و روی نیمکتها و داشتن کتابی با عکسهایی رنگین بیقرارم کرده و خوابم را ربوده بود. تا لحظهای که گلبانگ اللهاکبر سید مؤذن از گلدستهی مسجد دم بازار در فضا طنینافکند بیدار بودم و همچنان پهلوبهپهلو میشدم و سرانجام در لحظاتی که به خواب شوقآمیز کودکی فرو رفتم، در خواب هم صحنههای امیدبخش آینده همچنان مونس جانم بود.
بامدادان با شورونشاط بیسابقه برخاستم. دنیای محدود کودکانهام نور و جلای تازهای داشت، دیگر مجبور نبودم راه مکتبخانه را با قدم ملالت گز کنم و با قیافهی ملای عبوس و میرزای ترکهبهدست روبهرو شوم. دلم میخواست همهی جهان را در شادیهایم شرکت دهم و بههمین مناسبت ناشتاییام را شادمانه خوردم و راهی کوچه شدم تا بچههای محله را از تغییر سرنوشتم باخبر کنم و از این مهمتر عباسوی خاله را قُچّی بدهم که من دیگر از ملا و مکتبش ترسی ندارم و او هنوز باید همان خر سیاه باشد و همان راه آسيا.
عکسالعمل بچههای محله متفاوت بود، شاگرد مدرسهایها خوشحالی کردند و بچه مکتبیها دمق شدند، اما امان از شیخو که با سرتکاندادن تهدیدآمیز و خندهی معنیدارش چون لکهی ابر سیاهی در افق آرزوهای من خود نمایی کرد. بعدازظهر همان روز، در ساعتی که اهل خانه بهچرت نیمروزی فرو رفته بودند و من با جیب پر از انجیرم زیر درخت انار توی حیاط مشغول خوردن و بازی بودم، سروکلهاش پیدا شد و اولین عکسالعملش با شنیدن خبر مدرسهرفتن من، گوشهی لب جمعکردنی بود و سرتکاندادنی و زمزمهای که «ها تو بمیری، به خیالت رسیده، مدیر مدرسه صد درجه از ملا بدتره» و با دیدن قیافهی حیرتزدهی من بر افادات آگاهانه افزودنی که «مدرسه خانهی خاله نیست، آنجا نفس بکشی میاندازندت روی خاك، پاهایت را میگذارند توی فلك و هی بزن.»
حرفهای شیخو آب سردی بود که شعلههای شوروشوق و حرارت را در وجودم کشت. عجبا، چه سرنوشت تلخی؛ از مکتب پر امرونهی ملا سکینه گریختن و به جهنم مدرسه پناهبردن. با این حساب تکلیف چیست؟ چه میشد اگر نه مکتبخانهای بود و نه مدرسهای، و آدم میتوانست از صبح آفتابپهن تا تنگ غروب توی کوچهی امنوامان با بچههای محله «شش خانهی آتشی» بکشد و «چشم گریکا» بازی کند. خدایا اگر ملا و مدیر نیافریده بودی عالمت کموکسری داشت؟
قیافهی مدیر مدرسه را که دو کوچه بالاتر از خانهی ما مینشست بارها دیده بودم، گذرش از سر کوچهی ما بود و هروقت پیدایش میشد، دو سهتایی از همبازیهای ما که بچهمدرسهای بودند دست از بازی میکشیدند و سلام بلندبالایی تحویل آقای مدیر میدادند و صاف و بیسروصدا سر جایشان میایستادند تا رد شود و از خم کوچه بپیچد و بار دیگر کوچه لبریز سروصدا شود. راستش را بخواهید تا آن روز مدیر مدرسه در نظرم آدمیزادهای بود مثل دیگران، حتی از طرز لبخندزدن و جوابسلامدادنش هم بهحدی خوشم آمده بود که من هم بارها با بچهمدرسهایهای محله همصدا شده و به او سلام داده بودم. يك بار هم دستی روی سرم کشیده بود با این عبارت محبتآمیز که «عليك سلام، پسر گل گلاب.»
اما افشاگری شیخو يكباره نقاب محبتی را که مرد نانجیب بر چهرهی مخوفش نهاده بود درید و عصر آن روز با دیدن مدیر که از پیچ کوچه پیدایش شد خودم را کنار کشیدم و به دالان خانه پناه بردم که تاب دیدن قیافهی کریهش را نداشتم.
آن شب بهتلافی شادیهای دوشینه، تمام شب در هولوهراس گذشت و تمام هوشوحواسم صرف طرح نقشهای شد برای فرار از مدرسه و نجات از چنگ مدیر. چه خوب بود اگر مریض میشدم، حصبه میگرفتم و سه ماه تمام مثل پسر بیبیخدیجه توی رختخواب میخوابیدم و از رفتن به مدرسه معاف میشدم. چطور است از همین فردا شروع کنم به «ورهم خوراکی» کردن؟ مگر نه این است که مادرم بارها گفته بود حسينوی بیبیخدیجه بسکه پرخوری و ورهمخوراکی کرد ثقل بالا آورد و تب کرد و افتاد توی رختخواب. نقشهی بدی نبود، اما اگر مریض میشدم تکلیفم با دواهای تلخ دکتر خواجه حسین چه میشد؟ راستی چه عیبی دارد اگر یکی از همین روزهایی که به صدرآباد میرویم، بروم سر یکی از این چاههای قنات و خودم را بیندازم توی چاه و راحت شوم. اما چرا چاه قنات، مگر چاه آب خانهی خودمان چه عیبی دارد. اما نه، وقتی نعش بادکردهام را از ته چاه بالا بیاورند، مادر من هم مثل کَلصغرای خیاط که روی جنازهی بادکردهی دخترش فاتلو افتاده بود و جیغ میکشید و بر سروسینه میزد، آنقدر توی سر و کلهی خودش میزند تا چشمهایش کور شود، عیناً مثل کَلصغرا.
درست بهخاطر ندارم کجای این صحنهسازیهای آینده و صدای نقنق گریه، مادرم را از خواب پرانده بود که سراسیمه بهسراغم آمد و سرم را از زیرلحاف بیرون کشید و در بغل گرفت و ضمن قربانصدقه رفتنهای بیدریغش شروع کرد بهجستجوی استنطاقگونهای که: «پسرم، چه خوابی دیدی؟»
بامداد آن روز که با رنگ پریده بر اثر بدخوابی دوشینه سر سفره نشستم و لب به ناشتایی نزدم، عزیز خانواده شدم و محل توجه دلسوزانهی پدر و مادر و مایهی مناقشهی زن و شوهر که پدر نگران حصبهی در ولایت شایعشده بود و مادر با ریختن مشتی «دشتی» روی منقل آتش یقین قطعی داشت که چشم شور فاطمهسلطان کار خودش را کردهاست و باید همین امروز بهسراغ بیبیماهجان بفرستد تا بیاید و تخممرغی بترکاند و نظرم را بگیرد. بیآنکه احدی از خودم بپرسد که چرا ناگهان شوروشوقم فروکش کرد و شبم با گریه گذشت و صبحگاهم با بیاشتهایی.
ساعتی بعد که با مشتی «نخود کشمش» از اطاق بیرون آمدم و رفتم سر حوض، شیخو با سینی برنج آمد کنارم نشست و در حالی که مشغول پیشکشیدن دانههای برنج و جداکردن آتوآشغالها بود با لحنی آهسته شروع کرد به دلسوزی و بازگویی شمهای از قساوتها و سختگیریهای مدیر مدرسهای که اکنون در نظرم چیزی از مقولهی شمر ذیالجوشن و یزید بن معاویه شده بود. اما خدای عالمیان اگر دردی را به جان خلایق میاندازد دوایش را هم آفریدهاست. درست است که مدیر آدم بیرحمی است، بیهیچ حسابوکتابی اطفال معصوم را زیر شلاق میاندازد، آن هم چه شلاقی، شلاق سیمی؛ و آنقدر میزند تا پوست کف پایشان بترکد و خون فوارهزنان بر زمین جاری شود .. درست است که همین دو ماه پیش مدیر عصبانی شده و دو تا از بچهها را درازبهدراز لب باغچهی مدرسه خوابانده و سرشان را مثل سر مرغ بریده و توی سینی گذاشته و روپوشی انداخته روی سینی و فرستاده برای پدر و مادرهایشان، اما اگر آدم بچهی گوشبهحرفکن باتربیتی باشد خیلی احتمال دارد که بهچنگ غضب مدیر نیفتد.
خوب اگر بهروایت مرد صاحباطلاعی مثل شیخو بتوان با اطاعت و شیرینفرمانی از طوفان قساوت مدیر جانی به در برد، باز جای شکرش باقیست. فقط باید مواظب باشم که انگشت توی دماغم نکنم و همشاگردیم را تیله ندهم و درسم را هم مثل آب روان باشم.
بار دیگر شیخو با شنیدن حرفهای ناپختهی سادهلوحانهام فیلسوفانه سری تکان داد و شروع کرد به ردیفکردن کارهایی که ممکن است موجب غضب مدیر باشد و بلای جان بچهمدرسهایها: آخر بچه را به مدرسه نمیفرستند که درس بخواند، میفرستند که آدم شود و شرایط آدمشدن منحصر به اینها نیست، هر بچهای که وسط زنگ کلاس دستش را بالا ببرد و با گفتن کلمهی «ادب» اجازه بخواهد، مدیر عصبانی میشود و همان جا میگیردش زیر باران مشت و كتك. راه علاجش این است که آدم کمتر آب بخورد تا کمتر محتاج «ادب» شود، آب هم همیشه روی آبادی میرود، خوردن چیزهایی از قبیل انجیر و خرما و نخودچی آدم را تشنه میکند. بچهی عاقل قید خوردن این آتوآشغالها را میزند و آجیلی را که مادر توی کیسهاش میریزد یواشکی تحویل شیخو میدهد تا هم پرخوری نکرده باشد و با نوشیدن آب گرفتار ادب نشود و هم از استنطاق مادر نجات پیدا کند که چرا آجیلهایت را نخوردی.
پیشنهاد بدی نبود و از همان روز و ساعت اجرایش آغاز شد و شیخو حاضر شد در اوج ایثار فداکاری کند و نخود کشمشهایم را تحویل بگیرد و ببرد بریزد توی خرابهی پشت خانه تا بهتدریج عادت آجیلخوردن از سرم برود.
روز دیگر شیخوی مهربان بهحكم علاقهی صمیمانهای که به سرنوشت من داشت در حالی که خرماهای جیبم را تحویل میگرفت دلسوزانه بههشدار دیگری پرداخت که درست است مدیر آدم عبوس بیرحمی است اما کلید عقلش دست فاطمهسلطان، رختشوی محله است. اگر فاطمهسلطان از بچهای خوشش بیاید و تعریفش را پهلوی مدیر بکند، دیگر محال است مدیر با او چپ بیفتد و دخلش را بیاورد، و کلید عقل فاطمهسلطون هم در دست شيخوی خودمان است و علاجش آسان. بچهی آدم پول خردی را که از پدر و مادرش میگیرد بهجای آنکه برود و پشمك بخرد و خودش را مريض کند، یواشکی تحویل شیخو میدهد تا شيخو – که شخصاً اعتنایی نه به خوراکی دارد و نه به پول سیاه – چیزی هم از حقوق خودش رویش بگذارد و بدهد به فاطمهسلطون تا هوای کار آدم را داشته باشد. منتها شرطش این است که پدر و مادر بچه بویی از ماجرا نبرند، والا همهی رشتهها و بافتهها پنبه میشود و همهی نقشهها نقشبرآب.
این هم کار چندان دشواری نبود و البته انجام شد. بهدرك که آدم حلوای «تقتقو» و لواشك آلو نخرد و نخورد، گذشتن از حلوای تقتقو آسانتر است یا زیر شلاق ناظم جاندادن آن هم به جرم کارهایی که غالباً بیاختیارانه از آدم سر میزند. آخر آدم هرقدر تمرین کند بالاخره ممکن است روزی و روزگاری نقش خندهای بر لبانش بنشیند و مدیری که حتی از تبسم و لبخند هم نفرت دارد متوجه این حرکت عنیف شود و آدم را بکشد بیرون و سوزن نخی بردارد و جفت لبهای آدم را رویهم بگذارد و بدوزد، همان طوری که مشتی غلومِ دالاندار لبههای جوال بادام را روی هم میگذارد و با جوالدوز میدوزد. آدم هرقدر خویشتندار باشد بالاخره ممکن است روزی هوسبازی به سرش بزند و توی حیاط مدرسه گرگمبههوا بازی کند یا در بسیط کوچه دستش به گوی و چفته برسد و خدایناکرده چشمان تیز مدیر متوجه جنایتش گردد و بفرستد از دکان حاجی غلامرضا قصاب ساطورش را بیاورند و دست آدم را از مچ و گاهی هم از آرنج قطع کند.
وقتی که میشود همچو بلاهایی را با دوشاهی پولی که روزانه به آدم میدهند دفع و رفع کرد چرا باید غافل ماند و با جان خود بازی کرد؟
اما عیب کار فاطمهسلطون این بود که اشتهایش زیاد بود و صنارسهشاهیهای روزانهی آدم کفافش را نمیداد. فاطمهسلطون حرفی نداشت که هوای آدم را داشته باشد، اما آمدیم و کلاغ خبررسان يك روز که روی داربست خانه نشستهاست چشمش به آدم افتاد که دایرهی عیدالزهرا را برداشتهاست و با ترکهی انار روی آن میزند و به شیونهی شمر تعزیه رجز میخواند، یا متوجه شد که آدم چند تا دانهای از شیرینی و آجیلی که قرار است تحویل شیخو بشود کش رفته و توی دهنش چپاندهاست، یا دید که آدم دارد با دخترخالهی دهدوازدهسالهاش حرف میزند و بازی میکند، یا دید که آدم بهجای آنکه مثل بچهی آدم آفتابه بردارد و درستوحسابی روی آجرهای دو طرف چاه بشیند، بهعلت تنبلی و راحتطلبی مثل سگ ایستاده کارش را انجام دادهاست، یا از زبان «مَردُزمائی» که شبها دور و بر رختخواب بچهها میپلکد، شنید که آقازاده دیشب جایش را خیس کردهاست، یا از آن بدتر بهجای آنکه روی دست چپ و راستش بخوابد، مثل سگ و گربه «دُمِرو» خوابیدهاست؛ بله، اگر کلاغ لعنتی این ها را ببیند و خبرش را به گوش مدیر برساند تکلیف چیست؟ فاطمهسلطون در مواردی از این قبیل حاضر بههیچ وساطت و شفاعتی نیست، و حق هم دارد. او دیناری از پولها را خرج خودش که نمیکند، هرچه میگیرد صحیحوسالم تحویل مدیر میدهد، همان طور که خود شیخو هم لب به آجیلها نمیزند و همه را میبرد و میریزد توی خرابهی پشتخانه. باید فکر اساسی کرد، وگرنه همین دو هفتهی دیگر است که مدرسه باز میشود و قیامت موعود فرا میرسد و مالك دوزخ یعنی مدیر کجخلق بهانهگیر آلات و ابزار شکنجهاش را بر میدارد و به جان آدم میافتد، و دیگر در آن روزها کاری از دست کسی ساخته نیست.
و باز هم منت خدای را – البته عزوجل – که برای هر دردی درمانی آفریدهاست. اگر آدم هرشب که پدرش به خانه میآید و قبایش را تا میکند و توی طاقچه میگذارد و به نماز میایستد، یواشکی به طاقچه نزدیک شود و به بهانهای قبا را بردارد و سر و ته بگیرد تا پول خردهای توی جیب پدر روی گلیم کف اتاق ولو شود و آدم در حالی که مشغول جمعکردن سکههاست دهشاهی یكقرانی زیر لای گلیم بخزاند و صبح فردا آن را بردارد و برای رساندن به خود مدير تحویل شيخو بدهد، تا جرایم خارج از مدرسه و توی خانه و زیر لحافش هم بخشیده شود، چه عیبی دارد؟
عیبش این است که اسم این کار دزدی است و دزدی کار بدی است، دزد را بالاخره میگیرند و توی این دنیا میاندازند توی حبس و توی آن دنیا هم میبرندش به جهنم. اینجاست که قدرت تصمیمگیری از آدم سلب میشود. درست است که طبق استدلال شیخو، کشرفتن چند قران از کیسهی پدر یا انگشتر و سکهای از صندوقخانهی مادر، اسمش را نمیشود دزدی گذاشت؛ ثانیاً دزدی هم باشد تا کسی نفهمیدهاست که عیبی و خطری ندارد؛ ثالثاً هرچه باشد عواقبش بهتر از آن است که مدیر با شنیدن خبر بازیگوشیها و شکمشلیهای آدم اوقاتش تلخ شود و با چکش زنگ مدرسه آنقدر توی سر آدم بکوبد که فرق آدم بشکافد و خون از سرتاپایش «همشار» شود.
تجسم منظرهی فرقِ شکافته و خونِ فوارهزن، لرزهای در ستون فقرات آدم میافکند و شیخو، که سکوت آدم را علامت تسلیم و رضا دانسته، میرود دنبال کارش تا فردا بیاید و با دیدن دست خالی آدمِ البته ترسوی بیعرضه بار دیگر شروع کند به تقسیمبندی انواع جرایم و تعیین نوع مجازاتها و مکافاتها و آنقدر بگوید تا کاسهی صبر آدم لبریز شود و عنان اختیار از کفش رها گردد و صیحهکشان به دامان مادر پناه برد که «نمیخواهم، مدرسه نمیروم» و در پاسخ سوال حيرتآمیز مادر که: «چرا ؟ پسرم، مدرسه که مکتبخانه نیست، آنجا از بگیر و ببند و گت مار و موش و سیاهچال عذاب خبری نیست، بههمراه سیل اشك بر گونه جاریشده بنالد که «مدرسه نمیروم، از مدیر میترسم، میترسم سرم را ببرد» و در مقابل سوال «کی همچو غلطی کرده؟ کی گفته مدیر سر میبرد؟ مگر نمیبینی حسنو و عباسو و میرژو با چه شوروشوقی به مدرسه میروند؟» به فکر افشای منبع خبر بیفتد که در حال هقهقزدن و لبگشودن، شیخو خودش را داخل معرکه کند که «بیبی، بچه خیالاتی شده، نکند حسینو حاج تقی توی دلش را خالی کرده، بگذارید خودم میبرمش و حالیش میکنم که مدرسه چه جای خوبی است و دست آدم را بگیرد و از خانه بیرون برد و در اواسط کوچه شروع به سرزنش کند و با بیان فصل مشبعی از خطرات زبانشلی و عواقبش که بهمراتب خطرناکتر از دمروخوابیدن و ایستادهشاشیدن و گرگمبههوا بازیکردن است، آدم را سر عقل آورد و گریهاش را تبدیل به تفکری مآلاندیشانه کند و پرقدرت تصمیمگیریاش در مقولهی قبای پدر و سکههای مادر بیفزاید، تا بقیهی روزش صرف نقشهکشیدن شود برای دستبردی به هزارپیشهی توی صندوقخانه یا قبای پدر.
دریغا که حسابوکتابهای طبیعت نظم چندانی ندارد و شكوتردیدی که در روز ازل بهعنوان بلای جان اندیشهمندان و فیلسوفان جهان آفریده شدهاست، گاهی راه گم میکند و بهسراغ سراچهی دل کودکان میآید، علیالخصوص وقتی که مادر دوتایی از بچهمدرسهایهای همسایه را صدا کرده و به خانه آوردهاست و نقلونباتی سرازیر جیبشان کردهاست تا در محاسن مدرسه و آزادی بچهها و مهربانیهای مدیر بهحدی اغراق کنند که آدم وحشتزده همهی حرفهایش را از مقولهی دروغی مصلحتی پندارد که بهاشارهی مادر سرهم کردهاند تا آدم را به دوزخ مدرسه بکشانند، و با تظاهر به قبول و باور، قدم در اولین مرحلهی ریاکاری نهد که لازمهی عروج به مرحلهی دوم است یعنی دزدی.
و روز بعد در حالی که با همهی استتارها يك عدد دوقرانی چرخان در دست شیخو میگذارد با مشاهدهی برق رضایت و نشاطی که در چشمانش جهیدن گرفتهاست، همهی وحشتهای موهومش را از تهمت دزدی بهدست فراموشی بسپارد و بار دیگر مستمع خوشباور نطق شیخو باشد در شرح مصائبی که لازمهی مدرسه است و بار دیگر صفات درخشان همهی چکمهپوشان صحرای کربلا را از شمر ذیالجوشن و سنان بن انس و عبيدالله زیاد گرفته تا قاتل طفلان مسلم و زندانبان موسی بن جعفر در هیکل تراشیدهی مدیر متراکم بیند، و روزهای بعد با تحویل هر سکهای با صحنهی تازهای آشنا شود از جنایات این مالك طبقهی هفتم دوزخ که افتانوخیزان خودش را به دنیای دنی کشانده، بر مسند مدیریت مدرسه نشاندهاست.
اگر آجیلها و شاهی و صنارهای دو هفتهی اول به قرانیها و دوقرانیها و در موردی يك عدد پنجقرانی زبانگشا تبدیل نمیشد، محال بود بچهی آدم پی برد که مدیر عليهماعليه علاوه بر عذابهای کمرنگ قبلی چه شکنجههایی در چنته دارد، و محال بود بداند که همین چندماه قبل بهدستور او همین غنچعلى فراش مدرسه چگونه زبان بچهای را که در زنگ تفریح آواز خواندهاست از قفا، از پشتسر از دهانش بیرون کشیدهاست، محال بود با خبر شود که چگونه ریگ داغ روی بخاری ذغالسنگی را با انبر برداشته و در کف دست بچهای گذاشته و انگشتانش را تا کردهاست تا بوی گوشت سوخته بهشدتی در هوا پخش شود که گداهای دم بازار بهسودای اینکه در مدرسه خرجی میدهند دم در مدرسه صف بکشند، محال بود بشنود که همین غنچعلى فراش چگونه لباس بچهها را بیرون میآورد و آنان را با بدن عریان به پشت، روی تختهی میخدار میخواباند و هاون سنگی را روی سینهشان میگذارد تا سر میخها از این طرف بدنشان بیرون زند.
و ظاهراً تجسم همین صحنههای وحشتانگیز است که بار دیگر آدم را بهطغیان میکشاند و به این فکر میاندازد که خودش را بکشد و جانش را از چنگ هیولایی بدین خطرناکی برهاند، و بر اساس همین فکر است که بار دیگر بهیاد چاه آب سیگز گوشهی حیاط میافتد و عزمش را جزم میکند که بعد از اذان مغرب، در لحظهای که پدر و مادر به نماز ایستادهاند کار را یکسره کند.
خوب، تا غروب آفتاب و تاريكشدن هوا خیلی ماندهاست، حالا که تصمیم قطعی گرفته شد و قرار است آدم كلك زندگیش را بکند چرا این دو سه ساعت باقیمانده را به تلخی و ناکامی بگذراند. حالا که دیگر ترسی از مدیر و مدرسه ندارد، چرا نان برنجیها و انجیرهای سهمیهی امروزش را تحویل شیخو بدهد، چرا نرود و بچههای محله را مهمان نکند و این واپسین ساعات زندگی را میان دوستان و رفقا نگذراند، و از اینها مهمتر، حالا که دیگر ترسی از بازخواست پدر و ضربههای نی قلیان مادر نیست، چرا آدم خودش را به گنجهی خوراکیها نزند و با انباشتن دامن پیراهنش از نخود و کشمش، در سايهی دیوار کوچه ضیافتی حسابی راه نیندازد.
و ساعتی بعد که پس از اجرای ضیافت و تعمیر شکمها با تكوتوك بچههای تخسی که در اوج گرمای چلهی بزرگ و آفتاب سوزان، تابستان پدر و مادرها را خراب کردهاند و خودشان بههوای بازی به کوچه زدهاند، آدم ازجانگذشتهی کار جهان به اهلجهانواگذاشته گرم بازی است، با پیداشدن سر و كلهی غنچعلى فراش، همهی وحشتهای جهان بار دیگر بر فرقش تلنبار شود. بله این غنچعلی است که با ریش جوگندمی و کلاه تخممرغی و قیافهی همیشه خندانش از خم کوچه پیدایش میشود در حالی که دستهایش را پشتسرش گره زدهاست، پیش میآید، و عجبا از حسینوی بیبیفاطمه و قلوی قصابها که بدون واهمهای به استقبال پیرمرد میدوند و یکی از گردنش میآویزد و دیگری آستینش را میکشد که: «مشدی غنچعلی، بیا برایمان آواز بخوان،» و حال آنکه این هر دو بچهمدرسهای هستند و باید با دیدن غنچعلی خشکشان بزند و زبانشان در دهن قفل شود، و آدم که ذهن سادهاش هنوز با مقولهی تناقضات فلسفی آشنا نشدهاست در حالتی آمیخته از حيرتووحشت به طرف خانه پا به فرار میگذارد و بهسرعت برقوباد خود را در دالان خانه میاندازد و در را میبندد. اما غنچعلی که ولکن معامله نیست، با کف دستش به در بسته میکوبد که «میرزا، در را باز کن، کارت دارم.» اما کار آدم از آن گذشتهاست که فریب زبان چرب و قیافهی خندان غنچعلی را بخورد؛ علاوه بر کلونکردن در، چفت شبہندش را هم میاندازد تا حریف به هیچ وسیلهای نتواند قدم به حریم امنیتش بگذارد.
بار دیگر صدای غنچعلی به گوش میرسد که: «میرزا، در را باز کن، یك چیزی برات آوردهام و همراه آن، کوبهی در به صدا میآید و بر اثر آن مادر از خواب شیرین بعد از نهار میپرد و بهطرف در خانه میآید و بیاعتنا به گریه و التماس ادم در را باز میکند، و غنچعلی بههمراه چندتایی از بچهها قدم به دالان مینهند و در این لحظه است که آدم با مشاهدهی جفت کفشهای نونوارش در دست غنچعلی متوجه گناه سنگین خود میشود و تهدید مادر بهخاطرش میآید که: «این دفعه اگر کفشهایت را گم کردی ده تا نی قلیان بر کف پاهایت څرد میکنم» و تازه کف پایش بر زمین سرد دالان به یاد شنهای گداختهی کوچه به سوزش میافتد.
غنچعلی کفشها را پیش پای آدم میگذارد که: «بپوش بابا ، کفشهایت را سر کوچه ول میکنی و پابرهنه میدوی نمیگویی که دزدی، ولگردی، گدایی میآید و کفشها را میبرد؟» و مقارن آن مادر میرسد با نیقلیان سیمپیچش که جای هر ضربهاش باد میکند و تا چند روز آدم را از کار می اندازد. و اینجاست که صحنهی دیگری ذهن بهتناقضگرفتارآمدهی آدم را تکان میدهد: غنچعلی با خندهی لطفآمیزش سپر بلا میشود و آدم را پشتسرش قایم میکند و شروع بهالتماس که: «بیبی، این دفعه بهخاطر ریش سفید من ببخشیدش، بچه است، همهی بچهها سربههوایند، کفش هم گم شد فدای سرش.» اما جوشوخروش مادر بدين سادگیها فرونشستنی نیست که:« میخواهم سر به تن اینجور بچهای نباشد، در عرض همین امسال سه جفت کفش گم کرده، پدر بیچارهاش باید جان بکند و هی کفش بخرد و این جزجگرزدهی نخلبهزمینآمده هی گم بکند» و همراه این شعارهای پرجوشوخروش و البته انقلابی، نیقلیان در هوا میچرخد و فرود میآید، اما نه بر سروکلهی آدم، که روی بازوی استخوانی غنچعلی و نالهی پیرمرد در فضا میپیچد که: «بیبی، از شما بعید است، اگر این ضریه توی سر بچه خورده بود که خدانکرده سرش میشکسته و غرشی دیگر برمیخیزد: «بهدرك که سرش بشکند، خدا که به من نداده، این را هم نمیخواهم، مردم نمیدانند که از دست این پلتكزده چه زجری میکشم» و صدای غنچعلی لحن ملايم موعظه میگیرد که: «بیبی، كتك مال بچهی آدم نیست، مال گاو و خر است. کاشکی میآمدید و حرفهای آقای الهی مدیر مدرسه را میشنیدید که هیچ بچهای با کتک درست نمیشود و بار دیگر سیلاب خشموخروش، سخن پیرمرد را قطع میکند که: «دست بردار غنچعلی، تو هم دلت خوش است با اون آقای الهیت، از وقتی این مدرسهی تختسرشده باز شده، بچهها پرروتر شدهاند، نمیدانی توی کوچه چه آتشی میپردازند، مدرسهای که تویش چوب و فلك نباشد، صنار نمیارزد.»
با شنیدن این جمله، حساب تناقضها از دست آدم در میرود و نظم البته منطقی ذهنش چنان درهم میریزد که بهکلی ماجرای کفشها و از آن بالاتر نی سیمپیچ قلیان فراموشش میشود و گوش دل به پاسخ غنچعلی میسپارد که: «نه، بیبی، این جور هم که شما فکر کردهاید نیست. بچهها بدون شلاق سیمی و چوب فلك و گت مار و موش بهتر درس میخوانند و بهتر تربیت میشوند. ما هم روزهای اول حرفهای آقای الهی را قبول نداشتیم، اما حالا میبینیم هر چه گفته حق بوده.»
حالا وقتی است که آدم وارد ماجرا شود و با سوال: «مشدی غنچعلی، توی مدرسه کتک میزنند؟» نگاه محبت پیرمرد را متوجه خود کند و بشنود که: «ابداً پسرم، آقای الهی اگر بشنود معلمی دست روی شاگردش دراز کرده، عذرش را میخواهد، مدرسه را که برای كتكزدن درست نکردهاند و در پاسخ این سوال که: «یعنی میگویی زبان بچهها را هم از پس کلهشان بیرون نمیکشند؟ ریگ داغ کف دست بچهها نمیگذارند؟» چروك تحیری بر چهرهی خندان پیرمرد بنشاند که: «این حرفها یعنی چه بابا ، مدرسه که سلاخخانه نیست، مدیر مدرسه که جلاد حکومتی نیست» و روی سخنش به طرف مادر برگردد که: «این حرفها را کی توی ذهن بچه کردهاست؟» و اشارهی ابرو و لبگزیدن بیبی را نادیده نگیرد که: «بله آنجورها نیست، زبان از کلهی کسی بیرون نمیکشند، اما چوبوفلك که دارند، هر بچهای که بیتربیتی بکند البته فلکش میکنند، هر بچهای که بهجای درسخواندن…» و شاهد چهرهی درهم رفته پیرمرد باشد که: «بیبی، عجب از عقل شما، بچهای که از ترس شلاقوفلك درس بخواند و مشق بنویسد هیچوقت چیزی نمیشود، احترامی که با كتكوتوسری بگذارند يكشاهی نمیارزد، نه، توی مدرسهی ما اثری از شلاق و ترکه و فلك و این حرفها نیست، بچهها هم درسشان را میخوانند و خوب هم میخوانند، و آقای الهی مدیر مدرسه را هم بیش از پدرشان دوست میدارند، چون دوستش میدارند گوش به حرفش میکنند، انشاالله دو هفتهی دیگر مدرسه باز میشود، میرزا خودش میآید و میبیند چوب و فلکی نداریم، آقای الهی نه قصاب است، نه جلاد است و نه آدمخور، سرتاپا مهر و محبت است از پدر هم در حق بچهها مهربانتر است.» و بار دیگر آدم را مخاطب قرار دهد که: «پسرم، این حرفها را کی توی کلهی تو جا داده؟ کدام شیاد دروغگویی تو را این جوری از مدیر و مدرسه ترسانده و بیزار کردهاست؟»
و اینجاست که آدم یکباره بند را آب میدهد و با بردن اسم شيخو همسایههای ازخوابپریدهی دمخانهجمعشده را با آه هماهنگی به عکسالعمل وا میدارد، و صدای خاله عصمت را میشنود که: «خدا بگویم چکار بکند این حاجی آقا محمد پیشنماز را، اگر آن روز صبح سحر وقتی که وارد محراب میشد صدای ونگونگ این نطفهی حرام را نمیشنید و زیر پایهی منبر، چشمش به او نمیافتاد و با آیه و حدیثهایش دل آمیزاحمد را به رحم نمیآورد، امروز همهی اهلمحل گرفتار دزد و دروغهای این ولدالزنا نبودند» و در تأیید آن صدای آشنای بیبیفاطمه برخیزد که: «بیبیسکینه، محض رضای خدا پای این جانور را از خانهات ببر، تا حالا نگهش داشتی بس است، اصلاً توی هر خانهای پای آدم حرامزاده برسد فرشتهها تا هفتمحله به آنجا نزدیک نمیشوند. به خودت رحم نمیکنی، به ما و بچههامان رحم کن» و متعاقب آن نالهی نومیدانهی مادر که: «الهی آتش ببارد از گور برادرشوهرم، این هم میراث بود که برای ما باقی گذاشت، تا خودش بود از دستش آراموآسایش نداشتیم، حالا هم میراث واماندهاش بلای جانمان شده.»
زیرنویسها
١- زیر عنوان «کرمان دل عالم است …..» در کتاب «درآستین مرقع»، در دست چاپ.