سید مشتی
یادی از زندهیاد سید عباس میرساجدین
جلال باقری

عکس: Jorge Fernandez | Alamy Stock Photo
همنشینی با بزرگان بختیاریِ بسیار میخواهد. کسانی که گوهر وجودشان الاهیست، بهگونهیی دیگر میاندیشند، سخن میگویند و کردارشان تماماً درس است. هر بار نشست با ایشان، وجهی از وجودشان را بازمینمایاند، و هر سخنشان درسیست که تا ابدالآباد در ذهن حک میشود.
هرچند شناختشان بسیار سخت است، و نمیتوان در محدودهی یک داستان تمام وجوه شخصیت آنان را بازگو کرد، اما برای کسانی که با آنها دمخور نبوده و محضرشان را درک نکردهاند، سودمند و لازم است.
متنی که میخوانید، به چهگونگیِ آشناییِ من با «آسد عباس» همان «سید مشتی» که حضرت نورعلیشاه کرمانی جناب مستطاب دکتر جواد نوربخش (قدس الله سره) او را خطاب میکردند، برمیگردد.
سال ۱۳۴۲ با خواهرم زینت در فومن زندگی میکردم. نزدیک ظهر بود که درِ خانه را زدند. زینت رفت که در را باز کند و آمد و گفت: «پیرمردی آمده و سراغ تو را میگیرد.»
دم در رفتم و دیدم «آسِد عباس» سرپرستِ خانقاهِ تازهافتتاحشدهی رشت است. تعارف کردم که داخل بیاید. گفت: «شب جمعه خانقاه نیامدی. نگران شدم. مشکلی پیش آمده؟»
با شرمساری گفتم: «مریض شده بودم.»
حضرت پیر به من توصیه فرموده بودند که شبهای جمعه «سید مشتی» را تنها نگذارم.
اصرار کردم و به داخل آمد و سفره انداختیم تا ناهار را با هم بخوریم. نشست و با ما همسفره شد و بعد رفت.
آمدناش به فومن برای اطلاع از حال و روز من چیز عجیبی نبود، وقتی دانستم برای یکی از اخوان رشتی که ساکن گرگان شده بود و آسد عباس از این سکونت خبری نداشت، ۵۰۰ کیلومتر تا گرگان رفت، که سراغی از او بگیرد و علت نیامدناش را برای شبهای جمعهی خانقاه رشت جویا شود!
خانقاه رشت نخستین خانقاه استان گیلان بود. در مراسم افتتاح این خانقاه و نخستین دیگجوش آن با حضور حضرت پیر در سال ۱۳۴۲، من با سید عباس میرساجدین آشنا شدم. در همان مراسم حضرت پیر، سرپرستیِ خانقاه رشت را به «آسد عباس» سپردند. بدین ترتیب، او و همسرش ساکن خانقاه رشت شدند.
آسد عباس، قامتی بلند و لاغر داشت و از همان اول که او را دیدم، یک چشماش نابینا بود. میگفتند از کودکی نابینا شدهاست.
در نشست و برخاست شبهای دوشنبه و جمعه و پیش یا پس از جلسهی خانقاه برایم تعریف کرد که از مال دنیا یک خانهی کلنگی در بندر انزلی داشت که پس از سکونت در خانقاه آن را فروخت.
من خود شاهد بودم چون با تمام وجود میخواست چراغ فقر به نیکوترین وجه روشن باشد، و جلسات خانقاه پُر رونق و با حال برگزار شود، تمام پول فروش خانه را صرف آبادانیِ خانقاه و رفاه درویشان کرد و خود نیز در خدمت خانقاه و خانقاهیان به هر نحو ممکن کوشید.
آسد عباس بنا به گفتهی خودش سال ۱۲۶۳ خورشیدی (برابر با ۱۸۸۴ میلادی) در محلهی «کولیوِر» انزلی زاده و همانجا بزرگ شده، و در همان انزلی برای فراگیریِ قرآن و چند کتاب قدیمی به مکتبخانه رفته بود و سواد مکتبی داشت.
جوان بود که عشق و عاشقی راه میکدهی عشق را به او نشان داد. در بدایت حال، به یکی از مشایخ طریقت خاکسار سر سپرد و سالها در همراهی با اخوان خاکسار روزگار خود را گذراند؛ اما گویا عطش عشقاش فروننشست و پس از سالها دربهدری و حیرانی به خدمت حضرت ذوالریاستین (مونس علیشاه) رسید و با ایشان تجدید عهد نمود و آرام گرفت. جناب مونسعلیشاه نیز به وی دستور داد که در خانهاش چراغ فقر نعمتاللهی را روشن کند.
از اینجا شد که نخستین جلسات درویشی در بندر انزلی برپا گردید.
پس از خرقه تهی کردن مونسعلیشاه به بم رفت و با جناب دکتر جواد نوربخش تجدید عهد نمود و مدتها به خدمت پیر عزیزش در همان بم به دودهداری مشغول شد. سپس به انزلی برگشت و همچنان دستور یافت خانهاش محفل گرد آمدن عاشقان طریقت باشد. تا سال ۱۳۴۲ و افتتاح خانقاه رشت و نقل مکان کردن وی و همسرش به خانقاه، جلسات انزلی ادامه داشت.
پیش از افتتاح خانقاه رشت، اخوان جز بندر انزلی در رودسر و خانهی حسن صبوری شبهای دوشنبه و جمعه جلسات فقری را برگزار میکردند. اما پس از افتتاح خانقاه رشت، درویشان از گوشه و کنار استان گیلان شبهای دوشنبه و جمعه به خانقاه رشت میآمدند و جلسات را با سرپرستی آسِد عباس تشکیل میدادند. او نیز با تمام توش و تواناش به خدمت یاران طریقت و خانقاه همت میگمارد و تا پایان عمر گرامی (نزدیک به ۸۴ سال) سرپرست خانقاه رشت باقی ماند.
برادری باکردار و اهل محبت به نام آسِد عبدالله (آقا سید عبدالله) نیز داشت، که از اخوان رشت بود و نانوایی داشت و شبهای جلسه نان مورد نیاز را تأمین میکرد.
آسِد عباس مردی پاکباز و مقید به دستورات طریقت و شریعت بود. در عین سختگیری در حفظ نظم و انضباط خانقاه و جلسات، برای همگان خاصه درویشان، مانند پدری مهربان و دلسوز بود. به آنان که سواد نداشتند و به خانقاه روی میآوردند، با اخلاص درس میداد؛ و اگر درویشی در یکی از جلسات غیبت میکرد، فردای آن به سراغاش میرفت و جویای احوالاش میشد و اگر مشکلی داشت، بیتوقع در رفع آن میکوشید.
به یادم هست که در زمستان ۱۳۴۶ و پس از ازدواجام چند روز برف سنگینی بارید؛ بهگونهیی که نتوانستم برای جلسهی شب جمعه از فومن به رشت بروم. نزدیکیهای ظهر جمعه بود، که صدای زنگ در خانه آمد. آسد عباس با دو دست پر از آذوقه پشت در بود. نگران بود نکند برفگیر شده باشیم و در سرما بیغذا بمانیم!
او فرزند نداشت، اما بهراستی کثیرالاولاد بود! تمامیِ درویشان گیلان فرزندان او به شمار میآمدند. هنوز هم درویشانی که او را دیدهاند، شب و روزی نیست که از او یاد نکنند و خاطراتاش را زنده نگه ندارند.
از مهمترین خصوصیات آسِد عباس، یکی این بود که:
بهشدت به جناب پیر حضرت نورعلیشاه عشق میورزید. آنطور که کمتر میشد از ایشان یاد کند و اشک از چشماناش جاری نشود.
به اهل بیت پیامبر اسلام و امامان نیز بسیار علاقه داشت و در مراسم ولادت و وفات ایشان سفره میانداخت و نُقل و شیرینی و گلاب سر سفره میگذاشت و مراسم برگزار میکرد و شامی را هم برای یاران فراهم مینمود؛ بهویژه به امام حسین علاقهی وافری داشت و در ایام عاشورا پنج روز در خانقاه مراسم سوگواری برپا میکرد و باز هم خودش با فروتنی از مهمانان پذیرایی مینمود.
همچنین از اعتیاد به افیون و الکل بسیار بیزار بود و اگر کسی به این بلاها مبتلا میشد، میکوشید وی را به ترک آن وادارد و کمکهای لازم را انجام دهد.
رفتارش با مردم و اخوان با جوانمردی و دلسوزی همراه بود. گاهی به اقتضای سن، عصبانی میشد و پرخاشی میکرد؛ اما پس از چند لحظه پشیمان میشد و با گریه و تواضع کامل میکوشید از دل طرف مقابل دربیاورد.
شبهای دوشنبه و جمعه اغلب آبگوشت بار میگذاشت و اخوان را پس از جلسه برای خوردن شام نگه میداشت؛ تا جایی که اگر شبی نمیتوانست آبگوشت بپزد، بسیار افسرده و ناراحت میشد.
یادم است اگر شام آماده بود و یکی از یاران میخواست شامنخورده برود، اوقات تلخی میکرد و ناراحت میشد و میگفت: «بیخود میکنی که شامنخورده میخواهی بروی!»
هرچه هم آن اخوی اصرار میکرد که مثلاً جایی مهمان هستم و باید بروم، آسد عباس کوتاه نمیآمد. هرچند بعد پشیمان میشد و بابت اصرار بیاندازهاش از او عذر میخواست.
از مهماننوازیهای وی یکی اینکه، سالی دو بار از همسرش میخواست غذاهای متنوع و خوشمزه بپزد؛ و تمام مستمندان و گدایان شهر را برای صرف شام به خانقاه دعوت میکرد، و با کمال احترام و ادب به همراه چند درویش اهل خدمت از آنان بهشایستگی پذیرایی مینمود. خودش هم مینشست و با آنان غذا میخورد؛ و هنگام مشایعت ایشان تا دم در، به هر یک جداگانه و فراخور نیاز خانوادگیاش پولی در جیباش میگذاشت و با عذرخواهی بابت قصور در پذیرایی بدرقهاش میکرد. توصیهی او به تمام اخوان نیز همین بود که هر کدام سالی یکی دو بار این کار را انجام بدهند.
روزی از او دلیل این محبتاش را به مستمندان پرسیدم. پاسخ داد: «اینان نه محبت دیدهاند، نه مورد احترام قرار گرفتهاند؛ و نه غذای مناسب و با تشریفات نصیبشان شده است؛ بنابراین، شک نکن که احساس حقارت میکنند و خود را بیشخصیت میدانند، و چون زندگی مرفه و دلخواهی ندارند، شاید عقدهیی هم شده باشند. از این نظر بسیار مستحق مهرورزی و توجه و احترام هستند.»
به نظرم به سبب همین ویژگی آسد عباس بود که حضرت پیر به او لقب «سید مشتی» داده بودند.
در آخرین شب دوشنبهیی که به خدمت وی رفتم، دیدم هیچ یک از اخوان حضور ندارند. آسد عباس با نگرانی راه میرفت و مرتب تکرار میکرد: «ای بیکردارها! نیامدید این آخرین آبگوشت را همه با هم بخوریم!»
جرأت کردم و پرسیدم: «آقا، چی میفرمایید؟! آخرین آبگوشت چرا؟!»
گفت: «دوسه شب و حداکثر یک هفتهی دیگر از این دنیا میروم.»
با شگفتی گفتم: «این حرف چیست آقا!؟ مگر کسی میداند کی میمیرد؟!»
گفت: «میدانم که عمرم تمام است و دیگر چندانی از آن باقی نمانده.»
شگفتزده او را نگاه میکردم. مرا بلند کرد و به پستو برد و پولهایی را که در صندوق گذاشته بود، نشانام داد و یکی یکی توضیح داد: «این پول را برای عید قربان کنار گذاشتهام اینجا! این یکی برای کفن و دفنام است… وقتی لازم شد، از اینجا بردار و برای انجام کارهای لازم خرج کن!»
اندوه غریبی وجودم را فرا گرفت؛ اما بهناچار فقط گفتم: «چشم آقا.»
بعد گفت: «از من راضی باش! از همهی اخوان برایم رضایت بگیر که اگر گاهی تندی کردم، من را ببخشایند!»
آنگاه با من صفا کرد و با هم خداحافظی کردیم. اندوه بر دلام نشست و دیگر چیزی نگفتم و فقط با گریه از او جدا شدم.
روز چهارشنبه یکی از روزهای آخر خردادماه ۱۳۴۷ در دفتر مدرسه مشغول تصحیح اوراق دانشآموزان دبیرستان بودم، که تلفن دفتر زنگ خورد. مدیر جلسهی تصحیح اوراق صدایم زد و گفت: «کسی با تو کار دارد.»
با سرعت تلفن را برداشتم. آن روزها اینطور تلفنهای ناگهانی بیشاز اتفاق روزمره، نگرانکننده بود. فرنوش پسر آقای امیرمستوفیان بود. با گریه گفت: «آقا حالشان خوب نیست!»
از ترس نزدیک بود غالب تهی کنم. گفتم: «آقا؟ کدوم آقا؟!»
با گریه گفت: «آسد عباس را میگویم. در حال احتضار است!»
بهسرعت جلسه را ترک کردم و خود را به خانقاه رساندم. دیدم آسد عباس در بستر دراز کشیده؛ چشماناش بسته است و بهسختی نفس میکشد. با همان حال، مشغول خواندن نماز بود. منتظر ماندم نمازش تمام شود. دستی به سر و صورتاش کشیدم. چشم گشود و به من نگاه کرد. گفتم: «آقا، من را میشناسی؟»
آرام سری تکان داد و زیر لب گفت: «بله.»
گفتم: «آب مینوشی؟»
باز به همان حال گفت: «بله.»
فوری برایش آب آوردم و با قاشق چند قطره آب به او نوشاندم. آنگاه شروع کرد به گفتن «یا علی.»
شمردم. بیست بار تکرار کرد. در شمارهی بیست و یکم نفساش بالا نیامد. بدناش سرد شد و چشماناش به سقف خیره ماند.
پارچهی سفیدی را از همسرش گرفتم و رویش انداختیم.
اخوان یکی یکی جمع شدند و همگی در جمعخانه دور هم نشستیم و درست مثل زمانی که حضور داشت شروع کردیم به حال کردن و گفت و شنید، و تا صبح بیدار بودیم. انگار نه انگار آسد عباس در میان ما نیست!
من هم هر چند وقت یک بار میرفتم بالای سرش و میگفتم: «آقا، بلند شو با هم حالی کنیم! همه آمدهاند.»
عصر پنجشنبه پیکرش را با کمک یاران به آرامگاه تازهآباد رشت بردیم و پس از انجام مراسم مرسوم به خاک سپردیم.
هنوز بالای سرش بودیم که باران بیوقت بارید. شروع کردیم به «یا علی» گفتن. ۱۱۰ بار تکرار کردیم. خیس خیس شده بودیم. راه افتادیم به سوی خانقاه، که بغض جمع اخوان از زن و مرد یکباره ترکید. دیگر باور داشتیم با ما به خانقاه برنمیگردد و در جمع ما نیست…