سیر و سفر
مریم یوهانسن
عکس: JR KORPA | UNSPLASH.COM
دل و جان، تن و تب
سفری از درِ غوغای حیات
به لبِ هیچ و سکوت
من و ما؟
رنگِ خود باخته
از تابوتوان افتاده
راه خود میرود اینسان آسان
کوهِ سرسختِ غرور؟
چون یخی در کفِ این شعله
به ویرانی و ذوب
پُرتَرَک، بشکسته
عقل؟
ساکن یاختههای سرد است
بندبندش بهسهولت
ز تَفی از سرِ جان بگسسته
در دلم اما
چه شرابی جاریست…!
مست و هشیار
در این حادثه
میلی به تَرنُّم دارد
شهر پرخاطرهی بودن «من»
چون قطاری بهشتاب
از برم میگذرد
میرود همچو شهاب
دور چه دور
بستگی… بازیِ روح بشری
سفری گنگ و «چه دانم ز چه رو»
بردگی در پسِ دنیای نیاز
پوچیِ بند بهپای دل مست
نام آن «هست» و… چه دور از پیوند
بستگی… بازی روح بشری
میرود همچو شهاب
دور چه دور…
دل به نجوا، سرمست،
همچنان باده به دست
لبِ هیچ
چون بخاری ز تنِ تبزده برمیخیزد
ماورایی ز پس بسترِ پیدای مکان
پشتِ آگاهیِ محدودِ زمان…
بینهایتگاهی
سیمگون دریایی
زیر پا گسترده…
دل مستم از ذوق، گریهاش میگیرد
مظهری… شید… سراپا زرفام
گیسوانش در باد… آبشاری از نور
که به آغوش ترش میریزد…
دل و ادراکِ سکون،
رخنهی مستی و رخوت در خون
جانِ بیتاب، رسیدن، آغوش
حس آزاد هزاران پرواز
دلبریدن ز نیاز…
دل چه شوقی به رسیدن دارد…
بیکرانی،
آشنا رویایی… که حقیقت دارد
وسعتی از پس آب
همچو نورِ مهتاب
دل به محراب تَرَش میخواند…
عاری از صوت… سکوت… نورِ ادارکِ وجود،
باورِ عشق به دریافت، محیط
دل و هیچ، دل و او
… دل و جان میرود آهسته به هشیاری نور…
دست تو،
دست پرمهر تو
از ژرفِ محال
میکشد نرم و سبک جان به قفا…
سینه پر میشود از نور و هوا
موج گرمی از عشق
چون نسیمی ز دل و جان و تنم میگذرد…
بُعدِ نظارهگرِ مطلقِ جان
بهتأمل به تو در هر رگِ دل مینگرد
دل ز دلبستگیِ خاک چه دور
عاری از خاطرهی بودم و بودی
ز حقیقت ز مجاز،
نیستی، هستی، راه،
رفتن و فکرت هر شیب و فراز،
… عشق، این هستیِ موعود اما…
صحبت از دام و کمند
یا که از دل در بند
صحبت از مستی و شیدایی نیست
هست لیکن… بس فرا… والاتر
پشت عریانی عشق، در پس هرچه نقاب
حسِ یکتای وجود
عشق، این هستی موعود، آری
دل به تو زنده… تو خون در رگ دل
محو در چشم تو، در سمتِ حیات
ماورایی ز پسِ بسترِ پیدای مکان
پشت آگاهیِ محدودِ زمان…
بینهایتگاهی
سیمگون دریایی
وسعتی از پس آب
نور از ماه رُخَش میبخشد
دل به محرابِ ترش میخواند…
دل مستم از ذوق، گریهاش میگیرد…
عمقِ دریای دو چشمت جایی
بستری مییابد
آرمیدن… آری
در دل تبزده اما
چه شرابی جاریست!
مست و هشیار
در این حادثه
میلی به ترنّم دارد…