شیخ ابوسعید ابوالخیر

از: دکتر فاطمه مظاهری

مقاله‌ی شیخ ابوسعید ابوالخیر در مجله‌ی شماره‌‌ی۳۰ صوفی در بهار سال ۱۳۷۵ به چاپ رسید.

بی تو جانا قرار نتوانم‌ کرد                       احسان ترا شمار نتوانم‌کرد‌
گر بر تن من زبان شود هرمویی              یک شکر تو از هزار نتوانم‌ کرد

«مردی بلندبالا و سرخ‌وسفید با چشمان درشت و محاسنی بلند و اندامی نسبتاً فربه که گردنش در زه پیرهن نمی‌گنجیده، مرقعی صوفیانه پوشیده و عصایی و ابریقی در دست‌ گرفته و سجاده‌ای بر دوش‌ افکنده و کلاهی صوفیانه بر سر نهاده و چُمچُمی در پای کرده، نوری از روی او می‌تافت.» (اسرارالتوحید،ص۷۴)

این است سیمای شادمان و چهره‌ی ممتاز ابوسعید از لابه‌لای قصه‌های کتاب اسرارالتوحيد. اما تعليمات وی که نشانگر شخصیت والا و کم‌نظیر او در تاریخ تصوف ایرانی است، بیش از هرچیز مبیّن این حقیقت است که وی در زندگانی طولانی و پرهیاهو و سرشار از معنویت خود، زاهدی گوشه‌نشین و تارک لذات دنیوی و گرفتار رنج‌واندوه نبوده‌است، بلکه پیر میهنه از همه‌ی سرخوشی‌های زندگی مادی به‌کمال بهره می‌گرفته‌است.

تصوف او بر اساس تمتع انسان بنیان شده‌است، نه خواری تن و تحقیرکردن زندگی؛ به عقیده‌ی او اگر زندگی از فعالیت درست و شادمانی و خدمت به عالم انسانی خالی باشد، مرگ است. می‌گفت: «از در خانقاه تا بن خانقاه همه گوهر است ریخته، چرا برنچینید؟» جمع باز نگریستند، پنداشتند که گوهر است ریخته تا برگیرند، چون ندیدند، گفتند: ای شیخ! كجاست که ما نمی‌بینیم؟ فرمود: «خدمت! خدمت!» (اسرارالتوحید، ص۲۲۶)

«مرد آن بود که در میان خلق بنشیند و برخیزد و بخسبد و با خلق ستد و داد کند و با خلق درآمیزد و یک لحظه از خدای غافل نباشد». (اسرارالتوحید، ص۲۱۵)

جذبه‌های شوق او در صومعه و خانقاه، در اصیل‌ترین طبقه‌ی اجتماع یعنی در مردم ساده‌دل و معصوم، شوروعشق می‌آفرید و جان پاکش که آلوده‌ی کدورت‌ها نبود، صفایی خاص داشت. عشق، عشق به حق، غرض عمدہ‌ی تعلیم او بود. «بنده به یک‌قدم به خدا می‌رسد… میان بنده و حق یک قدم است، و آن آنست که قدم از خود بیرون نهی تا به حق رسی.» (اسرارالتوحيد، ص۷۰) اما چون این مهم تنها هنر رهروان چالاک است، با واقع‌بینی خود، دشواری انجام آن فعل را چنین تعبیر و تفسیر می‌کرد: «کوه را به مویی‌کشیدن، آسان‌تر است از آن‌ که از خود به خود بیرون‌آمدن.» (اسرارالتوحید، ص۳۱۹)

دوران کودکی و نوجوانی ابوسعید

ابوسعید فضل الله بن احمد بن محمد بن ابراهیم میهنی که در کلام نویسندگان و شاعرانی که نام وی را زیب دفترهای خود ساخته‌اند به القاب: شاه میهنه، پیرصوفیان، فانی مطلق، سلطان طریقت و…آمده‌است، در اول‌محرم‌۳۷۵ ه.ق برابر با ۷دسامبر۹۶۷ میلادی در شهر میهنه چشم به جهان گشود. پدر ابوسعید مشهور به بابوبوالخیر در میهنه  عطاری (داروفروشی) داشت و بیماران را نیز درمان می‌کرد. او از مردان صوفی‌نهاد روزگار خویش بود و با صوفیان میهنه معاشرت داشت.  بابوالخیر بنا به تقاضای همسرش، ابوسعید را به مجالس صوفیان می‌برد؛ انس‌والفتی که میان ابوسعید و این مردان پاک‌سرشت و جویندگان حقیقت به وجود آمد، موجب شد که بذر اندیشه‌ای درست و پربار و ناب در دل ابوسعید کاشته ‌شود تا در قرن پنجم شکوفا گردد و مکتبی را در تصوف پایه‌گذاری کند.

ابوسعید در زادگاه خود به کسب دانش وقت اهتمام ورزید و در خدمت ابومحمد عیاری، که مردی پرهیزگار و متقی بود، به خواندن قرآن مشغول شد. مقدمات ادب و صرف‌ونحو را نیز فراگرفت و در نزد او سی‌هزاربیت از اشعار دوره‌ی جاهلی را خواند و حفظ کرد. آنگاه به مرو رفت و در سلک شاگردان امام عبدالله خضری درآمد ‌(امام عبدالله از پیشوایان مذهب شافعی و از سالکان طریق تصوف عابدانه بوده‌است.) ابوسعید مدت ۵ سال در خدمت این مرد به کسب دانش پرداخت و پس از درگذشت او به خدمت امام ابوبکر عبدالله ‌بن احمد ‌بن عبدالله فقیه شافعی – معروف به قفال مروزی – (متوفی ۴۱۷ ه. ق.) درآمد و ۵‌ سال دیگر نیز به تحصیل فقه مشغول شد. وی سپس از مرو به سرخس رفت و در خدمت خواجه امام ابوعلی زاهر بن احمد ‌بن محمد ‌بن عیسی سرخسی (متوفی ۳۸۹ه.ق.)، که استاد تفسیر‌وحدیث بود، حضور یافت. در همین زمان، با لقمان سرخسی که مردی مجتهد و پرهیزگار، قلندروشی شوریده‌حال و صوفی واصلی بود، دیدار کرد. لقمان او را پذیرفت و به راهنمایی او پرداخت و سبب شد که ابوسعید با پیرابوالفضل محمد ‌بن حسن سرخسی ملاقات کند (پیرابوالفضل از عرفای قرن چهارم بوده‌است که به زهد و ورع و انزوا موصوف و به کرامت و فضیلت و تقوا معروف بوده‌است.) پیرابوالفضل به ارشاد و تربیت ابوسعید همت گماشت و شرایط تهذیب اخلاق و تزکیه‌ی نفس را به او آموخت. مراقبت نفس و گریز از قیل‌و‌قال مدرسه و شستن ‌اوراق دفتر از زمانی شروع شد که وی به محضر تعلیم‌ و ‌درس پیرابوالفضل سرخسی نایل آمد؛ درحقیقت تحول روحانی و معنوی ابوسعید از این زمان آغاز گردید. در روزگار کمال، از ابوسعید پرسیدند: «ای ‌شیخ! این روزگار تو از کجا پدید آمد؟ گفت: از یک‌نظر پیرابوالفضل … هر چه داریم از آن داریم.» (اسرارالتوحید، ص۲۵)

به‌روایتی ابوسعید از دست پیرابوالفضل خرقه پوشیده‌است، اما روایت درست‌تر آن‌ است که شیخ در مدت حیات پیرابوالفضل به ریاضت‌ و مجاهدت مشغول بود و خرقه نگرفت. ابوسعید پیش ابوعبدالرحمن سلمی شد و در این ماجرا علم و درس و کتاب را به‌کلی کنار نهاد، کتاب‌های خویش را در خاک کرد و بر روی آن‌ها درخت کاشت. (اسرارالتوحید،ص۴۸-۴۹)

شیخ ابوسعید پس از درک محضر پیرابوالفضل و مراقبت احوال وی به میهنه بازگشت و به ریاضت و مجاهدت پرداخت و چنان در این راه افراط کرد که «نام دیوانگی بر وی ثبت کردند.» (اسرارالتوحید، ص۳۷) پس از رحلت پیرابوالفضل (۴۱۴ه.ق.) ابوسعید به نزد پیرابوالعباس قصاب رسید؛ در مراقبت احوال ایشان مردانه کمر بست و «خرقه‌ی تبرک» از دست ابوالعباس قصاب گرفت. (اسرارالتوحید، ص۵۱)

ابوسعید سال‌هایی از عمر خود را در بسیاری از مساجد و عبادتگاه‌ها و صومعه‌ها و رباط‌ها به عبادت و اعتزال و تأمل در مظاهر خلقت و تفکر در پهنه‌ی هستی پرداخت‌ و عملاً نیز برای نیل‌ به طهارت نفس و وصول به نهایت کمال و انجام اموری که با خودخواهی و غرور فطری آدمی منافات تام دارد، مبادرت کرد: چون جاروب‌برگرفتن و مساجد‌رُفتن، مبرز درویشان‌ شستن و …

«تا کم نشوی و کمترازکم نشوی          اندر صف عاشقان تو محرم نشوی»

به پیروی از سیرت مشایخ و اولیا، در مدت ریاضت پیوسته روزه‌دار بود، از لقمه‌ی حرام پرهیز می‌کرد، در هر شبانه‌روز یک‌ دور قرائت قرآن را به پایان می‌برد، یک سال با کسی سخن نمی‌گفت، از بازار و مراکز تردد مردم دوری می‌جست، مقيم مسجد بود و همواره قانع و تسلیم و ازهمه‌مهم‌تر آنکه برای تامین نیازمندی خانقاه به سوال مشغول می‌شد و می‌گفت: «از جهت درویشان به سوال مشغول شدیم که هیچ‌چیز سخت‌تر از آن ندیدیم بر نفس. هر که ما را دید، به ابتدا یک دینار می‌داد، چون برآمد کمتر شد تا به دانگی باز آمد و فروتر آمد تا به یک مویز و یک جو باز آمد، چنان شد که این قدر نیز نمی‌دادند…» (اسرارالتوحید، ص۳۴)

ابوسعید به شهرهای مهم خراسان مسافرت کرده ‌بود و در این سفرها با بزرگان و مشایخ تصوف ملاقات‌هایی داشته‌است، چنان‌که در خرقان به دیدار شیخ ابوالقاسم خرقانی (۴۲۵هجری) نایل شده‌ بود. شیخ خرقان به‌منظور بزرگداشت پیر میهنه فرموده‌است: «تو عزیزتر از آنی که تو را به مکه برند، کعبه را به تو آرند تا ترا طواف کند.» (اسرارالتوحید، ص۱۴۹) و در بیان مرتبت روحانیت وی فرموده‌است: «این‌جا همه حقی، این‌جا همه حقی» (اسرارالتوحید، ص۱۴۹)

ابوسعید در بسطام تربت بایزید بسطامی را نیز زیارت کرده‌ بود. به شهرهای باورد، نسا، آمل، دامغان، استرآباد، مرورود، هرات و طوس سفر کرد، اما عمده‌‌ی اقامت او در نیشابور بوده‌است. در این سفرها عامه‌ی مردم نسبت به او احترام می‌گذاشتند و در مجالس وعظ و ارشاد او شرکت می‌کردند؛ در نتیجه، شهرت و اعتبار او روز‌افزون می‌شد.

کمال شخصیت ممتاز اجتماعی و روش تعلیمات او

به‌طور کلی، درباره‌ی ماورای سیمای ظاهری شیخ ابوسعید و به‌ویژه در مورد زندگی معنوی او اظهارنظرکردن، اگر محال نباشد، مسلماً بسیار مشکل خواهد ‌بود. نویسندگان و محققانی که از زندگانی باطنی و سلوک روحانی او سخن گفته‌اند، اغلب به تعاریف و عبارات کلی و مشابه، اكتفا کرده‌اند. به هرصورت، هریک از قصه‌ها و حکایات پرداخته‌ی محمد بن منور در اسرارالتوحید و جمال‌الدين ابوروح در حالات و سخنان، چون روزنه‌ی کوچکی به جانب آن‌‌سوی ظاهری این صوفی وارسته گشوده‌است که شاید سبب شود درباره‌ی ابوسعید حقیقی، در خالص‌ترین و ناب‌ترین حقیقت وجودی او، سیر و نظری رود. ابوسعید به برکت روشن‌بینی و خردمندی خاص خود، در نشر اخلاص و ترویج ایثار نقش اساسی و موثر گذاشته‌است؛ به‌ویژه در تربیت مردم زمانه‌ی خود، و برتر از آن، تأثیری شگرف در مردم روزگار در طی قرون‌ و اعصار. گفتار شیخ سرشار از صدق و صفاست. او هر چه را برای تهذیب و تربیت مردم مفید و موثر می‌دانست، در قالب بیان ساده و بی‌پیرایه ، بدون بیم و هراس، اظهار می‌کرد و هرگاه فرصتی مناسب دست می‌داد، با مریدان به صحبت می‌نشست و با غور و تأمل، در درون و باطن آنان نفوذ می‌کرد؛ علت‌ها و دردها را تشخیص می‌داد و آن‌گاه به تربیت و درمان آن‌ها می‌پرداخت. او با نظر واقع‌بینانه‌ی خود، همه‌چیز و همه‌کس را در جای خاص خود، مطلوب و نیکو و بجا می‌دانست.

چنان‌که از مندرجات کتاب اسرارالتوحید برمی‌آید، تعلیمات شیخ کاملاً ساده و بی‌پیرایه است و به‌منزله‌ی دستگاهی است مبتنی بر مشاهده‌ی تجربی و عینی که به زبان تمثیل و اشارت بیان شده‌است. لفظ اندک و معنی سرشار است و مبّین این حقیقت که پیر میهنه نسبت به حوایج فکری زمانه‌ی خود بی‌اعتنا نبوده‌است. او در قالب دستورالعمل‌های بسیار آسان، حکمت زندگی و راه‌ورسم زیستن و آمیزش با دیگران را تعلیم داده‌است.

ابوسعید، خود، فرزند خانواده‌ای مرفه و پرورده‌ی مدارس مذهبی روزگار خویش بوده‌است، اما آن زمان که می‌توانست بر مسند فتوا و قضا – که یکی از مهم‌ترین پایگاه‌های اجتماعی زمانه‌ی او بوده‌است – تکیه زند، آن را پشت‌سر نهاده و در این جهت، حتی به عقب نیز ننگریسته‌است؛ با این اعتقاد که مطالب علمی، مجرداتی نامسلم‌اند؛ با زندگی واقعی، ناهماهنگ و با غرض علمی که توفیق در عمل و زندگی است نامناسب! به این جهت، با خرد خداداد خود، کل فرهنگ جامعه و زمانه‌ی خود را دقیقاُ مورد نقد‌وبررسی قرار داد. در آرا و نظریات ارزنده‌ی او که به‌صورت قصه و حکایت در اسرارالتوحيد نقل شده و نیز بر وجه کلمات و عبارات موجز و سرشاری که در کتاب حالات و سخنان آمده‌است، می‌توان بانگ شوروحال زندگی و نیز انعکاس فضایل انسانی و ملكات عاليه‌ی اخلاقی و اصول مکتب جوانمردی را شنید و دید و هنوز هم پس از گذشت قرن‌ها، موجب کمال عبرت‌اند که در هر دلی، حیات تازه می‌دمند و در هر روحی شادی و وجد می‌آفرینند. در روزگار ابوسعید که دوره‌ی رواج علوم و معارف‌ اسلامی بود، مدارس متعدد دینی تشکیل شد و کتاب‌های فراوانی در این زمینه‌ها تألیف و تصنیف گردید، مباحثات مذهبی رونقی بسزا یافت و صوفیان این عصر از میان چهارمذهب پذیرفته‌شده در بلاد اسلامی، به مذهب شافعی، گرایش نشان‌دادند و محمد بن منور در کتاب اسرار‌التوحيد، در جایی که صریحاً از آیین بوسعید سخن می‌رود گفته‌است: «شیخ ما قدس‌الله روحه‌العزيز، مذهب شافعی داشته‌است،» اما از قراین چنین بر می‌آید که ابوسعید به ظواهر دین چندان پای‌بند نبوده‌است و مناقشات اهل ظاهر را نمی‌پسندید و به زاهدان چندان التفاتی نداشت و اعتقاد داشت که «الله بس و ماسواه هوس و انقطع النفس» (اسرارالتوحید، ص۲۹۷)

روزی به گورستان حیره می‌رفت، چون بر سر خاک مشایخ رسید جمعی را دید که آنجا خمر می‌خوردند و سازی می‌زدند. صوفیان در اضطراب آمدند، خواستند که ایشان را احتساب کنند و برنجانند، شیخ مانع شد، چون نزدیک ایشان رسید گفت: چنان‌که در این جهان خوش‌دل می‌باشید خداوند در آن جهان هم خوش‌دلتان بدارد. جماعت برخاستند و جمله در پای شیخ افتادند و خمرها را بریختند و سازها بشکستند و توبه کردند و از نیک‌مردان شدند. (اسرارالتوحید، ص۲۵۰)

ابوسعید، جهان وجود و عالم انسانی را به دیده‌ی احترام می‌نگریست و مجاهدت خود را بیشتر با دشمن پنهان‌ستیز درونی و دیو نفس مصروف می‌کرد و معتقد بود: «تا به نفس خویش کافر نگردی، به خدای مومن نشوی.» (اسرارالتوحید، ص۲۹۵)

فرمود: «آنچه ظاهر شرع است، همه مراعات اسباب است و آنچه حقیقتی است نظاره‌ی مسبب‌الاسباب است.» (حالات و سخنان ابوسعید، ص۸۲). بدین جهت است که ابوسعید حق را در محدوده‌ی ادیان و مذاهب مقید و محصور نکرد و بی‌حدی مطلق را در انشراح صدر خود دریافت و در آن فنا شد.

از شیخ پرسیدند: «مردان او در مسجد باشند؟» فرمود: «در خرابات هم باشند.» (اسرارالتوحید، ص۲۹۷)

وی پیروان همه‌ی ادیان و مذاهب را برابر می‌دانست و برتری مسلمانان را ناموجه.

درویشی، شیخ را از بندگی سؤال کرد که: ای‌ شیخ! بندگی چیست؟ فرمود: خلقك الله حرّا کن کما خلقک. «خدایت آزاد آفرید، پس آزاده باش.» گفتند یاشیخ! سوال از بندگی است، فرمود «تا بنده نباشی، آزاد نخواهی‌بود.» این بندگی که کمال آزادی است به معنی نفی تمامی شوایبی است که اخلاص را از وجود انسان دورمی‌کند. او آزاده‌ای وارسته بود؛ دنیا، مردم دنیا و اعمال آنان راجز حق، فعل حق و مشیت حق، نمی‌دید. غرض او رستگاری مریدان و آدمیان است از قیود و تعلقات و وابستگی‌ها. وارستگی او از تعلق‌ها و آزاد‌اندیشی وی در گفتار و کردارش آشکار است. چنان که وقتی به خواجه امام بومحمد جوینی در حمام گفت: « این حمام خوش هست؟ بومحمد گفت: هست. فرمود: از چه خوش هست؟ گفت: از برای آن که شیخ این جاست، شیخ گفت: به از این باید، گفت: شیخ بفرماید. شیخ فرمود: از بهر آن که با تو ازاری و سطلی بیش نیست و آن نیز آنِ تو نیست.» (اسرارالتوحید، ص۲۲۷)

در نظر بوسعید، رنگ پوست و تعصب نژادی بی‌اعتبار بود، چنان‌که گویند: «یک روز ابوسعید در میهنه مجلس می‌گفت، آن روز شیخ صوفی سرخ پوشیده ‌بود و دستاری سفید برنهاده با رویی سرخ، و سخن می‌گفت و من در وی نظاره می‌کردم و به دل خود اندیشه می‌کردم که خداوند سبحانه‌وتعالی را در جهان هیچ بنده‌ای هست چون شیخ؟ چون این اندیشه به خاطر من درآمد شیخ روی به من کرد و گفت: هان آن‌چه می‌اندیشی، اگر خواهی که بدانی، بنگر تا ببینی، و اشارت به آن درخت کرد که بر در مشهد مقدس است. من نگاه کردم، جوانی دیدم در پای آن درخت ایستاده، سیاه و خشک و ضعیف، بر ضد حالت شیخ، نیک‌بشولیده و سخن شیخ استماع می‌کرد. من در وی می‌نگریستم و با خود می‌اندیشیدم که این چه جای آن دارد که شیخ مرا بدو اشارت می‌کند؟ من در این تفکر بودم که شیخ گفت: هان باز آی. من با خود آمدم. شیخ گفت: آن را که می‌بینی، یک تار موی وی به نزدیک حق‌تعالی گرامی‌تر از دنیا‌وآخرت است . بنگر که آن‌چه می‌اندیشی دیگر نیاندیشی، که خداوند را بندگانند که یکی را به رنگ طاووس دارد و یکی را به رنگ کلاغ .»(اسرارالتوحید، ص۲۰۱-۲۰۲)

فرمود: «هیچ‌کس در چشم ما خرد نیست و هرکه قدم در طریقت نهاد، اگرچه جوان باشد، به نظر پیران نگاه باید کردن، که آنچه به هفتادسال به ما نداده‌اند، روا بود که به روزی به او دهند. چون اعتقاد چنین باشد، هیچ‌کس در چشم خرد ننماید.» (اسرارالتوحید، ص۲۲۳)

بدین جهت، ابوسعید مظهر ایثار و محبت و خدمت بود و انسان را از هر نژاد و مرتبه، موجودی جامع‌‌الخصال می‌دانست و به همه‌ی مردم احترام می‌گذاشت‌. در تعليمات صوفیانه‌ی او، خدمت به خلق، احسان، محبت، جان‌نثاری و فداکاری و بذل و ایثار در راه حق جایی ممتاز و مقامی مشخص دارد و کردار و عمل، بیش از گفتار به‌دور از وسوسه و قیل‌وقال اهل مدرسه معتبر است.

از او پرسیدند: یا شیخ! كيف الطريق؟ فرمود: «الصدق والرفق. الصدق مع‌الحق و الرفق مع‌الخلق.» تا بدان حد که: هر چه خلق را نشاید، خدای را نشاید، و هر چه خدای را نشاید، خلق را نشاید.» (اسرارالتوحید، ص۳۰۸)

حس ترحم و احسان و عطوفت ابوسعید به تمام موجودات عالم وجود، حتی به عالم حیوانات نیز کشیده‌شده‌ بود و او از احوال آن‌ها غافل نبود. و به این جهت بود که بنیان مکتب تصوف خود را بر پایه‌ی وحدت و روش یک‌سو‌نگریستن و یکسان‌دیدن گذاشت.

شیخ را از تصوف پرسیدند که چیست؟ فرمود: این تصوف همه شرک است، گفتند: ایها الشيخ چرا؟ فرمود: از بهرآن‌که تصوف دل از غیر و جز او نگاه‌داشتن است و غیر و جز او نیست.» (اسرارالتوحید، ص۲۵۷)

یکی از ویژگی‌های اخلاق ابوسعید، اخلاص کامل و بری‌بودن از ریا است. آزادی و حریت وقتی کامل خواهد‌بود که اخلاص به‌کمال رسیده ‌باشد. این‌که می‌فرماید: «زندان مرد، بودِ مرد است»، مرادش همان هستی و بودنی است که در جهت تمنیات نفس و کشش‌های درون باشد، نظریه‌ی اخلاص و نفی خودخواهی در نمونه‌ی شعر منتسب به او جلوه‌گر است:

شیخ ما گفت: امشب ابراهیم (قوّال) می‌خوانده‌است

من بودم و او و او و من، اینتْ خوشی.

شیخ فرمود: این چنین سه‌چهار تن بود، این ناخوشی بود، این چنین باید گفت:

من بودم او و او من و اینت خوشی.

یکی دیگر از خصوصیات وی طنزدوستی و طنزگویی اوست. وقتی مردی به ابوسعید اعتراض کرد که این سخن که تو می‌گویی در «هفت سبع قرآن» نیست، بوسعید در پاسخ گفت: این در «سبع هشتم» است. یک بار رئیس میهنه، فقیهی را از سرخس آورده ‌بود تا در برابر ابوسعید، به‌اصطلاح قد علم‌ کند، در مجلسی در حضور آن فقيه کسی از ابوسعید پرسید: «خون کیک تا چه اندازه قابل اغماض است و تا چه حد روا بود که با آن نماز کنند؟» بوسعید گفت: «امام خون کیک، خواجه امام است، و اشارت بدان فقیه کرد و گفت: «این چنین مسئله‌ها از وی پرسید.»

شعر و سماع

ابوسعید دلی حساس و روحی پاک و ذوقی لطیف داشت، چنان‌که گاه سخن قوالی و یا شنیدن بیتی او را به‌کلی منقلب می‌کرد. پیر میهنه در خانقاه، مجلس سماع ترتیب می‌داد و شیخ و جميع مریدان را وقت خوش بود. گاه با استماع آواز لطیف به رقص برمی‌خاست و به‌وجد آستین می‌فشاند و با کسی سر جنگ نداشت. (اسرارالتوحید، ص۲۳۶و۲۳۷) ابوسعید چنان به وجد و سماع اعتقاد داشت که مریدان را گفته‌بود: اگر صدای مؤذن را بشنوند از رقص باز نایستند.

قراین نشان می‌دهد که ابوسعید ظاهراً در میان صوفیه، نخستین کسی است که آرا و عقاید صوفيانه‌ی خود را به نظم پارسی و گاهی تازی ادا کرده‌است. رباعیات منسوب به ابوسعید در شمار نخستین شعرهای صوفیانه‌ی فارسی است. نوشته‌اند که ابوسعید فقط دو رباعی شعر سروده‌است و با این دو رباعی استعداد شگرف خود را هم در شعرسرودن و هم با‌شعرزیستن و درشعرنفس‌کشیدن، نشان‌ داده‌است. در همان نخستین روزهایی که بوسعید در سن پنج-‌شش سالگی در جمع دوستان پدرش در میهنه بود، با شعر زندگی می‌کرد و هنگامی که میهنه را برای ادامه‌ی تحصیل به قصد مرو ترک گفت به گفته‌ی محمد بن منور سی‌هزار بیت شعر جاهلی را از حفظ داشت. در دوران نوجوانی ،حدود دوازده سالگی، نخستین ذکری که ابوالقاسم بشر یاسین به وی آموخت یک شعر فارسی است: «ما را گفت: ای پسر خواهی که با خدای سخن گویی؟ گفتیم: خواهیم، چرا نخواهیم، گفت: هر وقت که در خلوت باشی، این گوی و بیش از این مگوی:

بی تو جانا قرار نتوانم‌کرد                  احسان ترا شمار نتوانم‌کرد
گر بر تن من زبان شود هرمویی          یک شکر تو از هزار نتوانم‌کرد»

این دل‌بستگی به شعر تا آخرین لحظه‌های حیات او ادامه‌ داشت و آخرین کلامش نیز در بستر مرگ به‌روایت رافعی پس از گفتن الحمدالله، این رباعی است:

آزادی و عشق چون بهم نامد راست         بنده شدم و نهادم از هر سو خواست
زین پس چونان که خواهدم دوست رواست        گفتار خصومت از میانه برخاست

نوشته‌اند که در رباعیات منسوب به بوسعید جای تردید است اما دو رباعی زیر مسلماً از او است:

درویشی بنام حمزة‌التراب به ابوسعید نامه‌ای نوشت و بر سر آن نامه از فرط تواضع، نوشت که: «تراب قدمه»، شیخ ما قدس الله روحه‌العزيز ابوسعید در جواب آن این یک بیت نوشت و بدو فرستاد:

چون خاک شدی، خاک ترا خاک شدم              چون خاک ترا خاک شدم، پاک شدم
(اسرارالتوحید، ص۲۱۸)

ابوسعید در این بیت نشان داد که حشمت و مقام معنوی او هیچ‌گاه نمی‌تواند مانعی برای بروز تواضع و فروتنی او باشد و به‌واقع این معنی هم مبّین حقیقت و اصل مکتب تصوف او بود: یکسو‌نگریستن و یکسان‌دیدن.

در جواب مریدی دیگر، ابوسعید چنین سرود:

جانا به زمین خاوران خاری نیست                 کش با من و روزگار من کاری نیست
با لطف و نوازش جمال تو مرا                      در دادن صدهزارجان عاری نیست

آثار ابوسعید

آورده‌اند که ابوسعید در فرهنگ ایران همچون سقراط است در فرهنگ یونان. با این‌که همه‌جا سخن از ابوسعید می‌رود و تقریباً در همه‌ی کتاب‌ها حضور دارد، اما او نه تألیفی دارد و نه تصنیفی و نه دیوانی. از جمله‌ی قدیم‌ترین آثاری که به او نسبت می‌دهند نامه‌ای است که میان او و شیخ‌الرئیس ابو‌علی‌سینا ردوبدل شده‌است. تذکره‌نویسان نوشته‌اند که پیر میهنه یک رباعی شیخ‌الرئیس را جوابی عارفانه گفته‌است.

رباعی منسوب به ابن‌سینا:

ماییم به لطف تو تولا کرده                 وز طاعت و معصیت تبرا کرده
آن‌جا که عنایت تو باشد، باشد              ناکرده چو کرده، کرده چون ناکرده

شیخ ابوسعید چنین پاسخ داده‌است:

ای نیک نکرده و بدی‌ها کرده              وآنگاه به لطف او تولا کرده
بر عفو مکن تکیه که هرگز نبود          ناکرده چو کرده، کرده چون ناکرده
(طرايق‌الحقایق، جلد۳، ص۶۳۰)

از ملاقاتی نیز بین این دو سخن رفته‌است که به موجب روایات چون آن دو از خلوت درآمدند، حکیم درباره‌ی صوفی گفت که: «هرچه من می‌دانم، او می‌بیند» و صوفی هم درباره‌ی حکیم گفت: «هرچه من بینم، او می‌داند» که در واقع قولی است در بیان تفاوت مراتب میان «صوفی واصل» و «فیلسوف کامل». (اسرارالتوحید، ص۲۱۰)

زندگی‌نامه‌ی ابوسعید، عارف بزرگ و انسان نمونه‌ی تاریخ فرهنگ ایران در کتاب اسرارالتوحید فی مقامات الشيخ ابوسعید آمده‌است و مبیّن این است که در تاریخ تصوف ایران ابوسعید والاترین پایگاه را در کنار حلاج و بایزید داراست. مولف این کتاب، محمد‌ بن منور از نوادگان ابوسعیدابوالخیر است. تاریخ تالیف کتاب را بین۵۵۳ و۵۵۹ یا۵۷۰ تا۵۸۰ دانسته‌اند. کتاب دیگر، حالات و سخنان ابوسعید است که از قدیمی‌ترین زندگی‌نامه‌ها‌ی مستقلی است که از ابوسعید‌ابوالخیر باقی‌مانده‌است و شاید در زبان فارسی، قدیمی‌ترین زندگی‌نامه‌ی مستقل بازمانده از مشایخ تصوف باشد. مولف آن جمال‌الدين ابوروح لطف‌الله ‌بن ابی سعید بن ابوسعد است.

پایان زندگی ابوسعید

ابوسعید در سال۴۴۰ه. ق.، زمانی که هزارماه – یعنی هشتادوسه‌سال و چهارماه – داشت، یاران و مریدان را فراخواند و خطاب به آن ها گفت: «بدانید که ما شما را به خود دعوت نکردیم، ما شما را به نیستی شما خواندیم، گفتیم که او هست، بس است.» (۳۴) آن‌گاه گفت: «اگر فردا از شما سوال کنند شما که‌اید… مگویید مومنانیم؛ مگویید صوفیانیم؛ مگویید مسلمانانیم؛ بگویید: ما کهترانیم، مهتران ما در پیش‌اند…ما را نزد مهتران برید که جواب کھتر با مهتر بود. اگر شما را به شما بازمانند، ای بسا رسوایی‌ها و قبایح از شما آشکار گردد.» (حالات و سخنان ابوسعید، ص۱۰۲)

ابوسعید روز پنجشنبه، چهارم‌شعبان۴۴۰هجری قمری برابر با۱۲ژانویه۱۰۴۹میلادی، هنگام نمازِ خفتن درگذشت. او را در چاشت‌گاه آدینه، در صومعه‌ای که در سرای وی بود، به خاک سپردند.

گویند در پاسخ مریدان صادق خود که می‌پرسیدند پیش جنازه‌ی شما کدام آیت خوانند؟ فرمود: «این کار بزرگ باشد، این بیت خوانید:

خوبتر اندر جهان ازین چه بود کار                 دوست برِ دوست رفت و یار برِ یار
آن‌ همه اندوه بود و این همه شادی                  آن همه گفتار بود و این همه کردار»
(اسرارالتوحید،ص۳۵)

فهرست منابع

جمال الدین ابوروح لطف الله ‌بن ابی سعید بن ابی سعد، حالات و سخنان ابوسعید ابوالخیر، با مقدمه و تصحیح: دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی.

محمد‌ بن منور میهنی، اسرار التوحيد في مقامات الشيخ ابوسعید، به‌اهتمام دکتر ذبیح‌الله صفا، چاپ پنجم، تهران، ۱۳۶۱شمسی.

معصوم علیشاه، طرائق‌الحقایق، تصحیح دکتر محمد محجوب، سه جلد، تهران، ۱۳۱۸شمسی.