طلوع و غروبِ شمس تبریز در قونیه

از: دکتر محمد استعلامی

استاد دانشگاه مک‌گیل – کانادا

سخن از شمس تبریز همیشه سخن از مولانا جلال‌­الدین محمد است، زیرا آنچه با قطع و یقین درباره­‌ی شمس می‌­توان گفت همان است که در سال های ۶۴۲ تا ۶۴۵ ق در قونیه اتفاق افتاده و در تمام آن وقایع، شمس و مولانا جلا‌‌ل‌­الدین هر دو قهرمان داستان‌­اند. درباره‌­ی سال­‌های پیش از ۶۴۲ ق، آنچه در تاریخ‌­ها و تذکره‌­ها می‌­خوانیم پر از تناقض و اختلاف است و آنها را به‌­منزله‌­­ی سندِ تاریخیِ سرگذشتِ شمس نباید نگریست. آنچه از میان روایات باهم جور درمی‌­آید فقط همین است که شمس – احتمالاً در حدود سال۶۴۰ ق و در سنّ­‌و­سالی حدود شصت – از زادگاه خود سفری آغاز کرده، به بغداد رفته، در بغداد اوحدالدین کرمانی را دیده (مناقب العارفین افلاکی، ص ۶۱۶ و شرح احوال مولانا ص۵۳)،مدتی در دمشق و حلب بوده، دیدارها و گفتگوهایی با ابن‌­عربی داشته (مقالات شمس، ص.۹۹)، از شام رهسپار آسیای صغیر شده و در شهر قونیه دیدار با مولانا جلال‌­الدین، برای او و مولانا، تولدی دیگر بوده و هر اثر و نشانی که از شمس به­‌ دست داریم از همان سه سالِ پرشور و پرماجراست که در آن شمس و مولانا هر دو یکدیگر را یافته، یکدیگر را ویران کرده و یکدیگر را دوباره ساخته‌­اند. (مقدمه‌­ی نویسنده­‌ی مقاله بر مثنوی، ص۴۲)

پیش از سال ۶۴۲ ق، نام شمس برای کسی آشنا نبوده و مولانا هم، با اینکه به‌­جای پدرش بهاءالدین ولد بر کرسی تدریس فقه و تفسیر قرآن می‌­نشسته و حرمت بسیاری داشته، جز در قونیه و آسیای صغیر، نامی از او بر زبان‌­ها نبوده‌است.البته مولانا با عوالم و اندیشه‌­ها و ذوقیات صوفیان آشنایی داشته و در ایام جوانیِ او، پدرش با او از این عوالم سخن می­‌گفته و همان سخنان پدر است که در معارف بهاءالدین ولد گرد آمده و برجای مانده‌است. (همان مقدمه، ص۱۵-۲۱)

علاوه بر بهاءالدین ولد، یکی از شاگردان او، برهان­‌الدین محقّق تِرمذی، نیز در ارشاد مولانا نقش مؤثر داشته‌است. برهان­‌الدین در سال­‌های کودکیِ مولانا در بلخ آموزگار او بوده، پس از آن چند سالی در تِرمَذ به‌انزوا گذرانده، باز به‌جستجوی استاد خود رهسپار آسیای صغیر شده، اما پس از مرگ بهاءالدین به قونیه رسیده و در آنجا شاگرد کوچکِ سال‌های پیش را بر کرسی تدریس دیده و مجذوب او شده‌است. اما مولانای بیست‌­وپنج‌ساله هنوز نیاز به آموزش و ارشاد داشته و به‌­همین دلیل برهان‌­الدین او را به مکتب بزرگان دمشق و حلب فرستاده و چند سالی دیگر از دور به ارشاد او پرداخته‌است. مولانایی که در دیوان شمس و مثنوی می­‌یابیم حاصل سالیانی خواندن و نوشتن و آموختن و اندیشیدن است و آموزش­‌های دمشق و حلب بر زیربنایِ مساعدِ او بنایی بلند افراشته‌است. (شرح احوال مولانا ص۳۵-۵۱؛ سرّ نی، ص۳۰، ۹۶-۹۹، مقدمه­‌ی نویسنده بر مثنوی، ص۲۱-۲۴)

پس از سفرهای شام، مولانا به اشاره­‌ی برهان‌­الدین به‌خلوت می‌­نشیند تا غرور دانشوری و فرزانگی را از روح خود بزداید و برهان‌­الدین او را به خدای می‌­سپارد و خود به قیصریه می­‌رود و یک سال بعد در قیصریه چشم از جهان می­‌پوشد و مولانا، در میان یاران و شاگردان بسیارش، باز بر کرسی تدریس می‌­نشیند اما در دل سخن دیگری هم دارد، سخنی که در مدرسه­‌ها اگر بگویند، درس و مدرسه را برهم می­‌زند و برای آن که چنان سخنی بر زبان آید انگیزه­‌ای دیگر باید دل و جان مولانا را بشوراند، درست مانند سنگ آتش‌­زنه‌­ای که از آن جرقه‌­ای برمی­‌خیزد و شاخه‌­های خشک را شعله­‌ور می­‌کند. (همان مقدمه، ص۲۴-۳۲)

در سال‌های ۶۴۰ و ۶۴۱ ق، آن انگیزه، آن آتش­‌زنه از راه بغداد و شام آهسته­‌آهسته به­‌سوی قونیه می‌­رود و در جمادی‌­الثانی سال ۶۴۲ق (اکتبر ۱۲۴۴ م) به قونیه می‌­رسد. در قونیه کسی او را نمی­‌شناسد. شمس­‌الدین محمد بن ­علی ­بن ­ملک‌­داد تبریزی، چندی با جامه‌­ی بازرگانان در بازار شکرفروشان منزل می­‌کند. او در تمام روزهای سفرِ درازِ خود در جستجوی «کسی» بوده‌است، کسی که زبان دل او را بفهمد. درویش سرگردانی غم­‌زده، در جستجوی یاری هم­دل و هم­‌زبان است و شاید خود نمی­‌داند که آن یار هم­دل و هم­‌زبان چگونه کسی است؟ به او می­‌گویند که در شهر قونیه مردی هست که درس فقه و تفسیر می­‌گوید و یاران و شاگردان بسیاری دارد. شمس انتظار ندارد که این مرد همان یار هم­دل و هم­‌زبان او باشد. به مدرسه­‌ی او می­‌رود تا با او نیز مانند علمای مدرسه­‌های دیگر به‌بحث و جدل بپردازد، اما این‌­بار با «کسی» روبه‌­رو می‌­شود که فقط یک عالم مدرسه نیست و شمس با گوش دل می­‌شنود که مولانا جلال‌­الدین همان «کسی» است که در جستجوی او بوده:

روز دوشنبه بیست­‌وششم جمادی­‌الثانی ۶۴۲ ق شمس تبریز در قونیه طلوع می­‌کند و دیری نمی­‌گذرد که یک روز مولانا هنگام خروج از مدرسه با چهره‌­ی استخوانی شمس و احتمالاً با نگاه تلخ او روبه‌­رو می‌­شود. روایت‌­های این دیدار در کتا‌‌ب‌­ها یکسان نیست. مشهورترین روایت این است که مولانا از مدرسه‌­ی پنبه‌­فروشان، سوار بر استر، بیرون می‌آمد و شاگردان در کنار او پیاده راه می­‌پیمودند و شمس بر درگاه مدرسه انتظار می‌­کشید تا با این مدرس بزرگ شهر روبه­‌رو شود  و از خود بپرسد که آیا این هم یک فقیه و مفسر است مانند فقیهان و مدرسان دیگر؟ یا در او ذوق و شوری هست که حکایت از علم باطن دارد؟

روایت این است که شمس در برابر مولانا ایستاد و از او پرسید: محمد (ص) برتر است یا بایزید؟ مولانا گفت: واضح است. محمد پیامبر خداست و در برتری او سخنی نیست. شمس گفت: پس چرا محمد گفت: «ما عرفناکَ حّقَ معرفتَک»، و بایزید گفت: « سبحانی! ما اعظم شأنی»؟ (شرح احوال مولانا، ۵۶-۶۱؛ سرّ نی، ص۱۰۰) باز روایت‌­ها یکسان نیست که جواب مولانا چه بود؟ و سخن چگونه ادامه یافت؟ و اینکه کدام­‌یک از روایت­‌ها درست­‌تر است بحثی است که به پاسخ دقیق و روشنی نمی‌­رسد و به‌­هرحال، نتیجه­‌ی دیدار این دو مرد اهمیت دارد نه جزئیات گفتگوی آنها. مسلم است برخورد با شمس تبریز مولانا را به راه دیگری کشانده و از درس و مدرسه و مباحث مدرسه­‌ای دور کرده‌است و از سوی دیگر، شمس نیز پس از سال‌­ها دربه‌­دری و بحث و جدال با پیران شریعت و طریقت، یاری هم­دل و هم‌­زبان یافته و دیگر گاهی، این دو مرد به‌ خلوتی روحانی نشسته و در به روی همه­‌ی یاران بسته‌­اند، خلوتی که در آن به‌قول حافظ «ورای مدرسه و قیل‌­و­قال مسئله»۱ از مباحثی سخن می­‌رفت که شاید بسیاری از متشرعان آن را گمراهی و بدعت می‌­دانستند و مؤمنان ساده­‌دل آن را به جنون یا جادوزدگی تعبیر می­‌کردند.

فردای آن روز که مولانا و شمس، هر دو، «کسی» جز کسان دیگر را یافتند، شاگردان مولانا به‌انتظارِ استادِ خود نشستند و چشم به در دوختند، اما مولانا به مدرسه نیامد و روزهای بعد هم نیامد و شاگردان در خانه­‌ی مولانا هم به دیدار او راه نیافتند. باز روایت­‌ها مختلف است: چهل روز، سه ماه، شش ماه، بیشتر یا کمتر، به­‌هرحال، برای مدتی، شمس و مولانا به ‌خلوت نشستند و با یکدیگر سخنانی گفتند که خارج از مباحث کلام و فقه و تفسیر و دور از عوالم کتاب و مدرسه بود. پیش از طلوع شمس، کسانی که در پای منبر بهاءالدین ولد یا در مجلس درس و بحث مولانا حاضر می­‌شدند می‌­دانستند که این پدر و پسر، جز فقه و کلام و تفسیر و موعظه، سخن دیگری دارند و مولانا دریافته بود که در ذهن بسیاری از شاگردان هوشیار و باایمان پرسش‌­های دیگری هست که به آنها باید پاسخ گفت و می­‌دانست که پاسخ­‌دادن به آن پرسش­‌ها موجب خشم و نارضایتی بسیاری از فقها و مدرسان خواهد شد. از سوی دیگر، شمس تبریز هم در سفری دراز در شهرهای عراق و شام با بسیاری از فقها، مفسران، حکما و پیران طریقت سخن گفته و بر آنها خرده گرفته بود که چرا سخن تازه­‌ای ندارند؟ وچرا هرچه می­‌گویند تکرار و تقلید است؟ سخن تازه‌­ای که شمس می­‌خواست همان بود که مولانا در سینه داشت و هنگامی که آن دو یکدیگر را یافتند گویی هریک قفل از دهان دیگری برگرفت. ادراک مولانا و شمس از قرآن و حدیث و تفسیر محدود به آداب و تکالیف دین نبود. علاوه بر آن تکالیف و فرایض، مرد مؤمن می­‌بایست چشم باطن را بگشاید و عالم معنا را بشناسد و از بندگیِ دنیایِ مادی و پیروی از شهوات نفس خود را رها کند تا جز این چشم و گوش ظاهر پیوند دیگری با حقیقت هستی بیابد.۲ شمس می­‌دید که بسیاری از پیران شریعت و طریقت سخنانی را سرمایه­‌ی دنیا کرده‌­اند و خلق را به خود معتقد ساخته‌­اند بی­‌آنکه دل آنها به خدا راهی داشته باشد. این واقعیت را کسان دیگری جز شمس و مولانا نیز می­‌دانستند، اما نمی­‌گفتند و برای منافع دنیایی خاموش می­‌ماندند. شمس مانند فریادی از گلوی زمان برآمد و مولانا به این فریاد پیوست و با آن هم‌­آواز شد و این واقعه‌­ای است که گاه‌گاه در تاریخ رخ می‌­دهد و همین بود که شمس می­‌گفت: «دیر و دور تا چو ما دو کس به­‌هم افتند.» (مقالات شمس، ص۲۳۵) و تعبیر دیگری از همین معنی را در مقالات شمس بدین‌­صورت می‌­خوانیم که: «دری بسته بود، به او باز شد» (همان مأخذ، ص۲۳۸) یعنی به­‌دست مولانا دری بر شمس گشوده شد. مولانا در نظر شمس مردی بود که «خود» و وجهه‌­ی نفسانی و مادیِ وجودِ خویش را فراموش کرده یا فنا کرده بود، مردی که برای شنیدن رازِ شمس گوش باطن را گشوده بود: «من سِر با آن کس توانم گفتن که او را در او نبینم.» (همان مأخذ، ص۱۰۹)

درباره­‌ی شمس سخن بسیار می‌­توان گفت، اما هرگز به نقطه­‌ای نمی­‌توان رسید که گفتنی‌­ها تمام باشد، زیرا به­‌هرحال، شمس وجودی است پُر از ابهام که در پایان هر گفتگویی باز ناشناخته می­‌ماند. در یکی از نسخه­‌‌های مقالات شمس، او از خطاطی سخن می‌­گوید که سه­‌گونه خط می‌­نوشت: یکی از آن­ها را همه‌­کس می­‌توانست بخواند، دیگری را خود او می­‌خواند اما دیگران نمی‌­توانستند بخوانند و خط سوم را نه خطاط می‌­توانست بخواند و نه دیگری. شمس خود می­‌گوید که این خط سوم منم. اما این خطِ ناخواندنی را سرانجام مولانا خواند و همین بود که شمس گفته بود: «والله که من در شناخت مولانا قاصرم … مرا هر روز از حال و افعال او چیزی معلوم می­‌شود که دی نبوده است.» (همان مأخذ، ص۲۳۸)

باز به این پرسش برمی­‌گردیم که شمس کیست؟ این کیست که یک فقیه و مفسر بزرگ را بر آن می‌­دارد تا مدرسه‌­های بزرگ شهر را رها کند، مریدان و شاگردان را واگذارد، دیوانه‌­وار سخن از عشق بگوید و به آهنگِ کوبه و سندانِ زرکوبان بر سرِ بازار قونیه به‌­رقص درآید؟ این درویش رهگذری که مولانا را بدین‌­سان زیرورو می‌­کند کیست؟ چه می‌گوید؟ چه در سر دارد؟ مردی که به­‌ظاهر یک آواره­‌ی سرگردان و بی­‌خانمان است، مکتب­‌خانه در ارز روم باز می‌­کند اما زود آن را می‌­گذارد و می‌­رود، تحقیر و خواری و ذلت می­‌بیند اما غرور و مناعتش نمی‌­شکند، غروری که غرور یک بنده­‌ی آزاد خداوند است، نه غرور آنها که خود را خدای روی زمین می­‌دانند. این درویشِ آواره که از بی‌­سامانیِ خود کوچ می‌­کند، در همان بی‌­سامانی، سامانی دیگر دارد و در آن استوار و پابرجاست. می‌­داند که بسیاری از پیشوایان روحانی به‌دروغ و دورویی مردم را می‌­فریبند اما او راست می‌­گوید، حتی اگر برای خود او بیمِ جان در آن باشد: «این مردمان به نفاق دل­ خوش می­‌شوند، همین که راستی آغاز کردی به کوه و بیابان می‌­باید رفت.»(همان مأخذ، ص۱۴۸)

شمس به مجلس‌های درس فقها و مفسران می‌رفت، اما همواره با آنها درگیر می‌شد که این سخنان شما، از حدیث و خبر و فقه و تفسیر، سخن­‌های گذشتگان است و اگر شما استادان و پیشوایان این زمانه‌­اید، سخن دیگری هم باید برای این زمانه داشته باشید (مناقب العارفین افلاکی، ص۶۴۸). اگر از شمس می­‌پرسیدند که سماع حرام است یا حلال؟ می­‌گفت: تا سماع‌­کننده چه کسی باشد؟ عاشقان دیوانه­‌ی حق که هستیِ این‌­جهانیِ خود را در سماع از یاد می‌­برند سماع برای آنها حلال و حتی واجب است، اما برای آنها که آن شیفتگی را ندارند، البته سماع موجب گمراهی و حرام است (مقالات شمس، ص۷۳) و بی­‌گمان مولانا یکی از آن عاشقان سوخته بود که شمس برای او سماع را واجب می­‌دانست.

در جمادی­‌الثانی ۶۴۳ ق (اکتبر ۱۲۴۵ م)، یا دو سه ماهی پس از آن که ماه رمضان مؤمنان را  بیشتر به مسجدها می‌­کشید، اندک‌اندک در شهر قونیه زمزمه­‌هایی آغاز شد که مردی جادوگر فقیه بزرگ و مفسر فرزانه‌­ی عصر، جلال­‌الدین محمد را دیوانه کرده و از راه دین به‌ ­در برده‌است (شرح احوال مولانا، ص۵۶-۶۵). زمزمه‌­ها بالا گرفت و به‌بحث و جدلِ موافقان و مخالفان کشید. گروهی از مدرسان علوم شرعی که خود را در پایه­‌ی علمی مولانا نمی‌­دیدند و بازارشان گرم نبود این بحث‌­وجدل را گسترش دادند و شاگردان و مریدانی که مولانا آنها را رها کرده و به شمس پیوسته بود نیز پا در میان نهادند و کار به آشوب کشید. اما شمس در خود جز «راستی» و «بی­‌نفاقی» گناهی نمی‌­دید. برای او لذتی نداشت که مُرادی محبوب را از مریدان و دوست­دارانش جدا کنند.

روز بیست و یکم شوال ۶۴۳ ق شمس پس از شانزده ماه قونیه و مولانا و یاران او را رها کرد و بی­‌خبر از آنجا رفت و نگفت که به کجا می­‌رود و گویا پیش از رفتن فقط گفته بود که روزی از آن شهر خواهد رفت و از مولانا شنیده بود که «روشنی خانه تویی، خانه بمگذار و مرو» (غزل ۲۱۴۳ دیوان شمس). پس از رفتن او، از دل و جان مولانا صدها غزل جوشید و تمامی وجود مولانا در آتش فراق نشست. دیری همه از شمس بی­‌خبر بودند: «کجا رفتی که پیدا نیست گردَت» (غزل ۲۶۴۸). اما غیبت شمس به دوست­داران مولانا فرصت داد که باز در گرِد او حلقه زنند و با سماعِ غم­زده­‌ی مولانا هم‌­آوایی کنند و قوالان غزل­‌های پرشور مولانا را در مجلس سماع بخوانند. شاید خود شمس هم نمی­‌دانست که از قونیه به کجا خواهد رفت. سر در بیابان نهاده بود تا آشوب فرو نشیند و از آن سوی بیابان، بار دیگر، خواسته یا ناخواسته، سر از دمشق و حلب درآورده بود و روزی ناگهان «رسید مژده: به شام است شمس تبریزی» و مولانا گفت: «چه صبح­‌ها که نماید اگر به شام بود.» (غزل ۹۳۹)

شمس دیری در دمشق و حلب ماند و نامه‌­ها و پیغام‌­های مولانا در بازگشت او اثری نداشت تا ناچار مولانا فرزند خود سلطا‌‌‌‌‌ن‌­ولد را با جمعی از مریدان به شام فرستاد و در ذی‌الحجه­‌ی سال۶۴۴ ق شمس به قونیه بازآمد بی­‌آنکه در او آرام و قراری باشد و همواره می‌گفت که: «من از حلب نخواستم بازگردیدن.» (مقالات شمس، ص۲۵۵)

این بار مریدان به‌حرمت مولانا شمس را به‌­گرمی پذیرا شدند و آنگاه خود نیز مجذوب او گردیدند و بسیاری از آنها پذیرفتند که خلوت­‌های مولانا و شمس برای آنها نیز بهره­‌های روحانی و معنوی بسیار دارد. شمس برای مدتی به ماندن در قونیه دل نهاد و بنا بر روایات، در خانه­‌ی مولانا با زنی به نام کیمیا پیمان همسری بست که آن هم دیری نپایید و در مقالات شمس می­‌خوانیم که میان آنها انس و الفتی پدید نیامد و برای شمس این هم بهانه­‌ی آرام و قراری نبود. (سرّ نی، ص۱۰۶؛ شرح احوال مولانا ص۷۰-۷۳؛ مقدمه­‌ی نویسنده­‌ی مقاله بر مثنوی، ص۲۹و۳۰)

اما مولانا دیگر نه قبای فراخ‌­آستین فقیهان را به تن داشت و نه دستار بزرگ علمای مدرسه را بر سر می‌نهاد. یک کلاه نمدی ساده به‌رنگ خاکی به‌اصطلاح آن روز از پشمِ عسلی و یک فَرَجیِ گشاده و ساده از پارچه‌­ا‌‌‌‌ی ارزان و خاکی یا کبود، پارچه‌­ای معروف به هندباری و در زمستان گاه پوستینی روی این قبای ساده؛ و شمس بار دیگر مولانا را به خلوت می‌­کشاند و مریدان باز از مراد خود جدا مانده بودند. (شرح احوال مولانا، ص۷۳).

دیری نگذشت که باز کینه­‌ی شمس در دل‌­ها زنده شد. معتقدان ساده­‌دل نمی­‌خواستند که مردی «جادو!» مولای آنها را دیوانه کند و در کوی و برزن برقصاند. فقیهان و واعظان از غیرت مسلمانی سخن می­‌گفتند اما شمس مصِرانه خلوتِ مولانا را دوام می‌­بخشید و مریدانِ عیب‌­جو را به‌محضر او  راه نمی­‌داد و به­‌طنز می‌­گفت: «چه شُکرانه می­‌دهی تا او را به تو نمایم؟» (همان مأخذ، ص۷۵)، و مولانا هم با این کار شمس موافق بود:

هله ساقیا! سبک‌­تر، ز درون ببند آن در

تو بگو به هر که آید که سَرِ شما ندارد

(غزل ۷۶۷۰ )

این بار آشوب بیشتر بالا گرفت و گروهی هم‌­آوا شدند که خون شمس را باید ریخت و ظاهراً چنین فرصتی نیافتند و بار دیگر شمس در میان آشوب ناپدید شد. روایت­‌ها در این گوشه­‌ی سرگذشت شمس بسیار درهم و متناقض است و تنها شاهد وقایع، سلطان­‌ولد، فرزند مولانا نیز از جزئیات آن سخنی نمی­‌گوید و آنچه در ولدنامه می­‌خوانیم همین است که «ناگهان گُم شد از میان همه» و پیش از آن گفته بود که من این‌بار چنان خواهم رفت که «ندهد کس نشان ز من هرگز» (شرح احوال مولانا، ص۷۶). جز این، هر روایتی را با تردید باید خواند. اینکه شمس در خلوت مولانا بود و کسی او را از بیرون صدا کرد و در بیرون خانه او را  کارد زدند و سرانجام از او جز چند قطره خون اثری نبود، روایت­‌هایی از این دست بیشتر رنگ تخیل دارد. افلاکی که خود در مناقب‌­العارفین بسیاری از گوشه‌­های زندگی مولانا را با جلوه و جلایی از اندیشه­‌ی خود آرایش کرده، باز درباره­‌ی پایان قصه‌­ی شمس با قطع و یقین حرف نمی‌­زند. درباره­‌ی مدفنِ شمس در قونیه و نیز در شهرهای تبریز و خوی نیز مشکل همین است که تعدد و گوناگونی روایت­‌ها باورکردن آنها را دشوار می­‌کند. (همان مأخذ، ص۲۰۸؛ مقدمه­‌ی نویسنده­‌ی مقاله بر مثنوی، ص ۳۰و۳۱). آنچه از شاهد واقعه، سلطان­‌ولد، می­‌شنویم همین است که در سال۶۴۵ ق (۱۲۴۷م) شمس در پیِ دومین آشوب از قونیه رفت و از آن پس، از او در هیچ­‌جای دنیا خبری به‌­دست نیامد و روایت­‌های دنباله­‌ی سرگذشت شمس هیچ­‌یک در عصر مولانا نوشته نشده‌است تا بر آن بتوانیم صحه بگذاریم و می‌­دانیم که مولانا پس از آن آشوب، خود در جستجوی شمس دوبار به دمشق سفر کرده و این دلیل واضحی است که کشته‌­شدن شمس در قونیه تنها یک شایعه­‌ی بی‌­اساس بوده‌است.

زندگی شمس، گذشته­‌ی او تا سال ۶۴۲ ق، طلوع و غروب او در آسمان قونیه و سرانجامِ او همه پوشیده در ابهامی شگفت­‌انگیز است و به‌­راستی او را مانند همان خطی نشان می­‌دهد که نه خطاط آن را می­‌خواند و نه دیگری می­‌توانست بخواند. اما با این همه ناآشنایی، در دل­‌های اهل معنا چندان ناآشنا هم نیست و میان او و صاحب­دلان پیوندی هست که جز این پیوندها و رابطه­‌های دنیایی ماست.

یادداشت‌ها

1 – حافظ:

مباحثی که در آن مجلس جنون می‌­رفت

ورای مدرسه و قیل­‌و­قال مسئله بود

2 – مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۲۱:

گر چه دانی دقّتِ علم ای امین

زآنت نگشاید دو دیده­‌ی غیب­‌بین

فهرست منابع

افلاکی. (۱۳۶۲ش).مناقب‌­العارفین، چاپ دوم، ۲جلد، تهران.

شمس تبریزی. (۱۳۵۵ش). مقالات شمس، به‌تصحیحمحمد علی موحد، تهران، چاپ­خانه­‌ی بیست‌و‌پنج شهریور.

زرین­‌کوب، عبدالحسین. (۱۳۶۸ش). سّرِ نی، چاپ سوم، تهران.

فروزانفر، بدیع‌الزمان. (۱۳۴۸ش). شرح احوال مولانا، تهران.

مولوی، جلال­‌الدین محمد. مثنوی معنوی، به­‌تصحیح و مقدمه­‌ی دکتر محمد استعلامی.

مولوی، جلال­‌الدین رومی. (۱۳۵۵ش). کلیات شمس (دیوان کبیر)، به­‌تصحیح بدیع­‌الزمان فروزانفر، چاپ دوم، تهران.