طلوع و غروبِ شمس تبریز در قونیه
از: دکتر محمد استعلامی
استاد دانشگاه مکگیل – کانادا
سخن از شمس تبریز همیشه سخن از مولانا جلالالدین محمد است، زیرا آنچه با قطع و یقین دربارهی شمس میتوان گفت همان است که در سال های ۶۴۲ تا ۶۴۵ ق در قونیه اتفاق افتاده و در تمام آن وقایع، شمس و مولانا جلالالدین هر دو قهرمان داستاناند. دربارهی سالهای پیش از ۶۴۲ ق، آنچه در تاریخها و تذکرهها میخوانیم پر از تناقض و اختلاف است و آنها را بهمنزلهی سندِ تاریخیِ سرگذشتِ شمس نباید نگریست. آنچه از میان روایات باهم جور درمیآید فقط همین است که شمس – احتمالاً در حدود سال۶۴۰ ق و در سنّوسالی حدود شصت – از زادگاه خود سفری آغاز کرده، به بغداد رفته، در بغداد اوحدالدین کرمانی را دیده (مناقب العارفین افلاکی، ص ۶۱۶ و شرح احوال مولانا ص۵۳)،مدتی در دمشق و حلب بوده، دیدارها و گفتگوهایی با ابنعربی داشته (مقالات شمس، ص.۹۹)، از شام رهسپار آسیای صغیر شده و در شهر قونیه دیدار با مولانا جلالالدین، برای او و مولانا، تولدی دیگر بوده و هر اثر و نشانی که از شمس به دست داریم از همان سه سالِ پرشور و پرماجراست که در آن شمس و مولانا هر دو یکدیگر را یافته، یکدیگر را ویران کرده و یکدیگر را دوباره ساختهاند. (مقدمهی نویسندهی مقاله بر مثنوی، ص۴۲)
پیش از سال ۶۴۲ ق، نام شمس برای کسی آشنا نبوده و مولانا هم، با اینکه بهجای پدرش بهاءالدین ولد بر کرسی تدریس فقه و تفسیر قرآن مینشسته و حرمت بسیاری داشته، جز در قونیه و آسیای صغیر، نامی از او بر زبانها نبودهاست.البته مولانا با عوالم و اندیشهها و ذوقیات صوفیان آشنایی داشته و در ایام جوانیِ او، پدرش با او از این عوالم سخن میگفته و همان سخنان پدر است که در معارف بهاءالدین ولد گرد آمده و برجای ماندهاست. (همان مقدمه، ص۱۵-۲۱)
علاوه بر بهاءالدین ولد، یکی از شاگردان او، برهانالدین محقّق تِرمذی، نیز در ارشاد مولانا نقش مؤثر داشتهاست. برهانالدین در سالهای کودکیِ مولانا در بلخ آموزگار او بوده، پس از آن چند سالی در تِرمَذ بهانزوا گذرانده، باز بهجستجوی استاد خود رهسپار آسیای صغیر شده، اما پس از مرگ بهاءالدین به قونیه رسیده و در آنجا شاگرد کوچکِ سالهای پیش را بر کرسی تدریس دیده و مجذوب او شدهاست. اما مولانای بیستوپنجساله هنوز نیاز به آموزش و ارشاد داشته و بههمین دلیل برهانالدین او را به مکتب بزرگان دمشق و حلب فرستاده و چند سالی دیگر از دور به ارشاد او پرداختهاست. مولانایی که در دیوان شمس و مثنوی مییابیم حاصل سالیانی خواندن و نوشتن و آموختن و اندیشیدن است و آموزشهای دمشق و حلب بر زیربنایِ مساعدِ او بنایی بلند افراشتهاست. (شرح احوال مولانا ص۳۵-۵۱؛ سرّ نی، ص۳۰، ۹۶-۹۹، مقدمهی نویسنده بر مثنوی، ص۲۱-۲۴)
پس از سفرهای شام، مولانا به اشارهی برهانالدین بهخلوت مینشیند تا غرور دانشوری و فرزانگی را از روح خود بزداید و برهانالدین او را به خدای میسپارد و خود به قیصریه میرود و یک سال بعد در قیصریه چشم از جهان میپوشد و مولانا، در میان یاران و شاگردان بسیارش، باز بر کرسی تدریس مینشیند اما در دل سخن دیگری هم دارد، سخنی که در مدرسهها اگر بگویند، درس و مدرسه را برهم میزند و برای آن که چنان سخنی بر زبان آید انگیزهای دیگر باید دل و جان مولانا را بشوراند، درست مانند سنگ آتشزنهای که از آن جرقهای برمیخیزد و شاخههای خشک را شعلهور میکند. (همان مقدمه، ص۲۴-۳۲)
در سالهای ۶۴۰ و ۶۴۱ ق، آن انگیزه، آن آتشزنه از راه بغداد و شام آهستهآهسته بهسوی قونیه میرود و در جمادیالثانی سال ۶۴۲ق (اکتبر ۱۲۴۴ م) به قونیه میرسد. در قونیه کسی او را نمیشناسد. شمسالدین محمد بن علی بن ملکداد تبریزی، چندی با جامهی بازرگانان در بازار شکرفروشان منزل میکند. او در تمام روزهای سفرِ درازِ خود در جستجوی «کسی» بودهاست، کسی که زبان دل او را بفهمد. درویش سرگردانی غمزده، در جستجوی یاری همدل و همزبان است و شاید خود نمیداند که آن یار همدل و همزبان چگونه کسی است؟ به او میگویند که در شهر قونیه مردی هست که درس فقه و تفسیر میگوید و یاران و شاگردان بسیاری دارد. شمس انتظار ندارد که این مرد همان یار همدل و همزبان او باشد. به مدرسهی او میرود تا با او نیز مانند علمای مدرسههای دیگر بهبحث و جدل بپردازد، اما اینبار با «کسی» روبهرو میشود که فقط یک عالم مدرسه نیست و شمس با گوش دل میشنود که مولانا جلالالدین همان «کسی» است که در جستجوی او بوده:
روز دوشنبه بیستوششم جمادیالثانی ۶۴۲ ق شمس تبریز در قونیه طلوع میکند و دیری نمیگذرد که یک روز مولانا هنگام خروج از مدرسه با چهرهی استخوانی شمس و احتمالاً با نگاه تلخ او روبهرو میشود. روایتهای این دیدار در کتابها یکسان نیست. مشهورترین روایت این است که مولانا از مدرسهی پنبهفروشان، سوار بر استر، بیرون میآمد و شاگردان در کنار او پیاده راه میپیمودند و شمس بر درگاه مدرسه انتظار میکشید تا با این مدرس بزرگ شهر روبهرو شود و از خود بپرسد که آیا این هم یک فقیه و مفسر است مانند فقیهان و مدرسان دیگر؟ یا در او ذوق و شوری هست که حکایت از علم باطن دارد؟
روایت این است که شمس در برابر مولانا ایستاد و از او پرسید: محمد (ص) برتر است یا بایزید؟ مولانا گفت: واضح است. محمد پیامبر خداست و در برتری او سخنی نیست. شمس گفت: پس چرا محمد گفت: «ما عرفناکَ حّقَ معرفتَک»، و بایزید گفت: « سبحانی! ما اعظم شأنی»؟ (شرح احوال مولانا، ۵۶-۶۱؛ سرّ نی، ص۱۰۰) باز روایتها یکسان نیست که جواب مولانا چه بود؟ و سخن چگونه ادامه یافت؟ و اینکه کدامیک از روایتها درستتر است بحثی است که به پاسخ دقیق و روشنی نمیرسد و بههرحال، نتیجهی دیدار این دو مرد اهمیت دارد نه جزئیات گفتگوی آنها. مسلم است برخورد با شمس تبریز مولانا را به راه دیگری کشانده و از درس و مدرسه و مباحث مدرسهای دور کردهاست و از سوی دیگر، شمس نیز پس از سالها دربهدری و بحث و جدال با پیران شریعت و طریقت، یاری همدل و همزبان یافته و دیگر گاهی، این دو مرد به خلوتی روحانی نشسته و در به روی همهی یاران بستهاند، خلوتی که در آن بهقول حافظ «ورای مدرسه و قیلوقال مسئله»۱ از مباحثی سخن میرفت که شاید بسیاری از متشرعان آن را گمراهی و بدعت میدانستند و مؤمنان سادهدل آن را به جنون یا جادوزدگی تعبیر میکردند.
فردای آن روز که مولانا و شمس، هر دو، «کسی» جز کسان دیگر را یافتند، شاگردان مولانا بهانتظارِ استادِ خود نشستند و چشم به در دوختند، اما مولانا به مدرسه نیامد و روزهای بعد هم نیامد و شاگردان در خانهی مولانا هم به دیدار او راه نیافتند. باز روایتها مختلف است: چهل روز، سه ماه، شش ماه، بیشتر یا کمتر، بههرحال، برای مدتی، شمس و مولانا به خلوت نشستند و با یکدیگر سخنانی گفتند که خارج از مباحث کلام و فقه و تفسیر و دور از عوالم کتاب و مدرسه بود. پیش از طلوع شمس، کسانی که در پای منبر بهاءالدین ولد یا در مجلس درس و بحث مولانا حاضر میشدند میدانستند که این پدر و پسر، جز فقه و کلام و تفسیر و موعظه، سخن دیگری دارند و مولانا دریافته بود که در ذهن بسیاری از شاگردان هوشیار و باایمان پرسشهای دیگری هست که به آنها باید پاسخ گفت و میدانست که پاسخدادن به آن پرسشها موجب خشم و نارضایتی بسیاری از فقها و مدرسان خواهد شد. از سوی دیگر، شمس تبریز هم در سفری دراز در شهرهای عراق و شام با بسیاری از فقها، مفسران، حکما و پیران طریقت سخن گفته و بر آنها خرده گرفته بود که چرا سخن تازهای ندارند؟ وچرا هرچه میگویند تکرار و تقلید است؟ سخن تازهای که شمس میخواست همان بود که مولانا در سینه داشت و هنگامی که آن دو یکدیگر را یافتند گویی هریک قفل از دهان دیگری برگرفت. ادراک مولانا و شمس از قرآن و حدیث و تفسیر محدود به آداب و تکالیف دین نبود. علاوه بر آن تکالیف و فرایض، مرد مؤمن میبایست چشم باطن را بگشاید و عالم معنا را بشناسد و از بندگیِ دنیایِ مادی و پیروی از شهوات نفس خود را رها کند تا جز این چشم و گوش ظاهر پیوند دیگری با حقیقت هستی بیابد.۲ شمس میدید که بسیاری از پیران شریعت و طریقت سخنانی را سرمایهی دنیا کردهاند و خلق را به خود معتقد ساختهاند بیآنکه دل آنها به خدا راهی داشته باشد. این واقعیت را کسان دیگری جز شمس و مولانا نیز میدانستند، اما نمیگفتند و برای منافع دنیایی خاموش میماندند. شمس مانند فریادی از گلوی زمان برآمد و مولانا به این فریاد پیوست و با آن همآواز شد و این واقعهای است که گاهگاه در تاریخ رخ میدهد و همین بود که شمس میگفت: «دیر و دور تا چو ما دو کس بههم افتند.» (مقالات شمس، ص۲۳۵) و تعبیر دیگری از همین معنی را در مقالات شمس بدینصورت میخوانیم که: «دری بسته بود، به او باز شد» (همان مأخذ، ص۲۳۸) یعنی بهدست مولانا دری بر شمس گشوده شد. مولانا در نظر شمس مردی بود که «خود» و وجههی نفسانی و مادیِ وجودِ خویش را فراموش کرده یا فنا کرده بود، مردی که برای شنیدن رازِ شمس گوش باطن را گشوده بود: «من سِر با آن کس توانم گفتن که او را در او نبینم.» (همان مأخذ، ص۱۰۹)
دربارهی شمس سخن بسیار میتوان گفت، اما هرگز به نقطهای نمیتوان رسید که گفتنیها تمام باشد، زیرا بههرحال، شمس وجودی است پُر از ابهام که در پایان هر گفتگویی باز ناشناخته میماند. در یکی از نسخههای مقالات شمس، او از خطاطی سخن میگوید که سهگونه خط مینوشت: یکی از آنها را همهکس میتوانست بخواند، دیگری را خود او میخواند اما دیگران نمیتوانستند بخوانند و خط سوم را نه خطاط میتوانست بخواند و نه دیگری. شمس خود میگوید که این خط سوم منم. اما این خطِ ناخواندنی را سرانجام مولانا خواند و همین بود که شمس گفته بود: «والله که من در شناخت مولانا قاصرم … مرا هر روز از حال و افعال او چیزی معلوم میشود که دی نبوده است.» (همان مأخذ، ص۲۳۸)
باز به این پرسش برمیگردیم که شمس کیست؟ این کیست که یک فقیه و مفسر بزرگ را بر آن میدارد تا مدرسههای بزرگ شهر را رها کند، مریدان و شاگردان را واگذارد، دیوانهوار سخن از عشق بگوید و به آهنگِ کوبه و سندانِ زرکوبان بر سرِ بازار قونیه بهرقص درآید؟ این درویش رهگذری که مولانا را بدینسان زیرورو میکند کیست؟ چه میگوید؟ چه در سر دارد؟ مردی که بهظاهر یک آوارهی سرگردان و بیخانمان است، مکتبخانه در ارز روم باز میکند اما زود آن را میگذارد و میرود، تحقیر و خواری و ذلت میبیند اما غرور و مناعتش نمیشکند، غروری که غرور یک بندهی آزاد خداوند است، نه غرور آنها که خود را خدای روی زمین میدانند. این درویشِ آواره که از بیسامانیِ خود کوچ میکند، در همان بیسامانی، سامانی دیگر دارد و در آن استوار و پابرجاست. میداند که بسیاری از پیشوایان روحانی بهدروغ و دورویی مردم را میفریبند اما او راست میگوید، حتی اگر برای خود او بیمِ جان در آن باشد: «این مردمان به نفاق دل خوش میشوند، همین که راستی آغاز کردی به کوه و بیابان میباید رفت.»(همان مأخذ، ص۱۴۸)
شمس به مجلسهای درس فقها و مفسران میرفت، اما همواره با آنها درگیر میشد که این سخنان شما، از حدیث و خبر و فقه و تفسیر، سخنهای گذشتگان است و اگر شما استادان و پیشوایان این زمانهاید، سخن دیگری هم باید برای این زمانه داشته باشید (مناقب العارفین افلاکی، ص۶۴۸). اگر از شمس میپرسیدند که سماع حرام است یا حلال؟ میگفت: تا سماعکننده چه کسی باشد؟ عاشقان دیوانهی حق که هستیِ اینجهانیِ خود را در سماع از یاد میبرند سماع برای آنها حلال و حتی واجب است، اما برای آنها که آن شیفتگی را ندارند، البته سماع موجب گمراهی و حرام است (مقالات شمس، ص۷۳) و بیگمان مولانا یکی از آن عاشقان سوخته بود که شمس برای او سماع را واجب میدانست.
در جمادیالثانی ۶۴۳ ق (اکتبر ۱۲۴۵ م)، یا دو سه ماهی پس از آن که ماه رمضان مؤمنان را بیشتر به مسجدها میکشید، اندکاندک در شهر قونیه زمزمههایی آغاز شد که مردی جادوگر فقیه بزرگ و مفسر فرزانهی عصر، جلالالدین محمد را دیوانه کرده و از راه دین به در بردهاست (شرح احوال مولانا، ص۵۶-۶۵). زمزمهها بالا گرفت و بهبحث و جدلِ موافقان و مخالفان کشید. گروهی از مدرسان علوم شرعی که خود را در پایهی علمی مولانا نمیدیدند و بازارشان گرم نبود این بحثوجدل را گسترش دادند و شاگردان و مریدانی که مولانا آنها را رها کرده و به شمس پیوسته بود نیز پا در میان نهادند و کار به آشوب کشید. اما شمس در خود جز «راستی» و «بینفاقی» گناهی نمیدید. برای او لذتی نداشت که مُرادی محبوب را از مریدان و دوستدارانش جدا کنند.
روز بیست و یکم شوال ۶۴۳ ق شمس پس از شانزده ماه قونیه و مولانا و یاران او را رها کرد و بیخبر از آنجا رفت و نگفت که به کجا میرود و گویا پیش از رفتن فقط گفته بود که روزی از آن شهر خواهد رفت و از مولانا شنیده بود که «روشنی خانه تویی، خانه بمگذار و مرو» (غزل ۲۱۴۳ دیوان شمس). پس از رفتن او، از دل و جان مولانا صدها غزل جوشید و تمامی وجود مولانا در آتش فراق نشست. دیری همه از شمس بیخبر بودند: «کجا رفتی که پیدا نیست گردَت» (غزل ۲۶۴۸). اما غیبت شمس به دوستداران مولانا فرصت داد که باز در گرِد او حلقه زنند و با سماعِ غمزدهی مولانا همآوایی کنند و قوالان غزلهای پرشور مولانا را در مجلس سماع بخوانند. شاید خود شمس هم نمیدانست که از قونیه به کجا خواهد رفت. سر در بیابان نهاده بود تا آشوب فرو نشیند و از آن سوی بیابان، بار دیگر، خواسته یا ناخواسته، سر از دمشق و حلب درآورده بود و روزی ناگهان «رسید مژده: به شام است شمس تبریزی» و مولانا گفت: «چه صبحها که نماید اگر به شام بود.» (غزل ۹۳۹)
شمس دیری در دمشق و حلب ماند و نامهها و پیغامهای مولانا در بازگشت او اثری نداشت تا ناچار مولانا فرزند خود سلطانولد را با جمعی از مریدان به شام فرستاد و در ذیالحجهی سال۶۴۴ ق شمس به قونیه بازآمد بیآنکه در او آرام و قراری باشد و همواره میگفت که: «من از حلب نخواستم بازگردیدن.» (مقالات شمس، ص۲۵۵)
این بار مریدان بهحرمت مولانا شمس را بهگرمی پذیرا شدند و آنگاه خود نیز مجذوب او گردیدند و بسیاری از آنها پذیرفتند که خلوتهای مولانا و شمس برای آنها نیز بهرههای روحانی و معنوی بسیار دارد. شمس برای مدتی به ماندن در قونیه دل نهاد و بنا بر روایات، در خانهی مولانا با زنی به نام کیمیا پیمان همسری بست که آن هم دیری نپایید و در مقالات شمس میخوانیم که میان آنها انس و الفتی پدید نیامد و برای شمس این هم بهانهی آرام و قراری نبود. (سرّ نی، ص۱۰۶؛ شرح احوال مولانا ص۷۰-۷۳؛ مقدمهی نویسندهی مقاله بر مثنوی، ص۲۹و۳۰)
اما مولانا دیگر نه قبای فراخآستین فقیهان را به تن داشت و نه دستار بزرگ علمای مدرسه را بر سر مینهاد. یک کلاه نمدی ساده بهرنگ خاکی بهاصطلاح آن روز از پشمِ عسلی و یک فَرَجیِ گشاده و ساده از پارچهای ارزان و خاکی یا کبود، پارچهای معروف به هندباری و در زمستان گاه پوستینی روی این قبای ساده؛ و شمس بار دیگر مولانا را به خلوت میکشاند و مریدان باز از مراد خود جدا مانده بودند. (شرح احوال مولانا، ص۷۳).
دیری نگذشت که باز کینهی شمس در دلها زنده شد. معتقدان سادهدل نمیخواستند که مردی «جادو!» مولای آنها را دیوانه کند و در کوی و برزن برقصاند. فقیهان و واعظان از غیرت مسلمانی سخن میگفتند اما شمس مصِرانه خلوتِ مولانا را دوام میبخشید و مریدانِ عیبجو را بهمحضر او راه نمیداد و بهطنز میگفت: «چه شُکرانه میدهی تا او را به تو نمایم؟» (همان مأخذ، ص۷۵)، و مولانا هم با این کار شمس موافق بود:
هله ساقیا! سبکتر، ز درون ببند آن در
تو بگو به هر که آید که سَرِ شما ندارد
(غزل ۷۶۷۰ )
این بار آشوب بیشتر بالا گرفت و گروهی همآوا شدند که خون شمس را باید ریخت و ظاهراً چنین فرصتی نیافتند و بار دیگر شمس در میان آشوب ناپدید شد. روایتها در این گوشهی سرگذشت شمس بسیار درهم و متناقض است و تنها شاهد وقایع، سلطانولد، فرزند مولانا نیز از جزئیات آن سخنی نمیگوید و آنچه در ولدنامه میخوانیم همین است که «ناگهان گُم شد از میان همه» و پیش از آن گفته بود که من اینبار چنان خواهم رفت که «ندهد کس نشان ز من هرگز» (شرح احوال مولانا، ص۷۶). جز این، هر روایتی را با تردید باید خواند. اینکه شمس در خلوت مولانا بود و کسی او را از بیرون صدا کرد و در بیرون خانه او را کارد زدند و سرانجام از او جز چند قطره خون اثری نبود، روایتهایی از این دست بیشتر رنگ تخیل دارد. افلاکی که خود در مناقبالعارفین بسیاری از گوشههای زندگی مولانا را با جلوه و جلایی از اندیشهی خود آرایش کرده، باز دربارهی پایان قصهی شمس با قطع و یقین حرف نمیزند. دربارهی مدفنِ شمس در قونیه و نیز در شهرهای تبریز و خوی نیز مشکل همین است که تعدد و گوناگونی روایتها باورکردن آنها را دشوار میکند. (همان مأخذ، ص۲۰۸؛ مقدمهی نویسندهی مقاله بر مثنوی، ص ۳۰و۳۱). آنچه از شاهد واقعه، سلطانولد، میشنویم همین است که در سال۶۴۵ ق (۱۲۴۷م) شمس در پیِ دومین آشوب از قونیه رفت و از آن پس، از او در هیچجای دنیا خبری بهدست نیامد و روایتهای دنبالهی سرگذشت شمس هیچیک در عصر مولانا نوشته نشدهاست تا بر آن بتوانیم صحه بگذاریم و میدانیم که مولانا پس از آن آشوب، خود در جستجوی شمس دوبار به دمشق سفر کرده و این دلیل واضحی است که کشتهشدن شمس در قونیه تنها یک شایعهی بیاساس بودهاست.
زندگی شمس، گذشتهی او تا سال ۶۴۲ ق، طلوع و غروب او در آسمان قونیه و سرانجامِ او همه پوشیده در ابهامی شگفتانگیز است و بهراستی او را مانند همان خطی نشان میدهد که نه خطاط آن را میخواند و نه دیگری میتوانست بخواند. اما با این همه ناآشنایی، در دلهای اهل معنا چندان ناآشنا هم نیست و میان او و صاحبدلان پیوندی هست که جز این پیوندها و رابطههای دنیایی ماست.
یادداشتها
1 – حافظ:
مباحثی که در آن مجلس جنون میرفت
ورای مدرسه و قیلوقال مسئله بود
2 – مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۲۱:
گر چه دانی دقّتِ علم ای امین
زآنت نگشاید دو دیدهی غیببین
فهرست منابع
افلاکی. (۱۳۶۲ش).مناقبالعارفین، چاپ دوم، ۲جلد، تهران.
شمس تبریزی. (۱۳۵۵ش). مقالات شمس، بهتصحیحمحمد علی موحد، تهران، چاپخانهی بیستوپنج شهریور.
زرینکوب، عبدالحسین. (۱۳۶۸ش). سّرِ نی، چاپ سوم، تهران.
فروزانفر، بدیعالزمان. (۱۳۴۸ش). شرح احوال مولانا، تهران.
مولوی، جلالالدین محمد. مثنوی معنوی، بهتصحیح و مقدمهی دکتر محمد استعلامی.
مولوی، جلالالدین رومی. (۱۳۵۵ش). کلیات شمس (دیوان کبیر)، بهتصحیح بدیعالزمان فروزانفر، چاپ دوم، تهران.