لطف نگار
گفتوگویی با رام داس (Ram Dass)
دیوید اولریچ (David Ulrich)
.ترجمه: آرش بذال
.
.ترجمه: آرش بذال
.

عکس: David Ulrich
اخیرا فرصتی پیش آمد تا با رام داس (Ram Dass) در خانهاش، واقع در طبیعت استثنایی جزیرهی مائوئی (Maui) هاوایی، دیدار و مصاحبه کنیم. باید بگویم که این دیدار تا حد زیادی همهی ما را تحتتأثیر قرار داد و در عمق وجودمان رخنه کرد. هیچ واژهای نمیتواند بهدرستی بازتاب دیدار با یک معلم معنوی واقعی باشد، کاوشگری که از اوایل دههی ۱۹۶۰ میلادی بر مفهوم آگاهی (consciousness) تحقیق کردهاست. رام داس نمونهی بارزی از ویژگیهاییست که بسیاری از ما به دنبال آن هستیم و امیدواریم روزی به آنها دست یابیم از جمله آرامش، عشق، شفقت، گشایش درونی و شادی. او نماد درخشندگی و زلالبودن است که در درون با صلابت و کوشش و امید راه پیمودهاست.
در آشفتهبازار اواخر دههی ۶۰ و اوایل دههی ۷۰ میلادی، دکتر ریچارد آلپرت (Richard Alpert) استاد روانشناسی دانشگاه هاروارد و همکارش تیموتی لیری (Timothy Leary) از پیشگامان پژوهش در زمینهی آگاهی از طریق استفاده از قارچ و الاسدی (LSD) بودند. آن دو زمانی که از سمت تدریس در دانشگاه هاروارد اخراج شدند به شهرت رسیدند و بهسرعت به نمادهای فرهنگی زمان خود تبدیل شدند. آلپرت که در نتیجهی تجربیات روانشناختی خود به درک متفاوتی از آگاهی رسیده بود، سرانجام راهی هند شد و مرشدی را یافت که به او لقب رام داس (خدمتگزار حق) داد. رام داس سپس کتاب اکنون اینجا باش (Be Here Now) را منتشر کرد که باعث شد نسلی که از داروهای روانگردان استفاده میکردند به جویندگان واقعی حقیقت تبدیل شوند. با بیش از دو میلیون خواننده، کتاب او چشمانداز معنوی آمریکا را تغییر داد و همچنان زندگی هزاران نفر در سراسر جهان را تحتتأثیر قرار میدهد.
چهل سال بعد از انتشار کتاب مهم اکنون اینجا باش، رام داس کتابهای بسیار دیگری را شخصا یا به کمک نویسندگان دیگر تألیف کرد، از جمله آخرین کتابش، اکنون عشق باش: طریق دل (Be Love Now: The Path of the Heart). او هزاران نفر را در کارگاهها و ستسانگها آموزش داده و با برخی از برجستهترین معلمان معنوی قرن حاضر، از جمله چوگیام ترونگپا (Chögyam Trungpa)، سوزوکی روشی (Suzuki Roshi)، سوامی موکتاناندا (Swami Muktananda)، و برجستهتر از همه، استادش نیمکارولی بابا (Neem Karoli Baba) – که به نام ماهاراجی شناخته میشود – همکاری کردهاست. در سال ۱۹۹۷، رام داس دچار سکتهی مغزی شدیدی شد که باعث فلجشدن سمت چپ بدنش گردید و برای بازیابی گفتار و حرکت به درمان گسترده نیازمند شد. این تجربهی دردناک نوع دیگری از آموزههای متحولکننده را در او آغاز کرد که در کتاب هنوز اینجایم (Still Here) و فیلم «لطف آتشین» (Fierce Grace) گزارش شدهاست.
ما خود را برای تأثیری که ملاقات رام داس و حضور در کنار او بر ما میگذاشت آماده نکرده بودیم. با بازکردن در، پیرمردی شاد و نورانی را دیدیم که به ما لبخند میزد و دست تکان میداد. آنچه بلافاصله توجه ما را به خود جلب کرد این بود که در محیط اطراف او هیچچیز خاصی وجود نداشت. او همانگونه بود که مینمود. وقتی در اتاق نشستیم، رام داس فقط به ما نگاه کرد؛ فضای وسیعی ما را احاطه کرده بود. با حسی که کاملا طبیعی به نظر میرسید، برای مدتی همهچیز متوقف شد و فقط همه به هم خیره شدیم. تنها کار ما حضورداشتن در لحظه بود. در حضور او، گویی روح به جلوه میآمد و نوعی انرژی ملموس با ارتعاشی ظریف و نیرومند ساطع میشد که همهچیز و همهکس را در بر میگرفت.
شیوهی ارتباط برقرارکردن رام داس فراگیر بود و بهطرز غریبی تأثیرگذار. شاید برای این بود که او بهدلیل سکتهی مغزی، هم از طریق واژگان و هم اشارات – با حرکات دست و حالات صورت – آنچه را که میخواست بگوید منتقل میکرد. او از بطن وجود خود سخن میگفت. در طی مصاحبه، حس با او بودن به همان اندازه حائز اهمیت بود که سخنان او. به نظر میرسید که سخنان او از دل برمیآید نه از ذهن و روی سخنانش با اذهان ما نبود. بارها در طی مصاحبه، او از سر به قلب اشاره کرد که نشانگر مسیری بود که ما باید طی کنیم، از نفس تا روح. هویت نفسانی ما با حالات تصوری، آشفتگیهای ذهنی ما، نظراتمان درمورد خودمان، و نگاه مداوم ما به گذشته و آینده پایانناپذیر به نظر میرسید. «چطور و چگونه» بزرگترین سؤال در ذهنهای ما بود.
دیوید: شما حداقل پنجاه سال است که دربارهی مفهوم آگاهی مشغول تحقیق هستيد. این جستوجو شما را از مسیرهای مختلفی از جمله باکتی يوگا (Bhakti yoga) و الاسدی عبور دادهاست. چگونه میتوانیم این عشق جهانی را که شما ترویج میکنید و میگویید میتواند باعث اتحاد ما شود تجربه کنیم؟
رام داس: آیا سادهنا (روش یا تمرین معنوی) را میشناسید؟ احساس میکنم که سادهنا از خود واقعی انسان میآید. سادهنا از اینجا [به سرش اشاره میکند] که نفس است به اینجا [دستش را روی قلبش میگذارد] که خود واقعیست میرود. و این روح است. در اعماق روح، آتمان یا ابرروح واقع شدهاست. ابرروح در حقیقت عشق و شفقت، آرامش، شادی و خرد است [او اين واژگان را در نهایت دقت و احترام به کار میبرد]. اما این تنها دانش نیست، بسیار فراتر از دانش است. اگر میخواهید یک درخت را بهصورت عقلانی بشناسید ذهن شما میگوید: «آن یک درخت است.» اگر به دل رجوع کنید، با درخت یکی میشوید. اگر من و شما یکی شویم، به چیزی شبیه وحدت دست مییابیم. و این باکتیست: گذر از اینجا به اینجا، از سر به دل. این آگاهی عاشقانه است یا همان روح. و شما به دل خود رجوع کرده و میگویید: «من آگاهی عاشقانه هستم.» در مرکز سینهی خود میگویید: «من آگاهی عاشقانه هستم. من آگاهی عاشقانه هستم» و به درون راه میبرید.
روح دربند زمان و مکان نیست. روح بیانتهاست. در بینهایت با «آن یگانه» میآمیزد. گفتوگوی من با شما فقط در یک سطح است، از آنجا که من و شما «یکی» هستیم آن «یک» با خود سخن میگوید و این سطح دیگریست. اینها سطوح آگاهی هستند و به نظر من انسانها در دو سطح از آگاهی زندگی میکنند، روح و نفس. روح بخشی از مظهر وجودی ما نیست، بلکه در آن حلول میکند. روح از مرگ هراسی ندارد، چراکه بارها آن را تجربه کردهاست. نفس، تکرو و خودکامه است و درحالحاضر حکومتهای نفسانی بر جهان حاکم هستند. به نظر من، مثلا سازمان ملل متحد بسیار ناکارآمد است. اما جایگزین آن چه میتواند باشد؟ ما میتوانیم اشخاصی خردمند از مذهبها یا ایالات متفاوت را جایگزین آن کنیم. حکمرانان فیلسوف!
اگر خواهان انسجام اجتماعی هستیم باید به انسانها بهجای بروننگری، دروننگری را بیاموزیم؛ چراکه اگر خواهان صلح هستیم، باید آن را در درون خود پیدا کنیم. یادم میآید روزی به یک تجمع صلح رفته بودم. همه فریاد میزدند [او بهشدت و با عصبانیت فریاد میزند] «صلح، صلح!» خب این صلح نیست [میخندد]. صلح در درون است، در درون من و دیگران. اگر خواهان صلح هستیم، باید به عمق وجود فرو برویم.
در طی دوران روانشناسی، این [به سر خود اشاره میکند] ابزار اصلی من بود. این چیزی بود که فکر میکردم هستم. وقتی به اینجا رفتم [به دل] با خود گفتم: «اینجا وطن من است.» جایی بسیار آشنا که در حقیقت هیچگاه آن را تجربه نکرده بودم. هیچوقت از طریق روانشناسی، قبل از استفاده از قارچ و آشنایی با پیرم به دل راه نبرده بودم. این دو مورد اصلی بودند.
دیوید: درمورد محدودیت هوش ذهنی و نیاز ما به ورود به حیطهی دل و جان با شما موافقم. اما این را هم میدانم که بخش بزرگی از زندگی و هستی من تحتتأثیر روزمرگیست. و درهمشکستن این هویت قدرتمند و عبور از پوستهی عادت و چرخهی ذهنی بسیار دشوار است.
رام داس: ما از (ایگو) نفس شروع میکنیم. وقتی بر مرکز قفسهی سینهی خود تمرکز میکنید، این زیستگاه آگاهی عاشقانه است. این دل است، نه قلب تپنده و نه قلب عاطفی. قدمت دل به گذشتههای بسیار دور بازمیگردد، به ازل. ما آن را روح مینامیم. روح منفرد در وجود ما حلول میکند. اما این پایان کار نیست. ما با عبور از آن به ابرروح یا آتمان میرسیم که سطح عمیقتری از آگاهیست. بنابراین ذهن یک سطح از آگاهیست، دل متشکل از دو سطح آگاهیست، و [به چاکرای شبکهی خورشیدی یا چاکرای شبکهی عصبی زیر معده اشاره میکند] دارای سه سطح از آگاهیست. هنگامی که من از ذهن به دل سفر کردم همهچیز عشق بود. از پشتسرگذاشتن نفس و آنهمه ترس و اضطراب بسیار هیجانزده بودم. اما من هنوز کسی بودم در دریایی از عشق. با عبور از مرحلهی دوم به مرحله سوم ما خود عشق میشویم، یعنی از فردیت رها گشته و نیست میشویم. تو اویی. هنگامی که خود را به او، و با او، شناختم با خود میگفتم: «رسیدم، رسیدم.» تازه متوجه شده بودم که خانه در درون ماست. دل گوهریست در وجود همهی ما. اما در دوران تدريس در دانشگاه هاروارد از آن بیخبر بودم. این معبر من بود، این معبر همهی ماست.
دل حلول را شهود میکند، افکار را هم میبیند. من میتوانم افکارم را مشاهده کنم. شما هم میتوانید. بیشتر انسانها افکار خود را هویت خود میپندارند، اما شما باید تشخیص دهید که هویت واقعی شما، شاهد افکار شماست. گذشته و آینده چیزی جز افکار نيستند. فقط افکار، همین.
الان هنگامی که میخواهم از یک فکر رها شوم، چه اتفاقی میافتد؟ از آنجا که منشا افکار انرژی منفیست، نمیتوانم فقط فکر کنم یا بگویم: «برو دنبال کارت.» من معمولا… به آنها عشق میورزم، من به افکار منفی عشق میورزم، فقط عشق. به همهی آنها عشق میورزم. به دیوار هم عشق میورزم [میخندد].
دیوید: در حضور و مصاحبت شما – هنگامی که به دل اشاره میکنید – در درونم احساس میکنم که با نیرویی عظیم در ارتباط هستم. فوقالعاده است. رهايی از حيطهی نفس ورود به يک حوزهی جمعیست که همهی ما در آن شرکت میکنیم.
رام داس: ما در آن شرکت نمیکنیم، ما خود آنیم. من نفس هستم، و روح هم هستم. برای مثال، من به هند رفتم تا با پیرم دیدار کنم. الان به دیگران میگویم: «وقتی به درونت رجوع کردی، پیرت را خواهی یافت.» این همان گفتهی رامانا ماهاراشیست: «خدا، پیر، و فرد همه یکی هستند.» نفس یک ابزار است. نباید آن را تفکیک کرد. نفس ابزار روح است.
من به همسفربودن با ماهاراجی افتخار میکنم. او در همهحال با من است. من میدانم که او در کنار من است، چون حضورش را حس میکنم و بعد در خیال با او مشغول صحبت میشوم. او در خیال من زندگی میکند. مانند مصاحبت با بودا یا مسیح. داشتن چنین درکی در زندگی من واقعهای درخشان است، چراکه نفس من هیچ فرصتی برای اظهار وجود ندارد. باید با وجود واحدی که در درون وجود دارد همنوا شد.
دیوید: نقش رنج در نزدیکتر شدن ما به وحدت چیست؟
رام داس: من سکته کردم [به سمت فلجشدهی بدنش اشاره میکند]. قبل از اینکه سکته کنم، احساس قدرت میکردم، احساس فیض و لطف الهی و بعد سکته کردم. طی دو هفتهی اول دچار افسردگی شدید شدم و همه میگفتند: «افسردگی او بهخاطر سکته است.» اما من بهدلیل سکته دچار افسردگی نشده بودم، از این رو دچار افسردگی شده بودم که این اتفاق ایمانم را به لرزه درآورده بود و من بیایمان شده بودم و این… این دوران برای من دوران بسیار مفیدی بود، بسیار مفید.
رنج موجب پایداری دل و استقامت درونی میشود و شما را به جایی که هستید میرساند. من یک عکس ماهاراجی را در بیمارستان داشتم و به او گفتم: «این دیگر چه بود؟ آیا رفته بودی بیرون نهاری، چیزی بخوری؟» من به لطف او عادت کرده بودم و به روال زندگی با عنایات مدام او. پرسیدم: «چه اتفاقی افتاد؟» و او گفت: «هیچ». لطف، رحمت! رنج، لطف و رحمت است.
دیوید: در رمان کوه آنالوگ (Mount Analogue)، رنه دومال (René Daumal) دربارهی این صحبت میکند که چگونه در حین صعود از کوه افسانهای معنویت، از اردوگاهی به اردوگاه دیگر میرویم. اما قبل از اینکه بتوانیم به اردوگاه بعدی صعود کنیم، باید به اردوگاه قبلی برگردیم و آن را برای دیگران آماده کنیم. آیا ما در طی سفر معنوی خود مسئولیتی در قبال سفر معنوی دیگران هم داریم؟
رام داس: وقتی روحی را میبینم که شکوفا میشود، مانند یک دشت است، زيباست، زيباست. و کمککردن به این شکوفایی مسیر سلوک من بهسوی خداست. در واقع آنچه میبینیم دارد اتفاق میافتد این است که جامعهی معنوی در حال تکاملیافتن است. ستسانگ یا جمعیت معنوی – در فرهنگهای بزرگ – مانند قارچهای کوچکی هستند که در اینسو و آنسو پراکندهاند، ممکن است راه یک مسیحی، یک هندو، و یک بودایی به یک نقطه منتهی شوند، مهم نیست، چون همهی آنها فقط یک راه هستند. راههایی به سوی وحدت. اما جهان محتاج آن ستسانگهاست. نظر قلبی من این است که ستسانگ همین است.
اگر ما اینجا باشیم [به قلب اشاره میکند]، در وحدت، ما کالی یوگا را تمام کردهایم. ما به یک زندگی جدید دست یافتهایم و وارد یک عصر جدید شدهایم. وقتی با انسانها صحبت میکنم، درمییابم که انسانها موجوداتی هستند هم نفسانی و هم روحانی. من آینهای برای روحشان میشوم تا هویت معنویشان را به آنها بشناسانم. اگر ما بهدرستی در هم بیامیزیم – همهی ما – عشقورزیدن به یکدیگر را تجربه خواهیم کرد که همان وحدت است.
دیوید: و شما از طریق کتابها و تعلیمات خود به شکوفایی روح بسیاری کمک کردهاید.
رام داس: او کمک کردهاست. من جزو کوچکی هستم. لطف نگار همهجا هست، همهجا هست [با حرکت فراگیر دستش از این طرف به آن طرف همهچیز را در بر میگیرد). گفتوگوی شگفتانگیز ما خود نشانهی لطف نگار است.
در وجود رام داس پرتو لطف نگار و حضوری معنوی شکوفاست. یکی از سؤالاتی که بعد از مصاحبه با او در ذهن ما به وجود آمد فرق بین ساطعشدن و درخشش بود. در حضور استادان معنوی دیگر، چيزی فراسوی حس قابلدرک لمس میشود که از وجود آنها نشئت میگیرد. درمورد رام داس موضوع کاملا متفاوت است. او فقط میدرخشد. در حضور رام داس در حیطهی دل بودن مشکل نیست، او منشأ آن است. مشکل اما بازگشت به زندگی روزمره است با تمایلی که به فکرکردن و تنوعطلبی، بهجای زیستن حقیقی در ما وجود دارد.
پس از دیدار رام داس ما سرمست از حضور پرمهر او بودیم. اما تنها لذتبردن از شعلههای آتش درونی یک پیر موجب روشنضمیری نمیشود. بودن با رام داس
موجب شد که آتش تعهدمان به قدمبرداشتن در راه معنوی شعلهورتر شود، آتش تلاش درونیمان در طلب بیداری، که ما را تبدیل به موجودی زندهدلتر و آگاهتر میکند که با ذهن، دل و بدن خود در هماهنگی به سر میبرد. ارتباط با شخصی روشنضمیر که در برابر چالشهای سفر درونی خود دم برنیاورده، کسی که راه را با شرافت و تعهدی تزلزلناپذیر پیموده به ما کمک میکند که نماد آنچه میتوان شد را ببینیم و سرمشق بگیریم.
تعلیمات رام داس به همگونسازی اجزای ناهمگون ما کمک میکند. با هم متحد میشویم، به یک شناخت درونی دقیقتری از یوگای وحدت دست مییابیم. بعد از مصاحبه، هنگامی که برای صرف شام دور هم نشسته بودیم، لورا قضیه را بهخوبی توصیف کرد. او گفت: «رام داس هرآنچه هستیم و هرآنچه نیستیم را همزمان به ما یادآور میشود.»
«اکنون اگر بیایم… با چشمانی که بر دیگر سطوح آگاهی نیز گشوده شدهاند، و اگر بتوانم متمرکز شوم و در واکنشهای قبلی و قدیمی خود به مسائل گم نشوم، همهچیز ناگهان روشن میشود: روان جاری! من فکر میکنم که همهی ما داریم آماده میشویم به ظرفیت خدمتی برسیم تا روح را در کالبد جامعه بدمیم. و انجام این کار مستلزم آن است که خود همه جان باشيم، چراکه تنها چیزی که به واقع به دیگران انتقال میدهیم جوهرهی خود ماست. عرفانبافی هیچ ارزشی ندارد!»
رام داس
اصل این مقاله در مجلهی انگلیسی Parabola، دورهی ۳۸، شمارهی ۱ به چاپ رسیدهاست.