ممتحنالدوله و اعجاز چنتهی درویشمظهر
از: پرویز نوروزیان
نوشتهی ممتحنالدوله و اعجاز چنتهی درویش مظهر در مجلهی شمارهی۴۳ صوفی در تابستان سال ۱۳۷۸ به چاپ رسید.
مهندس میرزا مهدیخان ممتحنالدوله یکی از رجال دوران پرتلاطمی از تاریخ ایران است که این دوران از زمان صدارت میرزا آقاخان نوری (جانشین امیر کبیر) شروع شده و پس از انقراض سلسلهی قاجاریه، به سلطنت پهلوی اول ختم گردیده است. وی که از خانواده ی رؤسای ایل شقاقی و فرزند میرزا رضا قلیخان، معاون وزارت امورخارجه در زمان سلطنت ناصرالدین شاه است، جزو اولین گروه کوچک از محصلان ایرانی است که از طرف ناصرالدین شاه و طبق سنتی که امیر کبیر نهاده بود برای کسب تحصیلات عالیه به اروپا اعزام می شوند. مهدیخان پس از کسب مدرک مهندسی در رشتهی راه و پلسازی از مدرسهی Ecole Central des Arts et Manifactures پاریس به ایران برمی گردد. با اوضاع آشفتهی سیاسی-اجتماعی اواخر دورهی سلطنت ناصرالدین شاه و فقدان وجود پشتیبانی چون پدر، که فوت کرده است، مهندس تحصیلکرده ی فرنگ نهتنها قادر نیست کاری برای خود دستوپا کند، بلکه با پیشآمدن چندین واقعه ی اسفناک، دارایی مختصر و اعتبار خانوادگی خویش را از دست میدهد. فقیر و بیمار و مأیوس در کاروانسرای تکیه دانگی در بالاخانهای حقیر و کثیف، درنهایت درماندگی روزها را گرسنه به شب می رساند. دربارهی حالوروز خود در این ایام چنین می نویسد: «درد کلیه و مریضی و ضعف مرا مستأصل کرده بود و هر آن مرا به سوءقصد به جان خود تحریک می نمود. این صدمات یک طرف و فحاشی و بدحرفی و توهین دالاندار کاروانسرا یک طرف، که بهواسطهی ندادن پنج ماه اجارهی بالاخانه هنگام خروج و دخول من به منزلم چه هتاکیها که نمی نمود، بهقسمی که مجبور بودم موقعی شبها داخل کاروانسرا شوم که دالاندار داخل اتاق و شولای (بالا پوش) خود شده بود. گاهی بهواسطه ی ضعف و بیقوّتی، تمام روز را در حال اغما و بیهوشی در منزل می افتادم.» (خاطرات ممتحنالدوله، ص۱۵۹)
میرزامهدی مهندس به هر دری میزند، ناامیدتر میگردد. فامیلش ترک او کردهاند. زن پدرش با متهمکردن او به سوءنظر به خود و با راهانداختن جنجال و ضربوشتم میرزا، توسط نوکرانش وی را از خانهی پدری بیرون میکند. دوستان جدیدی که در تهران پیدا کرده است، پس از خرجکردن سرمایهی میرزا و فقیرشدن او، دیگر به سراغش نمیآ یند. روزهایی که قدری رمق در تنش باقی است در مسجد شاه کتابهای پاره را از طاقچهها برداشته و با رونویسکردن و فروش آنها چند شاهی به دست می آورد و با آن مقداری چغندر پخته (لبو) خریداری و رفع گرسنگی میکند. میرزامهدی که موقع تحصیل در پاریس بهخاطر ممتازبودن در مدرسه موفق به کسب مقام سرهنگ افتخاری از دولت ایران گردیده بود و بهخاطر مؤدببودن و تسلط کامل به زبان فرانسه، از طرف شخص ناپلئون سوم، امپراطور فرانسه، بهافتخار حضور در ضیافت شام دربار و ملاقات با اعضای خانوادهی سلطنتی نایل شده بود، متوقع بود پس از مراجعت به ایران منصب وزیری یابد یا حداقل شغل پدری را، که معاونت وزارت امورخارجه بود، به او محوّل کنند. حال با رونویسیِ کتب کهنهی مسجد و درآمدی چنان ناچیز، که حتی قادر نیست مخارج مختصرش را تامین نماید، با ضعف و مریضی و تحقیری که روزانه می شود چنان درمانده است که اگر آن واقعه برایش اتفاق نمی افتاد، ممکن بود هر لحظه به زندگی خود پایان دهد. اما وقوع رویدادی غیرمنتظره زندگی او را دگرگون مینماید. حقتعالی دست این افتادهی دلشکسته را گرفته، از حضیضِ ذلت به اوج عزت میبرد، تا میرزامهدی بماند و ساختمان قصر فیروزه، مجلس شورای ملی و مسجد سپهسالار با طرح و نظارت او پا بهعرصهی وجود گذارند و مظفرالدین شاه لقب ممتحنالدوله را به پاس خدماتش به وی اعطا نماید. شرح واقعهای که به درماندگی میرزامهدی پایان داد به قلم خود او چنین تحریر شده است:
«شبی ساعت پنج داخل اتاقم در کاروانسرا گشتم. تقریباً سیساعت بود به جز آب چیزی به لبم نرسیده بود. داخل آن لحاف زِبر بیپر شدم و به حال و روزگار خود می گریستم. در همسایگی بالاخانه ی من دوسه نفر از اهل ارومیه و اردبیل منزل داشتند. این اشخاص از مریدان مرحوم حاجیبابا بودند و جمعی از سالکین را به منزل خود دعوت نموده بودند و در میان آنها جناب حاجی هم حضور داشت و چون یک درب بیشتر مابین بالاخانهی من و همسایهها فاصله نبود، قیلوقال آقایان مانع استراحت من بود. گاهی از شکاف در به اتاق آنها می نگریستم و بیانات آنها را گوش میدادم.» (همان مأخذ، ص۱۶۲)
میرزامهدی با شنیدن مکالمات دراویش دچار اندیشهای دوگانه میشود. از یک طرف شنیدن کرامات شیخ درویشان ذهن او را، که تحتتأثیر تفکر شکاک اروپایی است، به ناباوری و انکار هدایت میکند و از طرف دیگر، ایمان پدرش به درویشی، که در زمان طفولیت شاهد آن بوده، وی را از انکار درویشان منع میکند. گاهی به حرفهای دراویش در اتاق مجاور میخندد و از عمق اعتقاد آنان به این مطالب تعجب میکند. زمانی هم شبی را به خاطر می آورد که دراثر صدای گریههای پرسوزوگداز از خواب بیدار شده و وی را در سر سجاده، درحالیکه آهسته «یا موجود، یا موجود» میگفت، دیده بود. پس از این خاطره، خود را ملامت می کرد چرا نسبت به دراویش اتاق مجاور انکار روا داشته است. بقیهی ماجرا را از زبان خود او بشنویم:
«گاهی خیال می کردم داخل آن حوزه و جماعت شوم و گفتههای آنها را که بیشتر با زبان ترکی آذربایجانی بود از نزدیک بشنوم. اما بر حال زار و بیرمقی خود افسوس می خوردم که اجازه ی این قبیل حرکات را به من نمی داد و از ترس خفت، از این خیال منصرف می شدم و لحاف را به سر می کشیدم. اما صدای “تننایاهوی” حضرات و تحقیقات اشعار ملای روم (مولانا) مانع راحت من بود. هرقدر خواستم بخوابم، نتوانستم. لابد متغیر گشته بیاختیار درِ اتاق همسایه را باز نموده، جالسین را هدف لغوگوییهای خود نمودم و حال خود را به آنها در کمال جسارت به زبان خشن گفته، آنها را بیدین و لامذهب خواندم که از استراحت من بهواسطه ی آن صداها جلوگیری می نمایند. حضرات خاموش گشتند و من داخل اتاق خود شده و در کمال ضعف افتادم. صبح خیلی دیر از خواب برخاستم، و در مسئلهی بیرونرفتن خود و ایمنماندن از تعرضات دالاندار تدبیر مینمودم.
در این بین، درویش ژولیدهای به اتاقم وارد شد. یاعلیمددی گفت و احرامی خود را پهن نمود. از چنتهی خود سماور قهوهخوری بیرون آورد. سنگ چخماق زده زغال پوکه را گیراند و قهوهجوش خود را آتش انداخت. بنده مبهوت حرکات او فرصت سوالوجواب با او را نکردم. چای در قوری کوچکی دم کرد و قلیان جوز خود را از جیب کمر درآورد، آب ریخت و سر قلیان را با همان زغال پوکه آتش گذارد. یاعلیمددگویان به من تعارف کرد. بنده از ترس اینکه مبادا چیزی مخلوط چای به من دهد، تحاشی از خوردن نمودم و به او گفتم: «اول خود میل کنید تا من بیاشامم.» درویش تبسمی نمود و خود بخورد و بعد برای من چای ریخت. با منتهای بشاشت که چیزی از گلویم پایین خواهد رفت، فنجان چای را که بسیار شیرین بود نوشیدم. یک فنجان دیگر بلافاصله به من عطا کرد. مثلاینکه روحی داخل بدنم شده باشد احساس قوت نمودم. درویش سر سخنش با من باز شد و به زبان ترکی به من گفت: «مولانا! اول نمی خواهم شرححال تو را که به نظرم نجیبزاده و از خانواده می آیی از تو سؤال کنم. می بینم که روزگار تو را به چنین حال انداخته است. بهتر اینکه اول من شرححال خود را با تو بگویم تا تو بدانی که تو تنها بدبخت روزگار نگشته ای و بهجز تو خیلی اشخاص را دهر خوار و زبون و خفیف نمودهاست.
بهطور اختصار میگویم که من پسر مرحوم زینالعابدین خان چاپارباشی نایبالسلطنه، عباسمیرزا هستم که صاحباختیار آذربایجان بود. پدرم نسبت به مادر و برادر و دو خواهرم بسیارمهربان بود. در اواخرعمرش مادر بمرد و پدر ما با خانوادهای تجدیدفراش نمود و چندی نکشید که پدر ما هم بمرد و آن زنپدر دارایی ما را به قوهی شوهر ثانوی که تبعهی روس بود کلیتاً ببرد و من و برادر و خواهرانم را از خانهی پدر بیرون کرد. برادرم، که فرامرزخان نام دارد، همشیرهها را برداشته به تهران آورد. خودش غلام پیشخدمت شاه شد. خواهرها را یکی به میرزاتقی، کلانتر تهران داد و خواهر دیگرم را به میرزاحسن کدخدا، پسر ارشد او، عقد بست. من که نامم تقی و تخلصم مظهر است فقیر گشتم و سالها بهحال درویشی، کوه و دشت می پیمودم. حال چند روزی است بدین شهر وارد گشته و در خانهی کلانتر منزل دارم و شب گذشته که تو با آن حال بیخودی و ناراحتی داخل مجلس فقرا شدی، مرشد دریافت و مرا مأمور اصلاح خیالات تو نموده است.
عجالتاً باید با تو نمک خورد و دست به چنته برده، یک نان سنگک بیرون آورد با یک کوفتهی تبریزی، که تقریباً بهبزرگی یک هندوانه بود، و یاعلیمدد و بسمالله گفت و خود شروع کرد و مرا به خوردن واداشت. خدا میداند که آن غذا چه اثری در مزاج من نمود و بیاختیار میتوانم بگویم که دوثلث نان و نصف بیشتر کوفته را بلعیدم. ولی درویش در خوراک امساک می نمود. چرا که هشت ماه متجاوز بود که من از خوردن این قبیل اغذیه ی لذیذ محروم بودم. پس از صرف خوراک دلنشین، چون طرف را درویش صحیحالعملی دیدم، من هم شرححال خود را چنانکه باید از آغاز تا پایان برای درویش بیان کردم. درویش را به حال من رقّت دست داد و شروع به ارشاد من نمود.» ( همان مأخذ، ص۱۶۳)
درویشمظهر به میرزامهدی مقدمات ورود به فقرا را از جمله اعتقاد و انجام امور مذهبی و صبر بر ناملایمات و توکل به خدا یادآور می شود. میرزا که تا آن زمان چنین گفتاری به گوشش نخورده بود، از ادراک گفتههای درویش عاجز است و تعلیمات درویش را عرفانبافی تصور می نماید. در این مورد چنین نوشته است: «مدتی درویش عرفانبافی کرد که من یک کلمه از تفسیرات او را نفهمیدم و فقط از این یک عبارت او استفاده نمودم که فرمود: «مپسند و روامدار بر همجنس خودت آنچه را که بر خود نمی پسندی و روا نداری.» در این عبارت، تحقیقات عمیقه فرمود و مرا مجذوب خود داشت.
درویش همان روز مرا در خدمت خود به بازار برده، یکدست لباس از قدک و چلوار و کفش و جوراب و کلاه برایم خریداری کرد و مرا به حمام برد و ریش مرا اصلاح کرد. پس از خروج از حمام، نماز ظهر و عصر به من تلقین و یاد داد و در موقع شام هم حضور بههم رسانیده نماز مغرب و عشاء خواندیم و فردای آن روز که صبح زود بود مرا به نمازگزاردن ترغیب کرد.» (همان مأخذ، ص۱۶۵)
مدتی میرزامهدی دستورات درویشمظهر را در آموختن مقدمات و عمل به آنها بهطور کامل انجام می دهد. در این مورد می نویسد: «یکدنیا ممنون او بودم و باصداقت تامه به دستورات او عمل می نمودم و خداوند عالِم است که چه مکاشفاتی به من دست داد.» ( همان مأخذ، ص۱۶۵)
میرزا به توصیهی درویش به فکر جستجو برای پیداکردن کار می افتد. حسننیت درویشمظهر که اکنون توشهی راه میرزا شده است تأثیر خود را می گذارد و کاری پرزحمت اما شرافتمندانه سر راهش قرار می گیرد. روزی از منزل به جستجوی کار بیرون می رود و در دروازهدولاب، به استخدام معماری درمیآید که ساخت منزلی را مقاطعه کرده است. بنّا و معمار در اجرای طرح هشتی منزل، که باید درابتدا همراه با دیوارهای جانبی خانه ساخته شود، درمی مانند. این هشتی ورودی بایستی یک ششگوش باشد که در آن یک راه به اندرون، یک راه به بیرونی، یک راه به درب طویله، یک راه به مدخل خانه و یک راه هم به بام خانه داشته باشد. پس از چندینبار کوشش، وقتی بنّا و معمار از پیادهکردن نقشه ی کرباس (هشتی) عاجز می شوند، میرزا مهدی با معرفی خود به معمار درسمت آرشیتکت دیپلمه ی مدرسهی عالی سانترال پاریس درخواست می نماید که اجازه دهند این کار را او بهجای ساختن گِل انجام دهد. معمار که نمی تواند ادعای میرزامهدی را با سرووضع او تطبیق دهد، باپوزخندی وی را پسر خانشاهسون نامیده و به ادامهی ساختن «هشتی» امر می کند.
ظهر که صاحبخانه برای اطلاع از چگونگی پیشرفت کار سرِ زمین می آید، پس از ملاحظه ی عدم پیشرفت کار، معمار را ملامت می کند و دلیل تأخیر را جویا می شود. معمار در پاسخ مالک می گوید: «مقصود ما از این معطلی کارصحیحکردن است والا عملههای ما نیز از معمارهای این شهر بیشتر کار بلد هستند.» در پی این ادعا، رو به میرزامهدی، که مشغول ساختن «هشتی» است، می کند و می گوید :«آی پسر خانشاهسون! بیا و این طراحی را انجام بده.»
میرزا بدون لحظهای مکث، ریسمان را از معمار گرفته و دایرهای روی زمین کشیده و آن را به شش قسمت مساوی تقسیم کرده و رج اول دیوار را می چیند. سپس نیمی از کار را به بنّا واگذار و نیم دیگر را خود به دست می گیرد. با این روال، تا غروب به کار ادامه می دهد. غروب که صاحبخانه سرِ کار می آید، از مهارت این جوان شگفتزده می شود و اجرت یک روز بنّا را که سی شاهی است در کمال رضایت به وی می پردازد. صاحبکار، که در بازار بزازها پارچهفروشی می کند و روزانه با آدمهای زیادی سروکار دارد، بهفراست درمی یابد که جوان پرمایهتر از آن است که عمله باشد و باپرسوجویی می فهمد که آن جوان از بدِ حادثه بهشکل عمله درآمده است. وی را به خانه برده و پذیرایی شایانی از وی می کند و از وی می خواهد که تصدّی بنّایی ساختمان را خود به عهده بگیرد. با اصرار زیاد بزاز، قراردادی با میرزامهدی بسته می شود که در ازای تصدّی ساختمان مزبور تا اتمام آن، روزی دو قران به وی پرداخت شود.
روز بعد، میرزامهدی مرشد خود درویشمظهر را یافته و شرح وقایعی را که برایش اتفاق افتاده بود به وی گزارش می دهد. مرشد از گشایش کار میرزا شاد شده و وی را به داشتن آتیهای نیک بشارت می دهد. مرید و مراد باطناً دریافته اند که مقصود حق از نزدیککردن آن دو به یکدیگر انجام پذیرفتهاست و بهزودی، هریک سرنوشت مقدر خود را تعقیب خواهدکرد و عنقریب زمان جدایی فراخواهد رسید. به این علت، میرزا مکرر از مرشد تقاضای تعویض ذکر می کند. جواب مرشد به میرزا چنین است:
«جان برادر، اوراد اساس درویشی نیست…. ذکر همان بود که به شما آموختم … درویش یعنی عقد اتحادبستن و مساوات و مواسات با نوع بشر. درویشی یعنی دستگیری و خدمت به نوع. درویشی یعنی دوری از کینه و عداوت. درویشی یعنی سرتسلیم داشتن به عموم مصائب. مولا درهرحال شما را کمک خواهد کرد. درویش تنپرور و رشتهدرکمر و گلتاج درسرداشتن و روی پوست نشستن و تسبیح هزاردانه به هیکلانداختن و به انتظار وصول روزی از طرف دیگری نباید باشد. درویش باید بهشخصه در تهیه ی روزی برآید و به عرق جبین و کد یمین مال و معاش پیدا کند.» (همان مأخذ، ص۱۶۸)
چند روزی پس از شروع ساختمان بزاز، شبی درویشمظهر به بالاخانهی میرزا مهدی در کاروانسرای دانگی می آید و پس از گفتوگو و صرف چای و توصیههای مجدد به میرزا، دستوسر همدیگر را بوسیده و مرشد با مریدش، به قصد مسافرت به مشهد ، وداع می کند. در این باره میرزا نوشته است: «تنها یار و یاور و مشوق و معین و مشار و یگانه دوست من از من جدا میشد و واقعاً من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود.» (همان مأخذ، ص ۱۶۸)
کار میرزامهدی مهندس روزبهروز رونق می گیرد. با کسب درآمد حلال از حرفهای که در آن تخصص دارد، نهتنها قرضهای خود را ادا می کند، بلکه صاحب لوازم زندگی و پول کافی نیز می گردد. پس از اتمام خانهی بزاز، با محمدتقیخان معمارباشی (معمار ساختمانهای دولتی) آشنا می شود و وی کار محوطهسازی میدان ارگ را که همزمان با پرکردن خندق شرقی ارگ سلطنتی و احداث خیابان ناصریه (ناصرخسرو) درحال انجام است به وی واگذار می کند. در حین انجام این کار، وزیر امورخارجه که پس از بازگشت میرزامهدی از فرنگ، وی را از وزارت امورخارجه رانده بود، روزی، برحسب تصادف میرزا را که در میدان ارگ مشغول ترازکردن سنگهای حوض است می بیند. وزیر که باور نمی کرد میرزا چیزی در فرنگ آموخته باشد، با ديدن مهارت او در کار معماری، وی را به منزل خود برده و برای ملاقات با ناصرالدین شاه، که قصد داشت کاخی در اراضی دوشانتپه بنا نماید، آماده میکند.
میرزامهدی در لباس فاخر وزارت در معیت وزیر امورخارجه با شاه روبهرو می شود. شاه طراحی و نظارت قصر فیروزه را، پس از دیدن طرح اولیهای که میرزا آماده کرده بود، در ازای مقرری ماهانه و اسبی برای سرکشی به ساختمان به وی واگذار می نماید. میرزا با انعام یکصدتومانی که شاه به وی داده بود با دختری از فامیل ازدواج میکند. از این به بعد، میرزا سالها درسلك رجال دورهی قاجار زندگی مرفهی را ادامه می دهد. ميرزامهدی تا آخر عمر جزو صاحبمنصبان وزارت امورخارجه باقی می ماند و در این پست به ترجمه و تألیف کتاب حقوق بینالملل و تأسیس مدرسه ی علوم سیاسی می پردازد. در ازای خدماتش، به دریافت لقب ممتحنالدوله نایل می گردد. زمانی هم صدراعظم به وی طراحی و نظارت مسجد سپهسالار و ساختمان مجلس شورای ملی را پیشنهاد میدهد که هردو از یادگارهای ارزنده ی مهندس میرزامهدی شقاقی در تهران به چشم میخورد. میرزا در هر مقامی که هست، به میثاقی که با مرشد خود بسته است وفادار می ماند. در شرح خاطرات خود، هرجا که اقتضا کند از وی یاد می کند. ابیاتی از سرودههای مرشد خود را مانند دوبیتی زیر در خاطرات خود تحریر کرده است:
عین شرک است به توحید که سعدی گوید
به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست
عالمی نیست بهجز دوست، همه عالم اوست
نتوان گفت به عالم که همه عالم از اوست
فهرست منابع
شقاقی، حسینقلیخان. خاطرات ممتحنالدوله ، انتشارات امیرکبیر، چاپ دوم، ۱۳۶۲.