نسیمی میوزد، ما را برد پیش
از: علی اصغر مظهری کرمانی
گفتی که تو را عذاب خواهم فرمود من در عجبم که آن کجا خواهد بود
آنجا که تویی، عذاب نبود آنجا آنجا که تو نیستی، کجا خواهد بود
سال۱۳۷۶ خورشیدی در آکسفورد هستم که بهسابقهی آشنایی دیرین، پیش خود حساب میکنم شیخالمشایخ طریقت نعمتاللهی، «مشتاقعلی کرمانی» یا بهقول معروف آقای ماشاالله نیکطبع، همسایهی جوانمرد ایام کودکی و نوجوانی ما در آستانهی مرز نودسالگیست و به سالهای هجری قمری از مرز یک قرن گذشتهاست. با این زمینهی فکری خود را آماده میکنم و رخصت طلبیده، به دیدارش میروم و کنارش مینشینم. پیرمرد هنوز چابک است و هرزمان پیر طریقت او را بخواند، بهراستی پر میگیرد و با همهی ناتوانی که پدیدهی پیری است، به نیروی عشق، جوانی میکند و گاه میدود! از همه مهمتر، حافظهاش خوب است و همهچیز را به خاطر دارد. ساعتی از خاطرات دور و دراز گفتوگو میکنیم و چون زمینه را مناسب میبینم، سؤالی مطرح میکنم و همینکه قلم را بیرون میآورم، رندانه با خنده میگوید: خیال داری ما را مقاله کنی؟ میگویم: اگر این کار را بدون اجازه بکنم که مطلب را خواهید دید، چگونه چنین گمانی به من دارید در حالی که من ارادت قلبی دارم؟
با صدای بلند بهگونهی خودش میخندد و میگوید: میدانم برای امروز نیست، میخواهی بعد از سفر آخر قلمفرسایی کنی و صوفیای با وفا و مردی با خدا بسازی! حالآنکه جناب ابوسعید ابوالخیر فرموده هیچکس بن هیچکس است، چه رسد به من که من هیچکس هم نیستم، چون «هیچ» خود عنوانی برای موجودیت است و من نیستم! پیرمرد بعد از گفتن این جمله با صدای بلند قاهقاه میخندد و بعد از مدتی سکوت این شعرگونه را بیمقدمه میخواند و نفسی میکشد و آرام میگیرد:
نه صوفیام، نه عارفم، نه زاهدم، نه عابدم، نه درویش،
نسیمی میوزد، ما را برد پیش!
بغض گلویم را میفشارد که راستی نمیخواستم پیرمرد را ناراحت کنم. چون او دم نمیزنم که سکوت سنگینی بر اتاق سایهافکن میشود و پیرمرد که نگرانی مرا دریافته به شوخی لب میگشاید و میگوید:
شنیدهای در سفر نادر به هند وقتی پسرش خواست دختر پادشاه هند را بهعقد ازدواج درآورد، از او خواستند بهسنت بزرگان هند تا هفتپشت اجدادش را معرفی کند. پسر نادر درماند، نزد پدر آمد که چه بگویم؟ نادر بر آشفت: «پاسخش روشن است، بگو: من فرزند نادرم و نادر فرزند شمشیر و تا هفت یا هفتادپشت اجدادت را شمشیر معرفی کن!» حالا تو هم که این مطالب را یادداشت میکنی، یادت نرود که من هیچکس هم نیستم و اگر واجب دیدی بنویسی، اقلاً یادآور شو ناهیچ بن ناهیچ که بهواقع هیچکس هم نبود و کسی جز دوست نداشت، در بیهیچی جان سپرد؛ در حالی، چهل سال پیش از این تسلیم شده و بیریا جان باخته بود.
کنترلم را از دست میدهم، بیاختیار میان گریه میخندم و اشاره میکنم: شما در زمرهی آنها هستید که تن رها کردهاند تا پیرهن نخواهند؟ بیتأمل میگوید: کسی که بهراستی تن رها کند، دیگر پیدا نیست و موجودیت ندارد که بخواهد یا نخواهد؟ کسی که میگوید تن رها کرده تا پیرهن نخواهد، يقين داشته باش هنوز موجود است و چون هست، خواهناخواه هستی دارد و خواستی، که پیراهن نیز از جمله خواستنیهاست!
برای آنکه مطلب را عوض کنم میپرسم درویشی چیست و درویش کیست؟ میگوید: درویشی نخواستن است و بس. کسی که بهمعنای واقعی چیزی نخواهد، درویش است و چون دل را از غیر دوست خالی کرده، گوهری یافته که به دنیا و مافیها اعتنا ندارد. به فرمودهی مولانا:
گر تو این انبان ز نان خالی کنی پر ز گوهرهای اجلالی کنی
میپرسم: از دید شما زندگی چیست و چه معنایی دارد؟ پاسخ میدهد: زندگی و حیات صحنهی نمایشیست پرهیاهو و جنجال و گاه تراژدی. زمانی عشقی و ایامی سراپا زدوخوردی! هریک از ما در اجرای آن عهدهدار نقشی هستیم و با پایانیافتن نقشی که به عهدهمان بوده، باید صحنه را خالی کنیم. در عین حال، هر از چندی یکبار نمایشنامه هم عوض میشود و با سناریوای تازه، نمایش دیگری با شرکت هنرپیشگانی نوظهور آغاز میشود. در نتیجه نویسندگان نمایشنامه و کارگردان و سوفلور و گریمور قدیمی هم باید جایشان را به افراد تازهوارد بسپارند و به دنبال هنرپیشگان پی کار خودشان بروند.
کم کم گفتوگویمان گرم میشود و سخن ادامه پیدا میکند:
– خوشبختی چیست؟
– دوست داشتن عاشقانه و همدل و همرنگبودن عارفانه یا بهقولی بیرنگ بودن صوفیانه.
– دل را چگونه میتوان معرفی کرد؟
– حقیقت وجود انسان دل است، که اگر پاک باشد جلوهی خدایی دارد و اگر ناپاک باشد، دل نیست، که مردم بیحقیقت بیدلند.
– روح چیست؟
– مگر نشنیدهای که مربوط به حق است و قابلبحث نیست؟ با این همه من آن را بهگونهی انرژی یا اکسیژن شناختهام که بهعنایت حق مایهی حیات آدمی است و چون از تن جدا شود، کالبد بیجان خواهدشد.
۔ حق و راه رسیدن به حقیقت را چگونه بیان میکنید؟
– حق عشق است و حقپرست، بتپرستیست که تنها بت حق را میشناسد و میپرستد. مگر نشنیدهای که:
اگر کافر بدانستی که بت چیست یقین کردی که حق در بتپرستی است
– اصل مصرع دوم به جای حق، دین باید باشد؟
– (با خنده) مگر تفاوتی میان دین و حق است؟
– راه رسیدن به حق چیست؟
– طلبکردن و امیدواربودن که البته در صورت وجود عنایت حق، طالب راه به جایی خواهد برد. به فرمودهی مولانا:
بیعنایات حق و خاصان حق گر ملک باشد، سیاهستش ورق
– بزرگترین حجابی که سد راه رسیدن به حقیقت میشود چیست؟
– خودبینی.
– عشق چیست و عاشق کیست؟
۔ خدا عشق است و عشق خداست! عاشق گنهگون است ولی عشق واقعی نصیب آن باصفاست که جز معشوق نبیند و غیر او نخواهد و کسی برتر از دوست نشناسد! برای به دست آوردن دل معشوق از جان و دل بگذرد و به دلبران و خدایان بیشماری که سر راه ایستاده و دلربایند، اعتنا نکند که در طریق عاشقی، شرط اول قدم آن است که مجنون باشی!
– برای بالا رفتن از نردبان طریقت چه باید کرد؟
۔ طریقت، نردبان ندارد بلکه شاهراهیست مستقیم که بهقولی سراشیب است و اگر راه افتادی باید مراقب ترمز باشی! تازه خود راه مهم نیست که باید راهنما خوب باشد و رهرو اهل رفتن. مگر نه این که گفتهاند بی پیر مرو به زندگانی؟ تازه پیر هم اگر پیر باشد، فقط راهنماست، نه رهرو که طلبکار خدا خود باید رهروی پاکدل و صادق و صمیمی و عاشقی بیریا و باصفا باشد تا عارفانه از جان بگذرد و صمیمانه ره بپیماید و به سرمنزل مقصود در کوه قاف برسد و صوفیانه با سیمرغ همبال گردد.
– به عنوان آخرین پرسش سؤال میکنم؛ آیا امکان دارد بهترین خاطرهی دوران زندگی خودتان را برای من تعریف کنید؟
مدتی تأمل میکند و پاسخ میدهد: روزگاری که برای ساختمان خانقاه به شیراز رفته بودم، هنوز سر پرشروشوری داشتم. در آن شهر، غریب و تنها، کارم گره خورده و راه به جایی نمیبردم. روزی از اوقاف بیرون آمده و مأيوس بودم و بیاختیار در خیابان زند راه میرفتم و با خودم حرف میزدم. ناگاه طبقمعمول رو به آسمان نموده شکوه کردم که چرا چنین میکنی؟ با این همه مشکلات چه باید بکنم که بهراستی از زندگی سیر شدهام. همینکه نگاهم را از آسمان به زمین انداختم مردی بدون پا رو در رویم قرار گرفت. او که روی یک بریده لاستیک کامیون نشسته و خود را با زحمت به خاک میکشید، به رویم لبخند زد! بر جای خود میخکوب شدم و در او خیره ماندم. از خجلت آب شدم و از تیررس نگاه مرد بیپای خندهرو گریختم و گریهکنان به خودم لعنت فرستادم. از آن همه بیتوجهی و غفلت شرمنده بودم و سرافکنده، که از همان راه باز گشتم. بهعنایت حق همهچیز روبهراه شد و گرهها باز گردید. آن برخورد را فراموش نمیکنم و اغلب آن مرد بیپا پیش رویم قرار دارد.
پیرمرد گرم شده فرصت سؤال نمیدهد و از عشق میگوید، عشق همشهری خودمان که به هرجایی معروفی دل باخت و از مال و منال و آبرو و شغل و مقام برید و گدای کویش شد. بعد به پروانه میپردازد که آن عاشق چون اولین پرتو شمع را میبیند، مدهوش و مجذوب است و شعله را درک نمیکند که عاشقانه به دل آتش میزند و جان میبازد.
از مرغکان گنجشگگونه میگوید که آنها را تِرنِشک میگفتیم و افسانهای دارد که: او ششهفت تخم میگذارد که یکی بلبل است. مادر به این بچه که غیر از بقیه است آب و دانهی کافی نمیدهد و او را با منقار خود میآزارد و آنقدر به او زخم میزند که بچه ترنشک به ناله میپردازد و بلبل میشود و آن مقام را به دست میآورد.
پیرمرد با نقل افسانه میگوید: در این طریق باید سنگ زیرین آسیاب بود و خیلی تحمل کرد و دم نزد که یار بیپرواست و عاشق را بهصور گوناگون میآزماید. اما از آزمایش اگر موفق بیرون آمدی بلبل میشوی و بر شاخسار بلند حیات جای داری و آوایت دل میبرد و عالمی خریدارت میشود!
سخن آخر پیرمرد این است که : باید عاشقی صادق بود تا به جایی رسید که درویشی صدق است. رهنما و پیر هم باید که راهدان و راهبر باشد و دستگیری از رهرو کند و راه را بنماید و رهرو نیز عاشقانه به راه افتد. چهبسا یکشبه راهپیمایی به سرمنزل مقصود رسد که در این صورت نیاز به آن همه زجر و زحمت نیست، زیرا به فرمودهی مولانا:
هفت شهر عشق را عطار گشت ما هنوز اندر خم یک کوچهایم
البته بهشرط آن که بارقهای از سوی حق ناگاه در دلی افتد و آن را بهگونهای بسوزاند که بیمقدمه هستی ببازد و همه او شود که چنین حالی هم فقط خاص است و بهقول شمس مغربی:
ای خوشا جذبه که ناگاه رسد فيض آن بر دل آگاه رسد
آرام میگیرد و به سوی اطاق پیر اشاره میکند که او را دریاب، تا نشناسی ندانی کیست و زیر لب این شعر را بهآرامی زمزمه میکند:
این که تو بینی به زیر خرقه لمیده کهنه حریفی است روزگار ندیده
عزم رفتن دارم و میخواهم دستش را ببوسم، رخصت نمیدهد. بر روی او بوسه میزنم و به کانادا بر میگردم و یادداشتها را با چند عکس که گرفتم به بقیهی یادداشتها میسپارم و همه چیز فراموش میشود.
تابستان سال ۱۳۸۱ خورشیدی، دوباره بعد از چند سال، توفیق دیدار او را دارم. آنطور که خود سال تولدش را به من گفته – سال۱۲۹۱ هجری شمسی – میتوان گفت در مرز ۹۰ سالگیست. با این حال هنوز خوشسخن و گرم است اما شکسته مینماید و بعد از جراحی پا تقریباً اطاقنشین شده و بسیار کم با استفاده از «واکر» بیرون میآید. مرد خدای باصفا آقای تری گراهام چون پدری مهربان احترامش را دارد و مانند فرزندی خلف از او نگاهداری میکند.
بعدازظهر سراغش میروم و باز از هردری سخن، ولی پیرمرد دیگر حاضر به نقل خاطره نیست که اعتقاد دارد به حافظه نمیتوان اعتماد کرد. در عین حال میگوید: گفتنیها را نمیتوان گفت که در خور همه نیست. بعضی دروغ خواهند پنداشت و گروهی تعبیرات دیگر میکنند. باید آنها را به خاک سپرد که دل مرد خدا باید قبرستان اسرار باشد.
به یادش میآورم نیمقرن پیش را که همسایه بودیم و بهفرمودهی زندهیاد مادرم بر بام اذان گفته بود و اضافه میکنم هنوز سحریخوانیهایش در گوشم زنگ میزند که قبل از رسیدن سحر از پشتبام با صدای گرم با خدا رازونیاز میکرد. میخندد و تأیید میکند و ساعتی بهنیکی از پدر و مادرم یاد میکند که خوشحال میشوم. پیرمرد در روزگار جوانی بهخاطر همجواری با ما کمکم با پدر همدلی خاصی پیدا کرده بود. آن دو، شبهای جمعه پای برهنه و دعاخوان به دامنهی کوه مسجد صاحبالزمان میرفتند و بیتوته میکردند و سحر باز میگشتند تا شبی که یک زن کولی مسیحادم شد و آنها شاهد صحنهی مرده زندهکردن او بودند و دریافتند حال و باور مهم است نه دعا و پای برهنه! زندهیاد پدرم سی سال پیش آن ماجرا را برایم گفته بودند – که با همهی اعتقادم بهصداقت آن مرد بزرگوار – باورش مشکل مینمود ولی شانزده سال پیش پیرمرد بدون آنکه من چیزی بگویم، همان ماجرا را که از پدر شنیده بودم، بیان کرد. با این حال رخصت نداد آن را بنویسم و گفت: نباید دربارهی چنین ماجراهایی نوشت که مردم باور نمیکنند و موضوع جنبهی تمسخر پیدا میکند.
آن ایام که رادیو و تلویزیونی نبود و گرامافون معدود و در خانهی ما راه نداشت، صبحهای جمعه پیرمرد به خانهی ما میآمد، در پنجدری مینشستند و با صدای گرم برای پدر مثنوی میخواند یا از دیوان شاه نعمتالله تفأل میزد. آن روزها متحجرین مثنوی را پاک نمیدانستند و شاه نعمتالله را صوفی سنی خارج از دین میخواندند! پدرم تعدادی کتاب از هندوستان آورده بود که من با حافظ و مولانا و شاه نعمتالله از همان روزها و با آن کتابها آشنا شدم که اول پشت در مینشستم و بعدها که پدر علاقهی مرا دید، رخصت داد گوشهی اطاق بنشینم و فقط گوش باشم.
قبل از جنگجهانی دوم، همسایهی ما به خدمت سربازی رفته بود که من او را در کسوت نظامی به خاطر نمیآورم. پس از آن کارمند بانک ملی بود و بهتدریج از صاحبمنصبان شد. وقتی ازدواج کرد و همسر جوان خود را به خانه آورد، شروشوری بود. تولد بچههای اول و دوم و قیافهی معصوم و کودکانهی آنها را هم در خاطر دارم. مجلس عقد خواهرم نیز در خانهی آنها برگزار شد که همسرش با مادرم نزدیک و یار و غمخوار بودند .
آن سالها پدرم مدتی به سفر رفت و چون اوضاع ایران آشفته بود و ناامنی وجود داشت، مادر از این که بهاتفاق بچهها و یک پیرزن همدم و دختری خدمتکار در خانه تنها زندگی کند، وحشت داشت. همسایهی آزاده و ایثارگرمان تابستان با خانوادهاش بر بام بین خانهی ما و خودشان میخفت تا نگران نباشیم. وقتی هم هوا سرد شد، اتاق خوابشان را به شمال خانه منتقل کرد که بتوانیم با زدن یک مشت به دیوار از او استمداد بطلیم.
زندهیاد ماشاالله نیکطبع بهعنوان یک ورزشکار باستانی و جوانمردی اهل ایثار و انسانی باگذشت در محلهی ما شهرت و معروفیت داشت و تا ما در آن محله و شهر زندگی میکردیم، هرروز او را با لبخند سوار بر دوچرخه میدیدم. هر یک از همسایگان کاری داشتند، راه بر او میبستند و آن مرد باصفا با روی خوش بدون منت تا آنجا که مقدور بود، به انجام آن میپرداخت. بارها و بارها از شادروان پدرم، که خود نیز جوانمردی بود، میشنیدم که از بزرگواریهای او سخن میگفت.
وقتی از کرمان کوچ کردیم، تماس خانوادههای ما قطع شد که او هم با خانوادهاش به محلهای دیگر نقل مکان کردند. اما هفت سال بعد بار دیگر او را دیدم. این بار زیر سقف خانقاه کرمان بود که پیوند محبت کودکی معنویت یافت و مستحکمتر شد. از آن ایام تا دورانی که از ایران بیرون آمدم گاه او را میدیدم هرچند بیهستی، آزاده و بیخانمانشده، مقیم یک شهر نبود و خود از جایگاهش خبر نداشت. او بهگونهای مجذوب بود که عاشقانه در اجرای دستورات پیر سر از پا نمیشناخت.
ابتدا بهدستور پیر طریقت خانقاه کرمان را که مخروبهای بیاستفاده بود، بازسازی کرد و از تكيهی مديرالملک به خانقاه کنونی آورد و آن را توسعه و گسترش داد. بعد از مدتی بازنشستگی پیشرس را انتخاب نمود و از قيد کار اداری آزاد شد و خانه و زندگی را هم از یاد برد و به کار دل پرداخت و دل را هم با کار گل درآمیخت. هر روز گوشهای از ایران داخل زمینی که تهیه شده بود، چادر خیمهای را که همراه داشت برپا میکرد، چراغ نفتی را روشن و آویزان میکرد و بلافاصله کار ساختمان بهامید حق آغاز میشد، در حالی که خودش هم کارگری میکرد.
با ایجاد خانقاه شیراز، بهعنوان شیخ طریقت شیراز انتخاب شد و بهاتفاق خانوادهاش به آن شهر کوچ کرد. پس از خرقهتهیکردن صوفی نامآور و بزرگوار زندهیاد کباری، بهعنوان شیخالمشایخ طریقت نعمتاللهی انتخاب شد و از سوی پیر طریقت، لقب «مشتاقعلی» به او اختصاص یافت. بعد از مسافرت پیر طریقت به خارج از کشور او به تهران منتقل شده مقیم خانقاه تهران بود. سرانجام به امر مرشدش به اروپا آمد و از آن زمان تا آخرین لحظهی حیات در جوار پیر طریقت در لندن و آکسفورد زندگی میکرد و همانجا نیز خرقه تھی کرد.
او از آغاز گسترش کار طریقت در خارج از کشور مأمور اروپا و آمریکا هم بود و به نقاط مختلف سفر میکرد و به توسعهی طریقت و ایجاد خانقاهها همت میگماشت. تا توان سفر داشت، هر از گاه به خانقاهی سر میزد و تا استرالیا و آفریقا رفت و سرانجام در آکسفورد آرام گرفت و چندسالی خانقاهنشین بود و این اواخر بهقولی اتاقنشین شده بود!
پیرمرد، روز دوشنبه دوازدهم ماه می سال ۲۰۰۳ برابر با دهم ربیعالاول سال ۱۴۲۴ هجری قمری و بیستو دوم اردیبهشتماه سال۱۳۸۲ هجری شمسی بهآرامی جان سپرد. روانش شاد باد و روح بزرگش آزاد و در بام فلک در سیر و گشت باد که از مرگ وحشتی نداشت و هرزمان سخن از خرقهتهیکردن بود و این که وای از آن عذاب و عقاب، میخندید و این رباعی را میخواند:
گفتی که تو را عذاب خواهم فرمود
من در عجبم که آن کجا خواهد بود؟
آنجا که تویی عذاب نبود آنجا
آنجا که تو نیستی کجا خواهد بود!
خانم شارمین،یکی از صوفیان مقیم آکسفورد، گزارشگونهای بهصورت ایمیل از لحظات آخر زندگی و مراسم خاکسپاری زندهیاد نیکطبع برای صوفیان فرستادهاست که خلاصهی آن را نقل میکنیم:
دوشنبه ۱۲ می، ساعت ۴:۳۰ بعدازظهر. هوا معمولی، ولی اہری تیره آسمان را پوشانده بود. لحظهای بارانی و دمی هوا صاف و آفتابی میشد. آقای نیکطبع که قدرت حرف زدن نداشت، با آرامش در بستر لمیده بود و با اشارهی چشم پاسخ مثبت یا منفی میداد. آن روز بعدازظهر دکتر معالجش زودتر بهدیدار او آمد، معاینهاش کرد و گفت: همهچیز معمولی است. آقای تری، غمخوار صمیمی او پرسید: خوب هستید آقای نیکطبع؟ اما اشاره و حرکت چشمی در کار نبود. دکتر دوباره مشغول شد، با یک دست نبض او را گرفت و با گوشی به سراغ قلب رفت و اعلام کرد: جان سپرده. آقای تری چشمانش را بست و حاضران اتاق را ترک کردند و ماجرا را به پیر طریقت اطلاع دادند. صحنهی غمانگیزی وجود نداشت و آسمان حالت معمولی داشت.
روز سه شنبه ۱۳ ماه می، هوا مانند روز قبل ولی تماشایی بود که گویی خوشآمد میگفت. ساعت یک بعدازظهر در مسجد «بنبری» گرد آمدیم. بعد از آمدن پیر طریقت و کسب اجازه، جنازه برای شستوشو به غسالخانه برده شد. بعد از مدتی در محل دفن به پیر طریقت پیوستیم. تگرگ ایستاد و آفتاب درخشنده شد. ابرها روانه شدند، آسمان آبی و زیبا و هوا گرم و صاف بود که پرندگان به نغمهسرایی پرداختند. پیر طریقت روی نیمکتی که منظرهی درختان سرسبز و رنگارنگ را داشت، نشست و ناظر کار بود که جنازه را دفن کردیم و آرام گرفتیم. دستههای گل یکی پس از دیگری روی قبر قرار گرفت. در تمام مدت ساقینامهی مرحوم شاکر که توسط آقای کیانی خوانده شده بود، بهوصیت شادروان نیکطبع در فضا طنینافکن بود.
مراسم یادبود آن زندهیاد هم در خانقاه لندن با حضور پیر طریقت برگزار شد و آقای دکتر قاسمی طی سخنانی از او یاد کرد. در همهی خانقاههای ایران و سایر کشورهای دنیا نیز مراسم یادبودی برپا شد. نویسنده یاد آن مرد آزاده که خود را وقف خدمت بهحق و خلق کرد، گرامی میدارد و این یادنامه را با چهاربیت شعری که آن شادروان در آخرین دیدارمان خواندهاست به پایان میبرم:
در هر دو جهان عشق خدا ما را بس
از کون و مکان همين بها ما را بس
جمعی ز صفات می شناسند او را
زیرا که نمیرود به دریا خس
قومی به امید این که در ذات تنند
گویند که ای قطره به دریا میرس
ما فارغ از اندیشهی ذاتيم و صفات
جز عشق خدا در سر ما نیست هوس
عشق خدا
شیراز – ۱۳۵۶ خورشیدی – ماشاالله نیکطبع
سگ پیر، کز راه خود ماندهاست شه او را به درگاه خود خواندهاست
سگ بینوا بر که آرد پناه؟ که جایی ندارد به جز کوی شاه
شهی کو به سگ لطفها میکند به ارواح پاکان چهها میکند
اگر بر جهانم حکومت دهند وگر بر سرم تاج شاهی نهند
اگر کوه ها گرددم زر ناب وگر سجده آرد برم آفتاب
ز دامان او نگسلم دست خویش ندانم جز او هیچ آیین و کیش
که تا نوربخشد به من شاه عشق شود روشن از نور او راه عشق