کلیددار خرابات خیابان یازدهم
از: دَنی کوپلس (Dani Kopoulos)
ترجمه: ابراهیم نوربخش و بهرام باقری
ویراستار: صفورا نوربخش
نوشتهی کلیددار خرابات خیابان یازدهم در مجلهی شمارهی۹۳ صوفی در زمستان سال ۱۳۹۵ به چاپ رسید.
پُل وِبِر (Paul Weber) دوستی خارقالعاده، راهنما، مشاور، پدر و یاور مردم در سختیها بود. او زندگیاش را از نیمهی ۱۹۷۰ میلادی وقف خانقاه کرد. در جوانی تحتتأثیر آموزههای گورجیف (Gurdjieff) قرار گرفت و شعری خواند که از لحاظ معنوی، بهشدت متحولش ساخت. به ایران سفر کرد تا شاعر آن را بیابد در ضمن این سفر بود که یکی از مریدان انگشتشمار دکتر جواد نوربخش گردید.
وبر در بازگشت از این سفر، در خرید نخستین خانقاه در آمریکا یاری رسانید و وسیلهای گردید تا سلسلهی نعمتاللهی به آمریکای شمالی بیاید. او چهل سال پیرِدلیل خانقاه نیویورک بود و همزمان، در انجام کارهای حقوقی و مالیِ خانقاههای سراسر جهان نقشی حیاتی داشت. پل وبر، در سالهای آخر عمرش، شیخ خانقاه نیویورک و خانقاههای شرق آمریکا بود.
وی یکی از مترجمان اصلی نخستین دیوان نوربخش و ویراستار دومین چاپ آن به زبان انگلیسی بود. بهطور کلی، ویرایش انتشارات خانقاه نعمتاللهی به عهدهی او بود. علاقهاش به زبان و دقتش در خواندن از او ویراستار کمنظیری ساخته بود. بهطور خستگیناپذیری، به نمونهخوانی، اصلاح و توضیح متون میپرداخت و سخنان دیگران را طوری ویرایش میکرد که دقیقتر و واضحتر شوند.
بسیار هوشمند، بهغایت استوار، شوخطبعی نکتهگو، مردی عمیق و ساکن خانهی عشق بود. چشمانِ آبیِ روشن و نگاهِ نافذ و جدیاش درونت را میشکافت. دشوار بود که بتوان از چهرهاش روی برگردانید، چهرهای که انباشته از شجاعت و تنهایی بود. سپس ابرها متواری میشد، چهرهاش باز میشد، سرش را به یک سو متمایل میکرد و لبخند خاصی بر لبانش مینشست.
از آنجایی که در محیط پر از دشواری و مشقتِ سوئیس بزرگ شده بود، یاد گرفته بود که در انجام هیچ کاری تردید نکند. کمالگرایی هم راهنما و مونس راهش بود و هم زندانبانی سختگیر. او زندگیش را وقف کمال معنوی و بهخصوص طریقت نعمتاللهی ساخت در حالی که پیوسته از آموزههای سنن عرفانی گوناگون الهام میگرفت.
اگرچه توجه او به درون بود، مسیر این جهان را نیز با علاقه و تدبیر طی میکرد. در یل (Yale) و کلمبیا (Columbia) تحصیل کرده بود و هرگز از خردورزی و دانشاندوزی غفلت نمیکرد. او ورزشکار و ورزشدوست هم بود و به بازیهای فوتبال، هاکی و اسکی علاقه داشت. در جوانی، آموزگار انگلیسی دبیرستان بود و آرزو داشت با یک کتاب شعر و یک دفتر یادداشت و یک ساک کوهنوردی جهانگردی کند. اما ذهن پویا و ارادهی آهنینش او را سرانجام به دانشگاه حقوق رهسپار کرد.
او وکیل شرکتهای بزرگ بود، بازی وکالت را با ذکاوت تمام میفهمید و نقش خود را به بهترینوجه ایفا میکرد. اما در عین حال، با صداقت و بزرگواری، قوانین بازی را تغییر میداد. او عاشق نویسندگان و شاعرانی چون لیدبلی (Leadbelly)، الا(Ella)، بکت (Beckett) و ییتز (Yeats) بود. به ادبیات و موسیقی، از هر نوعش ارج مینهاد و بیشتر با موضوعهایی مانند تنهایی ذاتی و جدال بیپایان الفت خاصی داشت. از هر موضوعی چیزی در چنته داشت. از تیمهای ورزشی گرفته تا جهانگردی و موسیقی و فیلم. از اطلاعاتش برای ایجاد رابطه استفاده میکرد، تا بهنحوی درگیرت کند و درونت را بکاود. رمان صدسال تنهایی – اثر گابریل گارسیا مارکز (Gabriel Garcia Márquez) – را خیلی دوست داشت. نقلقول محبوبش از این رمان این بود که: «آنها استقامت کردند». در جایگاه معلمی معنوی، آموزش او، عمل او بود.
به کسانی کمک میکرد که طرد شده بودند و کسی حوصلهی دردسرشان را نداشت. از وقتی که خانقاه نیویورک غذادادن به بیخانمانها و نیازمندان را آغاز کرد، پل همیشه اولین کسی بود که از راه میرسید. میشست، خرد میکرد و میپخت. غذا که آماده میشد، با ماشین آن را توزیع میکرد و یا همانجا برایشان غذا میکشید. هیچچیز مثل کار دستهجمعی درویشان و غذاخوری گروهی شادش نمیکرد. سخنان گاهبهگاهش شیوا و آموزنده بود. اما قدرت حقیقی آنها در رساندن این پیام بود که: ما همه در این راه سهیم هستیم.
در این مقاله، مجالِ آن نیست که دربارهی همهی زندگی او سخن بگوییم: در خانقاه، در محل کار و در زندگی خصوصی. اما شاید این چند صحنه از حیات او بتواند تصویری از نحوهی زندگیاش را به ما بدهد.
در محل کارش است. ناگهان آنجا را ترک میکند. روز بیست و سوم دسامبر است و باید قرارداد مهمی صبح روز بعد بسته شود. تا عصر جو متشنج میشود. موکلانش میخواهند بدانند که او کجا رفتهاست. همکاران زیردستش عذرتراشی میکنند. ایشان نیز نمیدانند که پل کجاست. وبر ساعت هشت شب، به محل کارش برمیگردد. باعجله از میان همکاران میگذرد و به دفترش میرود و تمام شب را کار میکند. قراردادِ مزبور بهخوبی انجام میشود. سالها بعد معلوم میشود که او آن روز جهت خرید هدایای کریسمس برای بیماران خردسال بیمارستان سِنت وین سِنت، محل کارش را ترک گفته بود.
پیش از صرفِ غذا، کارت اعتباریاش را به پیشخدمت رستوران میدهد. مثل همیشه پل دارد نهار، شام، یا قهوه برای همه میخرد و اگر کسی مخالفت کند، بهسادگی پاسخ میدهد: من پرداخت میکنم زیرا کاریست که از عهدهی من ساختهاست. اگر درویشی نمایشگاه هنری دارد، پل حتماً میآید و چیزی میخرد. وقتی کسی کتابفروشی آنلاین راه میاندازد، پل حتماً کتاب سفارش میدهد. خیلیها به او بدهکار هستند، ولی پل هرگز به رویشان نمیآورد.
عصری آرام و خاکستری، روی لبهی اسکلهای نشستهاست، پاهایش را در آب انداخته و به قطرات بارانی که روی دریاچه دایره میسازند، خیره شدهاست. شاید بهزیبایی، یا ناپایداری طبیعت فکر میکند. اما او رودخانهی خروشان روحش را به آرامش و سکون دریا سپردهاست.
داخل اتوبوس نشستهاست و اتوبوس در ترافیک به آرامی حرکت میکند. ماندن در ترافیک ممکن است تمام روز طول بکشد. او به مهمانی تولد کسی میرود. کاغذ صورتی از پاکت بزرگ کادویی که در دست دارد بیرون زدهاست. او فامیل همهکس است، مخصوصاً وقتی کسی نیاز به فامیل دارد.
به تو میگوید: برو به ابزارفروشی گاربر، نبش گرینویچ. و این قوطی رنگ، این ابزار، این میخ را، از این نوعش را بخر. این پول را هم بگیر. خسیسبازی در نیار، از کیفیت مضایقه نکن. در کار کردن هم خِسّت به خرج نده، درست کار کن. اما از همه مهمتر، هرگز، هرگز در نیت خود خسیس نباش و مضایقه نکن.
میبینمش. توی خیابان یازدهم است. تقاطع هادسون را رد میکند. از میکدهها و مغازههای آلامُد میگذرد، لاغر و کمی خمیده، وسایلش را زمین میگذارد و کلیدی را در قفل در میچرخاند. درست مثل واعظ پیری که از جادهای متروکه گذشته تا درِ ساختمان کلیسای چوبی خود را باز کند. داخل که شد میرود زیرزمین و شروع به کار میکند. ابزاری را تیز میکند. وسایلش را مرتب میکند. اسنادی را طبقهبندی میکند و از آنها لیستی تهیه میکند. غرق کار است. تمرکز فوقالعادهای دارد.
در خانقاه توی اتاقِ پشتی، به سخنانِ دیگران گوش میدهد. شنوندهی قابلی است. گاهی حرفی زده و سرش را به علامت ناباوری و همبستگی تکان میدهد. این در حالیست که با بیماری دستبهگریبان شده و برای سخنگفتن به اکسیژن کافی و برای زندگی به کالری کافی نیاز دارد. اما انگار مشکلات هرکس دشوارترین چیزیست که دلِ حساسش میشنود.
ماه مارس سال گذشته. حرکاتش کند شدهاست. گلهای لاله در میدان ابینگدون تازه از زمین سربرآوردهاند. صدای گروهی از کودکان در زمین بازی پیچیدهاست. روی نیمکتی در سکوت نشسته. لحظهای فراغت پس از عمری تلاشوتکاپو. به دنبال زمستانی طولانی، گرما را جذب میکند. همچون خورشید میدرخشد.
صحنهی نهایی. انفجار نور. بالاخره از جسم پرزحمتِ خود خلاص میشود. انوار خود را به اینسو و آنسو میپراکند. در هرکدام از ما که با او بودیم، نور او بازتاب پیدا میکند. عشق او پایدار است. عشق او الهامبخش ماست. عشقش در دل تمام کسانیست که او را میشناختند. و همچنین در جعبهی ابزار روی قفسه در زیرزمین خانقاه نیویورک، پلاک ۳۰۶، خیابان یازدهم غربی.
اگر میخواهید که با خردمندی بنشینید
تا سخنانش شما را به معشوق برساند،
به من منگرید که چنین کسی نیستم
و بهزودی از میان شما خواهم رفت.
اگر میخواهید که با کسی بنشینید
تا شما را در امورِ معنوی
مربوط به معشوقِ نادیدنی راهنمایی کند
و به شما بگوید که چه بکنید
یا کدام راه را برگزینید
به من منگرید که چنین کسی نیستم و
چنین امورِ معنوی در حیطهی من نیست.
اگر میخواهید با کسی بنشینید
و از او داستانهای عارفان و کراماتشان را بشنوید
به من منگرید که چنین کسی نیستم و
چنین داستانهایی برای نقلکردن ندارم.
اما اگر بهدنبال کسی هستید که در کنارتان بنشیند
و وفادارانه در تکاپوی خاموش و پنهانتان
به شما بپیوندد تا دوست را یاد کنید و
توجهتان را به ذکر نام حق بسپارید،
آنگاه به من بنگرید که
دیر یا زود از میان شما خواهم رفت.
پل وبر، نیویورک