انسان امروزی
در جستجوی معنویت

کارل یونگ

مترجم: مریم صابری

در سال ۱۹۳۲ میلادی در شهر استراسبورگ (Strasbourg)، کارل گوستاو یونگ (Carl Gustav Jung) روان‌شناس و روان‌پزشک شهیر سویسی، سخنرانی مهمی را تحت عنوان «روان‌درمانگران یا روحانیان» (Psychotherapists Or The Clergy)‌، برای گروهی از روحانیان پروتستان ایراد کرد. این سخنرانی چند سال بعد از آلمانی به انگلیسی ترجمه شد و در کتاب «انسان امروز در جستجوی معنویت» (Modern Man in Search of a Soul)‌ به چاپ رسید. نوشته‌ی پیش‌رو قسمت کوچکی از این سخنرانی است که مورد توجه بسیاری از خوانندگان یونگ قرار گرفته و بارها و بارها تجزیه و تحلیل شده است. بحث اصلی یونگ در این سخنرانی این است که جدایی انسان مدرن از دین به مشکلات روانی او دامن زده و او را وادار کرده که در مطب روان‌درمانگر به جست‌وجوی ایمان، امید، عشق و خودشناسی برآید. به باور یونگ اما، دین امروز باید بتواند انسان مدرن را دریابد و با پذیرفتن تمامیت او، بدون قضاوت‌کردن و پند‌دادن، به کمک او بشتابد. برای این کار چه روان‌درمانگر و چه راهنمای معنوی باید جنبه‌های تاریک وجود خود را پذیرفته باشد. اما پذیرفتن جنبه‌های تاریک وجود به معنای تسلیم‌شدن به تاریکی نیست، بلکه بالعکس هدف رسیدن به روشنایی است و برای این منظور باید از تاریکی گذشت. از نظر یونگ گذشتن از تاریکی بدون کمک روان‌درمانگر یا راهنمای معنوی که تاریکی را می‌شناسد ممکن نیست.

مردم فراموش می‌کنند که پزشکان هم محذورات اخلاقی دارند و درکِ احوال و اعترافات برخی بیماران حتا برای پزشکان هم دشوار است. با این حال بیمار تا زمانی که بدترین وجه وجودش آشکار و پذیرفته نشود احساس تعلق نمی‌کند. کلمات به تنهایی از پس چنین کاری بر نمی‌آیند. این کار تنها از طریق صداقت و خلوص۱ پزشک و درون‌نگری او به خود و به شرّ وجودش حاصل می‌شود. اگر پزشک بخواهد دیگری را راهنمایی کند، یا حتا قدمی در مسیر همراهی‌اش بگذارد، باید با دنیای روانی بیمار ارتباط برقرار کرده باشد. مادامی که پزشک اهلِ قضاوت‌ باشد، این ارتباط میسر نمی‌شود. اینکه او قضاوت‌هایش را بر زبان می‌آورد یا آن‌ها را نزد خود نگه می‌‌دارد، کوچک‌ترین اهمیتی ندارد. مخالفت با بیمار یا موافقتِ بی‌چون‌وچرا با او نه‌فقط بی‌فایده است، بلکه به همان اندازه‌ی قضاوت، بیمار را از پزشک دور می‌کند. تنها بی‌طرفی منصفانه است که برقراری ارتباط را ممکن می‌کند. چنین طرز برخوردی ممکن است یک قاعده‌ای علمی به نظر برسد و با یک برخورد عقلانی، محض‌گرا و عاری از احساس، اشتباه گرفته شود. اما منظور من چیزی کاملاً متفاوت است. حرف من از کیفیتی انسانی است −نوعی احترام عمیق به واقعیت‌ها و رویدادها و به فردی که از آن‌ها رنج می‌برد− از نوعی احترام به رمز و راز چنین زندگی انسانی‌ای. انسان مذهبی راستین چنین نگرشی دارد. او می‌داند که خداوند انواع چیزهای عجیب و تصورناشدنی را واقع ساخته، و از شگرف‌ترین راه‌ها به قلب انسان وارد می‌شود. بنابراین در همه‌چیز حضور غیبی اراده‌ی الهی را حس می‌کند. منظور من از «بی‌طرفی منصفانه» همین است. چنین نگرشی دستاوردی اخلاقی برای پزشک است؛ کسی که نباید به خودش اجازه‌ی بیزاری از بیماری و تباهی را بدهد. ما نمی‌توانیم چیزی را تغییر دهیم مگر اینکه آن را بپذیریم. محکوم‌کردن رهایی نمی‌بخشد، بلکه سرکوب می‌کند. من برای کسی که محکوم می‌کنم سرکوبگرم، نه یار و همدرد. به هیچ وجه قصد ندارم بگویم که ما هرگز نباید افرادی را که مایل به کمک به آن‌ها و بهبودشان هستیم قضاوت کنیم. اما اگر پزشک بخواهد به انسانی کمک کند باید بتواند او را همانطور که هست بپذیرد. و این تنها زمانی ممکن است که پزشک اول خودش را آن‌گونه که هست دیده و پذیرفته باشد.
شاید این موضوع بسیار ساده به نظر برسد، اما ساده‌‌ها همیشه دشوار‌ترین‌اند. ساده‌بودن در زندگی واقعی مستلزم انضباط درونی بسیاری است، و پذیرفتنِ خود یک مسأله‌‌ی اخلاقی و مظهر نگرشی «وحدت‌محور» به زندگی است. اینکه من گرسنه‌ای را سیر ‌کنم، توهینی را ببخشم و دشمنم را به نام مسیح دوست بدارم، همه‌ی اینها بی‌شک فضیلت‌هایی بزرگ‌اند. برای کوچک‌ترینِ برادرانم همان می‌کنم که برای مسیح. اما چه می‌شود اگر روزی دریابم که کوچک‌ترینِ آن‌ها، فقیرترینِ گدایان، گستاخ‌ترینِ توهین‌کنندگان و حتا دشمن خودم همه در درون من‌اند، و خودم محتاج مهربانی و بخشایشم؟ معمولاً در چنین شرایطی، نگرش مسیحی معکوس می‌شود؛ دیگر نه از عشق خبری هست و نه از صبر و تحمل. ما به برادر درونی خود «ابله»۲ می‌گوییم، محکومش می‌کنیم و بر او خشم می‌گیریم. او را از دنیا پنهان می‌کنیم و هرگز نمی‌پذیریم که پست‌ترین پست‌ها را در خود دیده‌ایم. اگر خودِ خداوند هم در این هیئت نفرت‌انگیز به ما نزدیک می‌شد، پیش از اولین بانگِ خروس۳، هزاران بار انکارش می‌کردیم.
کسی که از روان‌شناسی امروزی برای نگریستن به پشت‌پرده‌های زندگی نه‌فقط بیمارانش، بلکه به‌ویژه به زندگی درونی خودش استفاده می‌کند −و روان‌درمانگر امروزی اگر بخواهد چیزی بیش از یک شیادِ ناهشیار باشد، باید چنین کند− اقرار خواهد کرد که پذیرفتن خود با تمام بدبختی‌ها و ذلت‌هایش دشوارترین کارهاست. کاری که تقریباً ناممکن به نظر می‌رسد. صِرفِ اندیشیدن به آن می‌تواند ما را به وحشت بیاندازد. بنابراین، بدون لحظه‌ای تردید، مسیر پیچیده‌ی «غافل‌ماندن از خود و مشغول‌شدن به مشکلات و گناهان دیگران» را برمی‌گزینیم. این کار به ما ظاهری بافضیلت می‌بخشد و از این طریق خود و دیگران را فریب می‌دهیم. به لطف خدا در این راه می‌توانیم از خودمان فرار کنیم. بسیاری از مردم توانِ این‌که بی هیچ مجازاتی این مسیر را طی کنند را دارند، اما همه در این کار موفق نیستند. عده‌ی قلیلی در میانه‌ی راه دمشق۴ درهم می‌شکنند و روان‌رنجوری۵ آن‌ها را از پا در می‌آورد. چطور می‌توانم به افراد دیگر کمک کنم وقتی که از خودم فراری باشم و احتمالا از حمله‌ی روانی۶ هم رنج ببرم؟ فقط کسی که خودش را کاملاً پذیرفته باشد، از «بی‌طرفیِ منصفانه» بهره‌مند است. اما پذیرش کامل خویشتن دست نیافتنی‌ست. ما می‌توانیم به مسیح اشاره کنیم که تعصبات پیشینش را قربانی خدای درون خود کرد و بی‌توجه به قراردادهای اجتماعی و معیارهای اخلاقی یهودیان زهدفروش زندگی کرد، اگرچه زندگی‌اش پایان تلخی داشت. ما پروتستان‌ها دیر یا زود باید با این پرسش روبه‌رو شویم: آیا «پیروی از مسیح» به معنای تکرار عینی زندگی اوست؟ ببخشید بی‌ادبی می‌کنم ولی باید حتما مانند میمون‌ ادای استیگماتای۷ او را دربیاوریم؟ یا آیا ممکن است که برداشتی عمیق‌تر از«پیروی از مسیح» داشته باشیم: که ما نیز با همان صداقتی زندگی کنیم که مسیح زندگی کرد، با همه‌ی محدودیت‌ها و پیامدهایش. مسیح الگوی آسانی برای زندگی نیست، ولی زندگی کردن بر پایه‌ی صداقت و واقعیت به مراتب از آن هم سخت‌تر است، مخصوصا اگر ما بخواهیم مانند مسیح حقیقتِ خود را زندگی کنیم. این کار به معنای جنگِ با گذشته و سنت است. با این‌که شخص از این طریق سرنوشت خود را تحقق می‌بخشد، در عین حال مورد قضاوت نادرست، تمسخر، شکنجه و تصلیب قرار خواهد گرفت. چنین فردی از دیدِ جامعه بلشویکی دیوانه‌ای است که لایق به صلیب کشیده شدن است. به همین دلیل است که بسیاری از ما انسان‌ها همان تقلید طوطی‌وار از مسیح را که در طول تاریخ مجاز بوده و تقدیس شده، برمی‌گزینیم. من هرگز مزاحم راهبی که در تلاش برای یکی‌شدن با مسیح است نمی‌شوم، زیرا او شایسته‌ی احترام است. اما نه من راهبم و نه بیمارانم و وظیفه‌ی من پزشک این است که به آن‌ها نشان بدهم که چگونه می‌توانند زندگی‌شان را رها از روان‌رنجوری بگذرانند. روان‌رنجوری نوعی شکاف درونی است −وضعیت جنگ با خود− هر چیزی که این شکاف را عمیق‌تر کند، حال بیمار را بدتر می‌کند و هرچه آن را کاهش دهد، در بهبودی مؤثر است. انسان به جنگ با خودش کشیده‌ می‌شود از این رو که ما از دو شخص در تقابل با یکدیگر تشکیل شده‌‌ایم. این تعارض ممکن است بین جنبه‌ی حسی و جنبه‌ی معنوی انسان باشد، یا بین خود۸ و سایه۹. فاوست این مفهوم را این‌گونه بیان می‌کند: «دو روح، افسوس، جدا از یکدیگر در سینه‌ی من ساکن‌اند.» روان‌رنجوری نوعی تجزیه‌ی شخصیت است.
می‌شود درمان را مسأله‌‌ای دینی دانست. در عرصه‌ی روابط اجتماعی یا ملی، رنج می‌تواند جنگ داخلی باشد و راه درمان آن فضیلت مسیحی‌ بخشایش است، بخشایش کسانی که از ما بیزارند. همان فضیلت مسیحی‌ای که ما مؤمنانه می‌کوشیم در موقعیت‌های بیرونی‌ به‌کار بندیم، باید در درون خود و در درمان روان‌رنجوری نیز اعمال کنیم. به همین دلیل است که نمی‌شود با انسان امروزی همچنان از گناه و تقصیر سخن گفت. او به‌حد کافی از سوی وجدان معذب خود تحت فشار است و بیشتر [از آنکه به یادآوری گناهانش نیاز داشته باشد] مشتاق است بداند چگونه می‌تواند با ذات خود آشتی کند، چگونه می‌تواند دشمن درون قلب خویش را دوست بدارد و گرگ را برادر خود بخواند.
علاوه بر این، انسان امروزی به دنبال دانستن اینکه چگونه می‌تواند مقلد مسیح باشد نیست، بلکه می‌خواهد بداند چگونه می‌تواند حقیقت خودش را زندگی کند، هرچند که این زندگی در ظاهر بی‌اهمیت و ناچیز باشد. هر نوع تقلید برای او چنان ملالت‌بار و بی‌ثمر است که او را به شورش علیه نیروی سنت که می‌خواهد به مسیرهای آزموده‌شده بکشاندش، وامی‌دارد. از نظر او، چنین مسیرهایی همگی نادرست‌اند. شاید خودش نداند، اما طوری رفتار می‌کند که انگار زندگی فردی‌اش چنان سرشار از اراده‌ی الهی بوده که باید به هر قیمتی محقق شود. این موضوع منشأ خودمحوری۱۰‌ او است که یکی از بارزترین مضرات روان‌رنجوری به شمار می‌رود. اما اگر کسی به او بگوید که بیش از حد خودمحور است، آن شخص اعتماد او را به خود از دست خواهد داد، و حق هم دارد. چراکه این فرد او را به سوی روان‌رنجوری بیشتر سوق داده است.
اگر بخواهم بیمارانم را درمان کنم، ناچارم بپذیرم که خودمحوری بخش مهمی از آنان است. درواقع باید کور باشم اگر اراده‌ی حقیقی خداوند را در دلِ خودمحوریِ انسان‌ها نبینم. حتا باید به بیمار کمک کنم که در این خودمحوری پابرجا باشد. با پافشاری بر خودمحوری بیمار رفته‌رفته از اطرافیانش دور می‌شود و فاصله می‌گیرد. همچنان که او دیگران را از خود می‌راند، آن‌ها به رفتار خود آگاه می‌شوند و به خود می‌آیند −باید هم همین طور باشد چراکه آن‌ها قصد داشتند خودمحوری «مقدس» بیمار را از او بگیرند. این خودمحوری باید برای بیمار محفوظ بماند، همانا که نیرومند‌ترین و سالم‌ترین قدرت درونی اوست. این همان چیزی است که پیشتر آن را «اراده‌ی حقیقی خداوند» خواندم، که گاه بیمار را به انزوای مطلق می‌کشاند. این وضعیت هرقدر دردناک و فلاکت‌بار باشد، در نهایت به حال بیمار سودمند است، زیرا تنها از این راه است که او می‌تواند به خود آگاه شود و دریابد که محبت همنوعانش چه گنجینه‌ی ارزشمندی است. علاوه بر این، فقط در رهایی و تنهایی مطلق است که می‌توانیم به قدرت‌های یاری‌رسان ذات خود پی ببریم.
هنگامی که چندین بار این تحول را مشاهده کرده باشید، دیگر نمی‌توانید انکار کنید که آنچه شر بود، به خیر تبدیل شده است، و آنچه خیر می‌نمود، نیروهای شر را زنده نگه می‌داشته است. دیوِ بزرگِ خودمحوری ما را در جاده‌ی شاهوار تجمیع‌خاطر که لازمه‌ی تجربه‌ی مذهبی است هدایت می‌کند. آنچه در اینجا مشاهده می‌کنیم، یکی از قوانین بنیادی حیات است −انانتیودرومیا۱۱− یا بازگشت به نقطه‌ی مقابل؛ همان چیزی که امکان پیوند دوباره‌ی دو بخش متخاصم شخصیت را فراهم می‌سازد و به این جنگ داخلی پایان می‌دهد.
من خودمحوری را مثال زدم چون یکی از رایج‌ترین علائم روان‌رنجوری است. با استفاده از ویژگی‌های دیگر روان‌رنجوری هم می‌شد نشان داد که پزشک باید چه نگرشی به کاستی‌های بیمارانش داشته باشد و چگونه باید با مسأله‌‌ی شر برخورد کند.
بی‌شک، این کار هم بسیار ساده به نظر می‌رسد. اما در واقعیت، پذیرش جنبه‌ی تاریک ذات انسان تقریبا ناممکن است. لحظه‌ای تصور کنید که بخواهید به آنچه غیرمنطقی، احمقانه و شر است، حقِ بودن بدهید! این قبول شرِ درون دقیقاً همان چیزی است که انسان امروزی بر آن اصرار دارد. او می‌خواهد با تمام جنبه‌های وجود خود زندگی کند تا خود را کامل بشناسد. به همین دلیل است که تاریخ را انکار می‌کند. او می‌خواهد از سنت گسسته شود تا بتواند با زندگی خودش به عنوان عرصه‌ی آزمایش و تجربه برخورد کند و ارزش و معنای هرچیز را مستقل از پیش‌فرض‌های سنتی تعیین نماید. جوانان امروزی نمونه‌های شگفت‌انگیزی از این نگرش هستند. برای نشان دادن اینکه این گرایش تا کجا می‌تواند پیش برود، به پرسش یک انجمن آلمانی از خودم اشاره می‌کنم. از من پرسیدند که آیا باید زنای با محارم را تقبیح کرد و چه دلایلی می‌توان علیه آن اقامه کرد؟!!
با توجه به چنین گرایش‌هایی، تصور اینکه انسان‌ها می‌توانند چه تضادها و کشمکش‌هایی را تجربه کنند، دشوار نیست. من کاملاً درک می‌کنم که فرد بخواهد به هر طریقی هم‌نوعان خود را از چنین ماجراجویی‌هایی در امان بدارد، اما ما واقعا ابزاری برای این کار در اختیار نداریم. تمام استدلال‌های قدیمی علیه بی‌منطقی، خودفریبی و بی‌اخلاقی که روزی بسیار نیرومند بودند، امروز کارایی‌شان را از دست داده‌اند و این ثمره‌ی آموزش‌های قرن نوزدهمی‌مان است. در آن دوران، وقتی کلیسا در موعظات برای جوانان از فضیلت ایمان کورکورانه می‌گفت، دانشگاه‌ها خردورزی عقلانی را به خورد ایشان می‌دادند. و نتیجه این شده‌است که امروز: چه برای عقل و چه برای ایمان، باید بیهوده التماس کنیم. انسان امروزی، خسته از این جنگ عقاید، ترجیح می‌دهد خودش حقیقت را کشف کند. و هرچند این تمایل، موانع را از سر راه بسیاری از خطرناک‌ترین احتمالات برمی‌دارد، نمی‌توانیم آن را جز مخاطره‌ای شجاعانه ببینیم و تا حدی با آن همدلی نکنیم. این کار نه یک ماجراجویی بی‌پروا، بلکه تلاشی است که از درماندگی و رنج روحی عمیق برای بازگرداندن معنا به زندگی، آن هم بر پایه‌ی تجربه‌ای تازه و بی‌طرفانه، سرچشمه می‌گیرد. البته که احتیاط به جای خود، اما ما نمی‌توانیم حمایتمان را از مخاطره‌ای جدی که تمامیت شخصیت انسان را به میدان عمل فرا می‌خواند، دریغ کنیم. مقابله با آن موجب سرکوب بهترین خصائل انسان، یعنی جرأت‌ورزی و آرمان‌خواهی، می‌شود. اگر موفق به این کار شویم، فقط و فقط راه را بر تجربه‌ای ارزشمند بسته‌ایم که می‌توانست به زندگی معنا ببخشد. چه اتفاقی می‌افتاد اگر پولُس پیامبر اجازه می‌داد که او را از سفرش به دمشق منصرف کنند؟
روان‌درمانگری که کار خود را جدی بگیرد، ناگزیر باید با این پرسش دست‌وپنجه نرم کند. برای هر بیمار او باید تصمیم بگیرد که آیا حاضر است در کنارش بایستد و با مشورت و یاری، او را در مسیر جسورانه‌ی ماجرایی ناگوار همراهی کند یا نه. او نباید عقاید ثابتی درباره‌ی راستی و ناراستی داشته باشد، و نباید وانمود کند که درست را از نادرست می‌داند، چون چنین کاری از غنای این تجربه می‌کاهد. روان‌درمانگر باید بر امر واقع تمرکز کند، چون فقط امرِ واقع عامل موثر است. اگر چیزی که از نظر من خطا به نظر می‌رسد، بیشتر از حقیقت اثر داشته باشد، من ابتدا باید همین خطا را دنبال کنم، زیرا در همین خطا قدرت و حیاتی نهفته است که با پافشاری بر حقیقتی که برایم شناخته و آشنا است، از دست خواهم داد. نور به تاریکی نیاز دارد، وگرنه چگونه می‌تواند روشن جلوه کند؟
روانکاوی فرویدی مشهور است به این‌که تنها همین یک کار را می‌کند که نیمه‌ی تاریک و شرارت‌های درون ما را به سطح خودآگاهی بیاورد. این روش صرفاً جنگ داخلی پنهان را آشکار می‌کند و سپس آن را به حال خود رها می‌سازد. بیمار باید به هر نحوی که می‌تواند، با این وضعیت کنار بیاید. اما فروید متأسفانه از این حقیقت غافل مانده است که انسان تاکنون هرگز نتوانسته است به‌تنهایی در برابر تاریکی، یا همان نیروهای ناخودآگاه، ایستادگی کند. نیاز به یاری معنوی را انسان پیشا مدرن در مذهب می‌یافت. گشودن درهای ناخودآگاه، همیشه به معنای آغاز رنج شدید روحی است؛ وضعیتی شبیه به آنکه تمدنی در دوران شکوفایی ناگهان در معرض هجوم قبایل وحشی قرار گیرد بدون هیچ پشتیبانی، یا آن‌که مزارعی حاصل‌خیز در پی شکسته‌شدن سدی، در برابر سیلابی خروشان بی‌دفاع بمانند. جنگ جهانی اول چنین یورشی بود و بیش از هر چیز دیگری نشان داد که فاصله‌ی میان جهانی منظم و هرج‌ومرجی دائم، چه اندازه باریک است. این مسأله قابل بسط است به فرد و جهان منظم و منطقی درونی او. عقل انسان نیروهای طبیعی را با خشونت به بند کشیده و آن نیروها اکنون در پی انتقام‌اند، منتظر لحظه‌ای که این دیوار فروبریزد و خودآگاه انسان را به نابودی بکشاند. انسان از نخستین مراحل فرهنگ بشری از امکان این خطر آگاه بوده است. انسان آداب و احکام دینی و جادوگرانه را به عنوان راه‌حلی برای این تهدید احتمالی و جبران خسارات ناشی از آن توسعه داد. به همین دلیل، حکیم در جوامع ابتدایی هم‌تراز کاهن است. او ناجیِ جسم و روح است، و هر دینی نظامی خاص برای درمان بیماری‌های روانی دارد. این موضوع به‌ویژه در مورد دو دین بزرگ بشری، یعنی مسیحیت و بودیسم، صدق می‌کند. انسان هرگز از طریق اندیشیدن از رنج رهایی نمی‌یابد، بلکه تنها از طریق رازگشایی‌های حکمتی فراتر از عقل خود است که نجات می‌یابد. این همان چیزی است که او را از رنج و درماندگی بیرون می‌کشد.

یادداشت‌ها
۱- sincerity
۲- raca: در سراسر كتاب مقدس، این واژه فقط در انجیل متی، باب ۵، آیه‌ی ۲۲ به كار رفته است. از نظر ریشه‌شناسی، احتمالاً از ریشه‌ی آرامی reqa به معنی «تهی‌مغز، بی‌مغز» می‌باشد كه اصطلاحی برای سرزنش یا توهین بوده است. این واژه‌ی آرامی به‌كرّات در متون حاخامی به‌صورت عبارتی توهین‌آمیز و به معنای «بی‌ارزش»، «بی‌لیاقت» و «حماقت» به کار رفته است. _م.
۳- اشاره به پیشگویی عیسی درباره‌ی حواری‌اش پطرس که «پیش از آنکه خروس دو بار بانگ بزند، تو سه بار مرا انکار خواهی کرد.» (انجیل مرقس). _م.
۴- به معنی نقطه‌ی عطف و تغییری ناگهانی در زندگی. اشاره به ظاهرشدن عیسی مسیح بر شائول فریسی که به قصد دستگیری مسیحیان از اورشلیم به دمشق می‌رفت: “عیسی مسیح او را به نام عبری‌اش خطاب کرد و به او گفت: «شائول، شائول، چرا مرا آزار می‌رسانی؟». آنگاه شخصاً به او مأموریت داد تا سفیر خداوند باشد. همچنین به او گفت بینایی‌اش را از دست خواهد داد و باید نزد مسیحی پارسایی به نام حنانیا در دمشق برود. پولس شگفت‌زده و در نابینایی کامل به دمشق می‌رود. حنانیا به نام عیسی مسیح بینایی پولس را به او بازمی‌گرداند و پولس از گذشته‌ی خود توبه می‌کند و از دیانت یهود به مسیحیت می‌گرود. _م.
۵- neurosis
۶- morbus sacer: عبارتی لاتین که در قدیم برای اشاره به صرع به کار می‌رفته است. یونانیان باستان صرع را تسخیر روح می‌دانستند و آن را با جن و پدیده‌های الهی مربوط می‌دیدند و یکی از نام‌هایی که به این بیماری دادند «بیماری مقدس» بود.
۷- stigmata: استیگماتا؛ به معنی ظاهرشدن زخم‌هایی مشابه زخم‌های مسیح هنگام به صلیب کشیده‌شدن (سوراخ شدن کف هر دو دست و پا، زخم تاج خار در پیشانی و قفسه‌ی سینه) بر بدن تعدادی از قدیسین مسیحی.
۸- ego
۹- shadow
۱۰- egoism
۱۱- enantiodromi: یونگ این واژه را ظاهرشدن ناهشیار امر متضاد در گذر زمان تعریف می‌کند. انانتیودرومیا شبیه به اصل تعادل در طبیعت است که می‌گوید سیستم با هر افراطی در درون خود مقابله می‌کند تا تعادل را بازیابد. به‌عبارتی وقتی چیزی به حد نهایی خود می‌رسد، به نقطه‌ی مقابل خود تبدیل می‌شود. مثل شب که در اوج تاریکی به روز تبدیل می‌شود.