باران شوق
ریحانه امامی
آنکه قرارم ربوده میخواندم دگربار به ضیافت دیدار. خورشید جمالش، دامن مهر گسترده و از کرم، نور میبخشد به خشک و به تر، به خاک و به آب. من ساز دل به دست درگوشهی خلوت، نغمهها مینوازم به مضراب لطف او در ماهور خیال، گاه در فرود و گاه در اوج. او بر رواق طاق فلک به کوبشهای پیاپی در نواست و من به نوای او در شور. او نغمهساز و من گه در سماع و گه در سوز.
تشنهتر از پیش، به سوی دریای دیدار شوریده میتازم تا شراب حسنش مست و مسحورم کند. میروم به دیدار یار، به آن دیارِ بیرون از هر دو عالم! چه خوش هواییست هوای انتظار! چه صبر شیرینیست! چه شبهای روشنیست! دقایق را میشمارم، یکبهیک، و بر بالای هر دم قبای رنگین شادمانی خویش را میدوزم.لباسی از مهر بر تن میکنم. در آینه مینگرم، آینه غماز است، هرچه را آنچنان که هست مینمایاند چنان آینهی درون دوست. درنگ نمیکنم، برمیخیزم، مرا آنچنان که هستم میخواهد.
من از پشت هزار نقاب، بستهی دوصد بند، اسیر قضاوتهای بیامان و پر از کژی و کمی و ناراستیها با باری گران، دقیقهها و روزها و قرنها راه آمدهام تا درب خانهی تو. خانهی بیکرانهی ازلی تو. خانهای که دروازههایش در قاب هستی نگینجدهاند و همیشه بوده و هست. خانهی مهر تو، مهری بیبدیل و بیشکل و رنگ. آنجا که مهربانیها چون نم باران بیوقفه میبارند و تن و جان و روح را مینوازند به لطف.
آمدهام به آرزوی دیدار و بیش از آن هیچ نمیخواهم. از همان نیمه شب که از خواب جستم و چشمم پرید، قدمت را چشم بهراه بودم. میهمانی از خویشتن به خویش نزدیکتر و از دل به من آشناتر. تو آمده بودی پیش از آنکه من به گوش بشنوم، درب بگشایم و نشسته بودی بر روزن چشمم، لطیفتر از سرشک و روشنتر از نور به دیدهام. با تو زیستهام، غنودهام و بیپروا سخنها گفتهام روز و شب، شب و روز. جز تو، کسی چه میداند چه بر من گذشته در یلداهای بیسحر؟ در شبهای تندر و طوفان؟ کسی چه میداند از نالههای شبانه و شادیهای کودکانهام؟ هیچکس ندید آنروز که پایم لنگ بود و رفتن ناممکن، گوشهی پنجره باز شد و نسیم، یاد تو را بال پروازم آورد. کسی چه میداند از دل من و هیچ احد نمیداند از لطف تو، که مشرق و مغربش نیست.
امروز از پس فرازها و فرودها رسیدهام به قبلهی دردمندان عالم، به گسترای محبت تو! بار بر زمین میگذارم، بوسه میزنم بر خاک و هیچ در دستم. در دلم آشوب و در سرم غوغاست. قدم میگذارم به سرسرای تو. آنجا که میخوانیام بیهیچ سخن و مینشانیام به کناری آرام. آنجا که چشم تو بلندبلند ترانه میگوید و لبت آشناترین شعر بیمنتها را برایم زمزمه میکند. من به خوان کرم تو، بر غنیترین سفرهی هستی میهمانم. دست تمنایم به سویت بلند و تو آنچه میخواهی در دستم میگذاری و چشم میبندی. نگاه مبهوتم به ماه جمالت را میدزدم و به ترنجهای قالی خیره میشوم. سکوت میکنی و من در بیزمانی دم معلق میمانم. کاش آن سکوت هزارساله لالایی ابدم میشد و لحظهها قفل میماند. نفس میکشم حضور تو را. بلند میشوم سبک و برای آنی به لطف حضور تو خالی، رها و مستِ مستِ مست.
در باغ سبز عشق قدم میزنم، گویی از پرند بافتهاند زمینش را. آفتاب میخندد، نسیم مینوازد و زمان و زمین در رقص. از خانهی تو چو پای بیرون میگذارم، شیرینی دیدارت را ذرهذره خرج میکنم در تلخیها. از لطافتت آنچه در چنتهام باقیست میچکانم قطره قطره به درشتیها. برق نگاهت را در تاریکیها روشن میکنم و سکوتت را بیت به بیت در زیباترین لحظاتم در دل تکرار. من خندههای تو را که در گوشه گوشهی دل نهان کردهام در شبهای بیعاطفگی دانه به دانه پیدا میکنم، بو میکنم و عطرش را میفشانم به بوستان خیال. در روزهای سرد بیهمدمی، سرو قد تو را تماشا میکنم چون قدم میزنی در باغ یادها.
سفر به پایان آمده و راه نه. اندوختهام را تنگ در خورجین دل گره میزنم به تار و پود جان. لب فرو میبندم و لحظه به لحظه طعم خوش عشق را مزهمزه میکنم تا دیداری دگر، اگر باز رخصت باشد و بخت یار.