بنای عشق

از: رابعه نوربخش

نوشته‌ی بنای عشق در مجله‌ی شماره‌‌ی ۸۴ صوفی در تابستان سال ۱۳۹۱ به چاپ رسید.

سر مست شرابم نه که امروز چنینم         از روز ازل تا به ابد عاشق مستم

پنج سال قبل از رفتنش بود که او با اشاره به ساختن راه‌ها‌ی جنگل اضطرابی در دل همگان به‌پا کرد که وصف‌ناشدنی بود. کمربستگان در دل زار می‌گریستند و در ظاهر مشغول چیدن سنگ‌هایی بودند که همگی آن‌ها در وسط جنگل به هم می‌رسیدند. همه می‌دانستند که چه می‌کنند ولی قادر به گفتن کلامی نبودند. بارها و بارها خودش به ودیعه‌ای که در سینه‌ی آن جنگل قرار بود گذاشته شود، اشاره کرده ‌بود. جنگلی که همه‌ی درختانش با اشاره‌ی دست‌های نازنینش یکی‌یکی نهالشان کاشته شده، درختانی که سال‌ها بعد ریشه‌های درهم‌تنیده‌شان بستر پیکر پاکش گردید. به یاد دارم که در آن ایام چه حالی در دل‌های پریشان مریدان به‌پا بود. می‌دیدم که بعضی‌ها در سکوتی غالب بر آن فضا، دور جنگل راه می‌رفتند و زار می‌گریستند، ولی کلامی بین کسی ردوبدل نمی‌شد. همه می‌دانستند که او حجت را بر همه‌ی ما به نهایت رسانده و حتی در آماده‌سازی تك‌تك ما برای حقیقتی بسیارتلخ فروگذاری نکرده ‌بود. درست چند سال بعد، دوباره زنگ خطری دیگر را برایمان به صدا درآورد که دیگر راه گریزی نبود. دليل سال‌های سال تلاش و همت و تحمل مشقات فراوان این بود که بلکه یکی از بین هزاران نفر پیدا شود که آن‌چه را که باید دستگیرش شود. به قول خودش، سال‌ها برایمان حرف زد و عمل کرد و ما نیز از این گوش گرفتیم و از آن گوش به بیرون فرستادیم. به یاد تصنیفی افتادم که مضمونش این بود «عجب صبری خدا دارد، اگر من جای او بودم …»؛ خدا را شکر که کسی جای او نبود که او بسیار بخشنده بود و … علی‌رغم آنکه می‌دید هر کدام‌مان برای رسیدن به هدفی مشخص آمده‌ایم و اسم درویشی را هم به یدک می‌کشیم، ناامیدمان نمی‌کرد و به حرف‌هایمان گوش می‌داد و مناسب درخواست‌های تك‌تك‌مان، با صبوری و شکیبایی وصف‌ناپذیری پاسخ می‌داد. این هشت راه جنگل کشیده شد و طولی نکشید که او سخت بیمار شد و باز نزديك به دو سال به ما فرصت داد که یکی‌یکی و هرکس درخور شرایطش با او خداحافظی کند. ولی باز هم صد افسوس کسانی بودند که فرصت نیافتند با این عشق دیرینه‌شان بدرود گویند. او متحمل ریاضت‌های بسیار شد تا مریدان را آماده‌ی لحظه‌ی نهایی کند و چه بسیار متحمل شد و چه ناگوار و غم‌انگیز در بامداد روزی پاییزی از میان ما رفت.

عاشقان رفتند از این عالم،  ولی          باز می‌بینم همه باز آمدند
در هوای سایه‌ی خورشید عشق           باز شهبازان به پرواز آمدند

این بار با رفتن او انقلابی درونی در دل‌های مریدان به‌ پا شد. دیگر اضطراب نبود، به‌هم‌ریختگی اساسی با وسعت بسیارزیاد بود و چه بار سنگینی را بر دوش فرزند روحانی و پسر ارشدش گذاشت و حیرتا که چه زیبا این بار پس از گذشت زمانی نه‌چندان‌طولانی به سرمنزل مقصود رسید و وجود او درجاودانه‌ی گذر تاریخ به ابدیت پیوست.

در این سه‌سال‌و‌اندی که از رفتن او می‌گذرد، سفری درونی در دل بسیاری از مریدان آغاز گردید، سفری که برای بعضی‌ها عواقب خوبی به همراه نداشت و برای بسیاری گمشده‌ای دیرآشنا در کسوت آشنایی دیرینه ظهور پیدا کرد.

 در ره او راه رو، پای چه باشد به سر             چشم گشا و ببین سرّ پدر با پسر

یکی از ظواهر این سفر برای بسیاری آماده‌سازی بنای یادبود او بود. از دید خیلی‌ها ساخته‌شدن بنا در ایران و حملش به انگلستان کاری بود ناممكن و غیرعملی.

دریغا که نمی‌دانیم آنچه که خواست اوست بی‌کم‌وکاست اجرا می‌شود و هريك از ما جز وسیله‌ی ناچیزی در این ماجرای خلقت نیستیم، بازهم به یاد دارم که زمانی که او به پسر کوچکش ماموریت کشیدن نقشه‌ی آرامگاه را داد، چه حالی در دل او ایجاد کرد. آیا راه گریزی داشت؟ امر پدر و پیرش را باید به دیده‌ی منت می‌پذیرفت، ولی دستش یارای کشیدن حتی نقطه‌ای را هم نداشت. او تنها نبود، دو نفر دیگر از اخوان نیز که آرشیتکت بودند ‌می‌بایست نقشه‌ای در مدت معین ارائه دهند. حال این سه نفر در آن زمان گفتنی نیست، ولی این کار عملی شد و نقشه‌ها پیشش برده شد. چه بازی عجیبی بود. در طول این سال‌ها همه‌جور بازی از او دیده‌بودم، اما این یکی با همه فرق داشت. او نقشه‌ی پسرش را پسندید ولی در آن شرایط امکان ساختن آرامگاه وجود نداشت و این مسئولیت پس از گذشت چند سال دوباره به عهده‌ی پسرش گذاشته‌شد و حقا چه بار سنگینی را با صبر و استقامت و با همت پیرش به سرمنزل مقصود رسانید.

پس از تصویب نقشه و برآورد هزینه‌ی ساخت در انگلستان، تصمیم بر این ‌شد که آرامگاه در ایران ساخته و به این‌جا حمل شود. در طول دو سال‌ونیم ساختن آرامگاه او در ایران، بسیاری از اخوان دست یاری دادند و باری دیگر سر به امر پیرشان تسلیم کرده و لبيك‌گويان دعوتش را اجابت کردند. ولی قرعه‌ی فال به نام شش نفر خورد که به انگلستان بیایند و آرامگاه او را بنا کنند. سرنوشت این شش نفر و اخوان دیگری که در ساختن بنای او در ایران به‌نحوی شرکت داشتند و چگونگی رسیدنشان به کارگاه او در ایران رازی است سربه‌مهر در دل‌های ایشان که تاابد محفوظ خواهد ماند.

تو شهریار حسنی و دل‌ها اسیر تست        این راز سربه‌مُهر تو تنها شنیده‌ای

پس از رسیدن بنا به انگلستان، قرار شد تا رسیدن گروه، پی‌ریزی سکوی بنای او آغاز شود. در این زمان، مأموریت اخوان انگلستان آغاز شد و حقا که همه گوش‌به‌فرمان پیرشان دست به کار کندن زمين در وسط جنگل شده و مأموریت را به‌خوبی به‌پایان رساندند. البته کار نهایی فونداسیون به گروه ایرلندی واگذار گردید. روز یکشنبه، هجده سپتامبر سال ۲۰۱۱، گروه شش‌نفره‌ی اخوان ایرانی به سرپرستی پسر دوم او، که به فرمان پیر و برادرش مسئول خانقاه‌های ایران است، به لندن وارد شدند. فردای آن روز ساعت شش صبح همگی بیدار شدند و کار ساخت‌وساز با حمل‌کردن تمام قطعات آرامگاه به محوطه‌ی وسط جنگل آغاز گردید. از همان روز اول کار، حال بسیار عجیبی در آسیاب بادی قدیمی ایجاد شد که وصف‌ناپذیر است، حالی که یک‌بار دیگر هم، زمانی که او برای اولین‌بار در بستر بیماری در شرایط بسیاربحرانی و خطرناکی بود، حس می‌شد. سال‌های‌سال او برایمان از هم‌دلی صحبت کرده‌بود. حیرتا که در آن روزها تنها خواست همه‌ی ما خوب‌شدن او بود و بس و با چه نیروی زیبایی باهم می‌گریستیم، باهم می‌خندیدیم  و باهم سلامت او را می‌خواستیم و این حال تنها در آسیاب بادی قدیمی نبود، بلکه در همه‌جا بود و چه زیبا بود. ولی صد افسوس که بسیار کوتاه بود. در آن دوران هم که گروه اخوان ایرانی مشغول کار بودند همین حال زیبای هم‌دلی بود که شوری در دل‌های همگان ایجاد کرده‌بود. همگی فقط به پایان‌رسانیدن بنای آرامگاه او به بهترین‌وجه فکر می‌کردند و در هر شرایطی حاضر به کار بودند و حقا که این حال در شرایط جوی هم تأثیرگذار بوده و هوای آسیاب‌بادی قدیمی و تحت‌تأثیر آن گویی هوای تمامی انگلستان به‌نحوی معجزه‌آسا زیبا و بهاری شده‌بود. در این هفتادواندی روز که ساخت بنای آرامگاه طول کشید، افراد دیگری نیز بنا به خواست او و به حکم سرنوشت دست یاری به این گروه دادند: اخوان ایرانی و غیرایرانی از انگلستان، سوئد، کرمانشاه، شیراز، تورنتو، آلمان، آذربایجان و البته از کرمان زادگاه او. این گروه خستگی‌ناپذیر که هرکدامشان نمادی از مهارت و دقت (فریبرز و نصرالله)، استقامت، خدمت و شهامت (عليرضا، وفا، رضا و پیمان) بودند، با حمایت دیگر اخوان اقصا‌نقاط جهان با ارادتی زیبا و حالی بس زیباتر شب‌وروز مشغول کار در جنگل او بودند. حال این افراد در این هفتاد‌وچند‌ روز استثنایی در آسیاب بادی قدیمی تفسیر شعر او بود:

ما همه اهل‌محبت سرو سالار همیم        از صفای قدم عشق مددکار همیم

شب‌ها بعد از اتمام کار خستگی‌ناپذیر گروه، دور آتش، در جنگل زیبای او صدای قلندری را می‌شنیدیم که تصنیف جام مدهوشی را می‌خواند. اولین‌باری که تصنيف را شنیدم حال بسیار عجیبی را حس کردم و بعد که دوباره به تصنیف گوش دادم آن را وصف‌الحال زیبایی یافتم که مخصوصاً در آن لحظات استثنایی در میانه‌ی جنگل بین تمامی افراد حکم‌فرما بود.

می و میخانه مست و می‌کشان مست
زمین مست و زمان مست، آسمان مست

نسیم از حلقه‌ی زلف تو بگذشت
چمن شد مست و باغ و باغبان مست

تا زدم يك جرعه می از چشم مستت
تا گرفتم جام مدهوشی زدستت

شد زمین مست آسمان مست
بلبلان نغمه‌خان مست

باغ مست و باغبان مست
تو زمزمه‌ی چنگ‌وعود منی

نغمه‌ی خفته در تاروپود منی
تو باده و جام و سبوی منی

مایه‌ی هستی و های‌وهوی منی
گرچه مستِ مستم و می‌پرستم

به هر دو جهان مست عشق تو هستم
تا من چشم مست تو دیدم

زساغر عشقت دو جرعه چشیدم
شد زمین مست، آسمان مست

بلبلان نغمه‌خان مست
باغ مست و باغبان مست

شوروحالی که در آن روزگاران در آسیاب بادی قدیمی برپا بود وصف‌ناشدنی است و همگی می‌کوشیدند که دم‌ها را غنیمت شمارند. ولی افسوس که گذشت زمان در اختیار کسی نبود، که اگر بود زمان را متوقف می‌کردند.

اسکلت فلزی سازه‌ی آرامگاه در مدت يك هفته آماده‌شد و بعد روی اسکلت فلزی، فیبرهایی با پیچ وصل شد که درنهایت روکش مسی باید روی این فیبرها نصب می‌شد. تمام مراحل کار در ایران یک‌بار انجام شده‌بود تا اگر کم‌وکاستی داشته باشد، همان‌جا تهیه شود. نصب فیبرهای چوبی و درنهایت نصب نهایی روکش مس حدود پنج هفته به‌ طول انجامید.

هم‌زمان با ساختن بنای آرامگاه می‌بایست پله‌های دورادور بنا آماده شود. اسکلت سیمانی پله‌ها با نصب چهار هزار بلوک سیمانی بادقت بسیار و با پشتکار تعدادی از اخوان جوان انجام شد. در آن زمان شوروحال جوانان آن‌قدر زیبا و خالصانه بود که به همه منتقل شد و همه دست‌به‌کار شدند تا هرچه زودتر پی‌ریزی پله‌ها نیز به اتمام برسد. پس از بررسی‌های دقیق قرار شد دو نفر از ایالت ولز انگلستان نصب سنگ‌های گرانیتی پله‌ها را با كمك گروه ایرانی، که از ایران آمده‌بودند، آغاز کنند. این دو نفر اهل ایالت ولز چنان با گروه ایرانی بنای دوستی را گذاشته‌بودند که هر روز با کلام فارسی روز خود را شروع می‌کردند. تمامی سنگ‌های گرانیت مخصوص پله‌ها نیز در ایران طبق نقشه‌های کشیده‌شده آماده و برش­خورده‌ بود. تنها کار نصب آن، آن‌هم با دقت میلیمتری، باقیمانده‌ بود. حقا که این گروه باز هم با مهارت و دقت خاص خودشان در چیدن سنگ‌های پله‌ها دست یاری به دو نفر اهالی وِلز داده و در طی پنج هفته پله‌ها هم به اتمام رسید.

باورکردنی نبود که در آن مدت هفتادواندی روز، چه شوروحالی در آسیاب بادی قدیمی برپا بود. کاش می‌توانستم زمان را نگه دارم تا این حال هم‌دلی تا ابد در دل‌هایمان جاودان بماند.

ساخت‌وساز آرامگاه به پایان رسید، اما دل‌های گروه ایرانی، که در این مدت سفر در گرو پیرشان حیران مانده‌بود، آماده‌به‌فرمان او عزم بازگشت به وطن کردند و باهم هم‌نوا خواندند.

آن‌که در ششدر حیرت همه را برده تویی          آن‌که مات رخ دلجوی تو بوده است منم

البته برای این گروه ایرانی و بسیاری دیگر، سفری عمیق‌تر تازه پاگرفته‌بود که همگی در دل زمزمه می‌کردند:

حذر از عشق ندانم
 سفر از پیش تو هرگز نتوانم نتوانم

واما بنای عشق، که خشت اولیه‌ی آن سالیان سال پیش با ورود او به عالم وجود گذاشته‌ شده‌ بود، مظهرش در آسیاب بادی قدیمی در میانه‌ی جنگل او سربه آسمان ساييد.

«بی عشق نمی‌توان نفس زد»