بهار

لطف‌الله صادقی

آمدم تا در رخت بینم بهار خویش را
در خم گیسوی تو لیل و نهار خویش را

آتش افتاده به جانم از غم هجران یار
آمدم در چشم تو بینم شرار خویش را

بی دم گرمت کویری بی‌بر و بی‌حاصلم
سر کنم با آه سردی روزگار خویش را

خاک راهت گشته‌ام شاید بریزی جرعه‌ای
بشکنم با باده‌ات در سر خمار خویش را

شاد می‌گردی چو بینی در دلم غم‌های من
زان سبب گویم به پیشت حال زار خویش را

گر مرا فخری بود از خاک کوی عشق توست
کی فروشم بر دو عالم افتخار خویش را

تا که نشکسته‌است ساغر بر در میخانه‌ات
کی ببخشی آن شراب خوش‌گوار خویش را

یا که دستم می‌رسد بر حلقه‌ی گیسوی تو
یا ببافم با دو زلفت نقش یار خویش را

روی زردم حاصل پاییز هجران‌دیده است
آمدم تا در رخت بینم بهار خویش را

عکس: HOWEN | unsplash.com