جایگاه خدا در مغز انسان

مصاحبه‌ امیلی اصفهانی با اندرو ب. نیوبرگ درباره‌ نورو-تئولوژی

مترجم: گ. تفرشی
ویراستار: م. یزدانی

اندرو ب. نیوبرگ (Andrew B. Newberg)، عصب‌شناس و رئیس تحقیقات «سلامتیِ یکپارچه۱»ی انستیتو مارکوس در بیمارستان و دانشگاه توماس جفرسون فیلادلفیا است. او پژوهشگری پیشرو در زمینه‌ی مطالعات عصب‌شناسی در حیطه‌ی تجربیات دینی و معنوی است و از بنیان‌گذاران شاخه‌ای از این علم تحت عنوان «نورو-تئولوژی۲». وی در تحقیقات و مطالعات خود، مغز افراد را در حین عبادت، دعا، مراقبه، مناسک مذهبی و یا در حالت خلسه اسکن کرده‌است تا بتواند درک بهتری از حالت‌ها و تمرین‌های مذهبی و معنوی داشته باشد.

نیوبرگ در نوشتار و همکاری در نگارش کتاب‌های تحسین‌برانگیز متعددی نیز فعالیت داشته‌است. چند نمونه از کارهای او عبارتند از: اعتقاد به خدا چه تأثیری بر مغز ما می‌گذارد؟ پیشرفتی غیر منتظره از یک عصب‌شناس پیشرو؛ چرا خدا از زندگی ما دور نمی‌شود: علم مغز و زیست شناسیِ باور؛ و نیز کتاب اخیر او چگونه آگاهی می‌تواند مغز را تغییر دهد: کتاب علم نوینِ دگرگونی. این مقاله حاصل گفتگوی او با مجله‌ی صوفی درباره‌ی تحقیقاتش در این زمینه است.

لطفا خلاصه‌ای از مطالعات خود را برای خوانندگان بگویید. تحقیقات شما درباره‌ی چیست؟ حیطه‌ی مطالعات من «نورو-تئولوژی» است که اصطلاح جالبی‌ست. چند نکته درباره‌ی این مبحث را برایتان شرح می‌دهم. در ابتدا باید بگویم که این مبحث به‌راستی نمونه‌ای از یک خیابان دوطرفه است. به این معنا که نورو-تئولوژی نه عصب‌شناسیِ اعتقادات دینی و معنوی است و نه الهیاتِ بر پایه‌ی علم و مرزهایش؛ بلکه در این حیطه‌ی تحقیقاتی، علم و دین با یکدیگر همکاری می‌کنند تا به درک بهتری از انسان دست یابیم. این رشته‌ی تحقیقاتی در تلاش است تا این دو بخشِ تجربیات انسانی، یعنی علم و تکنولوژی را با الهیات و دین توأمان بررسی کند. نکته دیگر این است که این رشته در مقایسه با سایر علوم آکادمیک نسبتا جامع است. عبارت «نورو» در «نورو-تئولوژی» تنها به معنای علم اعصاب نیست، هرچند که آن را نیز شامل می‌شود. می‌توان گفت که نورو-تئولوژی به‌معنای مطالعه‌ی سلامتی، فیزیولوژی، روان‌شناسی و مردم‌شناسی نیز هست، چرا که همه‌ی این موضوعات با تجربیات معنوی و اعتقادی ما در ارتباطند. علاوه بر این، من و همکارانم به «تئولوژی» یا الهیات به‌عنوان یک رشته‌ی علمی نگاه می‌کنیم زیرا الهیات مجموعه‌ای است از مناسک مذهبی، دین‌های متفاوت، تجربیات معنوی، حالت‌های متأثر از مصرف مواد روان‌گردان (یا داروهای دیگر) و سایر فعالیت‌ها. به این ترتیب ما با استفاده از روش‌های متنوع تحقیق، از مطالعه‌ی نظرات افراد درباره‌ی تجربیات معنوی‌شان گرفته تا مطالعه‌ی تصویر برداری‌های مغز به کمک پیشرفته‌ترین تکنولوژی‌ها−که کارکرد مغز افراد مذهبی را در زمان عبادت (به ویژه دعا و مراقبه) به دقت نمایان می‌کند−به بررسی این مباحث پرداخته‌ایم.

توجه شما چگونه به این حیطه‌ی مطالعاتی جلب شد؟ معنویت از جمله مباحثی‌ست که من از زمان کودکی به آن علاقه‌مند بوده‌ام و همیشه درباره‌ی دین و باورهای معنوی پرسش‌هایی داشته‌ام. کنجکاوی من در این بود که چطور همه‌ی ما انسان‌ها به یک جهانِ واحد می‌نگریم، ولی چیزهای متفاوتی می‌بینیم! یا به چه دلیل این همه اعتقادات و مناسک مذهبیِ متفاوت وجود دارند؟ همچنان که تلاش می‌کردم تا معنای زوایای متفاوت حقیقت را درک کنم، باور داشتم که برای رسیدن به پاسخی شفاف و واضح باید به علم متوسل شد و استدلالم این بود که کارکردِ مغز در چگونگی تجربه‌ی حقیقت، حتما نقش موثری دارد؛ ولی بزرگ‌تر که شدم متوجه شدم که علم هم محدودیت‌های خود را دارد و از این رو در دوران لیسانس، مطالعه‌ی فلسفه و ادیان را دنبال کردم و با تأمل در مفهوم حقیقت، به نوعی مراقبه‌ی فلسفی مشغول شدم. ساعت‌ها کناری می‌نشستم و در سوالات «بزرگ» تأمل می‌کردم: ماهیت حقیقت چیست؟ چگونه می‌دانیم آنچه واقعیت می‌نامیم به‌راستی واقعیت است؟ حقیقت چیست؟ و به‌طور پیوسته در پی یافتن پاسخی برای این سوالات بودم.

اما نیازی به پیدا کردن پاسخ نبود چرا که اساسا پاسخی نیز در کار نبود. نهایتا تعدادی از استادانم تشویقم کردند تا در آزمایشگاه روی سوالاتی که از کودکی ذهنم را مشغول کرده بود تحقیق کنم. این پیشنهاد زمینه‌ساز ورود من به مسیر نورو-تئولوژی شد.

اگر ممکن است چند نمونه از سوالات اصلی این تحقیقات را مطرح کنید. ما به‌دنبال درک رابطه میان خودِ معنوی-مذهبی با مغز هستیم و بررسی می‌کنیم که مغز از چه روش‌هایی به ما امکان تجربه‌ی احساسات و تفکرات مذهبی را می‌دهد و از چه روش‌هایی مانع دستیابیِ ما به این تجربیات می‌شود. علاقه‌ی ویژه‌ی من به اتفاقاتی است که درون مغز ما طیِ یک تجربه‌ی معنوی-مذهبیِ عمیق رخ می‌دهد؛ مثلا حالت خلسه، شگفتی یا شهود. بسیاری از کارهای من شامل تصویربرداری از اعصاب است. من مغز انسان‌های متفاوت مانند یک سالک بودایی، یک صوفی، راهبه‌های در حال عبادت و مبتدیانی که مشغول یادگیری مراقبه‌کردن هستند را مورد مطالعه قرار می‌دهم تا ببینم که وقتی افراد با چنین تجربیاتی روبرو می‌شوند، چه تغییراتی در مغز آن‌ها ایجاد می‌شود، چه در حین تمرین مراقبه یا عبادت و چه در دراز مدت. آیا مغز فردی که برای زمان‌های طولانی مراقبه می‌کند با مغز فردی که مراقبه نمی‌کند تفاوت دارد؟ و آیا این تفاوت‌ها نقشی در سلامتی و تندرستی افراد دارد؟

آیا ممکن است یافته‌های خود را برای ما شرح دهید؟ واقعا در زمان عبادت در ذهن افراد چه اتفاقی می‌افتد؟ من و همکارانم، همانند ویلیام جیمز۳ (William James)، در تلاشیم تا عناصر بنیادی تجربیات عمیق معنوی را جستجو کنیم. ولی برخلاف ویلیام جیمز یافته‌های ما بر اساس داده‌های تصویربرداری مغزی و نظرسنجی است. با پژوهش‌هایی که روی هزاران نفر انجام شده‌است، ما به پنج خصیصه‌ی اساسی در تجربیات معنوی دست یافته‌ایم:

اولین آن‌ها، تشدید احساسات و شوریدگی است. بیشتر افراد این تجربیات را به‌عنوان عمیق‌ترین و قوی‌ترین تجربیاتی که تا به‌حال داشته‌اند، چه به لحاظ حسی و چه به لحاظ عاطفی، توصیف می‌کنند.

دومین خصیصه، احساس شفافیت و وضوح و روشنی است. گویی این تجربیات برای آن‌ها مفهوم دنیا را تعبیر می‌کند و به این ترتیب آن‌ها دنیا را به شیوه‌ای متفاوت از قبل درک می‌کنند.

سومین خصیصه، حس وحدت و یگانگی است. آن‌ها احساس می‌کنند که با چیزی بزرگ‌تر مثل خدا، هستی یا هشیاری مطلق یکی شده‌اند. این احساس ارتباط و یکی‌شدنِ در لحظه به سیستم اعتقادی یا هدفِ تمرین معنوی ارتباطی ندارد.

چهارمین خصیصه، احساس تسلیم و رهایی است. این افراد نقش و تلاشی در وقوع این احساس ندارند و چنین تجربه‌ای به‌طور غیر ارادی رخ می‌دهد. این پدیده را به‌خصوص در مطالعه و بررسی تمرینات و تجربیات صوفیان و نماز‌خواندن مسلمانان دیده‌ایم؛ نوعی دگرگونی یا جهش بین کاری که برای انجامش تلاش می‌کنند (مثل مراقبه‌کردن یا نمازخواندن) و چیزی که بدون کنترل برایشان اتفاق می‌افتد.

پنجمین خصیصه، تغییر دائمی در نگرش و تفکر فرد نسبت به جهان است. تجربیات عرفانی، نگرش افراد را درباره‌ی روابط، شغل، هدف، احساس معنابخشی به زندگی و ترس از مرگ به‌طور عمیقی تغییر می‌دهد. یافته‌های ما حاکی از آن است که این تجربیات منجر به تغییرات قدرتمندی در مغز می‌شود که تا پایان عمر دوام دارد.

شما دریافته‌اید که این پنج عنصر با فعالیت‌های خاصی در مغز همراه هستند. درست است؟ بله. احساس شوریدگی با بخش لیمبیک مغز مرتبط است. لیمبیک از قدیمی‌ترین بخش‌های مغز است که گمان می‌رود نقش مهم و بزرگی در تجربیات معنوی و شهودی دارد. در طی این‌گونه تجربیات، نواحی لیمبیک مغز فعال می‌شوند.

در مورد شفافیت و وضوح نیز به‌نظر می‌رسد که مرکزی در مغز به‌نام تالاموس درگیر است. تالاموس اطلاعات حسی را دریافت می‌کند و بخش‌های مختلف مغز را با یکدیگر مرتبط می‌کند. تالاموس حس واقع‌گرایی را تنظیم می‌کند، بنابراین در زمان اوج یک تجربه‌ی مذهبی، فعالیت بیشتری دارد و این، ارتباطات جدیدی در مغز به‌وجود می‌آورد که در نهایت به حس وضوح و ادراک منتهی می‌شود.

احساس وحدت و یکی‌شدن نیز از کارکردهای لُب آهیانه است که در بخش عقب مخ قرار دارد. این بخش از مغز به ما کمک می‌کند تا از طریق دریافت اطلاعات حسی درباره‌ی محیط اطراف خود و مرزیابی بدن در فضای پیرامون، حس فردیت خود را خلق کنیم. در حین تجربه‌ی معنوی، فعالیت لب آهیانه کاهش می‌یابد که به‌نظر منطقی هم هست. به‌محض این‌که مغز احساس جدا شدن از محیط را کنار می‌گذارد، فرد با اطراف خود و حتی با کل هستی احساس یگانگی و اتصال می‌کند.

اما در مورد حس تسلیم و رهایی: زمانی که ما مشتاقانه کاری را انجام می‌دهیم، فعالیت لُب پیشانی افزایش می‌یابد. لب پیشانی در عملکرد، هدف‌مندی و تحلیل‌های منطقی درگیر است؛ ولی زمانی‌که ما حس تسلیم‌شدن را تجربه می‌کنیم، فعالیت لب پیشانی کاهش می‌یابد. این تغییرِ فعالیتِ لب پیشانی به‌طور چشم‌گیری اتفاق می‌افتد؛ زیرا در زمان مراقبه یا عبادت، لب پیشانی به‌کار گرفته می‌شود و این بخش به‌حالت کاملا فعال در می‌آید و شما مشتاق و مصمم می‌شوید. ولی زمانی‌که فعالیت لب پیشانی به‌طور ناگهانی کاهش می‌یابد، همه‌ی احساسات مربوط به اشتیاق و یا اعمال خودسرانه از دست می‌رود و احساس پرقدرت تسلیم جایگزین آن می‌شود.

مثالی که برای روشن‌تر کردن موضوع می‌توانم بزنم نردبان است. اگر دو تا پله‌ی نردبان را بالا بروید و بعد به پایین بپرید، برای شما مشکلی پیش نمی‌آید؛ ولی اگر از یک نردبان چند متری بالا بروید و از آن بالا بپرید ،قطعا اتفاق چشم‌گیری برایتان رخ خواهد داد! بنابراین کاهش فعالیت به‌تنهایی مهم نیست، بلکه گستره‌ی این کاهش فعالیت است که اهمیت دارد.

علت این تغییرات چیست؟ بیشتر به‌نظر می‌رسد که این تغییرات ناگهانی باشند. وقتی در حال مراقبه یا عبادت هستیم همان‌طور که گفتید لب پیشانی بسیار فعال است ولی وقتی این تجربیات شدت می‌گیرند و به اوج خود می‌رسند، فعالیت مغز کاهش می‌یابد. دقیقا علت آن چیست؟ علت آن هنوز به‌صورت دقیق مشخص نشده‌است، اما یک فرضیه هست که می‌گوید در هنگام انجام این آیین‌ها، مغز به‌شدت فعال می‌شود و از آن‌جا که مغز نمی‌تواند آن‌حد از فعالیت را برای مدت طولانی حفظ کند، نوعی جابه‌جایی ناگهانی و یا دگرگونی اتفاق می‌افتد. به‌طور مثال در رقص سماع، دراویش ناگهان بر روی زمین می‌افتند؛ چرا که نواحی مغز که فعال شده‌اند، به یک‌باره از کار باز می‌ایستند.

فرضیه‌ی دیگر این است که دستگاه عصبی خودمختار که مغز را به بدن مرتبط می‌کند، یک شاخه‌ی تحریک‌کننده به‌نام سمپاتیک و یک شاخه‌ی آرام‌کننده به نام پاراسمپاتیک دارد. هنگام ترس یا هیجان، دستگاه عصبی سمپاتیک فعال می‌شود. وقتی احساس امنیت، ایمنی و عشق را تجربه می‌کنیم، دستگاه عصبی پاراسمپاتیک فعالیت می‌کند. در زندگی روزمره بین این دو دستگاه تعادلی وجود دارد، به‌طوری که با فعال‌شدن یکی، دیگری غیرفعال می‌شود. به‌طور مثال وقتی قرار است مطلبی را جلوی جمعی ارائه دهیم، سیستم تحریک‌کننده فعال می‌شود؛ برعکس، شب در هنگام خواب فعالیت سیستم آرام‌کننده‌ی پاراسمپاتیک آغاز می‌گردد .به‌همین دلیل هم هست که وقتی قرار است روز بعد کار مهمی را انجام دهید نمی‌توانید بخوابید، چرا‌که یک سیستم مخل عملکرد بخش دیگر می‌شود.

بنابراین در طی تجربیات عمیق آیین‌های معنوی-مذهبی مثل سماع، ذکر و مناجات، دستگاه عصبی خودمختار (سمپاتیک) شروع به فعالیت می‌کند .شواهد و مدارک نشان می‌دهند که اگر فعالیت آن ادامه پیدا کند، به‌طور ناگهانی بخش دیگر یعنی پاراسمپاتیک فعال خواهد شد و منجر به برقراری آسایش و آرامش می‌شود. عکس آن هم صادق است، وقتی با آرامش در حال انجام مراقبه هستید− مثل عبادتِ همراه با تمرکزِ کاتولیک‌ها −به‌طور ناگهانی بخش سمپاتیک فعال می‌شود و منجر به حس برانگیختگی با آمیزه‌ای از شعف می‌شود. در هر دو مورد یک جابه‌جایی در چگونگی عملکرد بخش‌های مختلف مغز به‌وجود می‌آید و بنابراین شما را از یک سیستم به سیستمی دیگر می‌برد، تا نهایتا بدن به تعادل برسد.

براساس تحقیقاتی که شما انجام داده‌اید، آیا می‌توان گفت در مغز چیزی به‌عنوان «یگانگی و اشتراک میان تجربیات مذهبی» دیده می‌شود؟ به‌طور قطع در سیستم‌های اعتقادی مختلف، روش‌هایی مشابه ولی قابل تمایز وجود دارند. شباهت‌ها در حین تجربیات عمیقِ معنوی خود را نشان می‌دهند. تجربیات معنوی مسلمانان، بودایی‌ها و مسیحیان در بسیاری از عناصر بنیادی که قبلا ذکر کردم با هم تشابه بسیار دارند و تفاوتشان در نهایت در نحوه‌ی تفسیر این تجربه‌هاست. وقتی کسی می‌گوید «من خود خدا را احساس کردم» و شخص دیگری می‌گوید «من هشیاری مطلق را احساس کردم»، پرسشی پیش می‌آید که آیا این دو از یک تجربه‌ی واحد با تفاسیر متفاوت سخن می‌گویند یا اساسا این دو تجربه کاملا متفاوت هستند؟ ما هنوز برای این سوال پاسخی نداریم و رسیدن به پاسخ مستلزم تحقیق بیشتر است؛ اما من به‌شخصه تصور می‌کنم هم‌پوشانی‌ها و شباهت‌های قابل‌توجهی در این تجربیات وجود دارد.

با توجه به اتفاقاتی که در مغز می‌افتد، به‌نظر می‌رسد که این تغییرات مختص آن تجربه است نه سنت و آیین خاص. وقتی راهبه‌ای تجربه‌ی یکی‌شدن با خدا را احساس می‌کند و یک بودایی تجربه‌ی وحدت با آگاهی جهانی را، این احساس یکی‌شدن (وحدت) با تغییراتی در لب آهیانه همراه است. ممکن است که در مغز تمایزی بین این دو تجربه وجود داشته باشد، بدین ترتیب که نورون‌های (سلول‌های عصبی) خاصی برای تشخیص احساس یکی‌شدن با خدا و یا یگانگی با آگاهی جهانی وجود داشته باشند، ولی هنوز ما آن‌ها را نیافته‌ایم و از این رو مشکل است که بفهمیم این تجربیات تا چه حد شبیه به‌هم و یا متفاوت از یکدیگرند ولی می‌توان گفت که در الگوهای عمومی با هم اشتراک دارند.

چگونه در می‌یابید که در حالت‌های معنوی چه اتفاقی در مغز رخ می‌دهد‌؟ آیا ممکن است روش پژوهش خود را برای ما توضیح دهید؟ این یک چالش هیجان‌انگیز و جالب است. مشاهده‌ی اتفاقاتی که در مغز شخصی که در حال تجربه‌ی معنوی رخ می‌دهد بسیار بسیار دشوار است؛ چرا که هیچ‌گاه نمی‌دانیم که این تجربه، دقیقا چه‌زمانی اتفاق می‌افتد. به‌علاوه، با به‌هم زدن تمرکز شخصِ مورد مطالعه، آن شخص را از ادامه‌ی آن تجربه‌ی خاص باز می‌داریم؛ ولی ما بیشترین تلاش خود را می‌کنیم که تا حد امکان به مطالعه و تحقیقِ این تجربه نزدیک بشویم. در این زمینه ما از دو نوع فن‌آوری در تصویربرداری از مغز استفاده می‌کنیم. اولین مورد، تصویربرداری با بکارگیریِ تشدید مغناطیسی۴ است که در این روش فرد مورد تحقیق، درون یک اسکنر بزرگ استوانه مانند قرار می‌گیرد و از او خواسته می‌شود تا درون اسکنر مراقبه یا عبادت کند. در این حین، اسکنر با عکس‌گرفتن از مغز می‌تواند تغییرات مغز را در این وضعیت دنبال کند.

تکنولوژی دیگر، تصویربرداری اسپکت۵ است. در این روش، به شخص مقدار کمی ردیاب رادیواکتیو تزریق می‌شود و مسیر آن در مغز دنبال شود. ما این روش را برای صوفیان به‌کار بردیم و چون تمرین‌های معنوی آن‌ها مستلزم حرکت‌کردن، سماع و ذکرخواندن بود و امکان آن نبود که در این حالت مغز آن‌ها درون اسکنر بررسی شود، به‌کمک تصویربرداری اسپکت و با استفاده از یک میل جراحی درون وریدی، این افراد را مشاهده کردیم. در این روش، بعد از حدود بیست دقیقه ردیاب را از طریق لوله تزریق کردیم و آن‌ها نیز تمرین‌های خود را به مدت ۱۰ تا ۱۵ دقیقه انجام دادند و وقتی کارشان تمام شد از مغز آن‌ها در یک اسکنر عکس گرفته شد تا کارکرد مغز در اوج مراقبه بررسی شود. سپس تعدادی از دراویش را در یک اتاق قرار دادیم تا با هم مراقبه کنند؛ چون به ما گفته بودند که مراقبه‌ی گروهی، تجربه‌ی عمیق‌تری است. آنها به مدت ۳۰ تا ۴۰ دقیقه در حالی‌که میل جراحی را در دست داشتند و بیشترشان روی صندلی نشسته بودند مراقبه کردند. در بررسی داده‌ها متوجه کاهش فعالیت لب پیشانی آن‌ها شدیم که با احساس تسلیم‌شدن همراه بود.

شما تحقیقاتی هم بر روی بودائی‌ها، راهبه‌های کاتولیک و مراسم عید پنجاهه‌ی یهودیان انجام داده‌اید، لطفا درباره‌ی این تحقیقات نیز مختصری برایمان توضیح دهید. بودائیان و راهبه‌ها تمرین تمرکز انجام می‌دادند. به این معنی که راهبه‌ها مشغول عبادت همراه با مراقبه شدند و بودائیان بر روی یک تصویر تمرکز کردند. ما امیدوار بودیم افزایش فعالیت در لب پیشانی را مشاهده کنیم. در ادامه، متوجه افزایش فعالیت در ناحیه‌ی تکلم راهبه‌ها شدیم چرا که آن‌ها مشغول تمرین شفاهی بودند. در مورد بودائیان، فعالیت نواحی بینایی افزایش یافت. وقتی در اوج تمرین، مغزهای این افراد بررسی شد، افزایش در فعالیت لب پیشانی آن‌ها چشم‌گیر بود ولی لب آهیانه که مسئول خودآگاهی‌ست، کاهش در فعالیت مغز را نشان داد.

یهودیان نیز در طی عید پنجاهه مشغول ذکر بودند؛ در ابتدا آوازهایی به زبان انگلیسی خواندند و سپس به زبانی ناآشنا ادامه دادند و تا آخر در همان وضعیت ماندند. مادامی که به زبانی ناآشنا می‌خواندند، به آن‌ها ماده‌ی رادیواکتیو، از طریق میل جراحی تزریق شد و بعد از اتمام کار، از مغز آن‌ها اسکن گرفته شد و کاهش فعالیت در لب پیشانی دیده شد. آن‌ها خود را تمام و کمال بر روی تمرینات‌شان متمرکز کرده بودند و احساس می‌کردند که روح خدا از درون‌شان گذر کرده‌است و در مقابل این احساس خود را تسلیم می‌دیدند.

افرادی هستند که خود را عمیقا متعهد به مراقبه و عبادت می‌دانند، در حالی‌که برخی افراد فقط در جنب‌وجوش مراسم و آیین‌ها هستند. آیا مغز این افراد الگوی فعالیت یکسانی را نشان می‌دهد؟ این پرسش نیز از جمله سوالاتی است که از دیرباز مطرح بوده‌است؛ واقعا تا چه اندازه یک فرد باید متعهد باشد؟ در یک تحقیق، ما فردی را که یک مراقبه‌گر حرفه‌ای بود زیر نظر گرفتیم و از او خواستیم تا روی مفهوم خدا، حتی اگر اعتقادی هم ندارد، مراقبه کند. ما دریافتیم که مغز این فرد دچار تغییر زیادی نشد. بر پایه‌ی داده‌ها، اگر فرد در اعتقاد متزلزل باشد، نواحی متعددی در مغز فعال نخواهند شد و شاید یک حس خفیف مانند احساس آرامش و کاهش استرس را تجربه کند، ولی تجربه‌ی باطنی عمیق را نخواهد داشت؛ تجربه‌ی عمیق تنها زمانی اتفاق می‌افتد که فرد به‌راستی متعهد و درگیر باشد. زمان هم اهمیت دارد، به‌عنوان یک اصل کلی هر‌چه افراد این نوع تمرین‌ها را بیشتر انجام دهند، احتمال دست‌یابی به یک تجربه‌ی معنوی بسیار عمیق بیشتر خواهد بود. البته این جمله به این معنا نیست که اگر در آغاز راه باشید نمی‌تواند حسی پر قدرت را تجربه کند؛ بر اساس نمونه‌هایی، این نوع تجربیات در بعضی افراد به‌طور خودکار و خود‌به‌خود بوجود می‌آیند. ولی در اغلب موارد، این نوع تجربیات عمیق معنوی با مدت زمانی که فرد مراقبه یا عبادت می‌کرده، رابطه‌ی مستقیم دارند و تغییرات در مغز این افراد نیز بیشتر است.

باید خاطر نشان کنم که اطلاعات و داده‌های زیادی درباره‌ی طول مدت مراقبه یا عبادت در دست نداریم. این‌که آیا تعداد سال‌ها اهمیت دارد یا نه؟ آیا فردی که به مدت ۵ سال روزی یک ساعت مراقبه یا عبادت کند، با فردی که ۱۰ سال روزی نیم ساعت چنین می‌کند، یکی است؟ وآیا طول زمان تعیین‌کننده‌تر است یا شدت و عمق انجام آن؟ و یا اینکه آیا مراقبه یا عبادت بین سنین ۱۷ تا ۲۷ سالگی نتایج مشابهی با گزاردن این مناسک در سنین ۵۵ سالگی تا ۶۵ سالگی دارد یا نه! هنوز پاسخی برای این سوالات نداریم.

شما درباره‌ی تغییرات مغز بلافاصله در طیِ حالت‌های معنوی و یا بعد از آن صحبت کردید ولی آیا این تغییرات در طولانی مدت هم اتفاق می‌افتد؟ و آیا کارکرد مغز مراقبه‌گرانی که به مدت طولانی به این کار مشغول هستند با مغز افرادی که مراقبه نمی‌کنند یا مراقبه‌گران مبتدی متفاوت است؟ قطعا تفاوت‌های مشخصی وجود دارند. لُب پیشانیِ مراقبه‌گرانی که برای مدت‌های طولانی−مثلا ۱۵ سال به بالا−مراقبه کرده‌اند، ضخیم‌تر از آن‌هایی است که مراقبه نمی‌کنند. فکرش را بکنید منطقی هم است، چرا که وقتی فرد تمرکز می‌کند از لُب پیشانی استفاده می‌کند و هرچه از این بخش استفاده‌ی بیشتری شود ضخیم‌تر نیز می‌شود؛ درست مانند عضلات در اثر تمرین‌های ورزشی. بر پایه‌ی تحقیقات در این گروه افراد، نه تنها لُب پیشانی ضخیم‌تر و فعال‌تر است و منجر به تمرکز و حافظه‌ی بهتر می‌شود، بلکه در تالاموس نیز دو تغییر رخ می‌دهد. تالاموس مراقبه‌کنندگانی که به مدت طولانی مراقبه کرده‌اند، دچار عدم تقارن می‌شود که به معنای فعالیت بیشتر در یک‌طرف نسبت به طرف دیگر است. حال اگر تالاموس در پردازش اطلاعاتِ حسی و تجربیاتِ مربوط به حقیقت به میزان زیادی درگیر شود، در این صورت تغییرات آن وابسته به چگونگیِ تجربه‌ی حقیقت خواهد بود. بنابراین وقتی کسی مدت طولانی مشغول این نوع تمرینات باشد، دیدگاه این فرد از حقیقت تغییر می‌کند؛ اما این‌که این تغییر چگونه رخ می‌دهد و به چه شکل منجر به تغییر دیدگاه در فرد می‌شود هنوز معلوم نیست. یک احتمال این است که احساسات فرد بی‌آلایش و مهربان می‌شود، و عدم تقارن در تالاموس در این موضوع نقش دارد، ولی ما دقیقا نمی‌دانیم چه نقشی.

بعضی از مردم معتقدند که اعتقاد به خدا امری غریزی است. نظر شما چیست؟ آیا ما برای معنوی‌بودن خلق شده‌ایم؟ مغز ما ساختار خاصی دارد. آن‌چه می‌دانیم این است که این ساختار به ما اجازه می‌دهد خیلی راحت به تجربیات معنوی بپردازیم. در کتابی تحت عنوان چرا خدا از زندگی ما دور نمی‌شود؟ من و همکارم اوجین دکیلی (Eugene d’Aquili) دو سازوکار هدایت‌کننده در مغز را توضیح می‌دهیم. این دو سازوکار، یکی سازوکار خودپایی۶ و دیگری سازوکار خودشکنی۷ است. به بیان دیگر، یکی سازوکاری است که فردیت را حفظ می‌کند و دیگری سازوکارِ گذشتن و صعود از خود است. از یک طرف ارتباط مغز با جهانِ پیرامون موجب تنظیم دقیق بدن و بقای ما در این جهان می‌شود و از طرف دیگر این مغز است که ما را یاری می‌کند تا از یک لحظه‌ زندگی به لحظه‌ی بعد گذر کنیم. ما همان فرد ۵ سال گذشته و ۲۰ سال پیش هستیم، اما بنا به تغییراتی که کرده‌ایم مغز ما نیز متحول شده‌است. ما در سراسر زندگی خود به سوی متعالی‌شدن پیش می‌رویم و مذهب و معنویت شاید به‌عنوان غایت خود‌برتریِ ما تلقی شود که از طریق گذرکردن و صعود از «خود» صورت می‌گیرد و منجر به ایجاد چیزی بزرگ‌تر از «خود» می‌شود.

لطفا در مورد سازوکار خودشکنی بیشتر بگویید. می‌توان گفت که دین از دلِ خودپایی و خودشکنی برآمده. کارکرد مذاهب برای بقای ماست. مذاهب، شکل‌دهنده‌ی جوامعی هم‌بسته با دستورالعمل‌های اخلاقی و موازین یکپارچه‌اند؛ در عین‌حال موجب ارضای خواست‌ها و امیال مغز برای متعالی‌شدن هم می‌شوند. آیین‌های مذهبی مجالی فراهم کرده‌اند تا پای از خود فراتر بگذاریم. در نهایت می‌توان گفت عناصر معنوی موجود در بیشتر سنن، بالاترین مرتبه‌ی خودشکنی به‌حساب می‌آیند که ما قادر به دست‌یافتن به آن‌ها هستیم. از طریق این عناصر ما می‌توانیم تبدیل به چیزی فراتر از خودِ محبوس در خودپایی بشویم. از آن‌جایی که مغز به ما در خودپایی و خودشکنی کمک می‌کند و کارکرد مذهب نیز چنین است، برداشت من این است که مذهب برای انسان مثل خوردن و آشامیدن امری طبیعی است. یا می‌توان گفت که در اثر تکامل ایجاد شده‌است و یا توسط خدا. این مسئله گرچه پیوسته مورد بحث و گفتگوست، هر دو نتیجه‌گیری منطقی هستند.

در تحقیقات‌تان چه چیزی بیش از همه باعث شگفتی شما شد؟ اگر بتوانیم نام شگفتی بر آن بگذاریم باید بگویم درکی عمیق‌تر از مکتب‌های اعتقادی انسان‌ها یکی از بزرگ‌ترین درس‌هایی‌ست که آموخته‌ام! اما همه‌ی ما در دام مغز خود گرفتاریم، به یک جهان لایتناهی دیده دوخته‌ایم و سعی در درک آن داریم و واقعیت این است که نتایجی که هر کدام از ما به آن می‌رسیم، بسیار شگفت‌انگیز است. این نتیجه‌گیری‌ها بر حسب ژنتیک، تأثیرات تربیت خانوادگی، فرهنگ، تجربیات و انسان‌های پیرامون ما تفاوت دارند. همه‌ی این موارد باعث شده که من به یک چیز و شما به چیز دیگری اعتقاد داشته باشیم، شاید به نظر خیلی آرمان‌گرایانه برسد، ولی من گمان نمی‌کنم که یک گروه غلط و دیگری درست باشند. انسان‌ها متفاوت فکر می‌کنند و تجربیات خود را در جهان متفاوت تفسیر می‌کنند. آن‌چه که مسلم است ما باید به این تفاوت‌ها احترام بگذاریم و در این تفاوت‌ها به دنبال صلح و آرامش باشیم.

اصل این مقاله در مجله‌ی صوفی انگلیسی شماره‌ی ۹۳ به چاپ رسیده‌است.

یادداشت‌ها:
Integrated Health -۱
۲ – Neurotheology نورو-تئولوژی کلمه‌ای مرکب از دو واژه‌ی عصب‌شناسی و الهیات است.
۳- ویلیام جیمز (۱۹۱۰-۱۸۴۲) روان‌شناسی که بر کارکرد ذهن و رفتار و تطابق آن با محیط تأکید داشت.
۴- (FMRI) Functional Magnetic Resonance Imaging
SPECT -۵
Self-maintenance -۶
Self-transcendence -۷