حتا، پایتخت معنویت
.حامد الماسی
.
.

عکس: Vivek Renukaprasad | istockphoto.com
اعتقاد میچکد از هوا و تراوش میکند از زمینِ خاکستریاش و فرومیرود در رودخانهی عظیمش؛ اینجا بنارس، پایتخت معنویت تاریخ و جغرافیای هندوستان. جایی پر از تضاد باورکردنی. اکنونها واراناسیاش میخوانند. شاید با مختصاتی چندهزار ساله و به وسعت نام «شبه قاره».
با هم به مدد واژهها سری به کوچه و خیابانهای شلوغش میکشیم. و دمی به کنار آرام گنگ. گنگ رودهای دنیا! مینشینیم. واژه از من تخیل از شما؛ سلام!
* * * * *
ترکیبی از صدای پشت سر هم بوقهای بیشمار و لهجهی هندی رانندهی ریکشاها که بارها و بارها میپرسند: «تاکسی میخواهی؟»
و حتا پس از شنیدن «نه» هم ناامید نمیشوند!
بوی نامطبوع و خفیف مشترک در شهرهای بزرگ هند! نامنظمی خاص شبه قاره، قابل مشاهده در همه جای این اَبَر کشور! و البته آلودگی مضاعف هوا، آخرین چیزی که ممکن است آزارت دهد؛ چون هنوز مقداری اکسیژن برای نفس کشیدن در خود دارد یقیناً! اینها، تصاویر اولیهی ساعتهای نخست شهر بنارس (یا واراناسی امروزی) بود. پس از ۳۳ ساعت قطارنوردی، شاید مقدمات خوبی برای رفع خستگی نباشند؛ اما هند است و سراسر اعجاز و سورپرایز و شگفتی؛ نظمی فراتر از بینظمی که احساس هم میشود. از قضا؛ و همین کار را برای ادامه دادن همیشه هموار میکند.
اولین شگفتی این سفر ۳۳ ساعته با قطار، به ساعات اول آن برمیگردد. جاییکه پس از چهار ساعت ایستادن در قطار، ادامه دادن برایم دشوار تصور میشد؛ هیچ جایی برای نشستن روی کف قطار هم نبود؛ کیپ تا کیپ آدم بود. ادامه دادنی که بیش از یک روز کامل میتوانست کش بیاید. منتظر بودم چند دقیقه دیگر در ایستگاه بعد پیاده شوم که… ببینم چه در انتظارم است… حتا شاید خوابی کمکیفیت در ایستگاه قطار نصیبم شود! چون نیمهشب شده بود کم کم! و بعد برگشت به پونا و حتا ایران.
یک پسر جوان با موی براق مشکی و قد کوتاه و چهرهای تیره، خاص مردمان این سرزمین، که لباس خدماتی قطار به تن داشت، سعی میکرد چیزی را به من بفهماند. ابتدا به لهجهی محلی خودش (که به مراتی میخورد) و بعد به زبان همهفهمتر هیندی (هندی). شاید تصور میکرد کارساز باشد.
کمی آوای کلمات آشناتر شد. من اما اصلاً نمیفهمیدم چه میگوید. آیا درخواستی دارد؟ متوجه چیز خاصی شده؟ پرسیدم: «انگلیسی بلدی؟» که سرش را چند بار به چپ و راست حرکت داد به نشانهی پاسخ منفی!
ناامید از برقراری ارتباط، چند قدم باقیمانده تا دمِ درِ خروجیِ قطار را هم برداشتم. پشت سرم آمد و لبخندی ناراضی به لب داشت. قطار کمکم داشت توقف میکرد و من هم مصمم از تصمیمم برای پیاده شدن و ادامه ندادن و حتا بهاصطلاح جا زدن!
مردی میانسال با انگلیسی لهجهدار به من در آستانهی در خروجی سلام کرد و گفت که دوست خدماتی میگوید تخت مخصوص استراحتش را حاضر است در ازای ۵۰۰ روپیه به من بدهد. درست در جای درستش این مرد فرا رسید. مسیر واراناسی هنوز مرا میخواند.
پس از حدود یک و نیم روز کشوقوس طولانی در قطار کهنه و عریض فیروزهایرنگ هندی به ایستگاه قطار واراناسی رسیدم.
شلوغی بیش از حد، اولین مفهومیست که در بنارس (واراناسی) با آن برخورد میکنی. مطابق تمام شهرهای توریستی هند و کشورهای اطراف حتا.
بهیقین چیزی نیست که واراناسی تو را به آنجا کشانده باشد. حسی ناخوشایندتر در شلوغترین شهر هند، تجربهشده تا آن روز (چراکه کلکته را شلوغترین شهر هند میدانند). شلوغی بنارس اما بهراحتی قابل تحمل است؛ زیرا حد فاصل ایستگاه قطار تا کنار رود گنگ، شلوغی، متر به متر کمتر میشود.
این مهم، تحمل فضا را بهسادگی فراهم میآورد. هرچه به سمت آب نزدیک میشوی، به همان نسبت از حجم ماشینها و بوقهای ممتد دور میشوی. به گَنگ، به رود گنگ نزدیک میشوی. افسوس که این دیدار و کیفیتش از پس هیچ واژهای برنمیآید. یکی از رگهای اصلی کرهی زمین که در امتدادش اعتقادی غلیظ و تاریخی ساحل کرده و جان و جریان رود، به جان مردم هندو بستهاست.
اعتقاد عمیق در عصر کماعتقادی، اولین مفهومیست که در کرانهی گنگ با آن برخورد میکنی.
ساعتها کنارش به راههای مختلف به عبادت مشغول هستند اهالی. عبادتی که گاه انجام ندادنِ هیچ کاریست. ساعتهای ساعت نشستن و نگریستن. فقط بودن، و حضور داشتن.
در آب گنگ حمام میکنند؛ مرده غسل میدهند؛ از آبش مینوشند و خلاصه شاهراه حیات دین و دنیای هندوان بوده و هست این گنگ عریض و طویل.
روایتها، اعتقادات و داستانهای فراوانی را میشود در جوار گاتهای ساحل رود گنگ دید و شنید. کافیست کمی عمیق ببینی و دمی بنشینی. گاتها بناهای کنار ساحل غربی و شمالغربی رود هستند که جلوهی خاصی به این نقطه از هندوستان بخشیدهاند و قدمت و کهنگیشان نشانهی خفیفی از قدمت و تاریخ این شهر است. قدمت بعضی از این بناها به بیش از هزار سال هم میرسد!
اما قدمتی که برای شهر گفته میشود، چیزی بسیار فراتر از این اعداد است. برخی معتقدند درگذر ۶ هزار سال تمدن شهر، هرگز حیات در این کناره، قطع نشده. عدهای هم تاریخ آن را با تاریخ بشر یکی میدانند.
گاتها و بناهای کنار رود با پلههای فراوانی به رود ختم میشوند و این ساختار، بهانه و فضای وسیعیست برای نشستن دم غروب بیشمار هندی و توریست از سراسر جهان. تماشای ابدیت در این آب و خاک؛ الحق که لطفی منحصر به فرد دارد.
* * * * *
روز آخر سفرم به واراناسی، کنار رود گنگ در یک غروب کمتلاطم و تقریباً ساکت و بیباد نشسته بودم و لبپَر آب به پلههای بتنیِ قدیمیِ ساحلِ رودخانه، شلپ شلپ میکرد؛ انگار که غول نجاتدهندهای قلپ قلپ از آب شیرین و کدر گنگ مینوشد و این نوشیدن، ناخودآگاه، گاه نوشیدن خون یک هندوی سعادتمند است که پس از مرگ قدیسوار در گنگ به آب سپرده شده است. نسوزانده و رها شده در آب!
آرامش کنار رود را ترک کردم؛ چند پله را به سمت گاتها بالا آمدم و در پیادهراهی، به سمت بالای رود شروع کردم به قدم زدن. یکهو با صحنهای تکاندهنده مواجه شدم. اینطوری که بهواقع و عمیق تکان خوردم. انگار که یکآن روح از تنم جدا شد و دوباره برگشت به تن. تصویر، زنی در حال سوزانده شدن. در این مجال جای جزییات نیست.
بر خود مسلط شدم و کمی جلوتر رفتم. تجربهای خاص که شاید تا آخر عمر دیگر نبینم. با تمام وجود از این مراسم دیدن کردم و سعی کردم به تمام جزییات دقت کنم. هرچند همان شب بهشدت مریض شدم و هشت روزی بستری بودم.
بسیاری معتقدند که گرد مرده در بنارس روی آدم مینشیند و مریض میشود؛ شاید همینطور باشد. خاکستر مرده که نامریی در هوا میچرخد. باقیماندهی خاکستر هم که طبق آیین به گنگ عظیم سپرده میشود.
مراسمی دیدم که زندگی انسان را به دو بخش تقسیم میکند. قبل و بعد از آن! روزها در سرم بود و جدا نمیشد آن حال و هوا و رنگ و بو.
بنارس هند واقعیست. اگر به هند رفتید، آن را از قلم نیندازید که قلم اصلی سفر هند میتواند باشد.
گانگاآرتی یکی از بهانههای اصلی گرد هم آمدن غروبانهی مردم است. مراسمی از دعا و آتشبازی و ذکر وردها و موسیقی و رقص و عودسوزی و پخش کردن نقل و گرفتن نذورات که هر غروب با ضوابط خاصی برگزار میشود. آن مراسم هم دیدنش شاید هرگز برای مسافر تکرار نشود. ناب و ویژه!
مردهسوزی هم که از هیجانیترین مراسم هر روزهی این منطقه است. مردم هندو معتقدند هر کسی که در بنارس بمیرد و در کنار رود گنگ سوزانده شود، برای همیشه از چرخهی حیات خارج و آمرزیده میشود و دیگر به این دنیا باز نمیگردد. یعنی طبق عقیدهی تناسخ، انسانها بارها به دنیا میآیند، تا پاک و بزرگ، از چرخهی رنجآور حیات بهکلی خارج شوند و به کمال مطلوب برسند.
به همین سبب، از سراسر هند جسدها و گاهی پیرمرد پیرزنهایی که تصور میکنند روزهای آخر عمرشان را میگذرانند، به بنارس میآیند. خلاصه آنکه بازار جسدسوزی در این کرانه حسابی داغ داغ است.
گروههایی از هندوها را نمیسوزانند البته. آنها را به آب میاندازند. زنهای حامله، کودکان، پیرها و برهمنها و چند گروه دیگر…
مراسم معنوی شبانهی گانگاآرتی، اگرچه شناسنامهی واراناسیست، اما میخواهم به واقعیتی عیان در عصر حاضر سراسر دنیا و بهطبع واراناسی اشاره کنم:
«تأثیر مدرنیته بر معنویت»!
حتا در پایتختِ معنویتِ جهان هم جوانان با جوانان سراسر دنیا در حال یک رنگشدگی هستند. این یک قضاوت نیست، یک روایت است. جوهای جوانپسند در کنار گنگ هم برپاست. اینکه پس از مراسم گانگاآرتی چندین دختر و پسر جوان به خواندن و نواختن آهنگهای غربی پرداختند، از قضا شور و حرارت خاصی هم در کنار گنگ ایجاد میکرد. لبخند و شوق را در چهرهی جوانان میشد مشاهده کرد. همان جوانهایی که ساعتی پیش در مراسم گانگاآرتی هم شرکت کرده بودند از قضا.
اقتصاد و سرمایهداری هم از همراهی و همدمی، به رقیبی سرسخت برای معنویت تبدیل شدهاند، و بازارها و جریانات داد و ستد شلوغتر از هر مراسمی، مردمان را در پی لقمهای نان برای درون خود، به بیرون میکشاند! حتا در واراناسی! برداشتهای متفاوتی میشود از این جریانات و تغییرات داشت. مثبت و منفی. آن را واگذار میکنم به خوانندگان گرامی. با تمام این تفسیرها از غلظت و ماندگاری آیین و آداب هر روزهی واراناسی نمیشود گذشت. المانهایی که شاید در هیچ جای دنیا نظیرش پیدا نشود، با این عریضی و طویلی.
شهرهایی در هندوستان هستند که دچار توجه توریسم نشده و آداب و آیین ادیان هندیها در آن مناطق با اصالت بیشتری هم برقرار است؛ مانند تیروپاتی که اتفاقی در مسیرم دوسه روزی در آن اقامت داشتم. شهری در نیمهی جنوبی هندوستان که مراسمی ناب و سنتی به اسم «تولد شیواجی چاتراپاتی» را در آن دیدم. مراسمی سالانه که از اتفاق، در همان دوسه روز اقامتم بود؛ مراسمی با حضور و پیادهروی دو فیل مسن نقاشیشده که برای یکی از استورههای هندوستان برپا میشد. نکتهی جالب در آن مراسم که پررنگتر از هرچیزی در ذهنم ماندگار است، اینکه هرکسی از حاضران برای بذل نذری به سمت فیلبانان میرفت، یکی از فیلها به نشانهی تقدیس یا چیزی شبیه آن، خرطوم خود را بلند میکرد و بر سر نذرگزار میگذاشت!
بازگردیم به بنارس. این گزارش، یک بخش از دنیا شاید باشد که در تعادل به زیست خود ادامه میدهد. دنیایی که ویل دورانت در کتاب «دربارهی معنای زندگی» گلایهوار، آن را از «راه» خارج ده میپندارد، که میگوید: «اکنون با رخت بستن دین جایگاه انسانی خودمان را از دست دادهایم و به یک موجود زیستی خُرد در این کرهی خاکی مثل دیگر موجودات و حتا گاه پستتر تبدیل شدهایم.»
اما ویل دورانت کاسبان تنگنظر را در نظر نگرفت و گلایهاش یکطرفه بود و شامل حال انسان امروزی.
* * * * *
واراناسی، با ساختار منحصرش، با ترکیب سازههای تاریخی و رودخانهی باستانیاش، با عابدان و ساحلنشینان خاموشش، با همجواری تضادهایش، با تنوع دینی و مسلکیاش و با خاکستر مردههایش، آخرین جایی شاید باشد که در ذهن یک مسافر کمرنگ شود.