خواب باغ

جیران قلیان
.

عکس: ARON VISUALS | UNSPLASH.COM

برخی مردم‌شناسان بر این باورند که خواب‌های آدمی نه‌فقط برآمده از ناخودآگاهی‌ست که ریشه در گذشته‌ و تجربه‌ی زیسته‌ی‌ ما دارد و نه‌تنها دریچه‌ای‌ست به آن‌دنیا، بلکه نیرویی‌ست که آدمی را به تکاپو و تغییر آینده وامی‌دارد. نوشته‌ی پیش رو روایتی‌ست از یک خوابِ شخصی، به یاد فتانه‌‌ی فرحزاد (۱۳۴۸-۲۰۱۴)، خاله‌ی دوست‌داشتنی‌‌ام که رؤیاهایش همواره او را به‌سوی حضوری متعالی سوق دادند. از روزی که مشرف شدم هر از گاهی رؤیاهایش را برایم می‌نوشت و می‌خواند. به‌گفته‌ی خودش این خواب بود که او را به خانقاه آورد. همان خواب بود که راه ترک این دنیا را نشانش داد. در اوج بیماریش، چند ماه قبل از رفتن، نوشته‌ای برایم فرستاد. تصویری از او ایستاده در باغ بهشت، خاموش، چون درختی سبز، پُر از حضور فراگیرِ یاری نورانی. باشد که روحش در عشق یار بمانی‌ شود.

متن پیش رو را بر اساس یکی از خواب‌هایم نوشته‌ام. رؤیایی که در مواجهه با مرگ پدر عزیزم به سراغم آمد و مسیر سوگواری‌ام را تغییر داد. سپتامبر ۲۰۱۷ بود یا اکتبر. یک سال از رفتن ناگهانی پدر می‌گذشت و من هنوز تنها‌ترین بودم.

خانه، خانه‌ی کودکی‌ام هست و نیست. نور از پنجره‌های سراسری ساختمان پرت می‌شود توی حیاط. از پشت به ساختمان نزدیک می‌شوم و می‌چرخم گردِ ردیف پنجر‌ه‌های دور تا دورِ خانه. می‌توانم وارد شوم؟ نوای ساز و کوبه‌ی دف قاب پنجره‌ها را می‌لرزاند. در حیاط جلوی خانه ماگنولیایی قد کشیده. برگ‌هایش برق می‌زنند زیر نور چراغ، از بالا به پایین نگاهم می‌کنند. هزار چشم. برایش دست تکان می‌دهم و وارد ساختمان می‌شوم.

اتاق‌های تودرتو. مفروش با قالی‌ها و گلیم‌های کوچک و بزرگ. دورتادور مخده چیده‌اند. از چندین اتاق که می‌گذرم به سالن رقصی دل‌باز می‌رسم. کف زمین را سنگ مرمر قرمز پوشانده. لوسترِ عظیمی سالن را نورانی کرده. زنان و مردان لباس‌های بزرگ و پرچین بر تن دارند، با موهای بافته و کلاه‌گیس‌های سفید. مردان، همگام با نوای موسیقی، زنان را از کمر بلند می‌کنند، هماهنگ نیم‌دور می‌چرخانندشان و زمین می‌گذارند. دامن زنان مثل چتر، گِرد توی هوا می‌چرخد. انتهای سالن، آن‌سوی چهاردریِ سالن، شیخ را می‌بینم ایستاده، در عمق اتاقی تاریک. با قدم‌های بلند بی‌هوا سالن را طی می‌کنم و وارد اتاق تاریک می‌شوم. شیخ دستش را سمتم دراز می‌کند و مشتش را باز می‌کند. یک جفت گوشواره‌ی زمرد برق می‌زند کف دستش. گوشواره‌ها را برمی‌دارم، چشم‌هایم قفل می‌شود به نگاهش. یک جفت زمرد براق به من لبخند می‌زنند. از اتاق گذر می‌کنم. همچنان که از پله‌های ساختمان بالا می‌روم نوای موسیقی بلندتر می‌شود. همان موسیقی که از بیرون ساختمان به گوش می‌رسید. کوبه‌ای منظم.

به پشت بام ساختمان می‌رسم. سراسرش فرش انداخته‌اند. مردانِ دف‌زن شیخ را که بر مخده نشسته احاطه کرده‌اند. نشسته، ایستاده. ضربِ سازشان ساختمان را می‌لرزاند. سیل جمعیت، حلقه زده دور دف‌زنان. کف‌زنان. از میان‌شان رد می‌شوم و چهارزانو می‌نشینم پشت یکی از دف‌ها. می‌گذارم کوبه‌ی دف بکوبد توی گوش‌هایم، سرم را تکان‌تکان دهد. تنم را بلرزاند. بابا نمی‌دانم از کجا پیدا می‌شود. نشسته پشت من. بی‌هوا دستانش را دور شانه‌هایم حلقه می‌کند و محکم در آغوشم می‌گیرد. توی گوشم می‌خواند که آرام باشم. آرام. رها. تنم محکم‌تر می‌لرزد. هق‌هقی بی‌پروا، که بند نمی‌آید، نمی‌دانم از کجا به بدنم هجوم می‌آورد.

چشم‌هایم را که باز می‌کنم بالشم یکپارچه خیس است.

برای دلِ منی که در حسرت تماس بابا غرق بود، این خواب شروعی شد برای به سوگ او نشستن و برای پذیرفتن ذات گذرای عالم هستی. سبکیِ تحمل‌ناپذیرِ بودن همین است. بابا دوباره سراغم نیامد، در هیچ خواب دیگری ندیدمش. ولی آتشی زیر دلم روشن شد، سووشون. سخت‌ترین رنج قبول این بود که به او نگفتم چقدر دوستش دارم قبل از اینکه برود. که چقدر دوستش دارم. خاله فتانه را هم نشد ببینم، در آغوش بکشم، موهایش را بو کنم. زندگی همین است. آبِ روان که از زیر پایمان می‌گذرد، تن ندهیم زندگی نکرده‌ایم. خنکای جریانی‌ست که کف پایمان را قلقلک می‌دهد، عطش را فرو می‌نشاند، می‌گذرد.