سایه پیر

از: پرویز نوروزیان

 

اولین‌بار که توجهم را به خود جلب کرد، تازه مشرف شده و گوشه‌ی دنجی در خانقاه نشسته بودم. آرامشی در محیط حکم‌فرما بود که مرا بر آن می‌داشت در خود فرو روم. با این احساس خوش بودم که ناگاه سروصدایی ناشی از دویدن شخصی با کلیدهای بسیار در جیب توجهم را منحرف کرد. پیرمردی بود استخوانی با قدی کوتاه و ریش کاملاً سفید. کت و شلواری تیره بر تن داشت و کلاه شاپو بر سر. با سرعت زیاد و تقریباً به‌حالت دو رو به سوی اتاق پیر از برابرم گذشت. دیدن کسی با این ناآرامی در محیطی که همه سکوت را غنیمت می‌دانند مرا متحیر ساخت.

در خلال چندروزی که به خانقاه آمده و به حضور پیر مشرف شده بودم و پیرِ دلیل اذکار مقدماتی به من داده بود، این پیرمرد ناآرام هیچ نقشی در امورات مهم نداشت، بنابراین نبایستی شخص مهمی باشد. آیا او هم جزو مریدان است؟ اگر مریدی مثل بقیه است، پس چرا آدابی را که همه رعایت می‌کنند و بیشتر مبتنی بر سکوت است رعایت نمی‌کند؟ اگر چنین نیست و در این دستگاه آدم مهمی است، پس چرا کسی به او اعتنایی ندارد؟ این کیست که گویی نه کسی را می‌بیند و نه کسی او را؟ به ‌این ‌ترتیب معمای این پیرمرد «بُغ کرده» (اصطلاحی بود که خودش برای آدم‌های اخمو به کار می‌برد) با لهجه‌ی گیلکی که پیوسته برای اجرای دستورات پیر این‌سو و آن‌سو می‌دوید، مدت‌ها ذهنم را مشغول کرد. شگفت این بود که چطور یک دسته کلید سی‌تایی را که بالغ بر نیم‌کیلو وزن داشت با خود حمل می‌کرد. هر کلید قفلی و هر قفل دری از درهای خانقاه نعمت‌اللهی تهران را می‌گشود.

بدون حضور او هیچ دری باز نمی‌شد. دوست‌دارانش همه می‌دانستند هیچ دری بدون اجازه و خواست پیر، بدون دست‌های استخوانی او، که از شدت انجام خدمات گوناگون خانقاهی هیچ کف‌بینی نمی‌توانست از خطوط آنها پی به حرفه‌ی صاحب آن ببرد باز نمی‌شد. گاهی حتی با دستور پیر هم دست‌های او دری را نمی‌گشود. آنان که گول ظاهر را می‌خوردند خیال می‌کردند پیرمرد خودرأی است که گاهی حتی از اجرای فرامین پیر هم خودداری می‌کند. و البته چنین نبود، رابطه‌ی او با پیرش چنان رندانه بود که از ظواهر «قال‌گونه» آن قابل تشخیص نبود. همت او وقف چیزی جز روشن‌بودن چراغ هدایتی که خانقاه تجسم آن بود نبود. یکی از بیت‌هایی که اغلب آن را زمزمه می‌کرد این مصرع از شعر مولانا بود:

«تو وقف خراباتی، خرجت می و دخلت می»

در چشم ظاهربینان که اعتنایی به آرای آنان نسبت به خود نمی‌داشت و به تصور ناخوشی که از او داشتند راضی بود، رفتارش چندان مٰؤدبانه جلوه نمی‌کرد. حقیقت امر این بود که آداب ظاهر در نظرش چندان اعتباری نداشت. در واقع چنان فارغ از خویش سرگرم خدمت بود که فرصتی برای اعمال تشریفات ظاهری حتی سلام وعلیک را هم نداشت. با آن قدوقامت ظریف و کوچکش، در راه اجرای خواست‌های پیر گویی فرفره‌ای بود که از بند «فرفره‌انداز» رها شده باشد. با چالاکی که بیش‌تر از هفده‌سالگان انتظار می‌رفت تا از هفتاد‌ساله‌ای، همه‌جا بود و همه‌کار می‌کرد و نامش تنها نتی بود که در سکوت پر رمز و راز خانقاه همواره به گوش می‌رسید.

کلید هر گنجه و قفسه و دری فقط نزد او بود. هر وسیله‌ای که مربوط به خانقاه بود با دقت وسواس‌گونه‌ی او سر جای خود نهاده شده بود. هر کدام از این سی کلید نماد و رمز خدمتی از خدمات گوناگون خانقاه مرکزی بود. خدماتی که امورات ده‌ها خانقاه دیگر در نقاط مختلف کشور را در بر می‌گرفت. این خدمات شامل امور نشر کتب، برگزاری اعیاد، کارپردازی هزینه‌های احداث خانقاه‌های جدید و تعمیرات خانقاه‌های قدیمی بود.

راز دسته کلید نیم‌کیلویی که هیچ‌وقت از او جدا نمی‌شد، وقتی آشکار شد که او از دنیا رفته بود. معلوم شد که با هر یک از این کلیدها قفلی بر پای منیّت خود زده بود، قفلی که فقط دست مرگ قادر به باز‌کردن آن بود.

سال‌ها طول کشید تا پی بردم که پس از پیر هیچ‌کس در خانقاه صاحب‌خانه‌تر از او نبود ـ هرچند نه سمت شیخی داشت و نه‌ عنوان پیر‌ِدلیلی و نه هیچ منصب دیگری، درست همانند سایه که نام و نشانی ندارد. او سایه‌ی پیر بود.