ظاهر و واقعیت

دکتر علیرضا نوربخش

ترجمه: دکتر صفورا نوربخش

طرح: الناز معصومیان

هرآنچه می‌درخشد طلا نیست

داستان مشهور چهار مرد که فیلی را در تاریکی لمس می‌کنند تا به ماهیت آن پی ببرند در مثنوی مولوی آمده‌است. اما اصل داستان به وداهای سانسکریت برمی‌گردد که قدیمی‌ترین سروده‌های مقدس مذهب هندوان است و ‌در حدود ۱۳۰۰ تا ۱۵۰۰ سال پیش از میلاد تألیف شده‌است. داستان تمثیلی‌ست در بیان تشخیص میان ظاهر و واقعیت، مسئله‌ای که فیلسوفان، دانشمندان و عرفا را قرن‌ها به‌ خود مشغول کرده‌است. بنا بر این روایت، گروهی در تاریکی شب با فیلی به دهی وارد می‌شوند. اهالی ده، که تا به آن روز چنین حیوانی را ندیده بودند، بی‌صبرانه و کنجکاوانه می‌خواهند که بدانند فیل چگونه حیوانی است. پس به‌جای اینکه تا رسیدن روز صبر کنند، چهار نفر از اهالی ده تصمیم می‌گیرند که شبانه به اسطبل بروند و حیوان را در تاریکی بررسی کنند. هریک از چهار نفر به قسمتی از فیل دست می‌زنند و بر اساس آنچه لمس کرده‌اند درباره‌ی فیل نتیجه‌گیری می‌کنند. یکی به گوش فیل دست می‌زند و نتیجه می‌گیرد که فیل پهن و نازک است. دیگری به پای فیل دست می‌زند و نتیجه می‌گیرد که فیل مانند ستونی‌ست استوار. مولوی می‌گوید که اگر این چهار نفر شمعی روشن می‌کردند و فیل را با هم می‌دیدند، اختلاف‌نظرشان از میان می‌رفت و به‌جای ظواهری که لمس کرده بودند حقیقت فیل را درک می‌کردند.

چشم حس همچون کف دست است و بس
نیست کف را بر همه‌ی او دسترس

شاید اولین باری که کسی تفاوت میان واقعیت و ظاهر را درک می‌کند، هنگامی باشد که او با خطاهای بینایی مواجه می‌شود، مانند زمانی که چوبی فرورفته در آب به‌ظاهر خمیده می‌آید یا سرابی که در صحرا نوید آب می‌دهد، اما در واقع بازتاب نور است. با بازبینی و بررسی نزدیک چوب فرورفته در آب یا سراب در بیابان به‌سادگی می‌توانیم به درک واقعی از حقیقت فیزیکی برسیم و خطاهای بینایی خود را تصحیح کنیم.

اما مواردی هم وجود دارد که حواس پنج‌گانه‌ی ما قادر به تصحیح اشتباه و درک واقعیت نیست. برای مثال، انسان‌ها فقط توانایی دیدن طیف محدودی از رنگ‌ها را دارند و همچنین نمی‌توانند همه‌ی صداها را بشنوند؛ اما ندیدن رنگ‌ها یا نشنیدن صداها بدین معنا نیست که این رنگ‌ها و صداها وجود خارجی ندارند و واقعی نیستند. به‌علاوه، مواقعی هم وجود دارد که درک درست از واقعیت قابل‌دسترسی نیست، زیراکه در این مواقع مشاهده‌ی انسان است که ایهام به وجود می‌آورد. تصاویر گشتالت نمونه‌هایی از این مشاهدات هستند. ما تصویر خرگوش-مرغابی را، بر اساس کانون توجه‌مان، گاهی خرگوش و زمانی مرغابی می‌بینیم. در نتیجه، این پرسش که آیا تصویر یک خرگوش را نشان می‌دهد یا یک مرغابی را بی‌معنی است. تصویر هم هر دو را نشان می‌دهد و هم هیچ‌کدام را.

اما گاهی اوقات حواس پنج‌گانه‌‌ی ما به‌تنهایی برای تشخیص میان ظاهر و واقعیت کافی نیست. در این مواقع ما یاد گرفته‌ایم که از قدرت استدلال‌مان مدد بگیریم. برای مثال، به نظر ما می‌رسد که زمین ثابت است، زیراکه حواس ما چنین نتیجه‌گیری می‌کنند. اما در واقع این حقیقت که زمین هم به دور خود می‌چرخد و هم به دور خورشید سال‌هاست که ثابت شده‌است. سرعت چرخش زمین به دور خود ۱۶۰۹/۳۴ کیلومتر در ساعت و سرعت چرخش زمین در مدارش به دور خورشید ۱۰۷هزار کیلومتر در ساعت است. ما نمی‌توانیم حرکت زمین را حس کنیم، زیراکه با آن و با یک سرعت ثابت در حرکتیم. درست مثل وقتی که در هواپیما هستیم و نمی‌توانیم حرکت آن را حس کنیم. درک ما از منظومه‌ی شمسی بر اساس فرضیه‌ی نیروی جاذبه است که واقعیت فیزیکی ما را تشریح می‌کند و به ما کمک می‌کند تا به موقعیت خود واقف شویم. قوه‌ی استدلال و ادراک ما به ما کمک می‌کند که ظاهر را رها کرده و این واقعیت را بپذیریم که زمین با سرعت زیادی به دور خود و به دور خورشید می‌چرخد، اگرچه که ما این حرکت را حس نمی‌کنیم.

پرسش جالبی که از این مشاهدات برمی‌خیزد این است که آیا واقعیتی ورای آنچه حواس ما و قوه‌ی ادراک ما می‌فهمد وجود دارد؟ آیا واقعیت آن‌طور که ما آن را درک می‌کنیم حقیقت غایی است؟ به‌عبارت دیگر، آیا حواس و ادراک ما می‌توانند واقعیت را آن‌چنان که هست به ما نشان دهند و نه آن‌چنان که در ظاهر نمود دارد؟

امانوئل کانت (Immanuel Kant)، فیلسوف آلمانی قرن هجده، محدودیت حواس و ادراک ما را در بحثی فلسفی مطرح کرده‌است. بحث کانت را به زبان ساده می‌توان چنین بازگو کرد. به‌عقیده‌ی کانت، درک ما از عالم ظاهری پیرامون‌مان در امتداد زمان و مکان تنها به‌واسطه‌ی حواس و قوه‌ی ادراک ما امکان‌پذیر است. بدین معنا که داده‌های محیط ما باید از فیلتر حواس و قوه‌ی ادراک ما عبور کند و بر اساس محدودیت‌ها و قابلیت‌های آن، مفهومی قابل‌درک به وجود آورد. پس برای کانت، فعل و انفعال و زمان و مکان ویژگی‌های فطری عالم نیستند، بلکه عملکردهای فطری ذهن ما هستند. یکی از نتیجه‌گیری‌های بحث کانت این است که ما نمی‌توانیم حقیقت را مستقل و بدون واسطه‌ی حواس و قوه‌ی ادراک خود تجربه کنیم. بنابراین ما، به‌خاطر ساختار بیولوژیکی خود، در وادی ظاهر و دنیای پدیده‌ها گیر افتاده‌ایم.

بحث کانت را می‌توان به بررسی تفاوت‌های حواس و ادراک انواع موجودات زنده، از ارگانیسم‌های ساده گرفته تا موجودات پیچیده‌ای مانند انسان، بسط داد. برای مثال میگو را در نظر بگیرید. دنیا از دید یک میگو با دنیایی که ما می‌بینیم شباهتی ندارد. میگو دید چشم‌اندازی ۱۸۰ درجه دارد و خیلی خوب می‌تواند هر حرکتی را تشخیص دهد. چهار آنتن میگو اندام حسی او هستند و از طریق آن‌ها میگو می‌تواند حس بویایی و چشایی خود را در آب، که محیط زندگی اوست، به کار گیرد. آنتن بلند میگو برای ارزیابی کلی محیط‌زیست او به کار گرفته می‌شود، در حالی که آنتن کوتاه‌تر در تشخیص شکار مناسب به او کمک می‌کند. مغز میگو بسیار کوچک است و تنها متشکل از چند خوشه‌ سلول عصبی است. فهم این مسئله که دنیای میگو با دنیایی که ما تصور می‌کنیم تفاوت چشمگیری دارد خیلی هم دشوار نیست. ما انسان‌ها چنان تکامل یافته‌ایم که ساختار بسیار پیچیده‌ای برای پردازش داده‌های دریافت‌شده از محیط خود داشته باشیم.

می‌توانیم این بحث را به موجودات زنده‌ی غیرزمینی نیز اطلاق کنیم. می‌توانیم موجوداتی غیرزمینی و غیرکربنی تصور کنیم با ساختار بیولوژیکی و شیمیایی دیگرگون که حواس، ادراک و در نتیجه مشاهده‌ای کاملا متفاوت از ما انسان‌ها دارند. چه کسی می‌تواند بگوید که دنیایی که ما درک می‌کنیم به واقعیت نزدیک‌تر است تا دنیایی که چنین موجودات فضایی/خیالی مشاهده می‌کنند؟

به‌علاوه، هیچ پیشرفتی در هوش مصنوعی یا مهندسی زیست‌شناسی نمی‌تواند راه‌حلی برای بحث کانت درباره‌ی محدودیت شناخت ما از واقعیت ارائه دهد. هرچقدر مشاهدات ما دقیق‌تر و ادراک ما پیچیده‌تر شود، باز هم ما دنیا را از طریق حواس و قوه‌ی ادراک محدودمان مشاهده می‌کنیم. مثل این می‌ماند که ما برای مشاهده‌ی خورشید تلسکوپ‌مان را عوض کنیم. با تغییر هر تلسکوپ، توانایی بهتری در جمع‌آوری اطلاعات درباره‌ی خورشید داریم، اما حتی با پیشرفته‌ترین تلسکوپ‌ها، مشاهده‌ی ما وابسته به محدودیت عملکرد آن وسیله است و بنابراین پیوسته می‌توانیم تلسکوپی پیشرفته‌تر تصور کنیم که قدرت جمع‌آوری اطلاعات بیشتری از خورشید را دارد.

استدلال کانت درک ما را از واقعیت محدود می‌کند، چراکه حواس و قوه‌ی ادراک ما ذاتا محدود هستند. از نظر کانت، واقعیت یا دنیای نومن (noumena) برای ما انسان‌ها قابل‌دسترس نیست. تنها چیزی که می‌توانیم بگوییم این است که این واقعیت وجود دارد. کانت نمی‌گوید که جز حواس و قوه‌ی ادراک ما، وسیله یا راه دیگری برای درک واقعیت وجود دارد. به نظر می‌رسد که ما در دنیای ظاهر زندانی شده‌ایم.

اینکه بگوییم همه‌ی سنن عارفانه و راه‌های معنوی بر این باورند که دریافت ما از دنیا تنها به ‌ظاهر آن محدود می‌شود و دربرگیرنده‌ی واقعیت آن نیست، شاید کلیشه به نظر برسد اما حقیقتی را بیان می‌کند. با این حال، عرفا با راهی متفاوت به این نتیجه‌گیری می‌رسند. به‌جای اینکه مثل کانت حواس و قوه‌ی ادراک انسان را ارزیابی کنند، آن‌ها حقیقت را از راهی کاملا متفاوت و با به‌کارگیری ابزاری دیگرگون شخصا تجربه می‌کنند؛ و در این تجربه، خود را جزوی از حقیقت و نه خارج از آن و جدا از آن می‌بینند.

برای مثال، صوفیان هویت یا نفس خود را موهوم می‌پندارند و هنگامی که توانستند این من موهوم را به‌راستی ببینند و از آن بگذرند، قادرند حقیقت را از چشمان حقیقت ببینند. از نظر صوفیان، کسی نمی‌تواند از طریق بحث فلسفی یا خواندن کتاب مقدس به این مشاهده دست‌یابد، بلکه تنها با عمل‌کردن به طریقت معنوی و با کمک مراقبه، خدمت و راه‌وروش‌های دیگر است که می‌توان واهی‌بودن هویت و نفس خود را درک کرده و از آن گذشت.

اگرچه ما نمی‌توانیم حقیقت طریقت صوفیانه را از راه منطق و استدلال ارزیابی کنیم (چراکه این راه شهود است و تجربه)، اما شاید بتوانیم از صوفیان درس‌هایی بیاموزیم. هرگاه نفس خود را در درک‌مان از دنیا دخالت می‌دهیم و به قضاوت می‌نشینیم (حتی اگر ناخودآگاهانه)، ناچار قضاوت‌مان به تعصب آلوده می‌شود. نفس ما بر آن است که ما را از حقیقت دور کند و به سوی باورکردن ظاهر دنیا سوق دهد.

بیش از ۶۰ سال است که روان‌شناسان بر روی قضاوت و تصمیم‌گیری انسان‌ها تحقیق کرده‌اند و متوجه شده‌اند که تعصبات ما از دنیای پیرامون ما حقیقتی ذهنی و شخصی می‌سازد و در نتیجه، حقیقت ساختگی ماست که رفتار ما را در دنیا تعیین می‌کند. یکی از این رفتارها ساختن رابطه‌های واهی یا کلیشه‌ای است. نسبت‌دادن رفتارهای منفی به گروهی که در اقلیت هستند، با وجود اینکه چنین رفتارهای بدی در میان گروه غالب نیز به‌وفور دیده می‌شود، نمونه‌ای از این رفتار‌هاست. نمونه‌ی دیگر رفتارهای تعصب‌آمیز، تمایل به قبول‌کردن هر استدلالی است که نتایج آن با عقاید و ارزش‌های ما هم‌خوانی دارد، بدون آنکه صحت و درستی آن را بسنجیم.

البته زندگی‌کردن در دنیای ظاهری آسان‌تر از جستجوی حقیقت است. از این رو، اغلب ما آماده‌ایم که آنچه را مشاهده می‌کنیم زود بپذیریم. این کار به‌مراتب آسان‌تر از درنگ‌کردن، تفحص‌‌کردن و عجولانه قضاوت‌نکردن است. در این عصر رسانه‌های اجتماعی و اینترنت، ما همواره با ایدئولوژی‌ها، عقاید متعصبانه، حرف‌های دروغ و نیمه‌دروغ بمباران شده‌ایم و در محیطی هستیم که مردم تشویق می‌شوند که به‌جای جستجوی حقیقت و پایبندی به آن، به‌دنبال چیزهایی بروند که به آن‌ها رضایت خاطر یا آرامش می‌دهد. به نظر می‌رسد که بی‌تفاوتی ما نسبت به حقیقت صدچندان شده‌است. این مسئله مرا یاد شخصیت سایفر (Cypher) در فیلم ماتریکس (The Matrix) می‌اندازد که پس از سال‌ها زندگی‌کردن در دنیای واقعی تصمیم می‌گیرد به ماتریکس بازگردد (ماتریکس دنیایی غیرواقعی شبیه به دنیای ماست که به‌وسیله‌ی یک برنامه‌ی کامپیوتری طراحی شده‌است و از طریق کابلی به مغز انسان‌ها وصل می‌شود). سایفر تصمیم خود را چنین توجیه می‌کند: «من می‌دانم که این استیک واقعی نیست. می‌دانم که وقتی آن را در دهانم می‌گذارم ماتریکس به من می‌گوید که آبدار و خوشمزه است. پس از ۹ سال زندگی‌کردن در دنیای واقعی می‌دانی چه فهمیدم؟ نادانی موهبتی‌ست.»

با وجود محدودیت‌های فطری در درک ما از حقیقت، چیزی که میان ما و دیگر حیوانات تمایز می‌گذارد این است که ما تنها موجوداتی هستیم که از مرگ خود آگاهیم و می‌دانیم که دنیا پس از ما به حیات خود ادامه می‌دهد. آگاهی ما از مرگ، ما را بر آن داشته که درمورد هدف زندگی کوتاه خود در این کره‌ی خاکی تأمل کنیم. تا‌به‌حال، بهترین جواب به این سوال این بوده که باید بکوشیم تا از دنیای ظاهر فراتر رویم تا بتوانیم سفر خود را به‌سوی حقیقت ادامه دهیم.