فریاد
رسول سنایی برازجان

عکس: Jeng Niamwhan | istockphoto.com
امشب دلم هوای سرِ دار کرده است
تنگ آمده زمن هوس یار کرده است
بگرفته خامه را ز من و نقش بر ورق
از تیغ و از تبر ز شبِ تار کرده است
بال گلو گشوده ز دامِ سکوت و ترس
سر را برون ز حلقهی افسار کرده است
تیغ زبان کشیده ز رو در جدالِ شب
پا را درون کفشک اغیار کرده است
فریاد میکشد ز گلو زخم سرو را
کینجا تبر به وضع اسفبار کرده است
گاهی ز سوگ یاس فغان میکند و گاه
نفرین بر آتشی که چنین کار کرده است
میگوید از غمی که نشسته به چشم شهر
از رنج بیکرانه که تکرار کرده است
نای نفس نمانده در این دخمهی عبوس
این حال و این هوا همه بیمار کرده است
گفتم جگر بگیر به دندان و بیش از این
با کس مگو هر آنچه که دستار کرده است
فریاد تو کجاست دوا درد ایل را
امّا دو چشم حادثه بیدار کرده است
دیوانه گشته است و بر آن است تا مرا
غرق بلا کند که دو صد بار کرده است
بانگ اناالحق دل ما را ببین که باز
تنگ آمده ز من هوس دار کرده است