موسی و شبان

از:پروفسور آن ماری شیمل

شادروان آن‌ماری شیمل، محقق بی‌نظیر و استاد برجسته‌ی مطالعات اسلامی دانشگاه هاروارد در بهمن‌ماه سال ۱۳۸۱خورشیدی، پس از هشتادسال زندگی پربار علمی، چشم از جهان فرو‌بست. او عمر خویش را صرف شناساندن مفهوم متعالی تصوف، به‌خصوص آثار مولانا در مغرب‌زمین کرد و تألیفات بسیاری در این زمینه از خویش به یادگار گذاشت. نوشتار زیر، متن آخرین سخنرانی اوست که در دانشگاه تهران طی مراسمی که چهارماه پیش از خاموشی ابدی‌اش برای بزرگداشت او ترتیب داده شده‌ بود، ایراد نمود.

کنفرانس عرفان، پلی میان فرهنگ‌ها: بزرگداشت خانم شیمل
در دانشگاه تهران – مهر۱۳۸۱خورشیدی

دلم می‌خواهد با شما به زبان فارسی صحبت کنم، اما بعد از این همه سخنرانی‌های زیبا که به زبان دوست‌داشتنی فارسی ایراد شد، جرأت ندارم دهان باز کنم، زیرا می‌ترسم شما را ناامید کنم. پس حالا که به زبانی تکلم می‌کنم که زبان مادری‌ام نیست، لطفاً با من مدارا کنید.

چنان‌که شنیدید، از کودکی شیفته‌ی آثار مولوی بودم. شانس من آن بود که نه‌تنها کسانی را یافتم که او را دوست داشتند و مرا با آثار او آشنا کردند، بلکه توانستم بیش از سی‌بار به قونیه بروم و از او الهام بگیرم.

در میان تمام داستان‌های مثنوی، داستان موسی‌و‌شبان همیشه برایم بسیار جالب بوده، زیرا قابلیت تفسیرپذیری بسیار دارد. از یک‌سو می‌توان دید چگونه مولوی توانسته مفهوم «پیامبران» را در قرآن کمی تغییر دهد و بُعد باطنی آن‌ها را که جاویدان است، ببیند. از سوی دیگر، این داستان یکی از زیباترین قطعات ادبیات عرفانی است که قدرت نیایش و عبادت را ارج می­‌نهد. نیایش و عبادت، قلب مذهب است. نیایش و نماز در صحیح‌ترین معنای خود، دعا و نیایشی که در آن نیایش‌کننده، خود را در حضور خدا گم می‌کند؛ چنان‌که پیامبر گفته:

«با خدا اوقاتی دارم که نه جبرئیل و نه کروبیان هیچ‌یک را به آن راه نیست.»

لحظه‌ای‌ست که روح انسان و دل او با خدا یکی می‌شود. همه‌ی شما داستان موسی‌و‌شبان را می‌­دانید؛ داستان شبانی که می‌گردد و گریان ثنای خدا را می‌گوید که می‌خواهد برایش چه کند:

تو کجایی تا شوم من چاکرت              چارقت دوزم کنم شانه سرت
جامه‌ات شویم شپش‌هایت کُشم                شیر پیشت آورم ای مُحتشم
دستکت بوسم بمالم پایکت                  وقت خواب آید بروبم جایکت
ای فدای تو همه بزهای من                   ای به يادت هی‌هی و هی‌های من

و اما موسی، که به‌شدت ترسیده، از او می‌پرسد:

«با که حرف می‌زنی؟»

شبان می‌گوید:

«با آن کس که این هستی زیبا را به ما ارزانی داشته.»

و سپس موسی این مرد بیچاره را برای این که به خداوند بی‌احترامی کرده و احساس ندامت می‌کند به‌سخره می‌گیرد. این قطعه یکی از زیباترین قطعات شعر فارسی است، که در آن موسی به این شبان بیچاره می‌گوید مؤمن باید به چه چیزهایی معتقد باشد. البته او تنها چیزهای بیرونی و ظاهری را بر می‌شمارد، موسی به هرآنچه بیرونی و ظاهری است می‌پردازد و شبان، مرد بیچاره، با چشم گریان از موسی دور می‌شود، در‌حالی‌که اطمینان یافته که حالا دیگر به جهنم خواهد رفت، زیرا موسی به او گفته هرکس چنین گستاخانه با خداوند سخن بگوید دین‌وایمان را به باد داده‌است.

شبان به‌شتاب می‌گريزد و سپس خدا، به کلامی به‌غایت زیبا، پیامبر را مورد خطاب قرار می‌دهد و می‌گوید:

«بدان که طلاق (جدایی) بدترین چیزهاست و من آن را بیش از هرچیز دیگر زشت می‌­شمارم، تو را برای وصل‌کردن فرستادم و نه برای بریدن.»

این خطاب حضرت حق به‌نظرم در زمان ما هم صدق می­‌کند. ما پیوسته در معرض این وسوسه هستیم که مردم را، انسان‌ها را، اقوام را، و ادیان را از هم جدا کنیم، و هیچ فکر نمی‌کنیم که لازم است همه را به‌هم وصل کنیم، همه را به‌هم بیامیزیم. به‌نظرم خداوند هنگامی که موسی را مورد خطاب قرار می‌دهد، می‌گوید:

هندوان را اصطلاح هند مدح         سندیان را اصطلاح سند مدح

هنگامی که در پاکستان بودم، این بیت را که به‌اختلاف میان هندی و اردو و میان جوامع پاکستانی اشاره دارد پیوسته با خود تکرار می‌کردم.

این حرف در بافتاری بسیاربزرگ هم مطرح است. معنایش آن است که هر قومی شیوه‌های خاصی برای خودش دارد، شیوه‌ی کلام، شیوه‌ی عبادت. در قرآن هم آمده که خداوند اقوام را مختلف آفریده تا همدیگر را بشناسند. اما این کلام خداوند این روزها به‌فراموشی سپرده شده. این خطاب حضرت حق به موسی بسیار زیباست و برای من همیشه تکان‌دهنده بوده‌‌است. هنگامی که به رفتار عادی‌مان می‌­اندیشم و با خود می‌­گویم، مگر ما همه نمی‌کوشیم مانند موسی رفتار کنیم و کسانی را که طبق قوانین مذهب ما رفتار نمی‌کنند به‌سخره بگیریم؟ باید بردبار باشیم، نه بردبار به‌معنای وسیع آن، بلکه از صمیم قلب بردبار باشیم؛ باید منظور شبان بیچاره را درک کنیم، همچنین زن بیچاره‌ای را که دست‌به‌دعا بر می‌دارد، بی آن‌که تحقیرشان کنیم، یا تبعیضی در موردشان قائل شویم. باید به دل آن‌ها نگاه کنیم و نه به ظاهر آن‌ها.

چنان‌که می‌دانید، پس از خطاب حضرت حق، موسی منقلب می‌شود و می‌کوشد شبان را بیابد و حال آن‌که شبان در گیرودار طريق الهی به مقامی پس برتر دست یافته‌است. امّی نادان و تهی‌دست و بی‌گناه، به مقامی برتر از مقام پیامبر دانا دست‌یافته، و این چیزی‌ست که نباید از یاد ببریم. زیرا، به‌ویژه امروز، در این عصر تخصص‌گرایی، بسیاری مردم دوست دارند مردم و کشورهایی را که از لحاظ اطلاعات و دانایی، و توسعه‌ی صنعتی در سطح خود نمی‌بینند، تحقیرکنند. وهمین امر چنان‌که می‌دانیم موجب پدید‌آمدن تنش زیادی در میان انسان‌ها شده‌است. پس باید پیوسته به یاد داشته باشیم که آدمی امّی هم می‌تواند از دیگران برتر باشد، همچنان که نبی امّی هم از مردم زمانه‌ی ما نیز برتر بود و هست.

بخش دیگر داستان شبان به همان اندازه برای ما مهم است، زیرا اهمیت عبادت را نشان می­‌دهد. می­‌گویند «عبادت مهمترین وجه مذهب است.» از روی عبادت مردم مؤمن می‌توان به جنبه‌های گوناگون وجود آن‌ها پی برد. عبادت در حقیقت قلب مذهب است، قلب همه‌ی مذاهب، چه عبادت مرسوم، چه عبادت دل، چه مراقبه و چه ذکر یا نظایر این‌ها. عبادت از هرچیز دیگری به قلب مذهب نزدیک‌تر است، و به‌نظرم این امر تصادفی نبوده که یکی از نخستین اشعاری که در ۱۸۲۱ به آلمانی ترجمه شد، داستان مردی است که عبادت می‌کرد و هیچ پاسخی دریافت نمی‌کرد، تا آنکه عاقبت دست از عبادت کشید، و تازه آن‌گاه وحی بر او نازل شد که «در هر ندای تو، لبیک من نهفته است، من همین‌جا هستم.» خداوند به او می‌آموزد که هیچ‌کس نمی‌تواند او را عبادت کند، مگر آنکه او خود به وی اجازه دهد نامش را بر زبان بیاورد. این داستان به دست «تولوک»، عالِم ربانی جوان آلمانی ترجمه شد. او کسی است که نخستین کتابی را که در آلمان درباره‌ی تصوف به چاپ رسید، با عنوان «تصوف یا فلسفه وحدت وجود ایرانیان» تألیف کرد. البته از همین عنوان پیداست که برداشت نادرستی از تصوف داشته، زیرا تصوف وحدت وجود نیست. در عین حال، این کتاب زمینه‌ی اولیه را برای معرفی آرای مولوی، حلاج و سایر متفکرانی که این عالم ربانی در كتابخانه‌ی دولتی برلين با آثارشان آشنا شده بود، فراهم کرد.

از این زمان به‌بعد، حکایت عابدی که خداوند به او پاسخ گفت، در نظر کسانی که در اروپا در رشته‌ی تاریخ ادیان تحصیل می‌کردند، اهمیت بسیار یافت. البته از نظر«تولوک» این موضوع احمقانه بود که ابتدا خدا با انسان سخن بگوید و سپس انسان به او پاسخ بدهد. اما، با این حال، این داستان در اروپا معرفی شد و در اواخر قرن ۱۹«سباستین» آن را به سوئدی ترجمه کرد. سپس «ناتان سورابلوم» سوئدی متخصص تاریخ ادیان از این حکایت آگاه شد و آن را جزو آثار خود در زمینه‌ی ادیان خارجی که درر۱۹۱۵ به چاپ رسید، قرار داد.

او در این کتاب می‌گوید که شعر مولوی حاکی از ژرفترین حس حضور حق است، و یکی از گرانبهاترین شواهدی است که نه‌تنها عمق مسیحیت، بلکه عمق اسلام را هم نشان می‌دهد، و حاکی از آن است که این حس در اسلام هم وجود دارد.

از آن زمان به‌بعد، حکایت عابد و پاسخ خداوند، یکی از بخش‌های لاینفک تمامی کتاب‌هایی شد که در حوزه‌ی تاریخ مذاهب در اروپا به چاپ رسید. از این رو به‌نظرم خوب است به داستان عبادت شبانه در مثنوی مولوی هم نگاه کنیم؛ زیرا اگر قرار بود کتاب دیگری در مورد مولوی بنویسم، (که البته بعید هم نیست که کتاب ششم یا هفتم خود را درباره‌ی او به‌رشته‌ی‌تحریر درآورم)، احتمالاً کتاب را با مفهوم عبادت از دیدگاه مولوی شروع می‌کردم. زیرا از نظر من این موضوع جوهر انديشه‌ی مولوی است، عبادت عاشقانه، نه عبادت ظاهری، بلکه عبادتی که بیان تمنای درونی روح آدمی است که در کلام شبان بی‌چیز بیان شده، شبانی که خداوند در نظرش ممتازترین معشوق‌هاست و او می‌خواهد با دل و جان خدمتش را بکند.

اگر در آثار مولوی دقت کنیم، می‌بینیم که او از تمامی جنبه‌های گوناگون عبادت آگاه است. او طبیعت را سراسر در عبادت می‌­بیند. در زمستان، درخت‌های عریان و بی‌برگ فاتحه می‌­خوانند: ایّاکَ نعبُد. سپس در بهار و تابستان، وقتی به گل می‌­نشینند و میوه می‌دهند، بار دیگر به عبادت می‌پردازند: ایّاکَ نَستَعین؛ می‌گویند: از تو تقاضای استعانت داریم، زیرا بار میوه دیگری در راه است. و به همین ترتیب همه‌چیز، هرموجودی، و هرگیاهی به نحوی ثنای حق را می‌گویند، به بزرگی او معترف است، و او را مدح می‌گویند. چنان‌که در قرآن آمده که حتی پرندگان با بال‌زدن خود او را مدح می‌گویند.

عبادت در اصل انسانی‌ترین و زیباترین کار همه‌ی مخلوقات است. در مثنوی حکایت­‌هایی درباره‌ی عبادت هست که همه با آن‌ها آشناييد. حکایت‌هایی درباره‌ی عابدان، درباره‌ی کسانی که عشق و شکرگزاری خود را به‌نحوی بیان می‌کنند، مانند چنگیِ پیری که با چنگ شکسته خود هفتادسال برای خداوند چنگ می‌نوازد، و با آن که می‌داند کارش شایسته‌ی او نیست، امید دارد خداوند عبادت ناچیز و بی‌مقدار او را قبول کند. باز داستان دیگری هست در مورد مردی که کاروانی دید متشکل از مردم، سپاهیان و خدمتکاران حاکم، همه ملبس به لباس‌های آراسته، اما حاکم خداوند را مسخره می‌کند و می‌گوید: «به من هیچ چیز نداده‌ای  مگر غلامی ژنده‌پوش.» که حاکم پیوسته او را گرسنه نگاه می‌دارد. بقیه‌ی داستان را می‌دانید. این باز همان چیزی است که همیشه می‌خواسته‌ام تأکید کنم. این حکایت در آثار عطار هم آمده‌است، اما در حکایت عطار، داستان به‌ شکایت درویش بینوا پایان می‌پذیرد که با آن که نظاره‌گر این مردمان آراسته است، نه چیزی دارد که بخورد، نه چیزی دارد که بپوشد. مولوی همین حکایت را دارد، اما با شکایت درویش پایان نمی‌گیرد؛ بلکه با پاسخی از سوی حضرت حق پایان می­‌گیرد: «بسیار خوب، اما من به تو کلاه دادم، حاکم به تو عمامه داد و من به تو جسم دادم، و حاکم تنها می‌تواند لباس ظاهری را برای تو فراهم کند.» به‌نظرم این یادآوری به انسان، که هر چه دارد عطیه‌ی الهی است، یکی از جنبه‌های بارز آثار مولوی است. تفاوت بزرگ میان او و عطار که به‌مراتب شکاک‌تر از مولوی است، همین است. مولوی خود را به رحمت و عشق خدا وا می‌گذارد.

و باز حکایت دیگری در مورد عبادت هست که من علاقه‌ی خاصی به آن دارم. واعظی بود که برای دزدان و راهزنان و سایر بدکاران دعا می‌کرد. از او پرسیدند: «چرا برای مردم صالح دعا نمی‌­کنی؟» گفت: «دزدان و بدکاران و نظایر آن‌ها، آن‌قدر به من بد کردند که چاره‌ای نداشتم جز آن‌که به‌حضور حق روی آورم و خود را به او واگذارم. پس این‌ها راه درست زندگانی را برای من آموختند. گرگ‌ها خود راه گريز را برایم فراهم آوردند.» به‌نظرم این یکی از ژرف‌ترین سخنانی است که در مورد دعا در مثنوی آمده‌است، زیرا دعا چیزی نیست که تنها برای صالحان باشد؛ بلکه باید کسانی را هم که به ما صدمه می‌زنند و زندگی را بر ما تلخ می‌­کنند در بر بگیرد. زیرا همین‌ها هستند که به‌صورتی مرموز راه رسیدن به‌حضور حق را به ما نشان می‌دهند، حضوری که در آن احساس رضایت و امنیت می­‌کنیم. مثنوی قطعات زیادی از این دست دارد، و مولوی در همه‌ی آن‌ها به ما می‌گوید که عبادت، در واقع عطيه‌ی حضرت حق است. او می‌گوید که در غیراین‌صورت چگونه گل سرخ می‌توانست در گلدان رشد کند؟ محال بود، زیرا گل سرخ نمی‌تواند در خاک رشد کند مگر آنکه خداوند چنین قدرتی به آن بدهد. و به همین ترتیب گل سرخ، عبادت ظاهر نمی‌شود مگر آن که ابتدا خداوند راه عبادت را نشان دهد.

آقای« تولو» مترجم آلمانی، یا در واقع مترجم لاتینی، حکایتِ عبادتِ این نظر را معقول می دانست، و در عین حال فراموش کرده بود که حتی انجیل هم نشان از عبادت حضرت مسیح دارد: خداوند به ما می‌آموزد که چگونه او را عبادت کنیم. این همان است؛ عبادت از خود ما سرچشمه نمی‌گیرد، هدیه‌ای است از جانب خداوند، و هر چه در آن حال، در حال عبادت، به زبان بیاید، قابل‌قبول است.

حضرت حق عبادت شبان بی‌نوا را پذیرفت، چون صادقانه بود. شبان چیزی نمی‌خواست، تنها می‌خواست وجود خود را به‌حضور حق تسلیم کند، به شخص خداوند. این بسیار مهم است، چنان‌که مولوی در این‌باره می‌گوید که خداوند حتی عبادت ‌زنی را که در حیض است می‌پذیرد، با آنکه این عبادت شرعاً ممنوع است. زیرا خداوند به این جنبه توجه نمی‌کند، به این که آیا این زن به واسطه‌ی وضعیت جسمانی‌اش آلوده است یا نه؛ خداوند به این توجه می‌کند که آیا دریچه‌ی دل این زن به روی او باز است یا نه. این همان احساسی است که هرگاه مولوی را می‌خوانم به من دست می‌دهد، عشقی مفرط و عظيم، عشقی بی‌انتها، همان آتش عشقی که یکی از زیباترین تجلی‌هایش عبادت است، زیرا عبادت در واقع هدیه‌ی ویژه‌ای است از سوی خداوند؛ نه‌تنها برای بشر، بلکه برای همه‌ی طبیعت، همه‌ی خلقت. شاید بتوان برای آن استدلال فلسفی پیدا کرد و من نمی‌توانم، زیرا فيلسوف نیستم. از خواندن این‌ها لذت می‌برم و می‌کوشم آن‌ها را در اختیار دوستان خود و همه‌ی کسانی قرار بدهم که به این نگرش مذهبی علاقه دارند. اما شاید آرزوی بزرگ من این باشد که آخرین کتابم درباره مسئله و نقش عبادت در زهد اسلامی باشد، زیرا از نظر من قلب ماجرا همین است. هنگامی که موسی‌وشبان را برای امروز انتخاب کردم، با آن که نتوانستم حق آن را ادا کنم (احتمالا به‌علت همان آرزویی که با شما در میان گذاشتم؛ این که من به‌عنوان یک غیر‌فارسی‌زبان، یک خارجی، که بخش اعظم زندگی خود را در کنار مولانا سپری کرده، چه احساسی درباره ی او دارم و چرا او را تا به این اندازه دوست دارم). بیش از سی‌بار بر سر مزار او رفته‌ام، اما نشان او را در همه جای جهان مشاهده کرده‌ام. هيچ شعری را نمی‌توان در شبه‌قاره‌ی هند و پاکستان یافت که عاری از نفوذ معنوی مولوی باشد. تنها اقبال نیست که ابزار «انسانم آرزوست» را از غزل بزرگ مولوی بر می‌گیرد و آن را چون راهنمایی در زندگی خود به کار می‌گیرد (حتی جاویدنامه‌اش را با آن آغاز می‌کند)؛ او در سراسر عمر خود تحت‌تأثیر مولوی است ، و کلام کبریا، جلال حق، سراسر آثارش رامنور ساخته. به هر حال تنها اقبال نیست، همه‌ی شاعران پنجاب و سند چنین هستند، حتی پتن‌ها و بنگالی‌ها مولوی را می‌شناخته‌اند و به او عشق می‌ورزیده‌اند. حتی «رابیند رانات تاگور» شیفته‌ی او بوده، زیرا در آن دوران، فارسی هنوز در این شبه‌قاره رایج بوده، حتی برهمنان اواخر قرن ۱۵ مثنوی را، که در آن زمان تازه به این شبه‌قاره راه یافته بود، می‌خوانده‌اند. چنین است که شاعر هندی بزرگی چون تاگور تحت‌تأثير او قرار می‌گیرد، و البته شعرای سند نیز تحت‌تأثیر مولانا بوده‌اند و چنان‌که گفتیم پیوسته این بیت زیبا را می‌خواندند:

هندوان را اصطلاح هند مدح              سندیان را اصطلاح سند مدح

اشعار مولوی به بزرگ‌ترین کتاب شعر سندی راه یافته، چنان‌که شاہ عبداللطیف، در رساله­‌ای می‌نویسد: «نه‌تنها انسان در جستجوی خداست، بلکه خدا هم در جستجوی انسان است، و انسان را ترغیب می‌کند تا به او روی بیاورد.» مطالب مشابهی هم در آثار پنجابی‌ها وجود دارد و چان‌که می‌دانید در قرون گذشته مثنوی به همه‌ی این زبان‌ها ترجمه شده‌است. ده‌ها تفسیر بر آن به زبان‌های هندی و پاکستانی نوشته شده.

اما در ترکیه چطور؟ جایی که مولانا در واقع یکی از پرطرفدارترین شخصیت‌های تاریخ ادیان است؛ عشق ترک‌ها به مولانا بی‌حدو‌حصر است، و من غالباً برای آن‌که بفهمم او ایرانی یا ترک یا افغان، یا هر چیز دیگری بوده،  مجبور می‌شدم با آن‌ها بجنگم. به نظرم او همه‌جایی بود، زیرا در خدا می‌زیست و نمی‌توان او را به شرق یا غرب منسوب کرد. او یکی از کسانی بود که نور حق از ایشان ساطع می‌شود. شاید این تصادفی نیست که این شمس، شمس تبریزی بود که به او الهام داد، او بعدها پس از دیدار با این دوست مرموز و ازدست‌دادنش، آن‌را پرداخت و بسط داد. و درست همان‌گونه که مولانا گفت، او در عشق فنا شد، در این عشق جهانی، که او در هرمخلوقی مشاهده می‌کرد، از کِرم گرفته تا ستاره، ابر و خورشید. به این ترتیب او نمونه‌ی استاد (پیر) بزرگی است که خود را سوخت تا نور بیافریند، مردم دیگر را روشن کند، درست مانند شمع، مانند آتشی بزرگ، آتش عشق. نمی‌خواهم نامعقول باشم، اما همیشه با خود می‌اندیشم، یا حداقل در این مرحله از عمر خود، گاهی فکر می‌کنم شاید من بتوانم ادعا کنم، همان چیزی را که دکتر اعوانی اکنون گفتند:

خام بدم، پخته شدم، سوختم.

عکس از: Biegun Wschodni