و کرامات او محبت او بود!

از: دکتر محمّد استعلامی

عزیزانی که در این سال‌ها گاه‌گاه  نوشته‌های مرا در مجله‌ی صوفی خوانده‌اند، می‌دانند که من یک پژوهشگر ادب صوفیانه‌ام، تصوف و عرفان و ادب صوفیانه‌ی ایران را از این دید می‌نگرم و در مرز ذوق صوفیانه و جستجوی حقایق انسانی این مکتب، همواره در پی آن بوده‌ام که ارزش‌های انسان‌ساز نظام آموزشی خانقاه را درست بشناسم و بشناسانم و آن ارزش‌ها را از آسیب آنچه بهانه‌ی رد و نفی آن‌ها می‌شود، دور کنم و این برای من یک وظیفه‌ی فرهنگی و ملی است.

در میان هزاران روایتی که در آثار صوفیان از کرامات بزرگان این مکتب نقل شده‌است، با یک طبقه‌بندی موضوعی می‌توان گفت که شماری از آن روایات برساخته‌ی کسانی است که به معرفت این مکتب نرسیده و آنچه گفته‌اند اعتبار معنوی و روحانی پیران را نمی‌افزاید. در مقابل، آنجا که دریافت هشیارانه‌ی کسانی چون بوسعید و نگاه نافذ آن‌ها به مریدان واقعیت‌های ناگفته‌یی را نمایان می‌کند، سخن از کرامتی است که نشانه‌ی کمال روحانی است. هر صاحب‌دلی آن را باور می‌کند و دانش امروز هم آن را می‌پذیرد.

تصوف خانقاهی یک نظام آموزشی بسیار گسترده است که بیش از هزار سال در تربیت ما سهم بزرگی داشته و دل‌سپردگان آن هم تنها مسلمانان نبوده‌اند. بخش قابل‌ملاحظه‌ای از ارزش‌ها و اندیشه‌های این مکتب ریشه در فرهنگ خسروانی و مکتب‌های اشراقی کهن دارد که تصوف اسلامی را جلای بیشتری داده‌است. در دوازده قرن گذشته، سخن از معرفت عالم معنا و اسرار هستی همواره بخشی از فرهنگ ایرانی بوده‌است و بسیاری از صوفیان قرون اول اسلامی ایرانیان پاک‌دل و پارسایان بی‌ریای مسلمان بوده‌اند. در تمام آن دوازده قرن، بارها پیروان آیین‌های دیگر نیز به این مکتب روی آورده و آزادگانی چون بایزید بسطامی و ابوسعید ابوالخیر را در نقطه‌ی کمال انسانیت ستوده‌اند.

اما سخن از کرامات صوفیان بزرگ همیشه تابع حدود و ثغوری بوده‌است که با آیات قرآن و اجماع پیشوایان دین تطبیق می‌کرده و کراماتی را که بیرون از توان این انسان خاکی و ضوابط نظام این هستی است، بسیاری از ناموران مکتب تصوف نیز نپذیرفته و ممکن ندانسته‌اند. از مشایخ بزرگ خانقاه، کسانی که خود در شمار فرزانگان اهل مدرسه و فقیه و محدث بوده و کراماتی که گاه از معجزات منسوب به انبیا هم فراتر می‌رود، در توان خود و پیران دیگر نمی‌دیده‌اند. این نکته را هم می‌دانیم که در تمام صدوچهارده سوره‌ی قرآن، پیامبر خدا موظف است که خود را بشری مانند دیگران بشمارد و هرجا سخن از امری فراتر از توان این جهانی رسول باشد، آیتی یا بیّنَتی از پروردگار است که نبوت رسول خدا را تأیید می‌کند ـ آیه‌ی۲ سوره‌ی یونس، آیه‌ی۱۷ سوره‌ی هود، آیه‌ی۷ سوره‌ی رعد ـ در مواردی هم که قرآن اشاره‌ای به معجزات منسوب به موسی و داوود و سلیمان و مسیح دارد، آن کارهای خارق‌عادت به امر پروردگار و تجلی قدرت او در انبیا است و درخشندگی دست موسی به اراده‌ی موسی صورت نمی‌گیرد.

آنچه در آثار صوفیان با عنوان کرامات پیران روایت شده‌است، در یک طبقه‌بندی موضوعی، گاه نقل اندیشه‌ای یا سخنی یا روایتی رفتاری است که فقط جلوه‌ی اخلاق و سلامت نفس و انسانیت است و از هرکسی برمی‌آید و اگر به آن کرامت بگوییم، کرامت انسانی است. گاه فراست و اشراف بر ضمایر دیگران است و در واقع مردانی چون بایزید و بوسعید از احوال ظاهر و خطوط چهره‌ی مریدان، یا با قراینی روشن، اندیشه‌ی آن‌ها را می‌خوانند و برای مردم ساده‌دل و معتقد، این کاری خارق عادت نیست و برای مرد هشیار و نکته‌سنجی چون بوسعید یک دریافت ساده است. گاه روایت‌ها حاکی از اتفاقی است که با هیچ قرینه و منطقی ممکن به نظر نمی‌رسد. چراکه هرچه بیرون از توان این تن و فراتر از قوانین نظام این جهان صورت می‌گیرد، به‌اتفاق گبر و جهود و ترسا و مسلمان، فقط به قدرت و مشیت پروردگار می‌تواند واقع شود. من یا شما یا هرکه در طی هزاران سال در این دنیای خاکی زیسته‌است، نباید قادر به انجام کاری بیرون از قوانین نظام این جهان باشیم.

سرآمدان تصوف و عرفان ایرانی و اسلامی هم که دراین‌باره سخن گفته‌اند، این‌گونه کرامت را در توان اولیای حق ندانسته‌اند. از مشایخ بزرگ خانقاه شیخ ابوالقاسم قشیری که رساله‌ی او از منابع معتبر و مورداستناد در مطالعات صوفیانه است به‌صراحت می‌گوید که:

«معجزات دلیل صدق انبیا بود و دلیل نبوت با غیرنبی یافتن محال بود. اولیا را کرامت بود مانند دعایی که آن را اجابت بود، اما آنچه جنس معجزات انبیا بود اولیا را نبود.»

(ترجمه‌ی رساله‌‌ی قشیریه، ص۶۲۴)

با این حال، بسیار است روایاتی که در آن‌ها همان خرق‌ عادات ناممکن را به بایزید و بوسعید و به عموم بزرگان خانقاه نسبت داده‌اند و حالات و سخنان خود آن‌ها وقوع چنان کراماتی را تأیید نمی‌کند. در میان آثار ادب صوفیانه‌ی فارسی، تذکرة‌الاولیای عطار مجموعه‌ای از این‌گونه روایات است، اما اگر مقدمه‌ی عطار را برآن کتاب بخوانیم می‌بینیم که او به دلیل علایق خود و دوستان و با نظر به اینکه این معانی ارزش تربیتی و انسانی دارد، دست به تألیف تذکرة‌الاولیا زده و در کار او سخن از ثبت واقعیت‌های تاریخی و وقوع عینی آن کرامات نیست.

روایات بسیاری هم داریم که در آن‌ها کرامت یک صوفی فقط برآوردن نیاز‌های جسمانی اوست، از نوع نیاز یا هوس خوراکی خوش‌گوار و رسیدن آن از منبعی غیرمنتظر، یا پرهیز یک صوفی از معاشرت زنان و در حضور سیه‌چشمان بهشتی و تمایل آن‌ها به عرضه‌ی خود بر صوفی پرهیزگار، که نمونه‌ی قابل‌تأمل آن را در سرگذشت کسانی چون ابوتراب نخشبی و عبدالله بن مبارک می‌خوانیم.

ابوتراب مجاور کعبه است، شب و روز نمی‌خوابد و عبادت می‌کند، یک شب خوابش می‌برد و گروهی از زیبایان  بهشت خود را بر او عرضه می‌‌‌کنند، اما او آن‌ها را از خود می‌راند و سرانجام رضوان واسطه می‌شود و به آن سیه‌چشمان توصیه می‌کند که به بهشت بازگردند و در انتظار بمانند تا ابوتراب به آنجا رحلت فرماید و آنگاه به خدمت او بیایند!

(تذکرة‌الاولیا، ص۳۱۰)

روایاتی هم هست که در آن‌ها افراط در زهد و عبادت به حد خودآزاری بیمارگونه می‌رسد و این‌گونه عبادت نه نشانه‌ی پرهیزگاری است، نه مقبول درگاه پروردگار.

ابراهیم ادهم، اگر روایات درست و مطابق واقع باشد، پادشاهی بلخ را رها کرده و تن به ریاضت داده و همین دل‌برگرفتن از جلوه و جلای زندگی این جهانی، باید مقبول درگاه حق باشد و او را در شمار نیکان بیاورد. اما یک بار که شب به مسجدی می‌رود تا در آن بیتوته کند، او را به زور بیرون می‌کنند و در این گیرودار سرش به پله‌های مسجد می‌خورد و می‌شکند. ابراهیم ادهم این خفت و آزار را مایه‌ی قرب به درگاه و درک اسرار عالم غیب می‌شمارد (تذکرة‌الاولیا، ص۱۰۰)  و آرزو می‌کند که ای کاش تعداد پله‌های مسجد بیشتر بود!

مالک دینار چهل سال در بصره، که خرما فراوان و ارزان است، زندگی می‌کند و خرما نمی‌خورد. اگر چهل سال هرروز هم خرما خورده‌ بود آیا پروردگار عبادت و زهد او را به رویش می‌زد و پس‌ از مرگ او را به دوزخ می‌فرستاد و آیا گردش روزگار با خوردن یا نخوردن یک خرما دگرگون می‌شد؟

رشته‌‌ی این سخن دراز است و بلندی پایه‌ی پیران این مکتب را در این روایات نمی‌توان دید. کرامت مرد حق در عمل اوست چنان‌که به‌روایت عطار، گبری را گفتند: مسلمان شو! گفت: اگر مسلمانی این است که بایزید می‌کند، نمی‌توانم و اگر این است که شما می‌کنید، به آن نیازی ندارم.

(تذکرةالاولیا، ص۱۵۲)

اما اگر مریدان ساده‌دل عظمت پیر خود را در کارهایی خارق عادت می‌جویند، یا اشراف و دل‌آگاهی و هشیاری پیر را در شمار کرامت و خرق عادت می‌بینند، از دل پاک آنها جز این انتظاری نیست و در تربیت خانقاه نقل و روایت آن پاک‌دلان اثر مثبت داشته‌است.

*****

اما اگر من سخن از کرامت صوفیان گفتم، جان سخن آن نبود که تا اینجا خواندید. می‌خواستم از والاترین معنای کرامت با شما سخن بگویم، کرامت پیر شما، مردی که برای شما و برای من همان خطابِ «آقا جون» بیش از مراد و مرشد و پیر، سیمای معنوی او را نشان می‌داد. او پدر بود، معلم بود و تعلیم و ارشاد او در عمل او بود. من فقط یک بار، برای سه روز با او و با شما بودم، در دیگ‌جوش چهار یا پنج سال پیش.

پس از مراسم سماع و دیگ‌جوش به من گفت: ما را تماشا کردی! بله! چه تماشایی! پیری را دیدم که کرامت او محبت او بود، محبت به من، محبت به شما ، به عزیزانش و به همه‌ی انسان‌های دیده و نادیده که او به آنها عشق می‌ورزید، به فکر آنها بود، غم آنها را می‌خورد، برای بیماران بی‌کس‌وکار در دل آفریقا درمانگاه می‌ساخت و طبیب و دارو می‌فرستاد، بی‌آنکه آن‌ها را هرگز ببیند یا به سپاس آن‌ها چشم داشته‌باشد. به‌مصداق گفته‌ی حافظ «شهره به عشق‌ورزیدن» بود و همه را دوست می‌داشت. چرا؟ که «دیده‌ی او به بددیدن آلوده نبود.»

می‌دانست که شهر بی‌درودروازه‌ی این زمانه از عاشقان تهی است و باید «مردی از خویش برون آید و کاری بکند» و او از خود به‌درآمده و کاروان‌سالار محبت شده‌ بود.

بنده‌ی خدای ارحم‌الرّاحمین بود و با آن‌ها که خدایشان قاصم‌الجبّارین است کاری نداشت.

*****