یوسف در اشعار مولانا جلال الدین رومی

از: پروفسور آن‌ماری شیمل

ترجمه: سیما حمزه­‌ای نژاد

ویرایش: کریم زیّانی

متن سخنرانی پروفسور آن‌ماری شیمل، استاد پیشین دانشگاه هاروارد که در دسامبر ۱۹۹۰ در دانشگاه لندن در کنفرانس میراث تصوف ایرانی در قرون وسطی، ایراد شده‌است.

عنوان یکی از نخستین ترجمه­‌های مثنوی مولانا جلال­ الدین رومی که در سال ۱۸۸۹ میلادی به زبان اردو در مجله­‌ی Lucknow چاپ شد، «پیراهن یوسف» بود. این عنوان نه‌تنها اشاره­‌ای به نام مترجم، محمّد یوسف علیشاه است، بلکه نگاهی هم دارد به حدیث پیراهن یوسف که بینایی را به چشمان پدر بازگرداند. با این نگاه، مترجم در «پیراهن یوسف» امیدوار است که با انتقال شمّه‌ای ازعطر عرفان رومی، چشم [دل] خوانندگان را بینای [راز] کند، و در عین حال مجموعه­‌ای از اشاره‌ها و نمادهای مربوط به یوسف، آن مظهر جمال را به‌گونه‌ای که در اشعار مولانا بازتاب دارد عرضه نماید.

در آغاز مثنوی، آنجا که خاطره­‌ی شمس [تبریزی] در ذهن مولانا مجسم می‌شود، می­‌گوید، با حدیث رویِ این شمس عرفان، شمس آسمان چهارم سر درحجاب کشید و:

این نَفَس جان دامنم (یعنی حسام‌الدین) برتافته‌‌است                  بوی پیراهان یوسف یافته­‌است

به یادآوردن محبوب مانند تنفس عطراست ـ عطری که خاطره‌­ی روزهای خوش را به یاد عاشق می‌­آورد و دل را به تپش می‌اندازد. چنین است که مولانا در پایان یکی از غزل­هایش می‌­سراید:

ماه ازل روی او، بیت و غزل بوی او             بوی برد قسم آنک، محرم دیدار نیست

آنان که چون یعقوب از دیدار حضوری محروم‌­اند، بوی [یار] جانشان را تازه می­‌کند، و کلام مولانا دردمندان معنوی را درمان می­‌بخشد، چراکه، بوی دوست، زندگی‌بخش ­است:

گفتا که: نه تو مردی؟ گفتم که: بلی اما             چون بوی توام آمد از گور برون جستم

این بوی دوست است که وقتی محبوب به‌ناگهان درِ دل را می­‌کوبد،۱ برای عاشق آشناست و شاعر متحیر می‌ماند که این بوی عنبر است یا مشک یا عود و یا یوسف به بازار درآمده، و می­‌پرسد:

گفتم: «بوی یوسفی؟ شهر به شهر کی رود؟»              بوی حق از جهان ِ هو داد هوا: «که همچنین»

گفتم: «بوی یوسفی چشم چگونه وادهد؟»          چشم مرا نسیم تو داد ضیا: «که همچنین»۲

 داستان یوسف که در قرآن از آن به‌عنوان «زیباترین قصه» یاد شده، از دیر زمان، و شاید پیش از آنکه کسایی در کتاب خود  قصص الانبیاء درباره‌اش بنویسد، مورد علاقه‌ی شاعران بوده‌­است. آنان در آثار خود به‌ زیبایی فوق‌العاده‌ی یوسف، که دو سوم کل زیباییِ آفریدگان را در خود جمع داشته، و به عشق زلیخا، و نیروی شفابخش بوی پیراهن یوسف، و به درد و مشقتی که یوسف در خرابه­‌ها و درزندان مصر کشید، اشاره کرده‌اند.

بر این پایه، شاید این پرسش پیش آید که آیا این استفاده­‌ی مکرر از داستان یوسف در آثار مولانا، مانند بسیاری از شاعران دیگر، تنها به شیوه‌ی مثل‌واره بوده، یا چیزی بیش از آن؟ و آیا استفاده­‌ی مکرر از واژه­‌ی «بو»، که در شماری از اشعارش محوریت دارد، تنها مربوط به داستان یوسف است؟

بی‌تردید مولانا داستان یوسف را، همانند دیگر استعاره‌ها و نمادها، برای عرضه‌ی معانی گوناگون به کار گرفته‌است. یوسف البته معشوق است ولی می­‌تواند نماد روحی هم باشد که در سیاه‌چاله‌ی تاریک دنیای ماده فرو افتاده و در بند ترس و فشار می‌ماند تا زمانی که خدا او را نجات دهد و به کمال جلال برساند که در این حالت، سراینده به‌صورت یعقوب ظاهر می‌­شود که یوسف را بر دیگر برادران ترجیح داده و حسادت آنان را برانگیخته؛ و یا در نقش زلیخا و زنان مصری ظاهر می­‌شود که دیوانه‌­وار عاشق آن مظهر جمال هستند.

داستان­‌های مربوط به یوسف که او را به‌عنوان خواب‌گزار معرفی می‌­کنند بیشتر در مثنوی آورده شده تا در دیوان شمس؛ گرچه جنبه­‌های دیگری از شخصیت او هم در مثنوی ذکر شده۳ که بهترین نمونه‌ی آن، داستان آینه است که به او پیشکش می‌شود، و شرح عشق زلیخا.

مولانا در دیوان شمس معشوق را به‌تکرار، یوسف می­‌خواند، و واژه‌های به‌ کار رفته در مثنوی و دیوان شمس، با تفاوت وزن شعری، همانند می­‌باشند. برای مثال، «ای یار ما، دلدار ما»، یا «یار ما، دلدار ما»، و یا «رونق بازار ما» که به‌تکرار ذکر شده ۴ و یا حتی بیشتر از همه عبارت «یوسف خوش نام ما».۵

مولانا برای ایجاد هماهنگی تصویری در اشعار خود از سنت‌های بیانی زبان فارسی در زمینه‌ی هم‌آمیزی اسامی پیامبران پیروی می‌کند. گذشته از این، سرنوشت همه­‌ی آن­ها نمایه‌ای از سرانجام پیغمبر اسلام است که مانند یوسف از آزار برادران حیله‌گرش رنج می‌برد. در اینجا شاعر خدای را می‌ستاید که چگونه معجره­‌آسا اسباب نجات رسول خود را فراهم می‌سازد:

در شکم ماهی‌ی حجره‌ی یونس کنی       یوسف صدیق را از بُن چَه برکشی

یونس و یوسف سرنوشت مشابهی دارند، چرا که هر دو از تاریکی زندان نجات پیدا کرده، و در نتیجه، هر دو، گواهان قدرت لایتناهی خدا هستند.

یوسف در چاه، با موسایِ زمان شبانی نیز قابل‌مقایسه است، که هیچ‌کدام در زمان تیره‌روزی از آینده‌ی پرجلال خود آگاه نبودند.

وجه تشابه یوسف و عیسی در این بود که هر دو می‌توانستند کور را شفا دهند. بوی یوسف مانند دم عیسی زندگی‌­بخش بود. در نتیجه، هر دو نماد مناسبی برای معشوق‌اند که بوسه‌اش عاشق نزدیک به مرگ را زنده می‌کند.

از سوی دیگر، ­یعقوب با ایوب مورد مقایسه قرار گرفته، چه هر دو رنجورند و نیازمند تیمار معشوق. درعین‌حال، هم‌آوایی لغوی هم میان دو اسم «ایوب» و «یعقوب» وجود دارد.۶

تقریباً تمام جزئیات حکایت یوسف همان‌طور که در قرآن آمده و در قصص الانبیاء تفسیر شده در آثارمولانا ذکر شده‌است، اما بر نقش یوسف به عنوان معّبر خواب تأکید زیادی نشده‌است (شاید به‌ خاطر داشته باشید که عالم خیال و تجلیاتش در خواب‌های یوسف و تعبیر این تجلیات شروع فصلی است که ابن‌عربی در کتاب فصوص الحکم با عنوان «خرد نور به سخن یوسف» نوشته‌است). برادران یوسف نمایان‌گر حسد و نادانی هستند و از این جهت شباهت زیادی به بعضی از اطرافیان مولانا داشته‌اند، از جمله خانواده‌ی او و به‌خصوص پسرش علاء الدین که از معشوق روحانی او شمس بیزار بود و زیبایی روحانی او را انکار می‌کرد، اما مولانا مانند یوسف  آن‌ها را دعا می‌کرد.

گاهی مولانا خود را با بنیامین [پسر کوچک یعقوب] مقایسه می‌کند که به او ظن دزدی برده بودند و از محبوب خود، یوسف، تمنای نگاه محبت‌آمیز می‌کند. زیباتر از آن، اشاراتی‌ست به گرگ که گفته شده بود یوسف جوان را بلعیده و بعد از آن یوسف به‌صورت گرگی بر برادران حسود خود ظاهر شده؛۷ و بر این پایه، مردم ریاکار را می‌توان «گرکان یوسف صورت» خواند.۸ مولانا معتقد است که یک گرگ معمولی هرگز قادر به بلعیدن یوسف نمی‌بوده، چرا که حتی شَیر آسمان (صورت فلکی اسد) هم جرات حمله به یوسف را ندارد. او از معکوس این تمثیل هم استفاده کرده، عشق را به گرگی تشبیه می‌کند که هر یوسف زیبارویی را می درّد. یقیناً مولانا می‌داند که منبع تمام این تجلیات خداوند است، چرا که بدون معشوق، یوسف به صورت گرگی در می‌آید، در حالی که عشق می‌تواند گرگ را به صورت ماهرویی درآورد، پس درباره‌ی عشق چنین می‌گوید:

در دیو زشت در روی و یوسفش کنی             واندر نهاد گرگ درایی، شبان شوی

و این تبدیل نفس اماره است به نفس مطمئنه.

«یوسف» در اشعار مولانا و اشعار شاعران دیگر به‌عنوان یک نهاد روح به کار برده شده‌است، به این صورت که او می‌باید آزمون‌ها و ریاضت‌هایی را از سر بگذراند۹ تا آنگاه که در تاریکی چاه، خداوند به او دلداری دهد که او را به مقام بالا می‌رساند:

در غوره ببین می را، در نیست ببین شی را      ای یوسف در چَه، بین، شاهنشهی و ملکت۱۰

از قافیه‌ی «جاه» و «چاه» در اشعار مولانا بسیار استفاده شده‌است؛۱۱جدایی لازم است تا وصالی باشد، و رنج لازم است تا شادی باشد.

نه یوسفی به سفر رفت از پدر گریان؟             نه در سفر به سعادت رسید و ملک و ظفر؟

این پرسشی‌ست که مولانا در زمینه‌ی فواید سفر در غزل خود مطرح می‌سازد، و از این نظر یوسف را با محمّد (ص) مقایسه می‌کند. زیرا محمد نیز خانه‌ی خود را ترک کرد و در مدینه به رهبری رسید. درجایی دیگر، یوسف را به قطره بارانی تشبیه می‌کند که با ترک وطن خود (دریا) دوباره به صورت مرواریدی به دریا باز می‌گردد. همچنین، طالع یوسف را به ظرف آبی تشبیه می‌کند که خالی می‌شود و دوباره از آب پر می‌گردد. یا همان گونه که در مورد شخص یوسف صادق است، از چیزی با ارزش‌تر از آب پر می‌شود. پس چرا نگران سرنوشت روح پس از مرگ باشیم درحالی‌که رستاخیز روحانی در پیش ماست؟

روح چه در چاه ناآمدی و چه در تاریکی دنیای مادی باید ریسمانی را که از بهشت می‌آید بگیرد (بنابراین بدیهی است که مولانا این ریسمان را حبل‌المتین می‌خواند):۱۲

جذبه‌ی حقّ، یک رسن تافت ز آه تو و من              یوسف جان ز چاه تن رفت به آشیانه ای

گاهی شاعر خود را دلوی می‌بیند که مسافر، در طلب آب به چاه می‌اندازد و وسیله‌ی نجات یوسف زیبا می‌شود.۱۳تمثیل دیگر، پنهان‌بودن زیبایی (یوسف) در چاه (دنیا)ست. و «من برین چرخ ازو همچو رسن پیچیدم»:

اندر این چاه جهان یوسف حسنی است نهان       من بر این چرخ از او همچو رسن پیچیدم

با همه‌ی اینها، مولانا به این باور رسیده که تاریکی چاه یا زندان در جوار دوست، به بیشه‌های زیبا ترجیح دارد. وقتی که یوسف حضور دارد چاه عمیق و ناخوشایند، مانند باغ ارم، نورانی و خوشایند می‌شود. این اندیشه در فیه ما فیه هم تکرار شده و در آثار بسیاری دیگر از نویسندگان ایرانی و غیر ایرانی هم موجود است: جهنم با دوست بهتر از بهشت بدون اوست. مولانا گاهی از چاه فراق گله‌مند است، ولی پادشاه مصر ریسمانی برایش فرستاده‌است. این ریسمان چیست؟ مولانا می‌گوید که این ریسمان چیزی جز ذکر و یاد اسم دوست نیست که عاشق را از چاه جدایی بیرون می‌آورد، چه یاد اسم دوست بهترین راه نجات از تنهایی است. تصور خیالی یوسف هم می‌تواند مانند ریسمانی او را از چاه این دنیا به بهشت برین هدایت کند.

مولانا گاه تصویر‌پردازی یوسف را معکوس ارائه می‌کند: او می داند که حتی بازتاب زیبایی یوسف، آب چاه را عاشقانه به‌جوش می‌آورد و علاوه بر آن می‌بیند:

عجایب یوسفی چون مه که عکس اوست در صد چه      ازو افتاده یعقوبان به دام و جاه ملت‌ها

از سوی دیگر، رنج‌بردن در عشق را تأکید می‌کند؛ چاه و زندان برای تعالی یوسفِ جان لازم است:

متهم شو همچو یوسف تا در آن زندان درآیی        زآنک در زندان نیاید جز مگر بدنام و ظالم

جای عاقل صدر دیوان، جای مجنون قعر زندان    حبس و تهمت قسم عاشق، تخت و منبر جای عالم

این بیت نمودار کشمکش پایان‌ناپذیر عقل و عشق، یا نظم و وجد است، که از زمان سنایی تا به امروز در ادبیات صوفیه با استفاده از ترکیب کلماتی چون منبر و چوبه‌ی دار بیان شده‌است.۱۴

مولانا می‌داند که اگرچه یوسف در زندان ماند، نه تنها «هیج نگشت این گل رعنا ترش» بلکه «ز رخ یوسف خوبان همه زندان چو گلستان» شد – مقایسه‌ی گل سرخ با یوسف در اشعار فارسی بسیار است، چه گل سرخ «پیراهن را می‌درد» و مانند یوسف عطر دلاویزی متصاعد می‌کند:۱۵

چون گل سرخ گریبان ز طرب بدرانید           وقت آن شد که به یعقوب رسد پیراهن

و این در بهار است، وقتی که روح در چاه خود را برای جلال‌اعلی آماده می‌سازد و زمستان وقت تمرین «صبر زیبای» درختان و زمین است در انتظار بهار:

رخ یوسفان ببینی، که ز چاه سر برآرد           همه گل‌رخان ببینی که کنند خودنمایی

چه همان طور که حیات در پس پرده‌های به‌ظاهر مرده‌ی زمین پنهان است، عاشق مشتاق هم می‌داند که صدها یوسف کنعان در پس پرده‌ی غیب است،۱۶ و عاشق که در جستجوی یوسف یوسفان است روی بر آن دیار می‌گرداند.

این تصویر به‌ندرت تغییر می‌کند. یوسف «خوش نام» ترغیب می‌شود که یعقوب «خِرَد» را ترک نکند و به‌تنهایی حیران نشود که به چاه بیافتند، و حتی عجیب‌تر از آن بیت دیگری‌ست که قدرت دگرگون‌سازی روزه را شرح می‌دهد که انسان را به عالم عشق الهی می‌رساند، به‌شرط آنکه روزه‌گیر صبور و شاکر باشد:

چو یوسف، ملکِ مصرِ عشق گیرد                کسی کو صبر کرد در چاه روزه

البته قبول این که یوسف زیبا به‌دست مردم کوردل بیفتد و با برده‌فروشان کم‌مایه به سر برد و در بازار به فروش رسد، مشکل است.۱۷ بار دیگر با اشاره به اصل روح، مولانا به شنونده پند می‌دهد که حتی اگر خامی او را به بازار برده‌فروشان کشاند، مانند یوسف رفتار کند و گلشن شود بدون‌ توجه به خارها او را بشناسند. هر شخصی باید ارزش خود را بداند و الّا او بت‌پرست است و ستایش کننده‌ی صورت، و حتی اگر شخصی به مقام یوسف رسد نباید که در خود نگرد.

داستان یوسف در بازار بسیار تکرار و گاهی به‌صورت حکایات کوتاهی پرورده شده : وقتی که عاشق در فراق یوسف می‌گرید، خدا عاشق را مخاطب قرار می‌دهد که چه قیمتی برای یوسف در بازار پرداخته، چه او آن قدر ارزشمند است که حتی پادشاه مصر در خریدش مفلس خواهد بود .

البته به‌نظر مولانا، جمال یوسف در روزهای پایانی، صد برابر حُسنی‌ست که زلیخا به خواب دیده بود. او ازتمام یوسفان برتر است۱۸– سخنی که در اشعار رایج است و به نظر می‌آید که در این بیت رومی اهمیت به‌خصوصی دارد:

بازار یوسفا ن را از حسن بر شکسته              دکان شکّران را یک‌یک فراز کرده

زلیخا را مجبور می‌کند تا او را بخرد،۱۹ و مولانا به داستانی که در آن، زن عاشق مانند یعقوب از زیادی گریستن، نابینا می‌شود و بعد به وسیله‌ی یوسف دوباره شفا می‌یابد، اشاره می‌کند و می‌گوید: «جهان کهنه بیابد ازین ستاره جوانی» یعنی معشوق. این مطلب بلافاصله شخص را متوجه مطلع این غزل مولانا می‌کند که می‌گوید:

صد پیر دو صد ساله از این یوسف خوش‌نام              مانند زلیخا شده در عشق، جوانی

یوسف از درد زلیخا آگاه نبود. او همان قدر از درد زلیخا نا‌آگاه بود که مرغان به دام افتاده از دام، زیرا بیشتر معشوقان در اشعار فارسی نسبت به درد عاشقان مشتاق، بی‌رحم و بی‌تفاوت‌اند. اما مولانا می‌داند که عشق زلیخا که یوسف را به زندان انداخت بالاخره به عشق الهی تبدیل می‌شود. همان گونه که «مجاز، پل رسیدن به حقیقت است» و او به صحنه‌ای که [عبدالرحمان]جامی با چیره‌دستی خاص خود پرورانده اشاره می‌کند و می‌گوید: در آخر، یوسف سعی کرد که پیراهن زلیخا را و به تلافی پیراهنی که زلیخا روزی پاره‌پاره کرد، چنگ زند لیکن زلیخا به او یادآور می‌شود که: «گفتا بسی زینها کند تقلیب عشق کبریا».

همان طور که خواهیم دید مولانا درجای دیگر خود را در قالب زلیخا دیده و شوق زلیخا را به‌صورت تکان‌دهنده‌ای ارائه داده‌است:

آن زلیخا از سپندان تا به عود             نام جمله چیز یوسف کرده بود

به جز این مورد، زلیخای دردمند در شعر مولانا برتری بیشتری نسبت به بقیه زنان۲۰ و خاتونان۲۱ و مستورگان۲۲ مصری ندارد، که در حین خیره‌ماندن به یوسف دست‌های خود را به جای میوه می‌برند. مولانا در اینجا به خواننده هشدار می‌دهد که مراقب دست‌هایش باشد چه: «می‌خرامد از آن پرده مست یوسف ما». برای دیدن زیبایی دلفریب معشوق و محو جمال او شدن، عاشق از همه‌ی دردها بی‌خبر می‌شود، درنتیجه اشعار مولانا مملو از اشاراتی به این مطلب است؛ چه: «ما نه کمیم از زنان، یوسف خوش لقای تو».۲۳

اگر معشوق، تمام دار و ندارش را به‌غنیمت گیرد، عاشق گله نمی‌کند، زیرا رواست که دست‌ها در حضور این یوسف دوست‌داشتنی بریده شوند. بلکه باید از مرهم درگذشت، چون تنها زیبایی یوسف دوای عاشق است. پس چرا به‌سوی طبیب شتابیم؟

به ساقی در نگر در مست منگر          به یوسف در نگر در دست منگر

این ایده به صورت زیبایی در شعر زیر بیان شده:

فدهشنا من جمال یوسف ثم افقنا           فاذا کاسات راح کدماء بیدینا

یعنی: زیبایی یوسف ما را مدهوش کرد، و بعد که به خود آمدیم هیهات، جام‌های شراب خون‌آسا در دست‌هایمان بود!

اما معشوق مولانا بی‌اندازه والاتر از یوسف تاریخ است که به‌خاطرش چند تن دست‌های خود را مجروح کردند: «تو صدها یوسف جان را ز عقل و دل جدا کردی».

در یکی از اشعارش، مولانا حتی درد معشوق را با درد زایمان مقایسه کرده می‌گوید:

منال ای دست از این خنجر، چو در کف آمدت گوهر           هزاران درد ِ زَه ارزد، ز عشق یوسف آبستی

زیرا درد زایمان حالت پیدایش نتیجه‌ای است که مدت‌ها منتظرش بودی و یا در واقعه‌ای شگفت‌انگیز: آیا نخل خرمای خشک نبود که میوه‌های شیرین‌اش مریم را در وقت زایمان احاطه کردند؟ و همان طور که شاعر در کتاب فیه ما فیه (فصل پنجم) می‌نویسد: آن میوه‌ها لازم‌اند تا مسیحی در جان به دنیا آید.

مصر که در آنجا یوسف مقام شریف خود را به دست آورد، در قرون وسطی به تولید محصولات شکرین معروف بود، و چه بهتر شد که یوسف مصری یا به‌عبارتی، دوست لب‌شکرین با شکر مصر آمیخته شود؟۲۴ او «می‌خرامد چو دو صد بار شکر»، و حتی «حسن او برابر صد مصر پر از شکر است». آیا جان‌های بی‌شمار، مانند یعقوب، تلخی‌های بسیار را نچشیدند تا یوسف جان آنها را به شکرستان در کشید، و با تجّلی حسن، پاداش صبر وفادارانه‌شان را داد؟ مصر و شکر باید به محض ورود یوسف به آن کشور به رقص در آیند، چه او جامع تمام دوست‌داشتنی‌ها و شیرینی‌ها است. مولانا با در آمیختن اشعار فارسی و عربی صد مصر و صد جای پر از شکر می‌بیند و با یک اصطلاح عربی که در فیه مافیه هم آمده درباره‌ی حضور فراگیر معشوق شعر را خاتمه می‌دهد: «الصید جل او صغر، فالکل فی جوف الفرا»، یعنی: تمام صیدها چه بزرگ و چه کوچک در شکم گور هست. یا به عبارتی: آن که دوست را یافت همه چیز را یافت.

مولانا غالباً خود را با یعقوب مقایسه می‌کند زیرا ظاهراً این تمثیل مناسب حال خودش هست. ۲۵ این مقایسه به او مجال می‌دهد تا به‌تفصیل از تجربه‌ی جدایی و شفای دیده به بوی عطر، یا دیدار معشوق سخن گوید.

در یکی از غزل‌های مشهورش «در جستجوی مرد ایده‌آل» مولانا می‌فرماید:

خود کار من گذشت ز هر آرزو و آز              از کان و از مکان پی ارکانم آرزوست

او در گوشه‌ای یا در «کلبه‌ی احزان» می‌نشیند و از معشوق می‌خواهد تا «کشتی وصال» را از دریای ظلمانی به‌طرف «پیر کنعان» هدایت کند۲۶ تا شب را به لیلةالقدر نورانی مبدل سازد و چراغ کلبه‌ی احزان او گردد که در فراق او در تاریکی محض است – ابیاتی که به‌روشنی حاکی از احساسات او بعد از ناپدید‌شدن شمس بود. فقط با شنیدن زمزمه‌ی صدای یوسف است که او به رقص در می‌آید، درحالی‌که یوسف پای‌کوبی می‌کند که: «ساقی ِ وصل، شراب صمدی پیمودی».

این پیراهن یوسف بود که چشم نابینای پدر را شفا داد. در این داستان، پیراهن که (به‌گفته‌ی بعضی مفسرین ریسمان بهشتی است که از سوی حق به پیامبرش فرستاده می‌شود)۲۷ سه مفهوم دارد: اول، پیراهن خون‌آلودی که برادران بی‌رحم به پیش یعقوب آوردند تا مرگ یوسف را اثبات کنند؛ دوم، پیراهنی که زلیحا در حال وسوسه‌ی پیغمبر جوان که تحت حمایت حق بود پاره کرد؛ و بالاخره پیراهنی که بوی آن چشم یعقوب را بینا کرد. تمام این مفاهیم را می‌توان بدین‌‌ صورت به یکدیگر ربط داد که:

دلم از غم گریبان می‌دراند                که کی دامان آن خوش‌نام گیرم؟

و می‌پرسد:

عاشق از بوی خوش پیرهنت              پیرهن را ندراند چه کند؟

یقیناً مولانا بر این نکته واقف است که وصال معشوق (یوسف) در حال برهنگی کامل آسان‌تر است ، ولی تنها پیراهن اوست که می تواند چشم آدمی را بگشاید. به عبارتی دیگر، تجلی کامل نور الهی را نمی‌توان دریافت. حجاب‌ها لازم‌اند تا زیبایی مطلق را بپوشانند اما به این شرط که آدمی را به آن حقیقت رهنمون سازند و با عطر ِ یادِ دوست چشمان انسان به سوی نور باز کنند: ۲۸

پیرهن یوسفی هدیه فرستی به ما          تا بدَرد آفتاب پیرهن زرکشی

آری مولانا چنین می‌سراید و به نظر می‌آید که او در این جا تلویحاً به خورشید خود شمس ‌الدین اشاره می‌کند. اما زمانی که یوسف را نمی‌توان یافت چه باید کرد؟

اینجا قباش ماند، یعنی عبارتی             اما قبای یوسف دلبر چو توتیاست

برای تسکین دلی که از شدت غم نابیناست، کافی‌ست که نام یوسف بر زبان آید. کلماتی چو عطر درختان سیب بهشتی می‌تواند خاطره‌ی روزهای خوش را تازه کند.

به یادآوردن یوسف تسکین است و چون او تجلی حسن الهی است از زیبارویان عادی برتر است: مولانا می‌داند که در زمان قحطی هفت‌ساله‌ی مصر، تنها زیبایی یوسف غذای مصریان بود که آنان را از مرگ نجات داد: ۲۹

فرشته از چه خورد؟ ازجمال حضرت حق        غذای ماه و ستاره و آفتاب جهان

غذای خلق در آن قحط، حسن یوسف بود          که اهل مصر رهیده بدند از غم نان

زیبایی و درخشش یوسف چنان مقاومت‌ناپذیر و بی‌همتاست که شاعران، و به‌خصوص مولانا، در حیرت‌اند که عاشق چه تحفه‌ای می‌تواند برای او بیاورد؟ چگونه می‌توان دست‌خالی به‌حضور معشوق رفت؟ مولانا در مثنوی چنین حکایت می‌کند که ملاقات کننده‌ای آینه‌ای آورد که یار زیبا بتواند زیبایی خود را در آن تحسین کند، زیرا چنین هدیه فروتنانه‌ای لازم است تا او خود را بشناسد: «حقارت، آینه‌ی عز و جلال است». داستان آینه در فیه مافیه نیز آمده و در دیوان شمس هم مکرر به آن اشاره شده:۳۰ 

تو را ای یوسف مصر، ارمغانی          چنین آیینه‌ی روشن خریدم

این آیینه نمودار دل عاشق است که مانند آیینه‌ی پولادین جلا داده شده – با جلای عشق و مشقت، پس:

«پیش جمال یوسف، با ارمغان رویم»۳۱

دل عاشق در دست آینه‌داری شگفت‌انگیز است و همچون آینه خاموش و گویاست. به خود خاموش است ولیکن در بازتاب روی دوست گویاست. همچنین ممکن است که دلِ با‌صفا همچون آب بتواند برای عاشق، صورت چون ماه یا خورشید معشوق را منعکس کند و با رسیدن به حالت بی‌خودیِ کامل، خونِ گونه‌هایش را بریزد تا رویش همانند آینه‌ای سفید درخشان شود و این چنین به‌کمال وصال یوسف برسد،«سرخی روی دوست».۳۲

نه‌تنها جان عاشق مبدل به آینه‌ای برای یوسف می‌شود، بلکه آسمان و زمین زیبایی روی او را بازتاب می‌دهند. آیا در عرفان اسلامی مکرر گفته نشده که «خدا گنجی بود پنهان، می‌خواست شناخته شود و دوستش بدارند، پس کائنات را خلق کرد تا زیبایی خود را در آن ببیند؟» در هر حال شخص نباید که مشغول تماشای تزئینات عالی پشت آینه شود، بلکه باید انعکاس روی یوسف را در آن ببیند.

آیینه‌شدن یعنی تصفیه‌شدن و تغییر شکل‌دادن. بنابراین مولانا برآن‌ است که، معشوق ارزش حقیقی به او داده و او را به طرف هدف حقیقی راهنمایی کرده‌است:

یکی آهن بدم بی‌قدر و قیمت              توام آیینه‌ای کردی، زدودی

تنها از طریق پخته‌شدن در مشقت عشق و فراق و شوق است که شخص می‌تواند بالاخره به مقصود نهایی خود برسد و آنچه بخواهد بشود، یعنی آینه‌ای که گیرنده‌ی پرتوهای نور حق باشد. اما در اینجا مولانا صادقانه اذعان می‌کند که شکل کامل معشوق در آینه نخواهد گنجید، آینه فقط به‌قدر گنجایش خود منعکس می‌کند؛ و شاید که آینه حتی ناقص هم باشد و در نتیجه تصویر زیبا را از بین ببرد، زیرا دل انسان فقط گنجایش ذرّه‌ی کوچکی از جمال حق را دارد.

همان طور که دیدیم، منظور مولانا از یوسف، روح آدمی است و از این روست که می گویند: این یوسف زیبا به دست کوران افتاده و آینه در دست زنگی. برای درک زیبایی خود باید در آینه نگریست.

به‌طور کلی، یوسف نماد عالی معشوق است. اگرچه معمولاً در شیوه‌ی غزل‌سرایی زبان فارسی اسم معشوق ذکر نمی‌شود، اما این امر در مورد مولانا صادق نیست. هر چند که مولانا نام «یوسف» را به‌‌طور کلی مترادف نام دوست می‌داند، اما گاهی صریحاً نام یوسف را مترادف نام شمس‌ الدین آورده و از آنجا که صلاح الدین و حسام الدین هم برای او بازتاب پرتو درخشان خورشید تبریز هستند، مولانا از هر دو آن ها به‌عنوان یوسف نیز یاد می‌کند. داستان یوسف حاوی تمام نکاتی است که تجربیات خود مولانا را در بردارد: گونه‌ای از شیفتگی که باعث شد با نگاه به معشوق، همه چیز را فراموش کند. از دست‌دادن معشوق و فراق دوست که همانند رنج­‌بردن در ته چاه است و آرامش‌یافتن به عطر یاد او.

در یکی از غزل‌های اولیه‌اش، مولانا نام شمس الدین را در بیت اول آورده و می‌گوید که او «در نازنینی، برتر است از تمام یوسفان». اگر این گفته‌ی مولانا را نشان‌گر احساس کلی او در مورد شمس در نظر بگیریم، می‌بینیم ناپدیدشدن شمس تغییری در احوال مولانا ایجاد کرده‌است. چنان‌که می‌گوید: «شمس تبریزی! به چاهی رفته‌ای چون یوسفی»، و در بازگشتش، از او استقبال کرده او را با یوسف مقایسه می‌کند که به بازار صفا درآمده و اخوان صفا باید او را آنجا بجویند. عاشق مانند زلیخاست که پیراهن یوسف را پاره کرد، و «پیراهن هر صبری» به وسیله‌ی شمس شاهزاده پاره شد.» بازگشت دوست در غزل دیگری جشن گرفته شده، که با این بیت آغاز می‌شود: «شمس و قمرم آمد، سمع و بصرم آمد….وان یوسف سیمین بَر، ناگه به بَرم آمد.»۳۳ در یکی دیگر از اولین اشعار که نام شمس در میان آن آمده، مولانا از شنونده می‌خواهد که با نام او دف بزند، زیرا جمال شمس مانند یوسف کنعان و فّر نور مصطفی یاد شده‌است. نقش «شمس الدین» به‌عنوان شخصی که به نور پیامبر از همه نزدیک‌تر است مکرر در دیوان ذکر شده‌است.

مقایسه‌ی شمس با یوسف در غزلی به‌طور مفصل آمده، چنان‌که مولانا می‌گوید:

به بوی آن گل بگشاد دیده‌ی یعقوب               نسیم یوسف ما را ز گریه خوار مگیر

کی است یوسف جان؟ شاه شمس تبریزی         به غیر حضرت او را تو اعتبار مگیر

گاهی می‌توان «تو یوسف مایی» را مشاهده کرد که به‌جای تخلّص استفاده شده و در جمال شمس صدها هزار حسن یوسف پنهان است.

به همان روال که شمس در قالب صلاح الدین به‌ شیوه‌ی خاصی در اشعار مولانا ظهور می‌کند، دگرگونی در غزل‌ها نیز ظاهر می‌گردد. چنان‌که در ایام نیروگرفتن این عشق تازه‌ی مولانا، نام صلاح الدین در میان غزلی ذکر شده‌است اما غزل با ستایش از شمس خاتمه می‌یابد که:

شمس تبریز! تو سلطان همه خوبانی               هم جمال تو مگر یوسف کنعان باشد

پس از آن، انگیزه‌ی اشعار به‌کلی منتقل می‌شود به صلاح الدین، چنان‌که با ترکیب کلماتی همچون «یوسف در بازار» و «صلاح الدین زرکوب»، مولانا به‌تحسین «بازار زرگران» که به‌تعبیری محل اسرار یعقوب است، می‌پردازد. البته نکته‌ی قابل‌تحقیق در اینجا این است که آیا مواردی که در دیوان شمس، مولانا خود را با یعقوب مقایسه می‌کند، بیشتر در غزلیاتی‌ست که در زمان شیفتگی مولانا به صلاح الدین که ۱۲ سال از وی کهتر بود، سروده شده‌اند؟ این‌گونه اشارات را مثلاً می‌توان در اشعار مربوط به عروسی پسر مولانا، سلطان ولد، با دختر صلاح الدین، مشاهده نمود.

سرانجام، یوسف مقامی برای محبوب آخرین او، حسام الدین، هم می‌شود و بعید نیست که مطلع غزل ذیل در رابطه با این نکته باشد:

چو زلیخا ز غم شدم من پیر               کرد یوسف دعا جوانم کرد

زیرا قافیه‌ی غزل حاوی کلمه‌‌ی شمشیر است که شاید اشاره مولانا به «حسام» باشد که  همچنین معنی شمشیر دارد، و حتی شاید مطلع غزل «بعد چندین سال حسن یوسفی واپس رسید» هم در ارتباط با حسام الدین باشد.

به هر روی، چنین یوسفی فقط با چشم عاشق دیده می‌شود و تنها یعقوب و بعد از او زلیخا از زیبایی ابدی او باخبر بودند و برادرانش از آن آگاهی نداشتند. زیرا چشم حسود نمی‌تواند یوسف را ‌بشناسد؛ همان طور که کر نمی‌تواند صدای چنگ را بشنود. عطر دل‌انگیز سازگاری لازم است تا بتوان راز زیبایی را درک کرد، چنان‌که حسام‌ الدین کرد و مولانا غالباً خودش با عدم سازگاری و کمبود درک معاصران روبرو بود. به نظر من آن بیت مثنوی را که در آغاز این نوشتار نقل کردیم، مفهومی بس فراتر از شعر و شاعری دارد. راز بوی پیراهن یوسف را که حسام الدین جوان احساس می‌کند، چنان‌که مولانا به‌وضوح می‌‌گوید، اشاره به شمس است، ولیکن در جواب اصرار مریدی می‌گوید:

گفتمش پوشیده خوشتر سر یار             خود تو در ضمن حکایت گوش دار

خوش‌تر آن باشد که سر دلبران            گفته آید در حدیث دیگران

از آن لحظه به بعد نام «شمس» به‌وضوح در مثنوی نیامده و تا آنجا که می‌توانیم قضاوت کنیم این امر در غزلیات آخر دیوان شمس نیز صادق است. اگرچه درتمام حکایات مثنوی، به شمس یا به پرتو نور شمس «ضیاء الحق حسام‌ الدین» اشاره می‌کند، ولی مدت کوتاهی قبل از مرگش در دفتر ششم مثنوی، مولانا دوباره به حکایت از زلیخای پردرد و عاشق می‌پردازد و راز او را که، پنهان‌کردن نام یوسف در همه چیز است، افشا می‌کند:

چون بگفتی موم زآتش نرم شد            این بدی کان یار با ما گرم شد

ور بگفتی مه بر آمد بنگرید               ور بگفتی سبز شد آن شاخ بید

ور بگفتی برگ‌ها خوش می‌طپند       ور بگفتی خوش همی سوزد سپند

ور بگفتی گل به بلبل راز گفت            ور بگفتی شه سر شهناز گفت

ور بگفتی چه همایون است بخت          ور بگفتی که برافشانید رخت

ور بگفتی هست نان‌ها بی‌نمک          ور بگفتی عکس می گردد فلک

گر ستودی اعتناق او بُدی                  ور نکوهیدی فراق او بُدی

صد هزاران نام گر بر هم زدی           قصد او و خواه او، یوسف بودی

هر چه زلیخا می‌دید یوسف را در آن مشاهد می‌کرد و نهان می‌داشت، تا به آن حد که نام یوسف پوستینی برای او در زمستان بود و غذای او در وقت گرسنگی. چه، زیبایی یوسف غذای جان است.

با چنین صحنه‌ای مولانا به گفتگوی خود در دفتر اول ادامه می‌دهد: همان طور که مقصود زلیخا در تمام حرف‌هایش یوسف بود، منظور مولانا از هر حکایتی و کلمه‌ای و شعری، شمس بود. نام او مانند نامِ یوسف خوش‌نام در اوقات تیرگی و در شب‌های دراز مشقت بار قوت او بود. نام یوسف یا به سخن دیگر، شمس الدین، همانند خرقه‌ای است که مولانا را سراسر در برگرفته تا به آن حد که بسیار از اشعار مهم خود را به نام شمس سراییده و آینه او گشته تا نور او را که از طریق آن، حسن الهی بر او کشف شده، بازتاب دهد.

بنابراین عجب نیست که مولانا شعر خود را انعکاسی از زیبایی یوسف، یعنی شمس، می‌ دیده‌است:

بعد من صد سال دیگر این غزل                    چون جمال یوسفی باشد سمر۳۴

 

 

زیرنویس‌ها

منابع ذکر شده همراه با (د) و به دنبالش شماره‌ی بیت، نشانه‌ی کلیات شمس، تألیف بدیع الزمان فروزانفر در ۱۰ جلد، چاپ تهران ۱۹۵۷ میلادی است. منابع ذکر شده‌ی همراه با (م) و به دنبالش شماره ی دفتر و بیت عبارت است از: مثنوی معنوی، تألیف نیکلسن، چاپ لندن ۴۰- ۱۹۲۵، در ۸ جلد. منابع دیگر از کتاب در دست چاپ که بر مبنای سخنرانی‌های BAMPTON در دانشگاه کلمبیا در نیویورک در باره‌ی «بوی پیراهن یوسف»، تحقیقات اصطلاحات اسلامی، است.

۱- رجوع شود به (د۱۳۴): آیا پیراهن یوسف است یا دل مصطفی؟

۲- اشارات دیگر به بوی پیراهن یوسف در: م ۲: ۹۱۷؛ د ۱۵۰۳، ۴۵۵۰، ۹۵۹۸، ۱۰۵۳۰، ۱۷۶۹۴، ۱۹۹۱۶، ۲۳۵۲۹، ۲۵۰۶۲، ۲۵۵۹۹، ۴۱-۳۲۶۴۰.

۳- مهم‌ترین مراجع: م ۲۷۸۷:۱؛ م۹۱۸:۲، ۱۴۰۵، ۱۹۰۳، ۲۰۵۷؛ م۳۹۷:۳ ،۴۰-۲۳۳۳ ‌(وعده‌ی حق به یوسف)، ۲۸۳۱،  ۳۰۳۵ (بوی نان او)؛ م  ۱۹۹۴:۵زیرنویس، ۳۳۰۰؛ م ۱۷۷:۶-۱۱۷۵ (منور می‌کند خانه‌ای را که از آن گذر می‌کند)، ۷۵-۴۵۷۱. برای مراجع دیگر رجوع کنید به فهرست مثنوی تحت اسم یوسف.

4- د۲۶۶۶، ۱۵۴۱۱ رونق بازار ما

۵- د ۵۰، ۱۹۹، ۲۵۶۹۳ و غالباً خوش‌نام ما

۶- ۱۳۵۱۵، ۱۹۶۴۶، (رجوع شود به) ۱۸۸۲۵. سلیمان فقط در یک‌جا هم دریف یوسف استفاده شده: د۱۷۵۰۰

۷- رجوع شود به د۱۱۴۰۷، 19423، و همچنین ۲۲۷۰۶ : برادران یوسف را به ارزانی فروختند م۲۸۳۱:۳، تا وقتی که جان گرگ صفت است نمی‌تواند یوسف را ببیند (م ۲۸۳۱1:۳)، ولی گرگان از آمدن یوسف منقلب شدند (د۹۳۷۱)

۸- برای چنین تحولی رجوع شود به: (د۹۵۱، ۱۴۵۲۹)؛ برای اشارات دیگر به گرگان: (د ۵۴۵۵، ۷۰۰۶، ۲۱۲۷۱، ۲۹۲۹۳).

۹- به او پند داده شده که مانند شکر سوی زهر قهر برود (د۲۰۰۶).

۱۰- ابیات مربوطه: د۱۹۳۶ (در یک شعر زیبای مناسب رقص)، ۶۵۷۷، ۱۵۱۲۵، ۱۸۵۱۵؛ یوسف در چاه: د۷۶-۱۰۵۷۵، ۱۵۷۲۴؛ در چاه تن: ۹۳۴۹؛نجات از چاه ۱۲۰۹۶ (به رقص آ) ۵۱۱۳، ۵۴۳۴، ۸-۱۳۵۳۷، ۱۳۳۷۸، ۱۵۸۲۱، ۱۶۴۵۸، ۲۵۴۰۳، ۲۵۴۳۱، ۲۹۹۵۵، ۳۲۹۸۸. (یوسف با تو است وقتی تو خود چاهی) د۳۰۹۵۵؛ (کی به یکدیگر بپیوندیم) – تو یوسفی و من چاه؟) د۲۷۶۸۰. این ترکیب مکرراً در اشعار شعرای دیگر از قبیل حافظ و شاگردانش دیده می‌شود، چاه زنخدان، یا چاه زنخ است که بندرت در ابیات رومی استفاده شده  (د۲۷۵۹۹، ۹۵- ۲۴۴۹۴).

۱۱- د ۵۵۷۴، ۵۵۸۵، ۱۴۶۱۱.

۱۲- حبل: د۶۷۲۶، ۲۸۴۰۰، ۲۸۴۴۰.

۱۳- دلو: د۶۱۳۱، ۲۴۲۱۱، م ۴۵۷۱:۶، …

۱۴- مطلب با سنایی آغاز شده و حالت کلاسیک خود را در شعر بسیاری از متأخران حفظ کرده‌است. شاعران معاصر بسیاری در هند و پاکستان و ترکیه از این ترکیب استفاده کرده‌اند که نشان‌گر یکی از بزرگترین مشکلات بین تجربیات عرفانی و تعصبات قشری است.

۱۵- رجوع شود به د۹۶، ۱۷۶۰۷، و همچنین ۲۴۴۲.

۱۶- اصطلاح تتق، د ۲۶۰۰۱، ۱۱۶۶۸.

۱۷- بازار: د ۹- ۱۴۷۰۶، ۳۱۱۸۰، ۲۹۳۷۶، ۳۲۳۸۳.

۱۸- رجوع شود به: د۱۱۰۱، ۱۵۶۳، ۱۷۲۷، ۵۱۷۶ (پاورقی)، ۲۸۸۶۳، ۲۹۶۷۷، ۲۹۸۰۶، و مربوط به آن: د ۲۹۸۰۰. و نمونه‌ی زیبای دیگر (د ۴۰- ۲۰۲۳۹)

ای یوسف یوسفان نشستی        در مسند عدل و داد خندان

آن در که همیشه بسته بودی      وا شد ز تو با گشاد خندان

۱۹- م ۵- ۱۱۰۵ (پاورقی)، حکایت سعی در وسوسه در قصر؛ م ۳۸۳۷:۵ هشدار در مقابل حیله‌ی زنان در این زمینه، همچنین در (د۶۱۶۱۲، ۶۵۸۷، ۷۶۰۶)

۲۰- د ۳۶۰۰، ۷۸۵۴، ۱۲۰۱۵، ۲۰۵۰۵، ۲۶۶۴۸، ۳۱۰۲۶

۲۱- خاتونان: د۱۵۸۶۸، ۲۶۴۴۴، ۲۸۴۷۴

۲۲- د ۱۲۷۴۱

۲۳- د ۱۱۶۱، ۲۹۱۴۸، ۳۱۵۵۲، ۳۲۸۳۵. د ۴۰۵ در شعری در باب عروسی سلطان ولد ؛ د۵۹۰، یوسف در فکر کسی است که دستش را بریده؛ به‌علاوه د ۵- ۷۵۰۴، ۱۲۶۲۱، ۱۵۳۱۰، ۱۵۷۵۵، ۱۷۱۳۸، ۱۷۲۲۸، ۱۷۸۰۸، ۲۰۹۸۱، ۲۲۳۱۱، ۳۰۲۰۲.

۲۴- رجوع شود به م ۳۳۰۲:۵؛ د ۱۰۵۴۵: بوی دلدار ما نمی‌آید، طوطی اینجا شکر نمی‌خاید. و به‌علاوه در: د ۱۹۸۲، ۶۱۲۱، ۶۴۲۵، ۱۱۲۱۰، ۱۳۴۶۰.

۲۵- د ۱۴۷۹۷، ۳۵۵۵۲.

۲۶- همچنین در : د۱۷۷، ۲۵۵۲، ۷۳۵۶، ۱۰۹۱۵، ۱۳۲۴۱، ۱۳۶۶۸، ۲۷۱۳۶؛ با “بو” در: د۵۶۳۶، ۱۳۲۴۱، ۳۹۷۷۸.

۲۷- شرح مفصل پیراهن یوسف که معمولاُ در کتاب قصص الانبیاء کسائی آمده، در جلد پنجم کشف الاسرار و عده الابرار ابولفضل رشیدالدین المیبدی پیدا می‌شود. ( به‌تصحیح علی اصغر حکمت، تهران ۱۳۳۹ شمسی، ۱۹۶۰ میلادی).

۲۸- دیگر مآخذ: د۶۲۹۸، ۷۱۴۲، ۱۴۷۹۷، ۱۸۱۸۴، ۲۸۰۹۰، ۳۵۵۲.

۲۹- دیگر مآخذ: م ۳۰۳۴:۳، یعقوب گرسنه‌ی یوسف بود: «بوی نان او از دور می‌آید»

۳۰- فیه ما فیه، فصل ۴۹، حکایت آینه تبدیل شده به یک شعر به زبان آلمانی به وسیله‌ی فردریک روکرت در کتابش به نام LANDISCHE SAGEN UND GESCHICHTE چاپ سال ۱۸۳۷

۳۱- رجوع شود به : د ۱۳۴۲۵ «من یک آینه‌ام»

۳۲_ رجوع شود همچنین به : د۳۰۶۵۲؛ عاشق زیبایی خود را در زیبایی او می بیند (د ۲۳۶۷۷)

۳۳- «من یوسف کنعانم، روی چون ماه من شاهد من است، کسی از آفتاب شاهد نمی‌خواهد» (د ۴۸۹۷)

۳۴- ابیاتی که یوسف در آن به صورت متفاوت و غیرقابل طبقه‌بندی استفاده شده: د۷۴۰، ۸۶۹، ۸۸۰، ۱۶۰۳، ۲۰۷۸، ۲۳۸۸، ۸۳۲۲، ۷۸۱۰، ۸۳۸۱، ۹۱۹۱، ۹۸۶۹، ۱۰۱۲۶، ۱۰۷۸۹، ۱۱۶۷۸، ۱۴۷۶۰، ۲-۱۶۲۹۱، ۱۷۰۷۸، ۲۱۰۰۳، ۲۱۴۱۵، ۲۱۷۸۱، ۲۴۲۴۴، ۲۴۶۸۵، ۲۴۷۵۱، ۲۶۲۸۲، ۲۵۷۴۹، ۲۷۴۰۴، ۲۷۵۰۵، ۳۰۳۱۶. ابیات عربی: د۳۲۵، ۴۹- ۴۴۶.

عکس از:‌ Public Domain