باغبان الست
ریحانه امامی
روز و شب بذر عشق میکارد، دست پرمهر باغبان الست
مینهد دانهها چو در دل خاک، میزند بوسهها زمینش مست
دانه در ظلمت زمین تنها، بیپناه است و غرق خوف و رجا
لیک میداند او که چشم نگار، نگران و در انتظارش هست
در نهاد جوانه بندگی است، نور او را دلیل زندگی است
طالعش خوش بود اگر بذری، از دل تیرگی کمند گسست
تا یکی دانه قد برافرازد، باغبان چارهها بسی سازد
چند در سایهاش دهد آرام، یک دمش زیر آفتاب نشست
گر شود خم سرش ز باد قضا، باغبان کی گذاردش تنها؟
تکیهگاهی زند به پایش تا، ایمنش سازد او ز بیم شکست
نظر لطف باغبان با او، مهر خاک و هم آسمان با او
تا نهالی بلندبالا گشت، تا که از آفت زمان برجست
چون که شد او به دار عشق بلند، نیست ترسش دگر ز جور و گزند
کی زند ناله گر به خاک افتد، نی کند مویه او چو خارش خست
از عتاب تموز و سردی خاک، خشکی و نفخهی گریبانچاک
نظر باغبان بُوَد گر او، از دل خاک خوش دمید و برست