جان بی‌تاب

شهرام بنازاده
.

ای تو آگاه بر اقوالم و حالم، مددی
بی تو کفر است همه حالم و قالم، مددی

نوربخشی! چه شود نور ببخشی به دلم
از تو ممکن همه‌ی فکرِ محالم، مددی

ای خوش آن دم که سلامی برسد از تو به من
ای تو شیرینیِ هر جمله‌ی فالم، مددی

بِرهان از من و ما یا که ببَر جانم را
به همان‌جا که دلم رفت و خیالم، مددی

در دلم شوق طواف حرم نور خداست
عقل جزئی زده زنجیر به بالم، مددی

گر بگویی که بخندید، بخندم همه وقت
ناله خواهی همه‌ی عمر بنالم! مددی

پیرِ من، مرشد من، یار من و سرور من
یاری‌ام کن که گرفتار ضلالم، مددی

برسم یا نرسم؟ کِی بشود؟ یا نشود؟
خسته از وسوسه‌ی هرچه سؤالم، مددی

پر کن آن دُردِ شرابی که بسوزم کامل
بی‌خبر ساز ز هجران و وصالم، مددی

باغ تو سبزتر از باغ بهشت است ای یار
من نگهبان یکی خشک نهالم، مددی

شمع جانِ من بیچاره چه تابی دارد؟
پیش خورشید تو مشتاق زوالم، مددی

لطف کن! آینه‌ای ساز مرا پیش رخت
صیقلم ده که کر و کورم و لالم، مددی

عکس: HARJEETSINGHNARANG | ISTOCKPHOTO.COM