جان کلام
گفتوگویی با تیوکِسِن گُستهُرس (Tiokasin Ghosthorse)
شعله جانستون (Sholeh Johnston)
ترجمه: آرش بذال

عکس: NANCY GREIFENHAGEN
در خلوت کوههای پناینزِ شمالی (Pennines) در انگلیس، گروهی چهلنفره در کنار آتشی گرم در سکوت نشستهاند. صدای چرقچرق سوختن کاغذ و خردهچوبها به گوش میرسد و مهمان ارجمند ما، آقای تیوکِسِن گُستهُرس، مقداری تنباکو از کیسهی کوچکش برداشته و در آتش میریزد؛ حرکت ظریف و پرمعنایی که هنوز نمیتوان به کنه آن پی برد. تیوکسن در صندلی خود جابهجا شده، به ما مینگرد و با لبخندی گرم شروع به صحبت میکند.
«زبانی را مجسم کنید که در آن واژهی «من»، مفهوم مرگ، و راز وجود نداشته باشد. آیا قادر به تجسم آن هستید؟ اکنون شما به زبان لاکوتا (Lakota) سخن میگویید.» تصور چنین زبانی سخت در مخیله میگنجد. او از ما میخواهد که برای مدت ده دقیقه بدون استفاده از کلمات «من» و «مال من» مطلبی راجع به خودمان بنویسیم. در جملاتی که شکل میگیرند، مشهودترین نکته روابط است – رابطهی ما با یکدیگر و با تاروپود پیچیده و اسرارآمیز زندگی که ما را در بر گرفته. او میپرسد: «آیا ممکن است هنگامی که بیرون هستیم در واقع در درون باشیم؟» سادگی درس او تکاندهنده و در عین حال مانند همهی تعالیم تیوکسن عمیق، بیریا، موثق، و فراسوی فردیت است.
تیوکسن در طی دو روز تعلیماتش حتی یک بار هم به افتخارات خود اشارهای نکرد، گرچه زندگی شخصی او فرشینهای رنگارنگ از عملگرایی و حمایت از صلح و دیدگاه بومیان به زمین در جایگاه مادر هستی است. او از اعضای قبیلهی شاینریور لاکوتا (Cheyenne River Lakota) در داکوتای جنوبیست و از بازماندگان دوران «حکومت ضربوشتم» و سیستم میسیونری مدارس شبانهروزی که از سال ۱۹۷۲ تا ۱۹۷۶ میلادی توسط دیوان رسیدگی به امور سرخپوستان و نهادهای کلیسایی با هدف «کشتن سرخپوستان و نجات انسانها» برنامهریزی شده بود.
او در نوجوانی در سازمان ملل متحد «صدای همنوعانش» بوده و از همان دوران، در سمت بنیانگذار، مجری، و مدیر اجرایی «رادیو نخستین آوا»، یک برنامهی زندهی یکساعته فراهم آورد. این برنامه سکویی بود برای اشاعهی فرهنگهای مختلف بومیان در سراسر جهان برای آگاهکردن اهالی آمریکای شمالی و جهان درمورد اهمیت همزیستی با کرهی زمین. مهارت او برای ایجاد پلی بین راهورسم زندگی بومی و آمریکای معاصر نهتنها از تجربیات حرفهایاش در علوم کامپیوتری سرچشمه میگیرد، بلکه از نگرانی روزافزون او از مادیگرایی پیرامونش نیز هست. تیوکسن در سال ۲۰۱۶ میلادی از سوی مؤسسهی بینالمللی مطالعات صلح و فلسفهی جهانی کاندید جایزهی صلح نوبل شد و در سمت عضو افتخاری دانشکدهی الهیات، محیطزیست، و جنگلبانی دانشگاه ییل (Yale) مشغول پژوهش در زمینهی کیهانشناسی، تنوع فرهنگی، و همچنین بررسی دیدگاههای مختلف در حوزهی تفکر پیوندی/برابریخواهانه در مقابل تفکر منطقی/سلسلهمراتبی در جامعهی غربی بودهاست. او همچنین موسیقیدانی چیرهدست است که در کنسرتهایش در سراسر جهان فلوتهای دستساز خود را – که از چوب درخت سدر ساخته شدهاند – مینوازد و چهرهی مهمی در حفظ و احیای این ساز به شمار میآید.
فعالیت معنوی تیوکسن دربردارندهی راهحلی فوری و بنیادین برای از بین بردن شکاف میان جوامع بشری و محیطزیست بودهاست: تصدیق بیآلایش خرد ازلی طبیعت.
فعالیت شما برای ارتقاء سطح آگاهی انسانها و کمک به آنان برای دیدن مسائل از منظر «مام زمین» است. به خاطر میآورم که در گردهمایی «بومشناسی معنوی» – جایی که با هم آشنا شدیم – شما گفتید که پیش از سخنگفتن در کارگاه باید از زمین بپرسیم که چه بگوییم. ممکن است درمورد این شیوه بیشتر توضیح دهید؟ آن روزها حالوهوای منطقهی پناینز شمالی بسیار عالی بود. وقتی به آنجا رسیدم، نه با کسی سلام و احوالپرسی کردم و نه علاقهای به این کار داشتم، چراکه اولین دستور این است که باید به سراغ زمین رفت و از آن سؤال کرد که چه پیامی را باید منتقل کرد. ما به زمین بیتوجهیم و از این رو از بدیهیترین نکته دور میشویم – اینکه زمین منشأ محافظت، تغذیه، و رؤیاهای ماست. پرسش من از زمین همراه با انتظار دریافت جواب نبود، بلکه در تصدیق این نکته بود که بشر زمین را به فراموشی سپرده. ما فکر میکنیم تنها موجوداتی هستیم که توانایی اندیشیدن دارد و احساس زندهبودن میکند، اما باید قدری پا پس گذاشته و به درک عظیمی که از «رابطه»ها به ما ارزانی داشته بنگریم. ارزشهای ارتباطاتی درک یک صخره از آتش، درک آتش از آب، درک آب از درختان، و درک حیوانات از آفتاب و الیآخر.
برای تشخیص این ارزش ارتباطاتی ما باید بتوانیم رویدادهای «حال» را درک کنیم. اگر زبان «حال» را درک نکنیم یا دربند گذشته خواهیم ماند یا دربند برنامهریزی برای آینده. ما بومیان، حداقل بومیان نیمکرهی غربی، بهجای برنامهریزی برای آینده، تنها طلب میکنیم؛ چون میدانیم که زمین را نمیتوان برنامهریزی کرد – که زمین فیالحال «ما» را برنامهریزی کردهاست، به این مفهوم که زمین همهی این آگاهیها و عناصر خودآگاه و هوشمند را – که میتوانیم از آنها درخواست کنیم – در اختیار ما قرار داده. هنگام راهرفتن روی زمین میدانیم که در میان اجداد خود گام برمیداریم.
وقتی از نسل اقوامی هستید که همواره با زبان زمین سخن گفتهاند و هرگز ارتباط خود را با عناصر از دست ندادهاند، خرد بهخودیخود از راه میرسد و ما آنچه را که قرار است گفته شود، بینیاز از فرایندهای فکری، درک میکنیم. و زمانی که از پرسیدن فارغ شدیم چیزی به زمین تقدیم میکنیم. روش ما تقدیم تنباکوست. ما سؤال میکنیم که آیا اجازهی تقدیم تنباکو را داریم یا نه، چون هر منطقهای متفاوت است و زمین همهچیز را در تعادل در آنجا قرار داده و ممکن است انسانها با برنامهها، جابهجایی و فشارآوردنهای خود و با بدیهیشمردن مسائل نظم آن را به هم ریخته و آن را دچار اختلال و آشفتگی کنند. با اهدای تنباکو، من تمامی آگاهیهایی که در درون ما جریان دارد را به رسمیت شناخته و پاس میدارم. هنگامی که در حلقه مینشینیم، همان طور که در پناینز شمالی نشسته بودیم، همین آگاهی در میان ما جریان داشت، از من و فرایند فکری خبری نبود. پیامها از زمین میرسند. این بدین معنا نیست که من شمن یا صاحب کرامات هستم، نکته این است که شما از زمین بخواهید که هنگام سخنگفتن با شما باشد. من با همهی افراد، مثل خود شما، با این رویکرد سخن گفتهام. درخواستکردن دعاکردن نیست. دعاکردن مانند گداییکردن برای تکهنانی از کسیست که نانی در دست دارد، اما اگر بدون احساس کمبود درخواست کنید، آنگاه میتوانید مجوسیت (مغبودن) را تجربه کنید. یک مجوس (مغ)، جن یا فردی صاحب کرامات نیست، بلکه موجودیست که از ابزاری که زمین در اختیارش قرار داده استفادهی خردمندانه و متعادل میکند. پرنده با استفاده از باد پرواز میکند و آب و آتش برای ایجاد باد به هم میآمیزند.

عکس: NANCY GREIFENHAGEN
در تصوف تأکید بسیاری بر دل به مثابهی راهکاری ثانوی برای ادراک شدهاست، چیزی شبیه آنچه که شما درمورد گسترش آگاهی و استفاده از آن برای دریافت آنچه که زمین و دیگر مظاهر آن با ما و از طریق ما سخن میگویند، گفتید. نقش دل در سنت شما چیست؟ «چانته»، واژهای که ما برای نامیدن دل استفاده میکنیم، یک اسم نیست. یک انرژی جاریست که خالق اندیشه و احساس همزمان در ماست. در عین حال، دلیل تداوم «درخت هستی» ما، یا بهعبارتی دیگر مغز، سیستم عصبی، خون، یا «مینیا (آب)» در رگهای ماست. بنابراین «چان» بهمعنای انرژی جاری درخت یا «درختسانی» است و «ته» از مشتقات واژهی «زیستن». بنابراین هنگامی که ما از دل صحبت میکنیم، منظورمان نیروی محرک هستی – چانته – است. یک درخت از بذری در زیر خاک شروع به رشد میکند و باید دربارهی آب، زمین و خصوصیات غذایی مواد معدنی آگاهی یابد. برای این کار بذر باید نخست طلب کند. باید به اینکه در زهدان زمین قرار گرفته آگاهی یابد و هستی خود را به رسمیت بشناسد. آنگاه با جهش نوری به بذر آگاه اجازهی ریشهدواندن و عمیقترشدن در آگاهی زمین داده میشود. درخت به رویش ادامه میدهد و به این ارزش ارتباطی پی میبرد که تنها راه بقایش بازپسدادن اکسیژن است و گرفتن دیاکسید کربن که زائدهی موجوداتیست از قبیل پستانداران که نفس میکشند. به این ترتیب او مجوس (مغ) میشود. بذر به رشد خود ادامه میدهد و خودآگاهیاش تبدیل به غذاهایی از جمله میوه، تخمه، یا سرپناهی برای حیوانات و پرندگان میشود. در طی رشدش به الگوهای آبوهوایی مانند باد، فصول، شبوروز آگاهی مییابد. بنابراین در تعادل است. همهی حرکاتش متعادل است. بعضی درختان سه، چهار، پنج، یا ششهزار سال قدمت دارند. درختان اجداد ما هستند. آنها در دل ما و بخشی از ما هستند. از این رو ما این پدیده را «درختگونهزیستن» نامیدهایم.
خودآگاهی درخت، زبانِ زمین است و زوالناپذیر. باد، باد است و صخره صخره و میتوان آن را به هر زبانی توضیح داد، اما آنچه که معمولا فراموش میشود ارزش مقدس جریان زندگیست. یک درخت در عین حال «درختگونگیست»، نهتنها یک قالب عینی! و زبان دل دیگر است. اینطور به نظر میرسد که در دنیای مدرن، ما مشغول توسعهی زبانها و رسیدن به زبانهای گستردهتری هستیم، چراکه زبانهای بنیادین و زوالناپذیر را به فراموشی سپردهایم. زبان دل را فراموش کردهایم، چراکه آن را از دل ربوده و به ذهن سپردهایم. ارتباط ما با واقعیتی که با حواس خود تجربه میکنیم قطع شدهاست. درختان، صخرهها و تمام عناصر در ما زندهاند و هنگامی که خودآگاهی شما همهی آنها را شامل باشد، میتوانید با نگریستن به روند طبیعت همواره در حال آموختن باشید. طبیعت به شما فروتنی میآموزد.
طبیعت قدرتمندترین مکان برای بودن است، چراکه تمامی دانشاش را در برابر ما قرار دادهاست. اما آموختن این دانش گاهی نسلها طول میکشد. ما بومیان این دانش را فیالحال آموختهایم. ما مستقر و پیشرفتهایم. ما حتی معنای بدویت را نمیدانیم. بهنظر من هوشمندی والا، هوشمندی مشهود در همهی عناصر است.
تمام صحبتهای شما بازتابدهندهی ایدهی بازگشت به وحدت با «وجود مطلق» و کنارگذاشتن ذهنیت مبتنی بر «منیت» در تصوف است. به برداشت من، در زبان شما مفهوم فردگرایی وجود ندارد. ممکن است در این مورد بیشتر توضیح دهید ؟ بله! در زبان انگلیسی، ما هستی خود در میان جوامع ساکن زمین را از دیدگاه انسانی توصیف میکنیم و این جوامع معمولا در حال استخراج چیزی از زمین هستند و همین زبان «منیت» باعث فردگرایی شدهاست. «من» اسم یا ضمیر مفرد است. تکوتنهاست و به نفس و فردگرایی اشاره میکند. شما، در جایگاه یک فرد، یا قدرت دارید یا ندارید و به این ترتیب یا بهدنبال سلطه هستید یا سلطهای ندارید. در زبان «ما» – زبان لاکوتا – «من» وجود ندارد. در زبان کهن، قبل از ورود مستعمران به نیمکره غربی، «ما» از اهمیت بیشتری برخوردار بوده و هنوز هم در میان بومیان رایج است. «من» یا «مال من» در این زبان وجود ندارد. برای ما «من» فعل است. شما همیشه جاری هستید و از این رو زبان شما یک زبان «رابطهای»ست. پس همهچیز در ارتباط جاری و پویا با زهدان زندگی توصیف میشود و بههیچوجه نشانهای از کنترل و تسلط وجود ندارد. و این بهنوعی برای دنیای غرب نگرانکننده است – انسانها میخواهند محیطزیست را کنترل کنند، بنابراین از واژگانی ساختگی برای توصیف طبیعت استفاده کرده و به زندگی اسامی لاتین میدهند. اما زندگی غالبا درکی از فردگرایی ندارد، زندگی غربی مانند جعبهایست که انسانها در آن گیر افتادهاند و بهدنبال راه فرار از این جعبهاند.
تصور کنید که چیزی مانند یک لیوان را روبهروی خود قرار داده و روی تکهکاغذی واژهی «راز» را نوشته و بر آن بچسبانید و بگویید این «راز» است. آن فقط یک لیوان است، یک پیشداوری راجع به «راز»، همین! ما برای آن اسم میگذاریم و آن را به یک «شیء» تبدیل میکنیم. میگوییم: «این راز است، ناشناخته است، ترسناک است، و حلناشدنیست» اما هنوز میخواهیم آن را کنترل کنیم. میخواهیم آن را حل کنیم. رازش را دریابیم. در دنیای غرب انسانها برای حل مسئلهی راز به سرحد جنون رسیدهاند. میگویند آن راز است و دارد ما را دیوانه میکند. روش دیگر درک راز با استفاده از زبان «ما» برداشتن لیوان از میان است. وقتی لیوان را از میان برداشتید، راز کجاست؟ چه بر سر راز میآید؟ آیا حتی میتوان پرسید که راز چطور ناپدید شد؟ این باعث فروپاشی جعبه میشود، زیرا ما قادر به مهارکردن راز نیستیم، حتی نمیتوانیم آن را راز بنامیم. ما حتی نمیتوانیم آن را «خدا» یا «الوهیت» بنامیم. کسانی که در پی کنترلکردن راز نبوده و آن را همانگونه که هست میپذیرند بیکرانگی آن را تجربه میکنند. ما فراموش میکنیم که «من» فعلی جاریست. چنین «من»ی قابلتسخیر نیست و این بسیار رهاییبخش است. رهاییبخش است هنگامی که دیگر نمیتوانید بگویید «آن لیوان راز است». یا هنگامی که دیگر حتی نمیتوانید بگویید «آن یک لیوان است» [میخندد.]
این مرا به یاد استعارهای در تصوف و شعر فارسی از تسلیم میاندازد و تجربهی الوهیت از طریق دیوانگی که دلیل آن غیرمنطقیبودن این تجربه است. ما چگونه میتوانیم بدون درک ذهنی این مطلب در تسلیم به تعادل دسترسی پیدا کرده و به راز اعتماد کنیم؟ برای ذهن غربی هرچه در جعبه نمیگنجد بیفایده است. در زبان ارتباطی «ما» ایجاد تعادل بین مثبت و منفی غیرممکن است، چراکه مثبت و منفی وجود ندارد و از دوئیت خبری نیست – این تنها از نیاز ما به توضیح علمی درمورد چگونگی کارکرد روح سرچشمه میگیرد. ما معنویت را با مذهب اشتباه گرفته و شروع به وضع قانون میکنیم. دیگر جریانی در کار نیست. این مشغلهی ذهنی متفکران غربی در سهچهارهزار سال گذشته بودهاست.
انسانها بهخاطر قدرتنداشتن، پولنداشتن، احساس کمبود کردن، بهاندازهی کافی زیبا و جالب نبودن دچار افسردگی میشوند. سرچشمهی همه این مسائل نیاز به قدرت و اعتبار کاذب است. احساس کمبود میکنیم، چراکه به ما گفتهاند که رفتار و افکار ما باید اینگونه باشد. خب، هنوز کسانی در دنیا وجود دارند که اینگونه قضاوتکردن خود و دیگران را درک نمیکنند. بومیان مینشینند و باد را حس میکنند و باد در همهجای جهان یکسان است، پس نیازی به قضاوت باد، درختان و صخرهها نیست. آن عناصر چیزی را قضاوت نمیکنند. اما بهمحض اینکه عنصری باعث خنکشدن ما در تابستان یا گرمشدنمان در زمستان میشود، ما شروع به قضاوت آن به خوبی یا بدی میکنیم. این بهنوعی نشانگر عدم تعادل است.
تا جایی که من میدانم، در زبان ما دویست واژه برای «تعادل» وجود دارد، در حالی که در زبان انگلیسی فقط هفت واژه برای بیان این مفهوم هست. من سعی میکنم آن دویست واژه را در جعبهی کوچک این هفت واژه بگنجانم و گاهی با خود میاندیشم بگذار ببینم، پس من اینجا چهکارهام! این همان نکتهایست که دوست من مارتین پرچل (Martin Prechtel) اخیرا در مصاحبهای مطرح کرد. او گفت که ذهن غربی همواره میخواهد مصدر همهچیز باشد، زیرا کنترل را از دست دادهاست و نمیداند که چیزی را به حال خود رها کند. اما من اندیشمندانی غیرغربی را میشناسم که گمان نمیکنند که آنها همهکارهاند. اگر اینگونه بیندیشیم که همهچیز تحتکنترل ماست و همهکاره ما هستیم، به خودمان، حیوانات، و تمامی عناصر دروغ گفتهایم. مرد جوانی از قبیلهی ناواهو به من گفت: «ما بیش از حد نمیاندیشیم، ما میدانیم که نمیتوانیم با توسل به عقل خود را از وضعیتی که در آن قرار گرفتهایم برهانیم.» هنگامی که توجه ما فقط به ذهنمان معطوف است، تعادل همهچیز را به هم میریزیم. اگر به آگاهی زمین توجه داشته باشیم، نیازی به اندیشیدن نمیماند؛ چراکه تفکر تنها انتزاعی نفسانی است. درخت خودپسند نیست، فقط هست، حقیقی، متعادل، جاری. هنگامی که شاهد جریان کائنات هستید، بدیهیست که هیچچیز تحتکنترل ما نیست، و ما کارهای نیستیم.

عکس: NANCY GREIFENHAGEN
شما دربارهی اهمیت طلبکردن و بدهبستان داشتن خیلی صحبت کردهاید. مایلم نظر شما را درمورد مفهوم خدمت، روش بنیادین عشق و محبت بیمنوما در تصوف بدانم؟ جوهرهی واژهی «خدمت» عمل است. دنیای غرب یک برخورد مضاعف با عمل دارد. شما یا در حال خدمت هستید یا نه، و براساس نوع خدمتی که میکنید موردقضاوت قرار میگیرید. ما بهدلیل احساس کمبود در وجودمان معمولا در تمام اعمال خود بهدنبال منفعت هستیم. کمک به یک خیریه باعث احساس خشنودی در ما میشود و برای ما منفعت مالیاتی در بر دارد؛ چراکه ما میتوانیم بهخاطر این کار مالیات بر درآمد کمتری بپردازیم. این یک برخورد متوقع و مصلحتگرایانه است و گویی خود را بیمه میکنیم. در روش بومی، بخشش بدون انتظار و چشمداشت موجب سلامتی آنی شما میشود. روش مردانهی خدمت، گامنهادن در راستای مسیر یکطرفهی نیروی بخشش است، مانند زمین که همواره بخشنده است. بخشندگی بیچشمداشت کاری سخت است. مردم میگویند اگر همهی داروندارمان را ببخشیم، چه برایمان میماند؟ طرز فکری که مبنای آن معمولا ترس است. هیچچیز از نخست به شما متعلق نبوده و آنچه من در طول عمرم شاهد آن بودهام این است که سود بخشش همواره از آنِ بخشنده است.
احساس شما درمورد تخیل بهمثابهی مکانی برای درک آزادانهتر زمین چیست؟ شما خود، تخیل، رؤیا و آفریدهی زمین هستید. میتوان گفت که زمین شما را در زهدان خود برای خدمت آفریده. ما رؤیای زندهی این ماهیت، مادرمان زمین هستیم، اما بهجای پذیرش بدون قیدوشرط این راز بهدنبال کشف آن، کشف «که» و «چه» بودن هستیم. با فرستادن موشک به فضا و تجزیهوتحلیل همهچیز در پی درک مکانیکی هویت و کارکرد «من» هستیم که به هوش مصنوعی منتهی میشود؛ انحرافی دیگر از توانایی ذاتیای که زمین به ما اهدا کردهاست. روشنگر هویت ما، نور درون است. دانشمندان با استفاده از میکروسکوپ الکترونی موفق به مشاهدهی جهش نور در لحظهی تماس اسپرم با تخمک شدهاند. این همان نور وجود ماست که ما برای آن ارزشی قائل نیستیم؛ چراکه خود را تنها پدیدهی تخیل خلقت میشماریم. اگر به پرندگان بنگرید خواهید دید که آنها محو تخیل خود، مشغول آفرینش آواز، پرواز و رنگ هستند.
دیدگاه شما درمورد فناوری چیست و آیا راهی برای ایجاد تعادل بین عناصر مختلف جامعه بشری و نیازهای کره زمین، محل سکونتمان میبینید؟ خب، ما همین الان در حال استفادهی درست از فناوری برای اشاعهی پیاممان هستیم. من نمیگویم فناوری چیز بدیست. خوب یا بد آن بستگی به طرز استفادهی ما از آن دارد. بهنظر من انسانها، حداقل در آمریکا، هنر گوشدادن را فراموش کردهاند. ملتِ شنوایی نیستند. میخواهند مدام صحبت کنند و با هرکه خواهان گوشدادن است مخالفت کنند. موضوع فقط گوشدادن به دیگران نیست. برای درک زندگی لزومی به استفاده از واژهی علم یا شکافتن همهچیز از لحاظ تکنیکی و مکانیکی نیست. انسانها میخواهند فناوری و هوش مصنوعی را با زندگی بیامیزند، اما فناوری و هوش مصنوعی توانایی حسکردن را ندارد. ممکن است از توانایی دلسوزی و همدردی برخوردار باشد، اما هرگز توانایی حسکردن را نخواهد داشت. این از جایی نشئت میگیرد که ما حتی نمیدانیم آن را چه بنامیم. برای کسب اعتبار و احساس خداگونگیکردن هرگونه فناوری را تحریف کردهایم.
غربیها خود را چنان تافتهیجدابافته میدانند که فکر میکنند میتوانند فناوری و معنویت را چنانکه گویی یک آگاهی موحد است به هم بیامیزند، چراکه پرداختن به وجدان برایشان از اولویت برخوردار نیست. آنچه برایشان اولویت دارد این است: من نمیخواهم عذابوجدان داشته باشم، بنابراین فقط درمورد جنبهی مثبت همهچیز صحبت میکنم. اما اگر فقط از دیدگاه مثبت به مسائل بنگریم، این خود موجب عدم توازن میشود و اینگونه نگرش دیگر جایی برای حضور جنبهی منفی باقی نمیگذارد. به همین دلیل صحبتکردن در نهادهای غربی برای بومیان سخت است، چراکه غربیها بهدنبال موقعیتهای برد/برد و همیشه مثبت هستند. در دیدگاه آنها جایی برای سایه و شب – برای التیامیافتن – وجود ندارد. ما باید برای ایجاد تعادل در این امور بکوشیم. فناوری تنها میتواند تکیهگاهی برای معنویت باشد. کائنات فناوری نیست، روح است. گویی میخواهیم با استفاده از منطق، خودمان را توجیه کرده و وارد معنویت کنیم. بهنظر من فناوری راهحل مسئله نیست، چراکه میتوان توسط کلیدی آن را از کار انداخت و از این گذشته باید تحتکنترل کسی باشد. فناوری شما را به سمت ماتریسی هدایت میکند که در آن میخواهند مالک گفتار شما، نحوهی راهرفتن شما، ظاهر شما، و حتی آنچه که میخرید باشند و برای دسترسی به این هدف زبان نابودی طبیعت را به شما میآموزند. ماهیت شما دیگر نه معنوی، بلکه تکنولوژیکی خواهد بود. این کار را با بهکارگیری تاکتیک جداسازی و سعی در توجیه اینکه چرا تنهایی و انزوا ضروریست و چرا نوع بشر خاص است و هیچچیزِ معنوی غیر از اذهان ما وجود ندارد به ثمر میرسانند. اما چرا ما از روحانیت کل هستی صحبت نمیکنیم؟ چرا نمیگوییم که همهی هستی معنویست؟ ما باید بین فناوری و معنویت، بین ذهن منطقی و ذهن شهودی تعادل ایجاد کنیم.
صحبتهای شما درمورد مثبتبودن و سایه بسیار جالب بود و به ذهنم خطور کرد که تأکید روانشناسی عصر جدید دربارهی مثبتاندیشی – که بسیار شاهد آن هستیم: «با مثبتاندیشی همهی مشکلات حل خواهد شد» – مانند ایجاد نوعی خفقان است. پیگرد صحبتهایتان پیرامون تجربهی بومیان در نهادهای غربی نظرتان درمورد نقش مقاومت فعال برای حفاظت از یک فرهنگ بشری متعادل و شهودی چیست؟ برای بسیاری از بومیان در نیمکرهی غربی ماهیت سیاسی معنویت والاترین نوع هوشمندی به شمار میآید. معنوی و سیاسی بودن فقط مربوط به قلمرو انسانها نمیشود. تصمیمات دولت بومی با درنظرگرفتن مادرمان زمین است، نه منفعت مالی. در طی وقایعی مانند جنبش روحانی «استندینگ راک» (Standing Rock) – که من آن را جنبش آگاهی مینامم – اتکای ما به فناوری بود. اما از کجا سر درآورد؟ درست از داخل جعبه. نظام قضایی، دولت، و نظام صنفی مداخله کرده و مقاومت آن انسانهای روحانی در برابر فناوریهای انرژی را بد و غلط جلوه دادند. بنا بر تجربهی من، دولت بهدنبال استخراج است. استخراج اذهان، انرژی، و روح انسانها. در دوران انتخابات که قدرت تأثیرگذاری دارید به شما میگویند دستهکلید را به ما بدهید و ما به شما غذا و آب خواهیم داد. اما اینها که قبلا رایگان بود، حالا چرا رایگان نیست؟ اگر ما با انتظام زمین در همزیستی مسالمتآمیز بودیم متوجه میشدیم که نیازی به دولت نداریم. تمدن یعنی فردگرایی. یعنی تجزیهی انسانها و متمدنکردن آنها با این ادعا که آموزشوپرورش یعنی کتاب! و کتاب باعث هوشمندی شماست. اما این هوشمندی نیست! این معنویت نیست! چراکه شما را از طبیعت جدا کردهاند. هرچه متمدنتر باشید از طبیعت دورتر هستید و رفتار شما بهگونهایست که انگار اهل کرهی زمین نیستید و البته چنین رفتاری انتزاعی و عاری از حقیقت است.
فرهنگهایی که بدوی نامیده شدهاند هیچگونه مقاومتی در برابر قانون کیهانی طبیعت ندارند. سعی ما بومیان تأمین و حفظ این تعادل است. بهعقیدهی من این نشانهی انعطافپذیری و استواری ماست. ما در میان طوفان فناوری و فروپاشی تمدن غرب پابرجاییم.
میخواستم از شما درمورد داستانسرایی سؤال کنم، چراکه اغلب قصهها، افسانهها و اسطورهها ما را به تأمل درمورد روابطمان با یکدیگر، خودمان، و زمین وامیدارند. روایات این ظرفیت را دارند که طیف وسیعی از واقعیت را در بین دو قطب مثبت و منفی در بر گیرند. اهمیت داستانسرایی در پرورش معنویت و در مقاومتی که شما به آن اشاره کردید برای فرهنگی که با طبیعت در ناهنجاری به سر میبرد چیست؟ در زبانهای باستانی، انتظام گیتی پدیدار گشته و نمایانگر نحوهی ارتباط با زمین گشت. روح همهجا را فرا گرفت و این نیرو با همهی آنهایی که مشتاق آموختن همزیستی با زمین بودند سخن گفت. با اهدای داستان هر عنصر به وجود ما، کالبد ما، پدیدار گشت. بنابراین، کالبد ما حکایت سرآغاز پیدایش ماست. اینکه سنگها از کجا میآیند و چگونگی پیدایش نور و آتش. وقتی به افسانه – که معنای آن «دروغین» و اسطوره که «تخیلی» هست – فکر میکنیم، گمراهکننده است. افسانههای «مردم کوچک» یا انسان بومی همیشه وجود داشته.
در کنار آتش نشستن برای فرایند یادگیری ما ضروریست. اگر انگشتتان را در آتش فرو کنید، درسی خواهید گرفت. شاید باید توجه بیشتری به عناصر و داستان آنها داشته باشیم. خاطرات ما در این عناصر ذخیره شدهاند و اگر زبان زمین را فراموش کرده باشید داستانتان کوتاه خواهد بود. انگلیسی زبان نوپاییست و برای تبلیغ مذهبی و جلب افراد سایر مذاهب به مسیحیت به وجود آمدهاست. پیدایش آن در دوران مسیحیت بود و هنوز هم در حال تحول است. تمرکز آن بر پیشرفت و دسترسی به چیزهای جدید است. زبانهای بومی خلاصهتر هستند و نگرشی کوانتم و چندبعدی به زندگی دارند. ما نیازی به تجدید اتصال نداریم، چراکه همواره در وحدتیم، همواره در جریان. زبان انگلیسی محرومگراست، چراکه میخواهد ما را به فردیت گرایش دهد و نتیجتا ما از یک داستان مشترک برخوردار نیستیم. با یگانگی سروکار ندارد. برای ادامهی بقای خود نیازمند توجیه کل هستی است. ذهنیت ما مخرب گشته و ما میدانیم که این با خلق داستانی که جزوی از آینده باشد مغایرت دارد. شاید این بخش پایانی قصه و آخر کار آفرینش باشد. دیگر داستانی در کار نخواهد بود، چراکه یک روش زندگی، یک طرز تفکر بر این باور است که جواب مسئله را میداند. با بازگشتن به اصل خودآگاهی و زبانهای پویایی که هرروزه از درون با ما سخن میگویند میتوانیم به داستانهای معظمی که بومیان اینجا با خود به همراه دارند گوش دهیم، نه بهخاطر خاصبودن ما، بلکه به این دلیل که ما هنوز به زمین و داستان خلقت آگاهیم. داستان صلح، صلح با زمین، نه بر زمین.
شما بخش بزرگی از فعالیتهای خود را به مطرحکردن نگرش و دیدگاه بومیان در جوامع مختلف اختصاص دادهاید. آیا شاهد تغییری در تعادل فرهنگی بین روایتی که خود نماینده آن هستید و روایت مبتنی بر فردگرایی بودهاید؟ بهنظر من لازم به تذکر است که داستان بومیان همواره ادامه داشته. زمین همیشه وجود داشته. داستان اصلی این است و این داستان برای مدتها بعد از نابودی بشریت ادامه خواهد داشت. ما فکر میکنیم که وجود ما بر روی زمین الزامیست، اما نه برای کنترل و تسلط بر زمین.
ما خود را برتر از آن میشماریم که کشمکشهای زمین را بیاموزیم. به همین دلیل بخش بزرگی از دنیای غرب و بعضا مردم – خود من گاهی – هویت خود را فراموش میکنند. گاهی پرداختن به احساس شرمساری ناشی از رفتارمان با زمین یا حتی با بستگانمان دشوار است. ما همدلی مادرمان زمین را فراموش کردهایم و نتیجتا در طی سالیان کولهباری از اندوه بر دوش خود نهادهایم. ما فراموش کردیم که چگونه با زمین سوگواری کنیم. اما در ادامهی داستان، میراث و داستانی که ما از خود به جا خواهیم گذاشت چیست؟ آیا احساس گناه است؟ احساس گناه کردن برگرفته از مسیحیت و دوگانهاندیشیست، زیرا ما نمیدانیم که چگونه با اندوه کنار بیاییم. وقتی انسانها و فرهنگها با اندوه خود رویارو نمیشوند، آن را به دوش بومیان می اندازند. با تمجید و تحسین از خود میگویند: «بیچاره مردم بومی!» اما وقتی در میان بومیان زندگی میکنید متوجه میشوید که آنها اینگونه قضاوت نمیکنند. نشانی از تسلط بین آنها وجود ندارد. فقط در حال مشاهدهاند. قصدشان تنها یاریکردن و سخاوتمندی است. هیچ ندارند! نه مال و ملکی، نه بانکی. با این وجود مدام در پی یاریرساندن هستند. زمین برایشان نقش جوهر هستی را دارد. ما باید اشخاص استوار را الگوی خود قرار دهیم. آنهایی که واقعا مقاوم هستند، به همزیستی با زمین افتخار میکنند. اما آنهایی که با زمین در تضاد هستند باعث ایجاد نفاق میشوند. از دید آنها در طبیعت بودن و همزیستی با طبیعت و نداشتن آب لولهکشی و ماشین و برق و فناوری بد است. آن را نشانهی ضدیت با زندگی میدانند. اما در حقیقت اینگونه نیست. ابعاد متعدد دیگری برای کسب هوشمندی و فراست و آموختن زندگی در دسترس ماست.

عکس: NANCY GREIFENHAGEN
البته شما موزیسین هم هستید و گاهی اوقات موسیقی این ظرفیت را دارد که داستانی را که به نام زندگی برای خود بافتهایم را متوقف کرده و بخشی از وجودمان را – که همواره جاریست – لمس کند . تجربهی شما از نوازندگی و ساخت آلات موسیقی چیست و آیا به نظرتان موسیقی نقش مهمی در رسیدن به فراسوی تسلط ذهن ایفا میکند؟ تا آنجا که ما میدانیم تاریخچهی فلوت در همهی فرهنگها به دوران آغاز بشریت بازمیگردد. سازی سحرآمیز است. اگر واقعا بخواهیم موسیقی را دریابیم باید به پرندگان گوش دهیم. منشأ نغمههای ما آنها هستند. باید برویم و به چکاوک، به عقاب، به خرس گوش دهیم. ما باید تا سرحد امکان به تمامی حیواناتی که در دسترسمان هستند گوش دهیم، پیش از اینکه آواز و منشأ آن را فراموش کنیم. ما تنها موجوداتی نیستیم که قادر به آوازخواندن هستند. مردم میگویند هر نوع موسیقی خوب است و من با این نظر مخالفم. موسیقی میتواند به ابزار کنترل و فریب تبدیل شود، درست مانند زبان. شما نمیتوانید در گوشهی تاریک یک کافه یا میخانهی دخمهمانند، در حالی که انسانها با دادوفریاد مشغول نوشیدن مشروبات الکلی و از خودبیخودشدن هستند فلوت بنوازید و موسیقی بومی گوش دهید. سه قبیلهی وابسته در داکوتای شمالی مراسم خاصی دارند که در طی آن برای مدت نود روز برای یک درخت سرو آواز میخوانند و بعد از نود روز میآموزند چگونه درخت شوند و نهایتا درخت شروع به آوازخواندن برای آنها میکند. «درختسانی» اسیر مفهوم زمان در سهدقیقه موسیقی نیست، میان نقطهی آغاز قطعه و پایان نغمهای برای ایجاد شور و هیجان در ما. نه، موسیقی کشف ارتعاش همساز با طبیعت است. بنابراین نوای فلوت، نوای چوب، نوای درخت است. من در درخت میدمم. بدن من و تمامی عناصری که در این مصاحبه درمورد آنها صحبت کردم میگویند اینگونه بنواز.
بسیار زیبا! از شما خیلی متشکرم! چقدر لذت بردم. آیا برای حسنختام پیامی برای ما دارید؟ بله. نهایتا اگر یک نکتهی درخور اشاره وجود داشته باشد آموختن این است که چطور بدون برداشتن بیش از حد نیازمان، با یکدیگر، با زمین و با خودمان سخاوتمندانه رفتار کنیم، حتی هنگامی که هیچچیز دیگری برای اهداکردن برایمان باقی نمانده باشد.
اصل این مقاله در مجلهی صوفی انگلیسی شمارهی۹۶ به چاپ رسیدهاست.