حکایت «حلقهی نود و نُهیها»
خورخه بوکای (Bucay Jorge)
ترجمه: رضا موسوی
ترجمه: رضا موسوی
خورخه بوکای، روانپزشک و نویسندەی آرژانتینی، حکایت «حلقهی نَود و نهیها» را در کتابش «بیا، داستانی برایت تعریف کنم» نقل کردهاست.
روزی پادشاهی بود که خادم بسیار شادکامی داشت. او هر صبح پادشاه را بیدار میکرد، برایش صبحانه میآورد و همزمان ترانههای شاد آوازهخوانهای دورهگرد را زمزمه میکرد. لبخند بزرگی بر لب داشت و حالت چهرهاش همیشه بانشاط و مثبت بود. روزی پادشاه او را فراخواند.
پادشاه گفت: «خادم، راز شادکامی تو چیست؟»
«رازی وجود ندارد، عالیجناب!»
«خادم، به من دروغ نگو! من گردنهای بسیاری را برای کمتر از دروغی زدهام.»
«به شما دروغ نمیگویم عالیجناب! من رازی ندارم.»
«چرا همیشه شاد و خوشخلقی؟»
«عالیجناب، من دلیلی برای افسردگی ندارم. جنابعالی این افتخار را به من ارزانی داشتهاید که در خدمت شما باشم. من با همسر و فرزندانم در خانهای زندگی میکنم که دربار در اختیارمان گذاشتهاست. به ما خوراک و پوشاک داده میشود و گاه جنابعالی یکیدو سکهای به من میدهید تا بتوانم چیز خاصی تهیه کنم. چرا نباید شادکام باشم؟
پادشاه گفت: «اگر فورا رازت را به من نگویی، میدهم سرت را از تنت جدا کنند. کسی نمیتواند بر اساس چنین دلایلی شادکام باشد.»
«اما عالیجناب، رازی وجود ندارد. بهرغم آنکه مایلم شما را خشنود سازم، اما چیزی را پنهان نمیکنم.»
«برو، پیش از آنکه جلاد را فرابخوانم!»
خادم تعظیمی کرد و از اتاق خارج شد. پادشاه بهشدت عصبانی بود. نمیتوانست بفهمد که چگونه این خادم میتواند چنین شادکام باشد. وقتی آرام شد، خردمندترین مشاور خود را فراخواند و برای او از گفتوگوی صبحش گفت.
«چرا این شخص چنین شادکام است؟»
«عالیجناب، او خارج از حلقه است.»
«خارج از حلقه؟»
«بله، همین طور است.»
«و این باعث شادکامی او میشود؟»
«نه عالیجناب! این چیزیست که او را تلخکام نمیکند.»
«آیا درست میفهمم؟ درحلقهبودن انسان را تلخکام میکند؟»
«بله، همین طور است.»
«این چه حلقهایست؟»
«حلقەی نود و نه.»
«نمیفهمم.»
«فقط میتوانم آن را با مثالی عملی توضیح بدهم. بگذارید خادمتان وارد این حلقه شود.»
«باشد، او را وادار به ورود به این حلقه میکنیم.»
«نه عالیجناب! کسی را نمیتوان وادار به ورود به این حلقه کرد، اما اگر فرصتی به او بدهیم، خود شخصا وارد آن میشود.»
«اما آیا او متوجه نمیشود که با این کار خود را به فرد تلخکامی تبدیل میکند؟»
«چرا، او متوجه خواهد شد.»
«تو ادعا میکنی که او میفهمد که ورود به این حلقهی احمقانه چقدر تلخکامش میکند و با این وجود این کار را میکند و بازگشتی هم وجود ندارد؟»
«بله، همین طور است عالیجناب! اگر آمادهی ازدستدادن خدمتکار برجستهای هستید تا ماهیت این حلقه را درک کنید، امشب پیش از پایان روز به دنبالتان خواهم آمد. باید کیسەی چرمیای با نود و نه سکەی طلا آماده داشته باشید. نود و نه سکه، نه بیشتر و نه کمتر.»
آن شب مرد دانا به دنبال پادشاه رفت و آنها به خانهی خادم رفتند. مرد خردمند یادداشتی را بر کیسه نصب کرد که در آن نوشته شده بود: «این گنج متعلق به توست. این پاداش آن است که انسان خوبی هستی. از آن لذت ببر و به کسی نگو که چگونه آن را به دست آوردهای.» سپس کیسه را به در خانەی خادم بست، زنگ خانه را زد و دوباره پنهان شد. خادم بیرون آمد، کیسه را باز کرد، یادداشت را خواند، کیسه را تکان داد و وقتی صدای فلزی از درون کیسه شنید، بر خود لرزید، گنج را به سینهاش فشرد، به اطرافش نگریست تا مطمئن شود که کسی او را نمیپاید و به درون خانه بازگشت. آن دو جاسوسانه به کنار پنجره آمدند تا صحنه را تماشا کنند. خادم نشسته بود محتوای کیسه را روی میز خالی کرده بود و بهسختی آنچه را که میدید، باور میکرد. کوهی از سکههای طلا بود! او که در تمام طول عمر حتی یک سکەی طلا هم کسب نکرده بود، اینک صاحب کوهی از سکهها شده بود. سرانجام آغاز به شمردن گنج خود کرد. تلهایی دهتایی از سکهها درست کرد، اما آخرین تل فقط نه سکه داشت! ابتدا بهامید یافتن سکەی گمشده میز را جستوجو کرد. سپس به زمین و سرانجام به درون کیسه نگاه کرد. با خود اندیشید این غیرممکن است. فریاد برآورد: «به من دستبرد زدهاند! این دزدی است.»
با خود اندیشید نود و نه سکه پول زیادیست اما یک سکەی طلا مفقود شدهاست. نود و نه عدد رُندی نیست. صد رُند است، اما نَه نود و نه.
پادشاه و مشاورش مخفیانه از پنجره به داخل خانه نگاه میكردند. چهرەی خادم عوض شده بود. پیشانیاش چینافتاده و چهرهاش منقبض شده بود. خادم سکهها را دوباره داخل کیسه گذاشت و کیسه را میان لباسها پنهان کرد. سپس قلم و کاغذی برداشت و پشت میز نشست تا محاسبهای بکند. چه مدتی باید پسانداز میکرد تا سکەی طلای صدم را به دست بیاورد؟ آماده بود که برای آن سخت کار کند. پس از آن شاید دیگر الزامی نمیبود که کار کند. با صد سکەی طلا میتوان از کارکردن دست کشید. انسان با صد سکەی طلا ثروتمند است. اگر سخت کار میکرد و حقوق و انعامهای خود را پسانداز میکرد، میتوانست ظرف یازده یا دوازده سال بهقدر کافی برای سکەی طلای دیگری گرد آورده باشد.
با خود اندیشید، دوازده سال زمان طولانیایست. اگر کارش را در روستا با کار همسرش به هم میافزودند، میتوانستند ظرف هفت سال پول مورد نیاز را گرد آوردند. اما این مدت خیلی درازی بود. شاید میتوانستند غذای باقیماندهشان را به روستا ببرند و به چند سکه بفروشند. پس هرچه کمتر میخوردند، میتوانستند درآمد بیشتری داشته باشند. آنقدر طرح ریخت تا اینکه این مدت به چهار سال رسید. با چهار سال فداکاری میتوانستند سکەی طلای شمارەی صد را به دست بیاورند. پادشاه و مرد دانا به قصر بازگشتند. خادم وارد حلقەی نود و نه شده بود. خادم برای دو ماه آینده نقشهی خود را دقیقا همان گونه كه آن شب طرح كرده بود، دنبال كرد. صبح روز بعد بدخلق و عبوس در خوابگاه سلطنتی را کوبید.
پادشاه مؤدبانه پرسید: «چرا گرفتهای؟»
«من؟ ابدا!»
«پیشتر همیشه میخواندی و میخندیدی.»
«آیا کارم را انجام نمیدهم؟ عالیجناب چه میخواهند؟ آیا باید برایتان دلقک دربار هم باشم؟»
طولی نکشید که پادشاه خادم را از کار برکنار کرد، چراکه برایش داشتن خادمی که همواره بدخلق بود ناخوشایند بود.