حکایت پیر دلآگاه و جوان خودخواه
دکتر علیرضا نوربخش
طرح از: الناز معصومیان
بود پیری در جوانمردی شهیر
خدمتش کرده فقیر و هم امیر
روزها در مزرعه مشغول کار
تا که دخلی آیدش آن باوقار
در جوار لطف او مردم کریم
در سرای دولتش ناز و نعیم
مردمان از شهرها سویش شدند
تا که گیرند از محبت چند پند
او به گفتارش دل مردم نواخت
سازگاریها به کردارش بساخت
بود راه مهرورزی پیشهاش
چون محبت بود اصل و ریشهاش
روزی آمد از بلادی دوردست
نزد او مردی به احوالات پست
گفت جایم ده در این ملک غریب
چون ندارم هیچکس جز تو حبیب
من تو را همدم شوم در خانهات
تو مرا شمعی و من پروانهات
تا که هستم تو دگر کاری مکن
ور کنی کاری به اجباری مکن
پیر گفتش ای جوان بیپناه
خوش در این خانه تو باشی در رفاه
چند گاو و بز در اینجا ماندهاند
که همه بیچاره و درماندهاند
همچنین مهمان بسی آید مرا
خدمت ایشان تو کن در این سرا
آن جوان خوشحال شد از لطف پیر
گفت ممنونم ز تو ای شاه و میر
چند روزی او به خدمت گشت شاد
در درون مطبخی با توش و زاد
با خود اندیشید بعد از مدتی
من کجا یابم چنین خوش فرصتی؟
این مکان در اصل ملاّکش منم
سرور و صاحب بر این خاکش منم
این جماعت خوبی و نیکو کنند
گر به آنان ظلم گردد خو کنند
پس شروع کرد او بهزشتی خلقوخو
گشت خلقی ناامید از خلق او
بس شکایت کرد از او در نزد پیر
هم ضعیف و هم قوی و هم فقیر
کی بود ما را ز او آسایشی
نبود اینجا راحت و آرامشی
پیر برخواند آن جوان را در کنار
گفت چون کردی همه مردم تو زار؟
آن جوان آشفت بر پیر شکیب
کی بود جای شکایت ای نجیب؟
تو خودت گویی که باید لطف کرد
در حق آنکس که بیمهر است و سرد
کیستند ایشان که داری در بساط
باید آنان لطف آرند در صراط
گر به آنان من بدی آرم به پیش
در مقابل مهر باید دین و کیش
پیر گفتا ای جوان خودفریب
این چنین برهان بباشد بس غریب
این چه توجیه است، این بس احمقیست
زورگویی در خیالت منطقیست
گرچه لاشرط است مهر و راستی
تو مکن ظلمی که باشد کاستی
گر جواب مهر را با کین کنی
روح خود را تو بسی چرکین کنی
جای تو کی باشد اینجا ای جوان
جمع کن اسباب خود را، رو روان
مینشاید گرگ را در جمع ما
کی بود زشتی میان ما روا
پس به خشم آمد جوان بار دگر
گفت او ای پیر تنها بیثمر
این چه لطفی تو کنی در حق من؟
کس نکرده اینچنین با هیچتن
تو مرا فرصت بده تا باز هم
خدمت مهمان کنم ای محتشم
گفت رو زینجا تو ای مرد لئیم
راندنت زینجا بود لطفی عظیم
لطف ما انواع گوناگون بود
گاه با مهر است و گه بیچون بود
گاه با تندیست گه بیاعتنا
تا دگرگون سازم احوال شما
آنچه من در حق تو خواهم کنون
لطف باشد گر بدانی بس فزون