راز مرشدی
از: د- قلندر
گر گدا پیشرو لشگر اسلام بود کافر از بیم توقع برود تا در چین
گلستان سعدی
طبق معمول سنواتی، درویشمحبت به بازار رفت و نان و پنیر و خیاری برای مرشدش محمدنفتی گرفت و با عجله راهی خانقاه شد. محمدنفتی که در انتظار درویشمحبت بود، پیش خود فکرکرد که درویش محبت با آنکه درویش صادق و باکرداری است، اما تجربهی زیادی از خلایق ندارد و زمان آن فرا رسیده که او را با خلقالله آشنا کند.
در این افکار بود که ناگهان درویشمحبت جلوی اتاقش ظاهر شد و یاحقگویان زمین ادب را بوسید و دم در اتاق ایستاد.
– یاحق درویش، بفرمایید تو.
درویشمحبت پنیر را در ظرفی گذاشت و نان را قطعهقطعه کرد و خیار را هم پوست کرد و منتظر اجازهی مرشد شد.
– سفره آماده است؟
– بله.
– خوب، بیاور بخوریم.
مثل همیشه، قبل از گستردن سفره، درویشمحبت جلوی محمدنفتی زانو زد و سفره را بوسید و اول نمک و نان و بعد خیار و پنیر را بر روی سفره گذاشت و دوزانو جلوی مرشدش نشست و منتظر او شد. محمدنفتی با گفتن یاحق شروع به تناول کرد و با اشارهی دست به درویشمحبت اجازهی خوردن داد.
– من فکر میکنم که دیگر کار من با شما تمام شده و شما باید خود را به تهران منتقل کنید و در آنجا بهکار تدریس خود در دبیرستان ادامه دهید. در ضمن چراغی هم آنجا روشن کنید و به ارشاد خلقالله بپردازید.
مثل آدمی که شوک الکتریکی به او دادهاند، درویشمحبت یکدفعه خشکش زد و آروارههایش که مشغول جویدن غذا بود از حرکت ایستاد و اشک در چشمانش جمع شد و بعد از مدتی که تازه توانست کنترل خود را به دست بیاورد با صدایی لرزان گفت:
– قربانت گردم، اگر خطایی از من سرزده شرمسارم.
– نه جانم، کدام خطا! وقتش رسیده که بروی تهران.
باز درویشمحبت به فکر فرورفت و دوباره به خودش جرئت داد و سینهای صاف کرد و گفت:
– میدانم باز گستاخی است، اما آیا شما فکر میکنید که بنده طاقت این را دارم که از شما دور بمانم؟
– اینکه مسئلهای نیست. هروقت که مدارس تعطیل است، میتوانید بیایید کرمانشاه پیش من.
با اینکه هنوز گیج و مبهوت بود، درویشمحبت دیگر سؤالی نکرد، تا اینکه سفره را جمع کرد و ظرفها را شست و به گربههای محمدنفتی غذا داد و بعد دو تا چای ریخت و باز در کنار مرشدش دوزانو نشست. اما هرچه سعی کرد که به ذکرش بپردازد، افکار مختلف به او هجوم آورده بود و هزارها سؤال در ذهنش مطرح شده بود. از همه مهمتر اینکه چگونه به راهنمایی اشخاص بپردازد؟ چه به مردم بگوید و چگونه با آنها رفتار کند. اما درویشمحبت به خود اجازه نمیداد که در این موارد صحبتی با مرشدش بکند. کمال بیادبی بود. مرشد دستورداده که برود و او باید اطاعت میکرد و بالاخره هر چه قرار است اتفاق بیافتد، میافتد. محمدنفتی که از تشویش و دلنگرانی مریدش کاملاً آگاه بود، به دلجویی او پرداخت و ضمن صحبتهای مختلف دربارهی هدایت خلقالله ناگهان از مریدش پرسيد:
– میخواهی بدانی که راز مرشدبودن چیست؟
درویشمحبت دستهایش را در مقابل مرشدش باز کرد، یعنی اینکه تسلیم امر او است.
– هرچه مرید میخواهد به او بده. اگر آنچه که نفس شریفشان میخواهد به آنها بدهی، آزار و اذیت آنها کمتر است.
چنان حالت تعجبی به درویشمحبت دست داده بود که نزدیک بود چشمانش از حدقه درآید.
– مرد حق بسیار کم است. اکثر کسانی که دوروبرت خواهند آمد سیاهی لشکرند. به کشی میآیند و به فشی میروند. اما تو باید به این کارها کاری نداشته باشی و بدونپاداش به خلقالله خدمت کنی.
درویشمحبت چون هنوز سروکارش با خلق خدا نیفتاده بود، منظور مرشد را آنطور که بایدوشاید نفهمید، ولی با تبسمی اشاره کرد که منظور محمدنفتی را دریافتهاست.
بعد از چندماه بالاخره حکم درویشمحبت از ادارهی فرهنگ تهران رسید و او بعد از خداحافظی با مرشدش عازم تهران شد. در تهران اتاقی اجاره کرد و به کار تدریس پرداخت. چنان با خلوصنیت و با محبت با همه رفتار میکرد که طولی نکشید عدهی زیادی گرد درویش جمع شدند و درویش هم صادقانه به ارشاد آنها پرداخت. هر روز بعد از مدرسه، درویشمحبت با جمعی از مشتاقانش به خانهی خود میرفت و ابتدا برای ایشان صحبتی از مباحث عرفانی میکرد و بعد غزلی خوانده میشد و درویشان ذکری و دمی میگرفتند و بعد از آن، هرکس مشکل و گرفتاری داشت با درویشمحبت درمیان میگذاشت. درویش هم تا آنجا که میتوانست با دلسوزی تمام به حل مشکلات دنیایی آنها میپرداخت.
هیچگاه با تحکم با کسی صحبت نمیکرد و از کسی چیزی نمیخواست و هرکه هرچه میخواست، تا آنجا که میتوانست برایش فراهم میآورد. بهتدریج آواز درویشمحبت چنان بالا گرفت که هرروز افراد تازهای خواستار پیوستن به جرگهی او بودند و دیگر اتاق کوچک او گنجایش این همه مرید را نداشت. کار به جایی رسید که آسایش درویشمحبت کاملاً از بین رفت. روزها مشغول کار تدریس بود و شبها تا پاسی از نیمهشب به حل مشکلات مریدانش میپرداخت. مریدان نیز همهجا دم از عشق درویشمحبت میزدند و او را به مرتبهی خدایی رسانده بودند. درویشمحبت بیاعتنا به تعریفوتمجید مریدان، صادقانه از برای حق به همه خدمت میکرد. اما در عین حال کاملاً متوجه بود که در میان این مریدان کمتر کسی بهدنبال حق و حقیقت آمده و اکثر آنها برای حل مشکلاتشان و منافع شخصی نزد او میآیند.
بعد از مدتها روزی که برای چند دقیقهای تنها شده بود، به فکر افتاد که این مرشدی کار بسیار طاقتفرسایی است. تازه حرف مرشدش محمدنفتی را میفهمید . همه را راضینگاهداشتن کار سادهای نیست. ولی آخر برای چه منظور؟ آیا نه اینکه انسان میخواهد بهسوی حقیقتی گام بردارد؟ آیا این مریدان بویی از این حقیقت به مشامشان رسیدهاست؟ از زندگیش خسته شده بود. ساعتها سروکلهزدن با این مریدان رمقی برایش نگذاشته بود و او از خود میپرسید که آیا اینهمه کوشش و تلاش ارزشی دارد؟
وقت آن بود که خود را برای تعطیلات تابستان آماده کند و پیش مرشدش محمدنفتی برود. خیال دیدار محمدنفتی شعف و مسرتخاطری در او به وجود آورد و یاد مرشد، بدن خستهی او را جانی تازه بخشید.
اتوبوس درویشمحبت ساعت ۵ صبح به کرمانشاه رسید. اولین کاری که کرد به حمام رفت و بعد از نظافت، راهی بازار شد و نان و پنیر و خیاری خرید و با سوغاتیهایی که از تهران برای محمدنفتی خریده بود، به دیدار مرشد شتافت.
– یاحق درویشمحبت، بفرما، کی آمدی کرمانشاه؟
در حالی که زمین ادب را میبوسید، درویشمحبت گفت:
– امروز صبح.
– بیا بشین جانم و تعریفکن که این یکسال چه کردی؟
محمدنفتی خودش از قوریای که مقابل او روی منقلی بود، دوتا چایی ریخت و قبل از اینکه با دست لرزانش استکان را بلند کند، درویشمحبت به کمک او شتافت و چای را جلوی خودش گذاشت.
درویشمحبت شروع کرد و تمام قضایای این یکسال را بدون کموکسری برای مرشدش تعریف کرد، اما از اینکه مریدان برایش آسایشی نگذاشتهاند و از این مرشدبازی خسته شدهاست چیزی نگفت. محمدنفتی هم با دقت به حرفهای مریدش گوش داد و بافراست دریافت از این جمعیتی که گرد درویشمحبت جمع شدهاند، شاید یکی دو نفر از آنها درد خدا دارند و بقیه سیاهی لشكرند.
با اشارهی دست درویشمحبت دو چای دیگر ریخت و منتظر اوامر مرشد شد. محمدنفتی از جایش بلند شد و به طرف کتابخانهی کوچکی که در گوشه اتاقش بود رفت و از لابهلای چند کتابی که داشت گلستان سعدی را بیرون کشید و در حالی که آن را ورق میزد، دوباره سر جایش نشست.
– پیدایش کردم. محبتجان! این حکایت گلستان سعدی را برایم بلند بخوان.
درویشمحبت بااحترام کتاب را از دست مرشدش گرفت و آن حکایت را که در باب دوم در اخلاق درویشان بود با صدایی غرا و به لهجهی شیرین کرمانشاهی شروع به خواندن کرد.
«مریدی گفت پیر را چه کنم کز خلایق بهرنجاندرم از بس که به زیارت من همیآیند و اوقات مرا از تردد ایشان تشویش میباشد. گفت هر چه درویشانند مر ایشان را وامی بده و آنچه توانگرانند از ایشان چیزی بخواه که دیگر یکی گرد تو نگردند.
گر گدا پیشرو لشکر اسلام بود کافر از بیم توقع برود تا در چین»
در اینجا محمدنفتی قهقه را سرداد و تبسمی هم بر صورت درویشمحبت نقش بست.
– یادت هست قبل از اینکه به تهران بروی دربارهی راز مرشدبودن با تو صحبتی کردم؟
– بله.
– چه گفتم؟
– گفتید که راز مرشدبودن آن است که هر چه مرید خواست به او بدهی.
– اول معنی آن را نمیدانستی، اما حالا خوب میفهمی که منظور من چیست و چرا مرشدبودن کاری طاقتفرساست. البته میتوانی طبق این حکایت سعدی عمل کنی و درویشان را در بوتهی آزمایش قراردهی، همانکاری که سالها پیش من کردم و نتیجه آن شد که بهجز تو، همهی مریدانم رهایم کردند. اینگونه مرشدی که الآن من میکنم، بسیار ساده است و از عهدهی همهکس برمیآید، زیرا تنها مرید تو هستی و تو هم تسلیم محض. اما آنچه که تو از جانودل برای مریدانت انجام میدهی، کار همهکس نیست و امیدوارم که در این راه توفیق خداوند همیشه شامل حالت باشد.
عکس از: Antoin Sevruguin