شکافی در ناخودآگاه

بی‌ادبی‌های حکیمانه
در عرفان ادیبانه

.دکتر الهام باقری
.

نقاشی از:‌ René Magritte

به نام حکیم سخن در زبان‌آفرین 

آیا برایتان پرسش پیش آمده‌‌است که چرا مولوی، سنایی و از این دست عارفان و خانقاهیان بزرگ ایرانی، از گذشته تا کنون در نوشتار و گفتارشان گاهی آن‌قدر «بی‌ادب» شده‌اند که برای بیان یک مفهوم عرفانی از درهای ممنوعه‌ی سخنِ رسمی و فاخر بیرون زده‌اند، هرچه دل‌شان خواسته‌است گفته،‌ و حکایتی، تمثیلی یا بیتی بی‌ادبانه، چاشنی کلام خود کرده‌اند؟ 

محتواهایی چنان، که نمی‌توان در مجامع عمومی تکرار کرد – و به‌فرض داشتن جسارت در بیان آشکارا یا ضمنی آن – نمی‌توان به آن خندید و خوش‌آمدن را بروز داد! تمثیل‌ها و بیت‌های آن‌چنانی! که تنها برای خنده‌ی خصوصی با صمیمی‌ترین دوستان در گفت‌وگویی درِگوشی – دور از چشم‌وگوش کوچک‌ترها و بزرگ‌ترها – نجوا می‌شوند.

۱. یاد دارم پس از شش ماه گفت‌وگوی جدی و رسمی برای نگارش یک مقاله‌ی علمی کمابیش مشترک با استاد ابوالحسن نجفی، ایشان گفتند: اصل، ادبیات عوام و بی‌‌تربیتی‌های موجود در آن است. آنچه در زندگیِ روزمره‌ی رسمی و خشک سانسور می‌شود، یا به نام هزلیات از متون کلاسیک ارزشمند ما جدا می‌گردد و در آموزش رسمی جایی ندارد. بخشی که ادبیات فاخر آن را نمی‌پسندد و پست و بی‌ارزش می‌شمرد. در مجامع بر زبان نمی‌آید و کمتر به اهمیت آن پی برده شده‌است. از نگاه آن استاد، کل ادبیات ما جدای از ادبیات بی‌ادبانه نبوده و نیست.

۱.۱. نمی‌توان پذیرفت که مولوی از سر لق‌لقه‌ی زبانی یا ناچاری، «داستان کنیزک که با خر خاتون شهوت می‌راند…» را تنها راه برای بیان نکته‌های عرفانیِ خود یافته‌ و بر زبان آورده‌است. آنگاه حسام‌الدین نیز بدون هیچ پرسشی، آن‌ها را با همان واژگان و مفاهیم بی‌ادبانه نوشته، و در جمع شاگردان مولوی خوانده‌است! آیا نمی‌شد تمثیلی مؤدبانه‌تر در این باب ذکر کرد؟ به عقل من که می‌شد، و انتخاب مولوی عامدانه و آگاهانه بوده‌است. آیا مولوی نیز مانند استاد نجفی ادبیات عامیانه را اصل ادبیات می‌شمرده‌است؟ در حکایت یادشده مگر چه درس عرفانی‌ای نهفته، که جز با همین داستان نمی‌توان آن را بیان کرد؟ 

آموزه‌های عرفانیِ این حکایت را چنین جمع‌بندی کرده‌ام: پرهیز از حرص و طمع‌کاری، مراقبت از قناعت و اعتدال، مدیریت نفس اماره یا حیوانی، نیاز مبرم به حضور مرشد و پیر و استاد در هر کارِ ازپیش انجام‌نداده، هشدار به غافلان بابت نداشتن معرفت، زنهار به دنیاپرستان و مال‌دوستان نادان و ظاهربین، روکردن دست مرشدان دروغینِ حیله‌گر و کوته‌نظر، افزایش دقت سالکان و مریدان درمورد مغز و لبّ سخن مراد و پیر، و یافتن لایه‌های پنهانی سخن بزرگان. 

با کمی جست‌وجو همین مواد آموزشی را در دفترهای پیشین و حکایت‌های دیگر مثنوی می‌توان بارها و بارها مشاهده کرد. نمونه‌های آن چنین است: هشدار درمورد نفس اماره و حیوانی در داستان دشمنی پادشاه یهود در برابر مسیحیان (دفتر اول، از بیت ۷۷۰ به بعد)، عاقبت طمع‌کاری و نکوهش حرص و آز، در داستان طمع گرگ و روباه به جایگاه شیر در شکار (دفتر اول، از بیت ۳۰۲۶ به بعد)، داستان فروختن صوفیان، خر مسافر و سماع وی با ایشان در نوای «خر برفت» (دفتر دوم، از بیت ۵۷۰ به بعد)، ظاهربینی قوم نوح و آموزش وی به ایشان (دفتر اول، از بیت ۳۱۲۴ به بعد)، غافل‌بودن نادانان از معرفت و شناخت حقیقت، و نیاز به پیر و مرشد برای آگاهی (دفتر دوم، داستان کم‌پیر زن و باز شاهی، از بیت ۳۲۳ به بعد)، ظاهر خوش و باطن ناخوش دغل‌کاران ناحکیم در داستان مفلس طمع‌کار در زندان و حکم جالب قاضی و تشبیه مفلس به شیطان (دفتر دوم، از بیت ۶۴۴ به بعد) و بسیاری دیگر، که ذکر آن‌ها، جز به‌درازاکشیدن استشهادات و ازدست‌رفتن اصل موضوع، هنر دیگری ندارد.

مار شهوت را بکش در ابتدا/ ورنه اینک گشت مارت اژدها (دفتر دوم مثنوی، بیت ۳۴۷۴)

۲. چندین سال پیش با یکی از دوستان در کلاس آزاد خاصی مربوط به رشته‌ی روان‌شناسی حاضر شدیم. در آن کلاس خاص، مدرس انگشت به‌سوی هرکدام از ما دراز می‌کرد و آنچه پنهانی‌ترین و خصوصی‌ترین بخش روان‌مان بود، که دل‌مان نمی‌خواست دیگری از آن باخبر شود، با واژگان و جمله‌های بی‌ادبانه روی دایره می‌ریخت. چنان‌که شرم بر سرمان آوار می‌شد، و جز سرخ و کبود شدن و عرق‌ریختن کاری از ما برنمی‌آمد. 

۲.۱. فروید معتقد بود: ناخودآگاه «انبان تیره‌یی از غریزه‌های جنسی‌»ست، که با خودآگاه موجه انسانی در تضاد کامل است. یونگ عامل قومیت و نژاد را نیز بر ناخودآگاه انسان مؤثر می‌دید، هرکدام؛ می‌توان گفت خودآگاه انسان، بسیار متفاوت از ناخودآگاه او رفتار و رشد می‌کند. می‌گویند این وجوه متضاد انسانی در میان‌سالی به هم نزدیک می‌شوند؛ چه انیما یا انیموس وجود باشند، چه هیجان‌های برخاسته از ناخودآگاه متضاد با رفتار اجتماعی، هرچه، با به تکامل و تعادل رسیدن انسان، دو وجه متضاد به نقطه‌ی اشتراک می‌رسند و پختگی حال و مقال مشهود می‌گردد.

نکته: به‌اعتقاد استاد بدیع الزمان فروزان‌فر، مولوی پس از ۳۸ سالگی و دیدار با شمس شاعر شده، و نخست، به سرودن غزل پرداخته و پس از گذشت ۱۵ تا ۲۰ سال، سرودن مثنوی را آغاز کرده‌است. پس مولوی در زمان سرودن مثنوی دوره‌ی میان‌سالی را می‌گذرانده، و ذهن و روانش به نقطه‌ی اشتراک رسیده و در پختگی کامل بوده‌است:

حاصل از این سه سخنم بیش نیست / سوختم و سوختم و سوختم (غزل ۱۷۶۸ از غزلیات شمس)

۲.۲. یونگ معتقد بود: هر انسانی سایه (وجه تاریک و – در قضاوت عام – غیراخلاقی) دارد، که به‌سبب کهن‌الگو بودن، در ناخودآگاه جمعی مردم یک سرزمین، از دیرباز آهسته و پیوسته و خزیده، تکرار و تکرار می‌شود. بخشی از عملکرد سایه به رفتارها و گفتارهای غیرارادی انسان‌ها برمی‌گردد؛ آن بخشی از ناخودآگاه، که سرشار است از: میل‌های سرکوفته، انرژی‌های غریزی پنهان‌‌نگاه‌داشته‌شده، ضدیت‌ها با اخلاق جمعی و وجدان برساخته از این اخلاق رسمی و عرفی. یونگ برخلاف فروید معتقد است ناخودآگاه تنها انبانی از امیال سرخورده‌ی جنسی، به‌شکل زباله و تفاله نیست، بلکه منبع الهام و کشف‌وشهود نیز هست. شهودی برخاسته از نفس انسان (نه لزوماً عرفانی). کشف دنیای ناشناخته‌ی خودِ ناخودآگاه؛ یعنی بخشی از خودشناسی.

اغلب انسان‌ها به‌دلیل ناشناس‌بودن ناخودآگاه خود، از روبه‌رو‌شدن با سایه‌شان می‌ترسند. سایه از آن بخش‌هاست که اغلب نمی‌خواهیم نه خودمان بر زبان آوریم، نه دیگری آن را کشف کند و به رویمان بیاورد. وقتی در حال اندیشیدن به چیزهای ناپسند و غیراخلاقی هستیم، انگار دوست داریم در سوراخی مخفی شویم، تا کسی حتی نتواند ما را ببیند و فکرمان را بخواند و مچ‌مان را بگیرد. ما از سایه‌مان می‌گریزیم. روان‌شناسان – درست مانند همان مدرس کلاس خاص – معتقدند هرچه از سایه‌مان بیشتر فرار کنیم، قدرت سایه افزون‌تر می‌شود، و این فرار و انکار، تنها به رنج، پشیمانی، تسلیم و بیماری‌های دیگر روان دچارمان می‌کند. آن‌قدر که قدرت تصمیم‌گیری و خردورزی را از ما می‌گیرد. تنها با پذیرش دوگانگی و تضاد وجودمان هست که می‌توانیم با آن قدرتمندانه کنار بیاییم:

گفتم: ز کجایی تو؟ تسخر زد و گفت: ای جان/ نیمیم ز ترکستان، نیمیم ز فرغانه

نیمیم ز آب و گل، نیمیم ز جان و دل/ نیمیم لب دریا، نیمی همه دردانه (غزل ۲۳۰۹ )

۳. روان‌کاوان معتقدند «خودآگاه» لایه‌ی نازکی از کل ذهن انسان را شامل می‌شود؛ اما «ناخودآگاه» مهم‌ترین و بزرگ‌ترین بخش ذهن است. ذهن درست مانند کوه یخ شناور، تنها بخش بسیار کوچک خود (همان خودآگاه) را آشکار می‌سازد و بخش عمده‌ی آن پنهان است. تازه، ناخودآگاه نیز دو بخش دارد: بخشی که به‌سرعت به خودآگاه وارد می‌شود؛ و بخشی که سرشار است از امیال سرکوفته، که به این سادگی‌ها خود را آشکار نمی‌سازد. روان‌کاوان از راه‌های مختلفی به کشف این یکی پرداخته‌اند. روش‌هایی مانند بررسیِ رؤیاها، لغزش‌های زبانی، فرافکنی‌ها، کهن‌الگوها و مانند آن. بازگردیم به سخن فروید که منشأ امیال سرکوفته را غریزه‌ی جنسی می‌دانست. حال ببینیم بی‌ادبی‌هایی که در نوشته‌های عرفا آمده‌است، آیا رنگ‌وبوی غریزه‌های جنسی دارد یا خیر؟ بی‌شک اغلب آن‌ها، به‌ویژه همین داستان مولوی (کنیزک و شهوتش با خر) به موضوع‌های جنسی، ازقضا مسائل بسیار مستهجن جنسی – هم در مفهوم، هم در لفظ – پرداخته‌اند. یعنی نه آن مسائل عادی و روزمره‌ی جنسی، که باز رویمان نمی‌شود بر زبان بیاوریم؛ بلکه آن‌چیزهایی که حتی پس از گذشت سده‌ها از سروده‌شدن آن، باز هم شرم‌آور و غیراخلاقی‌ست. آن‌هم در جامعه‌ی مردسالار دوران مولوی. او می‌توانست به جای پرداختن به موضوع جنسی صددرصد زنانه، به حکایتی ناهنجار با تم مردانه – برای مثال، مسئله‌ی لواط – بپردازد. اما با داستان یادشده چه هنجارشکنی شگفت‌آوری انجام داده‌است! روایتی که بی‌شک به عمیق‌ترین بخش‌های ناخودآگاه سرکوفته‌ی ذهن انسان نقب می‌زند، مرزهای اخلاق عرفی و رسمی را می‌شکند و یک گام قوی به‌سوی آشکارسازی خود و برون‌ریزی مریدان برمی‌دارد.

به نظر می‌رسد می‌توان افزون بر راه‌های کشف‌شده‌ی روان‌کاوان، به‌منظور کشف و آشکارسازیِ ناخودآگاه سرکوفته‌ی انسانی، به راه‌کار مولوی نیز اندیشید. اینکه با ساخت مبتذل‌ترین تصویرها و برزبان‌آوردن بی‌ادبانه‌ترین کلام، راه خودشناسی را برای مرید هموار کرد، تا بتواند خودش را بهتر بشناسد: «آفتی نبوَد بتر از ناشناخت» (دفتر سوم مثنوی، ب ۳۷۸۱). زیرا تا خود را نشناسیم، چگونه می‌توانیم خدا را بشناسیم؟

هنگامی که استاد و مرشد، بی‌ادبی و هزل را بر زبان می‌آورد و تکرار می‌کند، شنونده و نویسنده‌‌ی حاضر در مجلس بی‌گمان در فضایی خودمانی و صمیمی قرار می‌گیرد. بدین ترتیب، مرشد و پیر نه‌تنها امکان برون‌ریزیِ ذهنی را برای او فراهم کرده، بلکه آنچه لازم می‌داند، در این میان به مرید آموزش می‌دهد:

هزل من هزل نیست، تعلیم است/ بیت من بیت نیست، اقلیم است

تو چه دانی که اندر این اقلیم/ عقل مرشد چه می‌کند تعلیم

یعنی ار جِدّ اوست جان‌آویز/ هزلش از سِحر شد روان‌آمیز

شکر گویم که هست نزد هنر/ هزلم از جدّ دیگران خوش‌تر (حدیقه‌ی سنایی، باب دهم، فی بیان حاله و حسب احواله، ص۷۱۸/ دفتر پنجم مثنوی تفسیر بیت نخست سنایی، ذیل داستان مخنّث و لوطی و خنجر از بیت ۲۴۹۷ به بعد).

۴. از غزل‌ها و رفتار اجتماعی مولوی، به‌ویژه پس از مواجهه با شمس، برمی‌آید که مولوی نیز به ملامتی و گاه قلندری‌ گرایش داشته‌است. رفتار اجتماعی و گفتار نامتعارف وی در دیوان کبیر، گاه به شکستن هنجارها و آداب اجتماعی انجامیده، و گاه پا را فراتر نهاده و از مرزهای دینی نیز گذشته‌است، و البته این مسیر را در سروده‌هایش مدیون سنایی‌ست، که پیش از او، قلندریات دارد:

زاهد بودم، ترانه‌گویم کردی/ سرفتنه‌ی بزم و باده‌جویم کردی

سجاده‌نشین باوقاری بودم/ بازیچه‌ی کودکان کویم کردی (رباعی ۱۸۹۰)

می‌توان گفت سروده‌های دیوان کبیر سراسر در حال مستی و ازخودبی‌خودی بوده‌است. اما مثنوی برخلاف آن، کتابی تعلیمی‌ست و مولوی در مجلس یا در کنار حسام‌الدین به سرودن عرفان نظری و شرح و تفسیر آیه‌های قرآن، حدیث‌های پیامبر و سخن سنایی و دیگر عرفای پیش از خود در لابه‌لای حکایت‌ها پرداخته، و قالب چنین نوشتاری را نیز از سنایی وام گرفته‌است. جالب آنکه مانند او از بیان حکایت‌ها یا مفاهیم و الفاظ بی‌ادبانه‌ نهراسیده و انگشت‌شمار در حکایت، و کمی بیشتر در میان بیت‌های جدی و رسمی و مؤدبانه از تک‌واژگان یا تک‌بیت‌ها برای ایجاد فضای تنبیهی یا تمثیلی بهره برده‌است، که این کار صددرصد خودآگاهانه به‌ نظر می‌آید. 

۵. روش سرودن مثنوی هم دراین‌باره بی‌تأثیر نیست. مولوی می‌سرود و حسام‌الدین می‌نوشت. این شیوه، امکان ویرایش و به‌عبارتی سانسور را از گوینده می‌گیرد. مولوی در حال تدریس عرفان، اگر داستانی بی‌ادبانه به ذهن‌اش می‌رسید، آن را رک و بدون پرده‌پوشی بر زبان می‌آورد. به همین سبب، آنجا که صلاح دیده چنین داستان‌هایی را بگوید، گفته‌است. البته مرتب به مجلسیان تذکر می‌دهد که به وجه تعلیمیِ داستان دقت کنند، نه وجه مبتذل آن. ذکر چنین داستان‌هایی و خارج‌نکردن آن‌ها پس از مجلس و بازخوانیِ بیت‌ها، نشان می‌دهد مولوی در دوره‌ی میان‌سالی و با پختگیِ عقل و تعادل کامل وجود، چنان از ناخودآگاه خود آگاه بوده‌است، که به هرچه گفته‌است معتقد بوده، و حتی وقتی مثنوی را با داستانی ناتمام به‌پایان برده‌، با آنکه فرصت ویرایش و تغییر بخش‌هایی را داشته‌، این کار را نکرده‌است، و گذاشته مثنوی به همان صورتی که نخستین بار بر زبانش آمده‌است، منتشر شود. 

۶. بی‌ادبی‌های مولوی را می‌توان دو دسته کرد:

۶.۱. آنچه در خلال یک داستان به‌صورت تک‌واژه – اغلب ناسزا – یا تک‌بیت برای ایجاد فضای تنبیهی یا بیان تمثیل یا مَثَل در جریان آن داستان گفته‌شده‌، که گفتیم یا تک‌واژه‌ است، یا بیان یک مَثَل یا تمثیل.

۶.۱.۱. نمونه‌ی تمثیلیِ آن، مقایسه‌یی بی‌ادبانه و عجیب میان آلت خر و بایزید بسطامی به وجه فردبودن هریک، و در بیان قوت ایمان بایزید، در میانه‌ی داستان «آن مؤذن زشت‌آواز که در کافرستان به‌سبب بانگ نماز کافر به او هدیه داد» (دفتر پنجم، تیتر ۱۴۳: ب ۳۳۹۲-۳۳۹۱) است. الفاظ و مفهوم این تمثیل با پرده‌دری کامل همراه است.

۶.۱.۲. تک‌واژگان بی‌ادبانه، اغلب در قالب ناسزا از دفتر دوم به‌طور محدود و پراکنده دیده می‌شود. ناسزاهای محبوب مولوی، «قلتبان»، «مخنث» است که از زبان خود، خطاب به یکی از حاضران در مجلس یا از زبان شخصیت‌های حکایت‌ها بیان کرده‌است. یک نمونه‌ی آن در دفتر سوم، در بخش‌های پایانیِ داستان مشهور و بسیار بلند دقوقی (تیتر ۸۵ و بیت ۱۹۲۴ تا ۱۷ عنوان زیرمجموعه: تیتر ۱۰۴ بیت ۲۲۸۱ به بعد، جزو داستان‌های پیازی‌شکل)ست. پس از آنکه کشتی حامل دقوقی به بلای توفان دچار می‌شود، و او برای اهل کشتیِ حیران در این بلا از خدا به‌ زاری و دعا و نماز رهایی می‌طلبد، و کشتی‌نشینان بابت همین دعا جان به سلامت می‌برند، مولوی به‌سبب پرسش‌های سطحی یکی از حاضران در مجلس، از روال داستان‌گویی خارج می‌گردد، و از تفاوت نماز عرفا با انسان‌های معمولی چند بیتی می‌سراید؛ اما بابت این پرسش و خروج نابه‌جا خشمگین است. پس با خطاب تند و پرخاش‌گرانه این شاگرد یا واعظ حاضر در مجلس را تنبیه می‌کند:

در گَوّی و در چهی، ای قلتبان / دست وادار از سبال دیگران (ب۲۲۳۵)

او به آن حاضر در مجلس – که لابد خود را دارای فضل و آگاهی می‌دانسته، که از نماز دقوقی ایراد گرفته‌است – چنان درس‌هایی می‌دهد، که به‌نظر تا عمر دارد از یاد نبرده باشد. این درس چنین است: ای واعظ، با آنکه تباهی را در درون خود و خانواده‌ات (همسرت) می‌بینی، و در گودال و چاه گناه افتاده‌یی، به‌جای درمان درد خود، از «سبیل» دیگران ایراد می‌گیری؟! اول خودت را اصلاح و درمان کن! بعد به اصلاح و درمان دیگران بپرداز! 

ای چو خربنده، حریف کون خر/ بوسه گاهی یافتی، ما را ببر! (ب۲۲۳۸)

بدین ترتیب، واعظ بی‌عمل مجلس‌اش را با خاک یکسان می‌کند، و او را در حد خادمان طویله‌ی خران می‌شمرد، که جز کپل و پهن خر چیز دیگری استشمام و تمیز نمی‌کنند.

چون ندادت بندگیّ دوست دست/ میل شاهی از کجایت خاسته‌ست؟! (ب۲۲۳۹)

کاربرد چنین شیوه‌یی در یک داستان بلند، افزون بر جنبه‌ی تنبیهی، تلنگرزن و هوشیارساز، برای دیگر شاگردان که سراپاگوش‌اند، به‌سبب تغییر لحن از داستان‌گویی به‌سوی پرخاش‌گری ایجاد تنوع و تفریح می‌کند؛ و در عین آموزش، مرزهای ارتباط رسمی را می‌شکند؛ به‌عبارت دیگر، حسام‌الدین هنگام نوشتن مثنوی، و مریدان هم‌مسلک او (همان‌هایی که مولوی در بیت‌های یادشده با کاربرد واژه‌ی «ما» با خود یکی کرده، و میان «ما» و «شما» مرزی پدید آورده‌است)، هنگام شنیدن این مفاهیم، با مرادشان حس نزدیکیِ بیشتر و ارتباط خودمانی‌تری می‌یابند، که جنس آن، با جنس مخاطب بیت‌های یادشده (واعظ) زمین تا آسمان فرق می‌کند. این نزدیکی و هم‌بستگیِ خالصانه، رفته‌رفته به گشودگیِ ذهن و روان ایشان یاری می‌رساند.

۶.۲. مولوی مجموعه‌ی داستان‌های هزل خود را در مثنوی به‌تدریج و آهسته از دفتر چهارم به بعد بر زبان آورده‌است. همان‌گونه که تکرار شد، مثنوی در مجلس، از زبان مولوی بیان می‌شد و حسام‌الدین در حضور دیگر مریدان یا نبودن ایشان، ضمن پرسش از مولوی و دادن پاسخ وی، بیت بیت می‌‌نوشت. در سه دفتر نخست مثنوی، هیچ حکایت بی‌ادبانه‌یی وجود ندارد. نخستین داستان پرده‌درانه‌ی دفتر چهارم نیز به‌طور ضمنی به موضوعی غیراخلاقی اشاره دارد، و واژه‌ی بی‌ادبانه ندارد. 

به‌ نظر می‌رسد شاگردان و حاضران در نوشتن دفتر اول تا سوم، با مریدان و حاضران در دفترهای چهارم به بعد، از نگاه مولوی تغییر کرده باشد. گویی گروه دوم، پخته‌ترند و مولوی با ایشان صمیمی‌تر رفتار می‌کند. همین شیوه را سنایی نیز دارد. حکایت‌های بی‌ادبانه‌ی سنایی در حدیقه نیز به باب‌های نیمه‌ی دوم کتاب مربوط است. انگار این مرشدان برای آموزش شاگردان، سطح‌بندیِ خاصی انجام داده‌اند، و خاصان خود را در مسیر گذراندن از هفت شهر عشق، یا طی سیر‌وسلوک مانند منطق‌الطیر عطار، لحظه‌به‌لحظه با زبان و بیان دیگری آزموده‌اند. انگار مولوی نخست می‌خواسته ذهن مریدان را بپرورد، تا طاقت شنیدن چنین داستان‌هایی را داشته باشند، و بعد با چنان حکایت‌های پرده‌درانه‌یی رویاروی شوند؛ به‌ویژه آنکه لازم است میان بی‌پرده‌نویسی و اروتیک‌نویسی تفاوت قائل شد. نویسندگان داستان‌های اروتیک به‌قصد لذت‌بردن مخاطب تصویرسازی می‌کنند؛ اما بی‌پرده‌نویسان اغلب تصویرهای لذت‌بخش شهوانی را تخریب می‌نمایند. در لابه‌لای نخستین داستان‌ بی‌پرده‌ی مثنوی، برای آنکه مخاطب در پی لذت‌جویی نباشد، با همان شیوه‌ی همیشگی داستان‌گویی‌اش (پیازی‌شکل) پندها و داستان‌های دیگری را با تم آموزش اخلاق چنان جاساز کرده‌است، تا ضمن شکستن فضای یک‌دست پرده‌درانه، و پس پشت آن، جلوگیری از تصویرسازیِ لذت‌آمیز ذهنیِ شاگردان، به آموزش موضوع خاص عرفانی بپردازد. به‌گونه‌یی که روایت جز آموزش آن موضوع عرفانی بر مخاطب تأثیر دیگری نگذارد؛ یا دست‌کم از میان هیجانات گوناگون انسانی، تنها او را بخنداند. برای به‌درازا نکشیده شدن سخن، از دو داستان به‌سرعت می‌گذرم و به بررسی یکی بسنده می‌نمایم.

ترتیب داستان‌های آن‌چنان، چنین است:

۶.۲.۱. دفتر چهارم، تیتر ۶ (بیت ۱۵۸ به بعد)؛ «قصه‌ی آن صوفی که زن خود را با بیگانه‌ای بگرفت». این داستان به خیانت زن صوفی با مرد کفش‌دوز برمی‌گردد، و جز بیان همین موضوع غیراخلاقی، هیچ تصویرسازی یا واژه‌ی بی‌ادبانه ندارد. با این همه، مولوی برای جلوگیری از کج‌تابی‌های ذهن شاگردان، در میان داستان، از این سو و آن سو تمثیل ‌آورده، و به عهد عمر و حکم وی برای دزد و سپردن آن دزد به جلّاد برای حدزدن شرعی اشاره کرده‌‌است. 

۶.۲.۲. دفتر چهارم، تیتر ۱۳۳ (از بیت ۳۵۴۴ به بعد)، حکایت آن زن پلیدکار است، که با ترفندی شگفت‌آور جلوی چشم شوهر گول خود با معشوقه درمی‌آمیزد. در این داستان، واژگان رکیک در سطح دشنام (مخنث، روسپی، مول، مأبون، قلتبان) به‌کار رفته‌است. مولوی برای جلوگیری از کج‌تابی‌های ذهن برخی مریدان، که امکان دارد درمورد هزل‌گویی و بدزبانیِ وی شبهه به دل راه دهند، دو بیت مشابه بیت‌های اندرزگونه‌ی سنایی به‌توضیح آورده‌است:

هزل تعلیم است آن را جد شنو/ تو مشو بر ظاهر هزلش گرو

هر جدی هزل است پیش هازلان/ هزل‌ها جدّ است پیش عاقلان (دفتر چهارم، ب ۳۵۵۸-۳۵۵۹).

۶.۲.۳. دفتر پنجم، تیتر ۵۹ (از بیت ۱۳۳۳)، داستان خاتون و کنیزک و شهوت‌رانی با خر خاتون، که سراسر آن اعجاب‌انگیز است. داستانی در اوج پرده‌دری، که نه‌تنها در مفهوم، بل در واژگان نیز بی‌ادبی را نمایان کرده‌است. گویا مولوی انتظار دارد پس از حکایت‌های بی‌ادبانه‌ی محدود دفتر چهارم، خودآگاه ذهن شاگردان آماده‌ی شنیدن چنین داستانی باشد؛ تا جایی که در میانه‌ی داستان، تنها به یک مصراع تنبیهی بسنده می‌کند: 

آنچه مقصود است، مغز آن بگیر… (ب۱۳۶۰). 

حال با تمرکز بر این داستان، دوباره به پرسش نخستین با نگاهی دقیق‌تر برمی‌گردم: به‌راستی راز کاربرد ادبیات بی‌ادبانه، عوامانه، بی‌تربیتی، هزل یا هر نام دیگر چیست، که مولوی به‌ویژه در این داستان به‌راحتی بر زبان آورده یا نوشته‌‌است و کک‌اش هم در گذر تاریخ نگزیده که پسینیان بیایند و این بخش سخن‌اش را داوری یا سانسور کنند، یا به‌شرم حضور نخوانند و صدایش را درنیاورند؟!

برای پاسخ، این داستان را از چندجنبه می‌توان بررسی کرد:

۶.۲.۳.۱. مولوی عمل غیراخلاقی خاتون و کنیزک را داوری نمی‌کند‌؛ و تنها به ظاهربینی خاتون و طی راه بدون استاد اشاره دارد. یکی از رفتارهایی که روان‌کاوان به آن تأکید دارند، قضاوت‌نکردن رفتارها – حتی پلید – است. مولوی که در دو داستان پیشین دو زن را همان اول به پلیدکاری و خیانت داوری نموده، این بار درمورد زن صاحب خر، لفظ «خاتون» را به‌ کار برده‌است. داوری‌نکردن چنین کار قبیحی، به مریدان این مرحله از سلوک حاضر در نگارش دفتر پنجم، امکان برون‌ریزی ذهنی می‌دهد. وی با اوج پرده‌دری کلامی و مفهومی در مورد جنس مخالف، درهای آشنایی ایشان را با امیال سرکوفته‌ می‌گشاید، تا با خیال آسوده درباره‌ی آنچه هرگز بر زبان نیاورده و خود هم از آن آگاه نیستند، سخن بگویند.

۶.۲.۳.۲. داستان پس از دو حکایت بی‌ادبانه‌ی پیشین، هم‌چنان زنانه است. تکرار سه داستان زنانه‌ی پیاپی، برای مریدان – که به‌ نظر می‌رسد جامعه‌ی مردانه‌اند – و سخن‌گفتن از شهوت‌رانی زن و خر، یعنی اوج قباحت در ذهن ایشان و تابوشکنی ناموسی. مولوی می‌توانست بین این سه داستان زنانه – که در یکی مرد داستان، صوفی و پرده‌پوشاننده‌ی بدکاریِ زن است و در دومی، گول و احمق، و سومی اصلاً مردی در داستان وجود ندارد – یک داستان مردانه (نمونه: مخنث و لوطی) می‌گفت. پیاپی از زنان گفتن، به‌نظر آگاهانه می‌آید. 

۶.۲.۳.۳. منشأ این داستان یک مَثَل بسیار بی‌ادبانه‌ی عامیانه اما حکیمانه است. گفته‌اند این داستان بی‌ادبانه‌ترین داستان مولوی‌ست. درست است که مولوی داستان این مَثَل را به نظم درآورده‌، اما چیزی از قباهت آن – به همان صورت تکرارشده در افواه – کم یا اضافه نکرده‌است. تغییر‌ندادن مفهوم و فرم با آنچه در کوچه و بازار رواج دارد، به‌منظور نزدیک‌سازیِ مفاهیم عرفانی به آگاهیِ مردم برای ایجاد تداعی آزاد است. یعنی ابزار آموزشیِ مولوی، این‌بار یک مَثَل است. بی‌گمان ادبیات عوام، بخش مهمی از ادبیات کشور ما را شامل می‌شود. آموزش درس‌های عرفانی به مردم کوچه و بازار، به زبان ایشان نیاز دارد. کاری که مولوی و عرفایی از این دست کرده‌اند، روی مرکب «آنچه می‌شناسند و خودشان هم تکرار می‌کنند»، مفاهیم عرفانی را سوار نموده‌اند، تا همراه آن مَثَل تکرار شوند. مَثَل‌ها که به‌قول استاد محمدرضا شفیعی‌کدکنی، حکمت عوام است، وقتی بار عرفان نیز داشته باشد، حکمت عارفانه‌یی را با ماندگاریِ بیش‌تر برای عوام رقم می‌زند، و چون از جنس زبان خودشان است، تکرارش می‌کنند و همراه آن آموزه‌ها نیز تکرار می‌گردد. بدین ترتیب، خودشان می‌شوند رسانه‌یی برای مثنوی.

۶.۲.۳.۴. با گفتن مَثَل عوام، نخواستم این داستان را ویژه‌ی عوام بدانم. می‌توان این‌گونه توضیح داد. بخش سایه‌ی وجود هر انسان – چه عام، چه خاص – پر است از تصویرهایی که در این داستان پرده‌درانه‌ی مولوی وجود دارد. بماند برای آن‌ شاگردانی که بخت یارشان بود و در مجلس مولوی هنگام بیان این داستان حضور داشتند، چه غبطه‌یی می‌خورم؛ اما ارزش چنین داستان‌هایی این است، که هر انسانی در مواجهه‌ی خصوصی با این داستان، در تنهایی و رهایی خود، می‌تواند تمرین کند، که با سایه‌اش آشنا شود، آشتی کند، تا بتواند مانند مولوی در میان‌سالی بر تضادهای درونی‌اش فائق آید. به نظر می‌رسد برای شناخت خود، تا این بخش ناخودآگاه شناخته نشود، کار درست پیش نمی‌رود.

۶-۲-۴. حکایت‌های بی‌ادبانه‌ی مولوی در دفتر پنجم و ششم بسیار است، که برای جلوگیری از به‌درازا کشیدن سخن، از نوشتن مفصل آن می‌پرهیزم؛ تنها برای آنکه از جنس این‌گونه داستان‌ها با شخصیتی مردانه نیز سخنی گفته شود، به دو داستان بسنده می‌کنم: دفتر پنجم، تیتر ۱۰۵، (بیت ۲۴۹۷ به بعد) از مخنثی سخن گفته که همواره خنجری را با خود می‌برده‌است، و در پاسخ به لوطی درباره‌ی مورد مصرف آن خنجر، می‌گوید:

گفت: آن‌که با من ار یک بدمَنِش/ بد بیندیشد بدرّم اشکمش (ب۲۴۹۹)

این حکایت کوتاه، واژه‌ی بی‌ادبانه‌ای ندارد؛ اما با مفهوم بی‌ادبانه و البته طنزی خواندنی همراه ا‌ست.

داستان دیگر باز در دفتر پنجم، تیتر ۱۴۰ (بیت۳۳۲۵ به بعد)، درمورد جوحی‌ست که لباس زنانه پوشیده و به مجلس وعظ زنان رفته و شیطنت کرده‌است. این داستان هم مفهوم و هم واژه‌ی بی‌ادبانه دارد.

درپایان

به نظر می‌رسد هریک از ما در ناخودآگاه تاریک و دور از دسترس‌مان، سایه‌یی داریم و چیزهایی را در آن پنهان کرده‌ایم که نمی‌خواهیم کسی آن را ببیند. داستان‌های بی‌ادبانه‌ی مولوی ما را با سایه‌مان آشنا می‌کند. او به عمیق‌ترین بخش‌های ذهن‌مان سرک می‌کشد و با بیان مفاهیمی که رویمان نمی‌شود گاهی حتی با خودمان تکرار کنیم، امیال سرکوفته‌مان را از درون مبتذل‌ترین بخش‌های درونی‌‌مان بیرون می‌کشد. جلوی چشم‌مان می‌آورد و در تکرار آن با خودمان یاد می‌گیریم از سایه‌مان نهراسیم و آن را بشناسیم. خویشتن‌شناسیِ مولوی‌وار نخست از خودآگاه و ناخودآگاه دم‌دستی آغاز می‌شود. آن بخش‌های آشنای وجودمان؛ اما رفته‌رفته به درونیاتی می‌پردازد که نمی‌شناسیم و باور نداریم بخشی از وجودمان است.

مولوی ناچار است تابوهای ذهنی را بشکند، تا بتواند انسان را به آن نقطه‌ی بی‌تضاد و تناقض درونی برساند. پس دست‌به‌کار می‌شود و نخست خودش در رفتار و گفتار هنجارها را می‌شکند، تا مریدان و پیروان نیز به آن با چشم بدبینی و ترس ننگرند. اما ناچار است برای توجیه چنین هنجارستیزی خود، و مقابله با عامان و خرده‌گیران سخت‌اندیش، مرتب تأکید ‌کند که هزل او تعلیمی‌ست و به بخش آموزشی آن توجه کنند، و آن را یک شوخی مستهجن زودگذر نشمارند. 

راه‌کار مولوی می‌تواند انسان را با خودش، نفسش، غریزه‌هایش و سایه‌اش آشنا ‌کند و آشتی ‌دهد، تا در مسیر حرکت به سوی قاف از تمامیِ نژندی‌های روان رهایی یابد و آزاد و بی‌ترس پیش بتازد.

کتاب‌نامه:

ابراهیمی‌طلب، نجلا. ۱۳۹۶. «ملامتیان و بازتابِ اندیشه‌هایِ آنان در غزلیاتِ عطّار و مولانا». فصل‌نامه‌ی تخصصی ادبیات فارسی. دوره‌ی ۱۳، شماره‌ی ۹، اردیبهشت، صص ۱۲۳-۹۷.

انقروی، اسماعیل. ۱۳۴۸. شرح کبیر انقروی بر مثنوی معنوی مولوی. مترجم: عصمت ستارزاده. تهران: انتشارات برگ زرین.

سالکی، محمدرضا. ۱۳۹۱. «جنبه‌ی تعلیمی هزل در مثنوی مولوی و حدیقه‌ی سنایی»، مجله‌ی ادبیات فارسی، بهار و تابستان، شماره ۱۹، صص ۱۵۵-۱۰۶.

سنایی غزنوی، ابوالمجد مجدود. ۱۳۵۹. حدیقه الحقیقه و شریعه الطریقه. تصحیح و تحشیه: مدرس رضوی. تهران: انتشارات دانشگاه تهران.

شفیعی کدکنی، محمدرضا. ۱۳۸۶. قلندریه در تاریخ، دگردیسی یک ایدئولوژی، تهران: نشر سخن.

مولوی، جلال‌الدین محمد ۱۳۷۵. مثنوی معنوی. تهران: انتشارات میلاد.

مولوی، جلال‌الدین محمد. ۱۳۹۰. غزلیات شمس. تهران: انتشارات خانه‌ی هنرمندان.

 https://www.migna.ir/news/40806

 https://jamejamonline.ir/fa/news/1288544

 http://shamsrumi.com/article/historic-article