ما هم از مستان این می بوده‌ایم

ابلیس كشته‌ی خداوند است، جوانمردی نبود كشته‌ی خداوند خویش را سنگ‌انداختن!

از: دكتر محمد استعلامی

مقاله‌ی زیر در مجله‌ی صوفی شماره‌ی ۶۰ در سال ۱۳۸۲ به چاپ رسید.

نخستین انسان روی زمین شاید همان كه بود می‌نمود، نیازهای زندگی را، چنان كه می‌توانست برمی‌آورد. شب‌ها از باران‌وبوران به غارها پناه می‌برد و روزها در سینه‌كش آفتاب از خمودی خفتن در غار مرطوب به ‌درمی‌آمد. با خود و با طبیعت راست و یك‌رنگ بود. تمدن به او سازش و مدارا و بازیگری و دروغ نیاموخته بود. نخستین‌بار كه او معنی ترس را شناخت، به جستجوی نیرویی برآمد كه او را پناه دهد و نخستین‌بار كه معنی خطا یا مفهوم گناه را در خود یافت، به جستجوی نیرویی برآمد كه راه خطا را پیش پای او نهاده، یا دست‌ودل او را به گناه آلوده باشد! بدین‌سان، او در هستی دو نیروی اهورایی و اهریمنی دید و هرگز ندانست كه آن دو نیرو را یافته‌است یا بافته‌است. این دو نیرو از هزاران‌هزار سال پیش در درون آدمی با یكدیگر می‌ستیزند و تمام دعوی صلاح‌وتقوا در اخلاق و تمام دعوی زهد و پرهیز و سِیر الی‌الله در دین‌وعرفان چیزی نیست جز تلاشی برای چیره‌ساختن نیمه‌ی اهورایی انسان بر نیمه‌ی اهریمنی او، و چه تلاش كم‌حاصلی!

در یك صبح آفتابی، نخستین پدران ما از غارها به‌درآمدند و در صبح گرم بهاری معنی شادی را فهمیدند و به روی یكدیگر لبخند زدند. از حلقوم خود اصواتی بیرون دادند كه با حركات و شكلك‌های آنها معنی پیدا ‌كرد. زبان، نخستین ابزار هم‌زیستی پدران دیرین بدین‌سان پدید آمد و هزاران‌سال دیگر گذشت تا اصوات معنی روشن‌تری به‌خود گرفت و زبانِ گسترده‌تر و پرمعناترِ اندیشیدن را و اندیشیدن، ضرورتِ یك نظام اجتماعی را به‌ خاطر پدران دیرین آورد. اما نخستین نظام اجتماعی را یكی از پدران دیرین آفرید كه از برادران خود تنومندتر و زورمندتر بود و یاسای او ترسی بود كه در دل یاران می‌افكند. پس از هزاران‌سال دیگر، مفهوم عدالت به خاطر پدران دیرین خطور كرد. آنها نظام‌نامه‌ی عدالت را نویساندند و به مظلومان سپردند و اهریمن را بر كرسی تهمت نشاندند تا اگر به نظام عدالت خدشه‌ای وارد شود، اعقاب عدالت‌پرور آنها الی‌یوم‌الدّین او را لعن و نفرین كنند.

اینكه پدران دیرین، ابلیس را به چه نامی می‌خواندند هیچ‌كس نمی‌داند. شاید تعبیرِ «خدای بدی‌ها» در شعر نادرپور تعبیری جاودانه برای نامیدن او و میراثی از آن روزگار دیرینه باشد! اهریمن آیین زردشت و شیطانِ ادیان سامی شباهت شگفت‌انگیزی به اشرف مخلوقات(!) دارد. در قرآن، بیش از ده بار از این خبیث با لحن تحقیروسرزنش یاد شده‌است كه از فرمان پروردگارش سرپیچید و به آفریده‌ای كه باید آینه‌ی كمال آفرینش می‌شد(؟!) سجده نكرد و در مواردی از همان آیات، ناله‌ی مظلومانه‌ی او را نیز می‌شنویم كه با استناد به كلام خداوندش می‌گوید: «مگر تو نگفته بودی كه فرشته را از آتش، از عنصری برتر، آفریده‌ام؟ پس من از عنصر برترم و نباید به خاكِ وجود آدم سجده كنم.» اما تنها سخن از عنصر برتر نیست، ابلیس حرف دیگری هم دارد. رانده‌ی درگاه به پروردگار می‌گوید: «حالا كه مرا اغوا كردی و به این روز انداختی، من هم بر سر راه فرزندان آدم می‌نشینم و آنها را از طاعت‌و‌شُكر تو بازمی‌دارم.» با این بی‌شرمی، مؤمنان باید ابلیس را تا قیامت لعنت كنند، اما سیمای ابلیس در تفسیرهای قرآن و بیشتر در آثار عرفا این‌قدر تاریك‌وملعون نیست و صاحب‌دلانی كه در نور باطن خود نیمه‌ی تاریك روح آدمی را تماشا كرده‌اند، گاه به دفاع از او برخاسته و یكتاپرستی او را ستوده‌اند. پیش از آفرینش آدم، پروردگار به فرشتگان مقرب درگاه می‌گوید كه می‌خواهد از خاك، آفریده‌ای پدید آورد كه در زمین خلیفه‌ی او باشد. فرشتگان، كه گویی سرانجام كار را می‌دانند (!)، می‌گویند كه این آفریده در زمین فساد می‌كند و خون می‌ریزد. اما پروردگار از این آفریده انتظار دارد كه بار امانت اسرار را بتواند برگیرد، باری كه آسمان‌ها و زمین و كوه‌ها از برگرفتن آن اِبا كردند و ترسیدند.

عارفان هُشیارسَری چون حلاج، بایزید، سهل شوشتری و بعد عین‌القضات و بوسعید و در قرن هفتم نجم‌الدین رازی و از همه ظریف‌تر و رندانه‌تر مولانا جلال‌الدین در این مسئله، دین‌وعرفان را آشتی داده‌اند:

«خواستند تا تمهید قاعده‌ی سیاست كنند و یكی را بر دار كشند تا در ملك و ملكوت، كسی دیگر دمِ مخالفتِ این خلافت نیارد زد. آن مغرور سیاه‌گلیم را كه وقتی به‌فضولی بی‌اجازت، دزدیده به قالب آدم در‌رفته بود و به چشم حقارت در ممالك خلافت او نگریسته و خواسته تا در خزانه‌ی دل آدم نقبی زند، او را به تهمت(؟) دزدی بگرفتند و به رسن شقاوت ببستند تا وقت سجود جمله‌ی ملایك سجده كردند و او نتوانست كرد».

مولانا جلال‌الدین همین مضمون سخن نجم دایه را به‌تكرار در مثنوی می‌آورد. از ششصدهزار‌سال عبادت و صدهزاران‌سال زهد ابلیس سخن می‌گوید. آنجا كه پروردگار با فرشتگان آفریدن آدم را مطرح می‌كند و فرشتگان نگران این آفریده‌ی خون‌ریز و فسادانگیزاند، خداوند به آنها می‌گوید: «آنچه من می‌دانم، شما نمی‌دانید.» مولانا هم می‌گوید كه ابلیس هم نمی‌دانست:

زاهـد ششصـدهــزاران‌سـالـه را             پوزه‌بندی ساخت آن گوساله را
تا نتـانـد شیـر علم دین كشید                تا نگـردد گِـردِ آن قصـر مشید
علم‌های اهل حس شد پوزه‌بند              تا نگیـرد شیـر از آن علـم بلند

اما آن فرشته‌ای كه نگران خون‌ریزی و فساد آدمیان در زمین بود آیا همین ابلیس نبود!؟ در كلام مولانا، گوشه‌های دیگری هست كه ابلیس بیشتر فرصت دفاع از خود را پیدا می‌كند، خاصه در داستان معاویه و ابلیس در دفتر دوم مثنوی، كه در آن، سیمای ابلیس از چهره‌ی مدعیان صلاح‌وتقوا درخشان‌تر است و در لایحه‌ی دفاعی كه مولانا برای ابلیس نوشته، جانِ سخن این است كه ابلیس نافرمان و فاسق، واسطه‌ای برای آزمایش ایزدی است:

ما هم از مستـان این مِـی بـوده‌ایـم         عـاشقـــان درگـــهِ وی بـوده‌ایــم
گــر عتـابـی كــرد دریــای كَــرَم               بسته كــی گـردنـد درهـای كَـرَم؟
چنـد روزی كـه ز پیشـم رانده‌است          چشم من در روی خوبش مانده‌است
ترك سجـده از حسد گیـرم كه بود           آن حسد از عشق خیـزد، نـز جحود

و این مشیت حق بوده‌است كه واسطه‌ای برای آزمایش بشر پدید آید و بر لوح شطرنجِ مشیت، جز این هیچ بازی دیگری نبود:

چون‌كه بر نطعش جز این بازی نبود          گفت: بـازی كـن، چه دانم درفزود؟
آن یكـی بـازی كه بُـد، مـن باختـم           خـویشتــن را در بـــلا انــداختــم
در بـــلا هـــم می‌چِشَم لــذات او           مــاتِ اویـم، مــاتِ اویـم، مــاتِ او!

و در ادامه‌ی سخن ابلیس می‌خوانیم:

امتحــان شیــروكلبــم كـرد حـق                 امتحــان نقــدوقلبــم كــرد حـق
قلب را مـن كــی سیــه‌رو كرده‌ام؟             صیــرفـــی‌ام، قیـمــتِ او كــرده‌ام
نیكـــوان را رهنمـــایـی مـی‌كُنــم               شـاخه‌هـای خشـك را بَــرمی‌كَنـم
این علـف‌ها می‌نهـم، از بهـر چیست           تا پدید آید كه حیوان‌جنس كیست؟

این ابلیسِ مأمورِ معذور در مثنوی مولانا باردیگر روی می‌نماید و برای فریفتن آدمی گویی از پروردگار دام تازه‌ای می‌خواهد؛ یا با پروردگار مشورت می‌كند. حضرت حق زر و سیم و گله‌ی اسب و گوهرهای معدنی و «چرب و شیرین و شرابات ثمین» و جامه‌های ابریشمین و خمر و چنگ را پیش او می‌گذارد و او باز راضی نمی‌شود تا:

چـون كـه خوبی زنـان فـا او نمـود                كـه ز عقـل‌و‌صبـر مردان می‌فزود
پس، زد انگشتك به‌رقص اندرفتاد                كـه بِـده زوتـر، رسیــدم در مُــراد

تصویر یا تصوری كه در ذهن صاحب‌دلانی چون بوسعید و مولانا جلال‌الدین از ابلیس نقش می‌بندد، مردی است با قیافه‌ی حق‌به‌جانب، با ریش و سبحه و ردایی كه پیام «به من اعتماد كن» را تلقین و تكرار می‌كند و پس از آنکه اعتماد به او به رسوایی می‌انجامد، انسان ابلیس را، و نه خود را، برجای متهم می‌نشاند و همه‌ی گناه را به گردن او می‌گذارد. سعه‌ی صدر مولانا، علاوه بر ابلیس، گاه سایه‌ی محبتی هم بر سر جباران دنیا می‌افكند:

روز، مـوسـی پیـش حـق نـالان شده          نیـم‌شب، فرعـون هــم گریـان بـده
كاین چه غُل است ای خدا بر گردنم؟         ور نـه غُل باشد، كـه گویـد من منم؟

و فرعون هم گناه یاغی‌گری خود را به گردن خدا می‌گذارد و در جای دیگر كه او با ایسیه (آسیه) زن خود از دعوی نبوت موسی سخن می‌گوید، باز فرعون، فرعون است و از غرور خودخدایی‌اش دست برنمی‌دارد.

دفاعی كه مولانا در داستان معاویه بر زبان ابلیس می‌گذارد، ریشه در همان آیه‌ی ۱۶ سوره‌ی اعراف دارد و مضمون آن را پیش از مولانا، در سخنی از بوسعید می‌خوانیم: «روز قیامت ابلیس را با دیوان حاضر كنند گویند: این همه خلق را تو از راه ببردی! گوید: نه، ولكن من دعوت كرده‌ام ایشان را. ایشان مرا اجابت نبایست كرد. گویند: آن خود شد (=گذشت). اینك آدم! سجده بیار تا برهی. دیوان به فریاد آیند كه هین! سجده‌ای بیار تا ما و تو از این محنت برهیم. وی در گریستن آید. گوید: اگر به من بودی، سجده روز اول كردمی. وی می‌گوید: سجده كن ولكن نمی‌خواهد. اگر خواستی، همان روز سجده كردمی».

سخن از ایمان‌وبی‌گناهی ابلیس از قرن سوم هجری بر زبان عارفان و صاحب‌دلان ما بوده و شاید رساله‌ی طاسین‌الازل، منسوب به حلاج، قدیم‌ترین سند آن باشد. در همان عصر حلاج، سهل‌بن‌عبدالله شوشتری، صوفی قرن سوم، می‌گوید: «ابلیس را دیدم در میان قومی، به همتش بند كردم. چون آن قوم برفتند، گفتم: رها نكنم تا در توحید سخنی گویی. در میدان آمد و فصلی بگفت در توحید كه اگر عارفان وقت حاضر بودندی، همه انگشت در دندان گرفتندی.» در تذكرة‌الاولیاء عطار، روایت دیگری هم هست كه ابوالحسین نوری «با یكی نشسته بود و هردو زار می‌گریستند. چون آن كس برفت، نوری روی به یاران كرد و گفت: دانستید كه این شخص كه بود؟ گفتند: نه! گفت: ابلیس بود و حكایت خدمات خود می‌كرد و افسانه‌ی روزگار خود می‌گفت و از درد فراق می‌نالید و چنین كه دیدید، می‌گریست و من نیز می‌گریستم.»

اما در داستان معاویه و ابلیس، آنجاكه معاویه به خدا می‌نالد كه: «دست گیر، ار نه گلیمم شد سیاه»! ابلیس به او می‌گوید:

تو ز من با حق چه نالی ای سلیم؟               تـو بنــال از شــر آن نفس لئیـم

و در نظر صاحب‌دلان و رندان، همین نفس لئیم انسان است كه دروغ، یعنی مادر همه‌ی گناهان، را بر زبان آدمی می‌گذارد و از این مادر، هزاران فرزند ناخلف به‌دنیا می‌آورد. در مثنوی مولانا داستان توبه‌ی نصوح را هم داریم. توبه‌ی نصوح در قرآن یعنی توبه‌ای كه نمی‌شكند. اما روایتی كه در تفسیرها آمده و به مثنوی راه یافته سرگذشت مردی است كه صورتی زنانه دارد و دلاك حمام زنانه است. یك روز در حمام زیوری متعلق به یك شاهزاده‌خانم گم می‌شود و برای یافتن آن می‌خواهند همه را عریان كنند و بگردند و نصوح از بیم رسوایی چنان به درگاه حق می‌نالد كه دل سنگ هم به حال او می‌سوزد.

در جگر افتاده‌استم صد شرر                       در منــاجـاتم ببین بوی جگر

پروردگار توبه‌ی او را می‌پذیرد و او را از رسوایی می‌رهاند. اما نصوح هنوز ناله دارد، نه از ابلیس، از همان نفس لئیمی كه در داستان معاویه دیدیم.

اول، ابلیـسی مــرا استـاد بـود                بعد از آن، ابلیس پیشم باد بود

در ادبیات عارفانه‌ی ما ـ و به تعبیری درست‌تر ادبیات رندانه‌ی ما ـ مقابله و مبارزه‌ی سنایی و عطار و مولانا با ریاکاران و در نقطه‌ی اوج آن درافتادن حافظ با زاهد و صوفی و شیخ و فقیه و واعظ و قاضی و محتسب، جان كلام، مقابله با ابلیس درون انسان است، همان «نفس لئیم» كه اگر انسان را به دروغ و ریا بكشاند، انسان دست هزار ابلیس را از پشت می‌بندد. كار حافظ در این مبارزه دو وجهه‌ی متمایز دارد: یكی درآویختن با آنها كه رندان و عاشقان را، و به تعبیر بهتر آزادگان را سرزنش می‌كنند و هدایت بشر را در جنبه‌ی صوری دین و عبادت می‌بینند و خود «چون به خلوت می‌روند، آن كار دیگر می‌كنند». حافظ ادعا نمی‌كند كه من بهتر از این جماعت هستم:

می خور كه شیـخ و حافظ و مفتی و محتسب            چـون نیــك بنگـری، همـه تـزویـر مـی‌كنند
حافظا! می خور و رندی كن و خوش باش ولی           دام تـزویـر مكـن چـون دگـران (؟!)  قـرآن را

در كلام حافظ، میخانه بیشتر عالم رندان و صاحب‌دلان است، اما آنجا كه زاهدی خلوت‌نشین ناگهان سر از میخانه درمی‌آورد، میخانه، میخانه است و زاهد، پیمان زهدوپرهیز را شكسته و بر سر پیمانه رفته است (غزل۱۷۰). مغ‌بچه و ترسابچه‌ی باده‌فروش هم ساقی است، اما برای این زاهد پیمان‌شكن، مغ‌بچه‌ی ساقی «راهزن دین‌ودل» می‌شود و زاهد پنداری كه «خواب عهد شباب» را می‌بیند و این ساقی میخانه را با شاهدانی كه در آن ایام می‌دیده اشتباه می‌گیرد. با این زاهد، كه ابلیس نفس در درون او و بر او حاكم است، در كلام حافظ مكرر برمی‌خوریم و هم اوست كه رندان دُردی‌كش را تحقیر و تمسخر می‌كند و روزی ممكن است خود نیز سر از عالم رندان درآورد:

ترسم این قوم كه بر دُردكشان می‌خندند                 درســرِ كـار خـرابــات كنند ایمــان را

وجهه‌ی دوم مبارزه‌ی حافظ در این است كه برای او خداوند مهربان‌تر و بخشاینده‌تر از آن است كه این جماعت می‌گویند: این معیار و میزان زندگی این جهانی و مادی ماست كه كار خدا را با آن می‌سنجیم. «تو پس‌پرده چه دانی كه خوب است و كه زشت؟» اگر هم معیار همین است كه این جماعت می‌گویند، باز بی‌گناه كه نیاز به بخشایش ندارد:

نصیب ماست بهشت، ای خداشناس برو                  كه مستـحق كـرامـت گنــاهـكاران‌انـد

انسان مسئولِ نیك و بدِ اعمال خویش است و همین‌كه حافظ زاهد و شیخ و مفتی و محتسب را سرزنش می‌كند، دلیل بر این است كه او نیز انسان را مسئول می‌داند، اما از نظرگاه دیگر، می‌بیند كه «كه نیست معصیت و زهد بی‌مشیت او» و می‌گوید:

گنـاه اگرچـه نبــود اختیــار مــا، حافظ                       تو در طریق ادب باش و گو گناه من است

برای حسن ختام، شاید بهتر باشد كه باز تذكره‌ی عطار را بگشاییم و ببینیم رابعه، با آن ظرافتی كه در كلامش هست، درباره‌ی ابلیس چه می‌گوید. به او گفتند: «حضرت عزت را دوست داری؟ گفت: دارم! گفتند: شیطان را دشمن داری؟ گفت: از دوستی رحمن، با عداوت شیطان نمی‌پردازم.» یعنی تو مرد راه حق باش، شیطان كاری با تو ندارد.

عکس از:‌ Rafael Guajardo