ناطور باغ
ج. قلیان
این داستان برشیست از خیال، بر اساس خاطرهی اخوان از آقای عبدالحسین امیری (تولد ۱۳۰۱ – وفات ۱۳۷۳) که سالها در باغ صفائیه یا همان ابنبابویه زندگی کردند و در سلسلهی نعمتاللهی بیدریغ خدمت کردند. با اینکه این نوشته هیچ تعهدی به واقعیبودن اتفاقات و فضاهای مذکور ندارد، اشعارِ این داستان کوتاه همه از سرودههای خود ایشان است. روحشان شاد.
مرا از من خریدی من نباشم به اسرار تو نامحرم نباشم
تویی با من چه پیدا و چه پنهان مرا با خود تو بردی من نباشم
تازه سر سپرده بودم. به عشقِ یک کلمه. یادی که مایهی حیاتم شود. رفیقِ نَفَس. همدَم. همان روزها بود که او را برای اولین بار دیدم. روزهایی که دلم با دنیا غریب شده بود. شاید اگر قبل از تابستان پنجاهوهشت میدیدمش، بیتأمل از کنارش میگذشتم. او هم سرگشتهای بود کنار هزاران دیگری. وقتی تازه مشرف شدهای اما، دنیا را دوباره از نو میبینی. انگار پرت شده باشی بیرونِ جهان معنا. نظارهگرِ بیطرفِ اشیا، آدمها، و کلمات. در آن دنیای سراسر غریب، امیری بهطرز عجیبی آشنا آمد.
***
«خودم اینجا دلم در انگلستان! خودم اینجا دلم در انگلستان!» میچرخید و میخواند برای پیرش که تازه در آماس بگیروببندِ بعد از انقلاب، ایران را به مقصد انگلستان ترک کرده بود. و سینی را میگرداند جلوی جماعتی که دور آتش جمع بودند. من دستها روی زانو، سرپایین، خیره به شعلههای کشیده به آسمان بودم. زیرچشمی نگاهی به کت بور و شلوار وصلهشدهاش کردم. توی تاریکی شب از باغ بزرگ چیز زیادی دیده نمیشد. نورِ زرد و سرخِ شعلههای آتش سایه میانداخت روی صورت اخوان. محوطه را سکوت فرا گرفته بود. صدای ترقتروق نمِ چوب بود، هورتکشیدن چای، و آواز نخراشیدهی آن مرد که بعدها فهمیدم امیری بود، مردِ شیدا. معلوم نبود دور ما میچرخد، شمشادهای باغ، یا آتش. هر از گاه دستی به لبهی کلاهش میکشید، انگار یاد چیزی بیفتد و بعد دوباره شعرِ باباطاهروارش را از سر میگرفت. این دیگر که بود؟ با اینکه رویم نمیشد مستقیم نگاهش کنم، چشمهایم بیهوا دنبالش میچرخید.
وقتی گفتند باید به باغ ابنبابویه برویم هیچ نمیدانستم کجای دنیاست این باغ. تهران؟ شهرستان؟ از خانقاه کرج جمعیتی سوار ماشینها شدیم که قطار شدند دنبال هم. بهسمت جنوب تهران. امیری بود که دروازهی باغ را برایمان باز کرد. چهار چرخ ماشینها یکییکی آرام روی سنگریزههای دم باغ غلت خوردند و جلو رفتند تا به انتهای محوطه رسیدیم. موتورِ ماشینها خاموش شد و درها باز. بیست نفری کمکم بیرون آمدند. راه باریکی میان درختان و شمشادها پیدا بود که میرسید به وسط باغ. از شمشادها که رد شدیم به زمینی رسیدیم که کرتکرت تقسیم شده بود. در گرگومیشِ هوا معلوم نبود چه محصولی آنجا کاشته. از راهباریکههای میان کرتها راهِمان را به فضای وسیع ششضلعیای پیدا کردیم که چند گله آتش در آن افروخته بودند.
پنج هکتار فضای سبز باغ را قرار بود بیستنفری تا صبح نگهبانی کنیم. ابنبابویه زمینی بود درندشت که خریداری شده بود تا آرامگاه دراویش سلسله باشد. محلیها ولی وجود قبرستان را کنار خانههایشان بدیُمن میدیدند. یا شاید از خانقاه و خانقاهیان دل خوش نداشتند. و در بحبوحهی بگیروببندهای پنجاهوهشت، خشمِ افسارگسیختهی انقلابی باغ را هدف گرفته بود. قانون، قانونِ نانوشته بود، با کیفیتی اجرایی و آخرالزمانی. و امیدِ از نو ساختن با ویرانکردن توأمان. وقتی دیوار باغ را شهرداری با لودر تخریب کرد قرار شد برای امیری کمک بفرستند. از آن بیست نفری که آن شب و چندین شب دیگر در باغ کشیک دادیم، من ماندگارِ ابنبابویه شدم، دستیار امیریِ شیدا.
***
ریحان، ترخون و نعنا. خیار درختی، کدو و گوجه. در امتداد ضلع شرقیِ باغ عطر تازهی سبزی سرت را پر میکرد. ردیف پشت، ردیف صیفیجات کاشته بود. میگفت در بچگی چوپان بوده و بعد چاهکنی کرده. اولین بار برای چاهکنی پایش به باغ ابنبابویه باز شده بوده. یک ماهی در رفتوآمد به آنجا میگذراند تا تقریبا به انتهای نقب میرسد. یک روز وقتی دستیارش سر چاه طناب را میپاییده و او در عمق، معلق در دالان تاریک، مشغول کندن، سر را که از خاک بلند میکند، آن بالا، چهرهی پیرش را میبیند که قاب شده در گردیِ دهانهی دالان، خیره به او. همان طور که صورت پیر چشمهای امیری را از آفتاب مستقیم ظل تابستان مصون نگاه داشته بود، حالواحوال میکنند. که کار چقدر پیش رفته و چقدر مانده. آخرش به او میگویند بیا و همین جا زندگی کن و به این باغ برس. میتوانی؟ و اینطور میشود که تیرِ نگاه پیر او را گرفتار خاکِ باغ میکند. کندن چاه که تمام میشود با خانواده به باغ نقل مکان میکند. امیریِ چاهکن تبدیل میشود به ناطورِ ابنبابویه. سبزیکاری و باغداری بیشتر برازندهاش بود. بدن ورزیده و لاغرش ساعتهای متمادی زیر آفتاب و باران مشغول زمین بود. درختی باد و باران خورده. مشتری پروپاقرص محصولات باغ همان محلیهایی بودند که سر ناسازگاری با او و خانقاه داشتند. میگفت اینها به من بیست ریال پول میدهند من صد ریال سبزی توی دستشان میگذارم. ولی با اینکه از فکر تخریب و بولدوزر بیرون آمده بودند، از ناروایی روزمره چیزی کم نمیگذاشتند.
همین بود که دوران پرتلاطم بعد از انقلاب را آنجا ساکن شدم تا کمک امیری باشم. تمام دور باغ را سیمخاردار کشیدیم. آنسوی حائل تَنِش بود و اضطراب. اینسو عطر سبزی و میوهی نوبرانه. در انتهای شمال غربی محوطه برای خود و خانواده آلونک کوچکی از کاهگل ساخته بود. جلوی فضای خانه گلکاری بود. ضلع شمال شرقی چند مقبره ساخته شده بود که جسم خاکیِ اخوانِ رفته تکوتوک در آنها آرمیده بود. یکی از همان اتاقهای خالی را با هم آبوجارو کردیم و فرش انداختیم. خانومش یک دست رختخواب برایم دوخت و من شدم همسایهی امیری. کنار آلونکش مبلی زهواردرفته داشت که وقتی رویش مینشستی دروازهی باغ را در انتهای جنوبی میتوانستی ببینی. و اینطور بود که ما مقیم صفای صفائیه شدیم.
صبحبهصبح سرویسِ اداره آنطرف خیابان سوارم میکرد و عصر جلوی در باغ پیاده. همان طور که روی سنگریزههای دم در جلو میرفتم، میدانستم امیری ته باغ نشسته روی گلهای آفتابخوردهی پارچهی مبل که کنار رُزهای صورتی و زرد باغچه بیرنگتر هم جلوه میکردند. روی سطل حلبیای وارونه که بهجای میز از آن استفاده میکرد یک بشقاب کوچک منتظرم بود و یکی دو تا انجیر یا خرمالو، یا مشتی توت که از درختها چیده بود. و دو استکان چایی تازهدم. کُتم را عمود تا میزدم و روی دستهی مبل میانداختم. دستهایم را با شلنگ کنار حیاط میشستم و مینشستم کنارش. بخور. اطاعت میکردم. خودش لب به هیچ نمیزد اما. میگفت تو تازه از سر کار آمدی. دیوان شعری که همیشه کنار دستش بود را باز میکرد و میداد دستم. بخوان. همان طور که میخواندم گاهی تصحیحام میکرد، گاهی مصرعی را توضیح میداد. بیشتر مواقع اما زیرلب شعرها را زمزمه میکرد. وقتی گفتند سواد خواندن و نوشتن ندارد باورم نشد. دیوان پیر که هیچ، قرآن، دیوان شمس، و اشعار شاه نعمتالله را همه از بر بود. خودش شعر میگفت حتی. دوبیتیهایی شبیه اشعار باباطاهر. همه از دم برای پیرش.
چو در خوابم نگهدارم تو باشی چو بیدارم همه کارم تو باشی
ندانم خواب و بیداری کدام است همین دانم کـه غمخوارم تو باشی
***
اولین حقوقم را سر کار جدید گرفته بودم و فقط یک فکر در سرم بود: امیری. تمام راه برگشت توی مینیبوسِ اداره خودم و امیری را دیدم که هرکدام یک دست کتوشلوار سرمهای براق تنمان بود و جلوی آیینهی خیاطی ایستاده، یکدیگر را تحسین میکنیم. او دستی به یقهی کت من میکشد و من آستینهای کت او را با حظ برایش صاف میکنم. نفهمیدم چطور از درِ باغ خودم را به مبل رنگپریده رساندم. سرم از فرط ذوق داغ بود. پرهیجان به او گفتم وقتش رسیده با شلوار وصلهدار و کت نخنمایش خداحافظی کند. گفتم به دلم برات شده آقا که امروز روز نوییست برایت. برای اول بار چیزی در چنته داشتم که به او بدهم. جای خواب، خوراک، شعر و محبتش را بیدریغ به من داده بود. دم به دمَم داده بود. حالا نوبت من بود.
چند دقیقه یا ثانیهای بیآنکه چیزی بگوید زل زد به من. بیهوا بلند شد و گفت پاشو بریم. انتظارم مقاومت بود و تعارف و نه شنیدن. گفتم الان آقا؟ گفت بله پاشو. و بیدرنگ از روی مبل پرید و روانهی دروازهی باغ شد. پشت سرش راهی شدم. بهجای اینکه از در بیرون برویم اما راهش را دم محوطهی سنگریزهای کج کرد سمت اتاقکی که کنار دروازهی ورودی قرار داشت و یک درش به کوچه باز میشد و در دیگر به باغ. کلید انداخت به در آبیِ آهنی. تابهحال رفتوآمدی در آن اتاق ندیده بودم. گمانم متروک بود، مخصوصا که دیوارش که به خیابان باز میشد را شهرداری همان سال پنجاهوهشت بولدوز کرده بود و ما هم از ترس اینکه دوباره فرو بریزندش همان طور مخروبه رهایش کرده بودیم. در دیوار اتاقک طاقیای بود که به اتاق دیگری باز میشد. اینهمه وقت که این باغ را از بالا تا پایین گز کرده بودم، متوجه این چند تا اتاقک توی هم نشده بودم. آخرین اتاق فضای بسیار کوچکی بود خالی از هر اسباب و اثاثیه. فقط یک کمد بلندِ آهنیِ آبی چسبیده بود بیخ دیوار یک ضلع اتاق. امیری کلید را در قفل کمد چرخاند. همین طور که صدای چرخیدن لولای در کمد در گوشم ناله میکشید، جلوی چشمهایم ردیفی از کت، شلوار و پیراهن نو ظاهر شد. نگاه ناباورم را که دید شروع کرد به معرفی کتوشلوارها. این را سال پنجاهوهفت آقا (پیر) لطف کردند. این را سال پنجاهوهشت دادند به فلانی که برساند به دستم. این اولین کتی بود که به من لطف کردند. تمام لباسهای پیر بود که توی آن کمد کوچک ردیف تنگ هم آویزان کرده بود. و همین طور گفت و گفت تا آخرش پرسید باز هم بگم؟ وصلهپینههای سر زانوی شلوار طوسیرنگ و کلاه بورِ شاپویش کنار کتوشلوارهای نونوار برجستهتر از همیشه جلوه میکرد. نگاه پرسان من را دید شاید که گفت اینی که میبینی تنم است را آقا وقتی از ایران رفتند عنایت کردند. دست کرد توی کمد و کتوشلواری سرمهایرنگ از جالباسی بیرون کشید. گذاشتاش توی بغلِ بهتزدهام. گفت همین را بپوش. شما کتوشلوار خریدی!
***
اواخر عمرش میگفت «بیا بعد از من ساکن این باغ شو.» طوری هوایم را داشت که دلش میخواست قبل از رفتنش سامان بگیرم. «چرا ازدواج نمیکنی؟» دختر فلانی و فلانی را نشان کرده بود برایم. ازدواج کردم، سامان گرفتم. ولی نه در آن باغ. اول پسرش بود که به زمین رسیدگی میکرد و پس از او اخوان دیگر. بعد از امیری پاهایم سخت به صفائیه میرفت. دل نداشتم جای خالیاش را روی گلهای رنگپریدهی مبلمان ببینم. آن چند باری که گذارم به صفائیه افتاد اما بیتأمل خودم را از میان کرتهای صیفیجات به قرارگاهمان رساندم. روی مبل که حالا زهوارش کامل دررفته بود مینشستم و عطر درختان باغ را نفس میکشیدم. و زیر آفتابِ جاندارِ عصرهای تهران، که یادآور گرمای حضور او بود، شعرهایش را در دل مرور کردم.
ما از او بصر داریم
ما از او خبر داریــم
ما لائیم اوست اللــه
لا الـــه الا اللـــه
مرگ شاید تنها قطعیت زندگی باشد. میگویند لحظهی رفتن، جسم انسان هشت گرم سبک میشود. تن که رو به نیستی میرود رقیق میشود انگار. حرکت در زمان، رو به بیوزنی. همدم، ولی گنجِ آن است. همنشینی با امیری کیفیت زندگیام را برای همیشه تغییر داد. آخرین باری که کنارش نشستم دستهایم را گرفت. رگهای برجستهی خاکستری پیچیده بود به ساعدش. شاخههای درختان انجیر ابنبابویه انگار. ردی نامحسوس از نگاه تیز همیشهاش در چشمهای بیفروغش مانده بود. گفت این جسم خاکی را باید بدهم برود. خواستم بگویم نزن این حرفها را ولی زبانم نچرخید. حرف راست جواب نداشت.
زمین و آسمان زیر و زبر شد دو عالم را بدیدم یک قدر شد
زمین و آسمان بیپا بگشتم بدن را هشتهام وقت سفر شد
امیری از این دنیا رفت، از دل من اما هرگز.
مرا آزاد کردی پس نگفتم مرا دلشاد کردی پس نگفتم
مرا بردی بهسوی آسمانها سـوارم بـر چه کردی پس نگفتم
مرا دیوانه کردی پس نگفتم مرا ویرانه کردی پس نگفتم
مرا گنجینهی اسرار کردی مرا دردانه کردی پس نگفتـــم