نشانم بده
دنی کوپلس (Dani Kopoulos)
ترجمه: ف. اسدی
ترجمه: ف. اسدی
—محبوب من! به این سو نگاهی کن! برایت هدیهای دارم گرانبها و باارزش بهنشان عشق و ارادتم. و زیبایی آن نمودِ عشق فراوانیست که به تو میورزم!
—چه دوستداشتنی! ولی آیا میتوانی از آن خانه بیرون بیایی و هدیه را برایم بیاوری؟
—هوم… متأسفم! فکر میکنی تو میتوانی بیایی و آن را از من بگیری؟ لای در را باز خواهم کرد و هدیه را در دستهایت خواهم گذاشت.
—لطفا تو بیا بیرون. مدت زیادیست که آنجا ماندهای و این برای سلامتیات مفید نیست.
—نمیتوانم، امکان ندارد. منظورم این است که دوست داشتم بهخاطرت میتوانستم این کار را بکنم. ولی این خانه مدتها پیش ساخته شده، توسطِ من، وقتی کوچک بودم، با دستهای خودم.
—داخل خانه تاریک است، دیوارها قرمز. روی پنجرهها تختهچوب زدهای. آنجا بمانی که چه؟ بیا بیرون بهسمت نور. مرا با نذر و نیاز قلابی، نماز و روزه و ادعای عشق کاری نیست. اگر ادعای عشق داری، نشان بده که شجاعت این را داری که از آن درِ لعنتی بیرون بیایی.
—ولی عشق من همین جاست. اینجاست که جوشوخروش میکند.
—تو مدام به شعلههای خشم و درد میدمی. از این آتش بگذر و بگذار فروکشد.
—اگر رهایش کنم، باید از او نیز دل بکنم. اگر خشم و رنج من از بین برود، او هم محو خواهد شد. من این خِفّت را مثل بچهای در گهواره گذاشتهام. تقویتاش میکنم، پرورشاش میدهم و چشم از آن برنمیدارم. همین است که نمیتوانم از خانه خارج شوم. باید به این موجود کینهتوز رسیدگی کنم.
—یعنی نمیتوانی برای چند لحظه هم آن را تنها بگذاری و هوایی تازه کنی؟
—متوجه هستم از من چه میخواهی و میدانی که دوستت دارم، ولی مجبورم این بحث را اینجا تمام کنم. میخواهم صادقانه بگویم −و این را هرگز به کس دیگری نگفتهام − ولی من هرگز از این خانه پا بیرون نخواهم گذاشت و هرگز او را هم نخواهم بخشید.
—این را مجسم کن: او کوچک است و دستهایی لاغر دارد با چشمانی سیاه و درشت؛ در تمنای عشق اسیر است. اشارهای به ماه میکند و میخواهد که زیبایی ماه را با کسی سهیم شود. کسی آنجا نیست که به او و احساسش اهمیت دهد یا به حرفهایش گوش کند. سرخورده میشود. سیلی میخورد. مجسم کن که این روح کوچک در میان شرم و ناامیدی چگونه ناکام میماند.
—متأسفم، واقعا متأسفم؛ چه برای او یا هرکس دیگری که این اتفاق برایش افتاده، ولی این دلیل بازشدن در نمیشود.
—آیا رنجهای خویش را به یاد داری؟ رنجهای او هم همان گونهاند. دو انسان کوچک را تصور کن با محرومیتهای مشابه.
—بله، میفهمم، مقایسهای زیباست و تکاندهنده. ولی از پنجره دید بهتری دارم، میتوانم گاهی به بیرون نگاهی کنم و هنوز هم در جای خود باقی بمانم.
—تو نمیتوانی در آنجا «تمامیت» خودت را زندگی کنی. حتی نمیتوانی تمامقد بایستی، بهمرور زمان قوز خواهی کرد، بوی بد خواهی داد و گرسنه خواهی ماند.
—از پساش خوب برخواهم آمد، کاری که همیشه انجام دادهام، قدمزدن در همان اتاق همیشگی، پاینهادن روی همان پلههای آشنا و نشستن در کنار آتشی که درون مرا میسوزاند. همهی ابعادش را میشناسم.
—بسیار خوب، ولی صادقانه بگو، این بوی تعفن آزارت نمیدهد؟ خفهات نمیکند؟
—خب، گاهی شبهنگام در را اندکی باز میگذارم و کمی پرسه میزنم تا ببینم چه حسی دارم؛ اگر همهچیز را رها کنم چه میشود. دور و بر را نگاه میکنم تا مطمئن شوم کسی نیست. حس غریبیست… گاهی احساس میکنم برایم آسان است که از همهچیز گذر کنم و به رفتن ادامه دهم… قدم در چمنزار میگذارم… ولی باز بیدرنگ برمیگردم داخل.
—چرا؟
—چون او باید بداند. دنیا، تکتک مولکولها، تمام سیارات، زمین و زمان باید این را بدانند. ماندن من در اینجا این را برایشان روشن خواهد کرد. من کوتاه نمیآیم، تسلیم نمیشوم.
—آه، عزیز من…
—چه؟
—آیا میدانی که ماندنت آنجا بر چهکسی تأثیر میگذارد؟
—بر خودم!
—بله!
—ولی این داستان نمیتواند اینطور پایان بپذیرد! تمام شدنش حکم تمسخر تمامی دردیست که کشیدهام. من بهسختی میتوانم فکر کنم، غذا بخورم و بخوابم. اینهمه رنج برای چه بودهاست پس؟
—این فقط یک سرآغاز بود. گشایشی بس ارزشمند!
—نمیتوانم نفس بکشم.
—زندگی روایتی ثابت از لحظاتِ بههمبافته نیست. شروع و پایان ملموسی ندارد. بلکه زندگی مجموعهای از رابطههاست. هرکس نقشی در آن دارد.
—قصهی من چه میشود پس! من به داستانم نیاز دارم. بدون آن زیر پایم محکم نیست.
—خواسته و آرزوی من برای تو دقیقا همین است. سقوط آزاد! دانشمندان به ما میگویند که زمین زیر پایمان، مثل یک سنگ، ممکن است محکم و جامد به نظر برسد، ولی در واقع متشکل است از مجموعهای از ذرات در لحظهای از زمان.
—هیچکس آن لحظات را از تو نخواهد گرفت.
—حتی آن لحظهای را که ما با هم در کنار چشمه به جریان آب نگاه میکردیم؟
—بله، میتوانی آن را در دل نگاه داری.
—چطور توانستند؟ در جایی خواندم که گروهی از آمیشها، این مردمان گوشهگیر زاهد، مردی را که دخترانشان را کشته بود بخشیدند و در آغوش کشیدند. آنها انسان نیستند، هیچ انسانی نمیتواند این کار را بکند.
—آنها دقیقا انسان بودند.
—ولی دنیا باید از جنایت خبر شود، بدنامی آنان باید جایی ثبت شود، در جریدهی خطاکاران.
—عدالت را بهعهدهی من بگذار.
—بسیار خب، فرض کن فراموشش کردم، به همین سادگی. خیلی فکر و خیالهای دیگرم را هم فعلا فراموش میکنم و اگر دوباره برگشتند، آنها را به کناری میرانم.
—این کار ولی بهمعنی بیرونآمدنِ تو از خانه نیست. این مثل آن است که در باغچهات مشغول گلکاری باشی وقتی خانهات دارد در آتش میسوزد. زیرا روزی که مسئلهی جدیدی پیش بیاید، بهمثال بادی بر آتشِ تو خواهد بود و تو دوباره به همان نقطهی اول باز خواهی گشت، همان جهنمی که فکر و خیالت را در آن پنهان کردهای.
—بله، واقعا متأسفم. ولی من از آتشِ بیعدالتی نمیتوانم گذر کنم.
—اگر همهی دنیا را باخبر کنم از این بیانصافی، آن وقت چی؟ بیرون خواهی آمد؟
—بله. نه. منظورم این است که باید به همهی دنیا بگویی. ولی باز هم بیرون نخواهم آمد. چون دنیا به من ترحم خواهد کرد، و این کافی نیست. این اوست که باید تنبیه شود. من خودم را فدای این دادخواهی کردهام، شادی و خوشحالیام را نیز. خودم را گروگان گرفتهام. تا او تنبیه نشود، خودم را آزاد نمیکنم. صبر کن، دارم چه میگویم؟ چه شد؟
—میبینی؟ مسخره است، نه؟
—باید حتما برای او آرزوی خوشبختی کنم؟
—زمان آن خودبهخود خواهد رسید. از این خانه که بهسلامت بیرون آمدی، برای او آرزوی خوشبختی هم خواهی کرد.
—آخر چگونه؟
—چون خواهی دید که واقعیتی در روایت تو نیست، مثل یک فیلم میماند. چون تو مرا در خلوت، نشسته بر نیمکتی در آستانهی فصل بهار، ملاقات خواهی کرد و معنای نیکی را در کنار من درک خواهی کرد.
—بسیار خب.
—فکر میکنی من او را بخشیدهام؟
—مسلم است، بخشش پیشهی توست، در طبیعت توست.
—و من در درون توام و با توام.
—به من قول بده که این حقیقت دارد. قول بده. من میخواهم تو را حس کنم. میخواهم تلاش کنم تا تو را حس کنم. من با تو آخر هر شب و اول هر صبح حرف میزنم. ولی صدایی ناسور مدام در سرم میچرخد. انگار که تلویزیونی در اتاق مجاور بیوقفه و بلندبلند تبلیغ مواد آتشزا کند. نظرم تنگ است. پنجهای نابکار چاکرای قلبم را در مشتش فشرده.
—اگر او در رنج است یا شادی یا غم، این به تو ارتباطی ندارد. من مراقب همهی اینها خواهم بود.
—مطمئنی؟ فکر میکنی واقعا میتوانم از او گذر کنم؟ برقراری تعادل با تو؟
—بگذارش بر عهدهی من، تلاش تو برای کنترل این شرایط غلط است. این تو را بیمار خواهد کرد.
—به گفتهی یک آمیش کشاورز «زخمهایی که در درونت انباشته میکنی، مثل خوره نابودت خواهند کرد.» من این را میدانم. میفهمم. چرا هنوز اینجایم؟
—بخشش یک احساس نیست، بلکه تصمیمیست که میگیری.
—پس چرا اینقدر غیرممکن به نظر میرسد؟ انگار که به درک خودم از درست و غلط خیانت میکنم. به خودم خیانت میکنم.
—همین طور است، به نفس باید بیتوجه بود؛ بدان که فقط منم که لایق وفاداری تو هستم، نه نفس تو. این آرامش درونی تو است که ارزش وفای تو را دارد و نه خشم تو. باید تصمیم بگیری که با کدامیک میخواهی روزگار بگذرانی.
—پس عدالت چه؟ عدالت.
—تو میتوانی همچنان با درستی زندگی کنی. ولی چنگزدنِ مدام به خارِ خطای دیگران و خراشیدنِ لطیفترین زوایای وجودت، نفعی برای کسی ندارد.
—ولی حداقل با این کار او را حبس خواهم کرد، در زمان، در مکان. او وحشتناک است. نمیخواهم رهایش کنم.
—این کار تو را به زنجیر میکشد. وجودت را اسیر تکرار بیپایانِ یک جنایت خواهی کرد. اسیر یک جانی. اسیرِ یک قربانی.
—من چطور شد که در این خانه اسیر شدم؟ من که شاد و بیغمام و عاشق مردم و زندگی هستم.
—این سؤال من هم هست از تو!
—این خانهی اول من بود. سالها پیش ساختمش. اولین باری که احساس نیاز کردم به حفاظت. قبل از اینکه متوجه شوم چه اتفاقی در حال وقوع است. اولین باری که نیاز به گریزگاه داشتم.
—و این چه زمانی بود؟
—تصور میکنم وقتی که خیلی کوچک بودم. اولین بارهایی که خشمگین بودم و کاری از دستم برنمیآمد، به اینجا آمدم.
—و بعد گیر افتادی. هنوز هم گرفتاری.
—من اعتماد کردم. چه احمق بودم. از این حس متنفرم. مایهی شرمساری و ننگ. چه خیال میکردم؟ اعتماد کردم و صدمه خوردم.
—نه، تو باز هم اعتماد خواهی کرد.
—تقصیر خودم است. هرچه که اتفاق افتاده و خواهد افتاد. دارم له میشوم. چه سادهلوحانه. درِ دلم را باز کردم و دلم شکست. اولین بار که این اتفاق افتاد، حتی نمیتوانستم حرف بزنم؛ از خودم متنفر بودم و احساس ضعف میکردم.
—میدانم. کدام عشق اما؟ منظورت رنج عشق گمشده است؟
—خب بله. رنج ویرانشدنِ زیباییهایی که با هم ساختیم. همهاش سوخت و تنها خاکستری باقی ماند از معصومیت من. همین است که خاکستر برایم ارزشمند است. نمیتوانم چشم از آتش بردارم، گویی آواز میخواند، آوازِ سوز و گداز را. گوش از آن نمیتوان گرفت. متأسفم که خواستم بهتر و بیشتر از آن چیزی که هستم باشم، اما شکست خوردم.
—لطفا حالا آنچه را به آن نیاز داری از خود دریغ نکن.
—چه چیزی؟
—خودت میدانی.
—شفقت؟
—بله.
—خودم را ببخشم؟ نمیدانم.
—این تنها راه است، تنها راهی که بتوانی نفسی راحت بکشی. آیا نقاشی درویش پیر را دیدهای که قبایش را کنار میزند و زیر قبا هیچ نیست؟ هیچچیز آنجا نیست، بهجز نور، هوا، نفس و زندگی.
—زیر قبای من اما ترسناک است و مهیب. هیبتی سنگین و زخمی. پر از گوشتِ زیادی و پوستِ رنجور. دلم میخواهد تا ابد گریه کنم.
—حق با توست. تیر در این هیبت گیر میکند. بگذار به درون برود. بگذار گیر کند. تیر آنقدر فرو میرود تا به فضای باز برسد. آنجا که فقط نفس است و آگاهی.
—چرا اینهمه از من توقع داری؟
—چون من بهدنبال زیباییام. مثل کاه و کهربا که همجنس خود را مییابند.
—بله.
—من تو را خیلی دوست دارم. تو در آفتاب قدم برمیداری. تو وقتی زیبا هستی که آزاد باشی و سرشار از عشق، تنها و کامل. ولی بیآنکه به طناب عشق وابسته شوی یا به عمل هرکسی در این دنیای فانی. اینگونه است که تو جلال و زیبایی مرا نمودار میکنی.