پلـی بیـن دو جهان
اعترافات یک فیزیکدان بودایی
دکتر فرد کوپر (Cooper Fred)
ترجمه: حامد یعقوبی
تا همین اواخر، من تمایلی به بحث دربارهی ارتباط بین علم و معنویت نداشتم. البته این موضوع بهدلیل بیاعتمادی به درک و دانشم از علم فیزیک نبود، بلکه تمرین مراقبهی من بهحدی از بلوغ نرسیده بود تا اعتمادبهنفس لازم برای بحث دربارهی موضوعات معنوی با افرادی که مراقبه نمیکنند را داشته باشم. تنها حدود ۱۰ سال پیش و پس از ۲۷ سال مراقبه بود که توانستم مفهوم ماهیت ذهن را تا اندازهای درک کنم و به اندکشناختی دست یابم.۱ پس از این اتفاق بود که احساس کردم صلاحیت لازم در هر دو زمینه را برای بیان برخی اظهارات درمورد ارتباط بین علم فیزیک و معنویت دارم و در سال ۲۰۱۰ توسط یکی از استادان تبتیام، مرحوم ترالگ کیابگُن رینپوچه (Traleg Kyabgon Rinpoche)، به صحبت دربارهی این موضوع ترغیب شدم. سپس به درخواست او، در طول آن سال، چندین سخنرانی و کارگاه آموزشی درمورد فیزیک و مفهوم تهیبودن (emptiness) برگزار کردم. خوشحالم این فرصت پیش آمده که در این مقاله نظرم را دربارهی ارتباط بین فیزیک و مراقبه، براساس حرفهام از دیدگاه فیزیکدانی نظری و در عینحال آموزههایم دربارهی شیوهی ماهامودرا (Mahamudra) برای مراقبه در سنت بودایی تبتی، با شما در میان بگذارم.
در قرن گذشته و بهویژه در اروپا، تمایل دانشمندان به مباحث معنوی امری کاملا طبیعی بود. معروف است که اروین شرودینگر (Erwin Schrodinger)، که از پیشکسوتان مکانیک کوانتوم بوده، تمام عمرش به مکتب ودانتا (Vedanta) علاقهمند بودهاست. او در پایان کتابش با عنوان «زندگی چیست؟» احتمال داده که آگاهی فردی ممکن است تنها جلوهای از آگاهیِ برگرفته از وحدت (unitary consciousness) در کائنات باشد. در مقابل این علاقهی آشکار در اروپا و آسیا به مباحث معنوی، دانشمندان در ایالاتمتحده از بحث درمورد علایق معنوی خود اجتناب میکردند. یک استثنای قابلتوجه مقالهی اخیر آندری لیندا (Andrei Linde)، کیهانشناس روسی، درمورد «جهان، زندگی و آگاهی» است. او در این مقاله سوالات جالبی را بر اساس درک خود از کیهانشناسی کوانتومی مطرح میکند: «آیا ممکن نیست که آگاهی، همچون بعد فضا-زمان، ویژگیهای ذاتی خاص خود را داشته باشد که بیتوجهی به آنها میتواند منجر به توصیفی ناقص از جهان شود؟ آیا ممکن است ادراک ما به همان اندازه واقعی باشد که اشیای مادی واقعیت دارند، یا حتی واقعیتر؟»
خارج از حوزهی علم فیزیک، تحقیقات اخیر علم عصبشناسی (neuroscience)، که تأثیر مراقبه را بر عملکرد مغز نشان میدهد، منجر به بحثهای بیشتری درمورد تأثیرات بالقوهی تکنیکهای مراقبه شدهاست. این تحقیقات نشان میدهند که مراقبه باعث انعطافپذیری نورونها میشود و میتواند الگوهای رفتاری ما را تغییر دهد. اگر این امر باعث ترغیب افراد به تمرین فرآگاهی (mindfulness) شود، میتوان این تحقیقات را مثبت انگاشت. اما باید توجه داشت که تجزیهوتحلیل فرآگاهی نمیتواند جایگزین تجربهی آن شود. برای مثال میتوان از دیدگاه ریاضی، موسیقی موتسارت یا بتهوون را تجزیهوتحلیل کرد و توضیح داد که چرا تکنیکهایی خاص منجر به پیامدهای عاطفی خاصی میشوند، اما اینها نمیتوانند جایگزین تجربهی گوشدادنِ مستقیم به موسیقی شوند.
در مبحث علم و معنویت، ابتدا باید دانست که با افزایش دانش ما دربارهی پدیدههای موجود در این واقعیت نسبی، الگوهای علمی نیز دائما در حال تغییرند، اگرچه این مسئله اغلب توسط عموم مردم و حتی توسط برخی دانشمندان نادیده گرفته میشود. این واقعیت که در طول تاریخ چارچوبهای مفهومی یا الگوهای علم تغییر کردهاند، موضوع کتاب کلاسیک توماس کوهن (Thomas Kuhn) با عنوان ساختار انقلابهای علمی است که در سال ۱۹۶۲میلادی منتشر شدهاست. وقتی اطلاعات یا دادههای جدید با معادلات فعلی دانشمندان همخوانی ندارد، روشهای توصیف و تفسیر وقایع نیز نیاز به تغییر دارد. این همان چیزی است که کوهن آن را تغییر الگوواره (paradigm shift) مینامد. تغییر الگوواره در تقابل با ماهیت تغییرناپذیر «حقیقت غایی» است، حقیقتی غیرقابلتوصیف که باید بهصورتی مستقیم و بلاواسطه تجربه شود. «حقیقت غایی» در فلسفهی بودایی، تجربهی مستقیم آگاهی خارج از چارچوبهای ذهنی است.
یکی از اولین تلاشها برای بحث درمورد علم و معنویت، کتاب تائوی فیزیک (Tao of Physics) نوشتهی فریتز کاپرا (Fritz Capra) بود. اما کاپرا در کتابش این واقعیت را که چارچوبهای مفهومی در فیزیک بهطور مداوم در حال تغییرند نادیده گرفت و نتوانست تصویر روشنی از طریقت معنوی ارائه دهد. کاپرا برای درک فیزیکِ ذرات به یک چارچوب مفهومی تکیه کرده بود موسوم به «راهکار بوتاسترپ (bootstrap)»؛ راهکار بوتاسترپ این است که هرچیز از چیزهای دیگری ساخته شدهاست. سرانجام، این ایده منجر به نظریهی ریسمان (string theory) شد، گرچه ساختار مفهومی برای درک فیزیکِ ذرات خیلی زود از ایدههای بوتاسترپ فاصله گرفت و به نظریهی ذرات بنیادی (مانند کوارک و الکترون)، که از طریق میدان پیمانهای در تعامل هستند، بازگشت.۲ علیرغم نقصهای کتاب تائوی فیزیک، این کتاب باعث علاقهی مردم به رابطهی بین فیزیک و معنویت شد، اما منجر به این تصور غلط نیز شد که پیشرفتهای اخیر فیزیک ادعاهای سنن معنوی را «تأیید» میکند و دیگر اینکه علم فیزیک مبتنی بر چارچوبی مفهومی و غیرقابلتغییر است.
در این مقاله ابتدا میخواهم به جواب این سوال بپردازم که «آیا علم فیزیک و آیین بودایی نقطهی مشترکی دارند؟» چراکه هر دو ادعا میکنند روشی برای درک ماهیت حقیقت هستند. در علم فیزیک فرض بر این است که یک جهان عینی وجود دارد که در آن حرکت ذرات را میتوان با استفاده از ریاضیات معادلهبندی کرد. چیزهایی که در این معادلات وجود دارند میتوانند به اشیای «دنیای واقعی» مربوط باشند. واقعیت عینی (آنچه بوداییها واقعیت نسبی مینامند) همان چیزیست که فرد از طریق حواس خود تجربه میکند؛ البته این تجربه میتواند بهکمک ابزارهای مختلف (مانند میکروسکوپ یا تلسکوپ) برای دستیابی به جهانهای کوچک و بزرگ (ﻣﯿﮑﺮوﮐﺎﺳﻤﻮس و ﻣﺎﮐﺮوﮐﺎﺳﻤﻮس) – که با حواس عادی ما قابلدسترس نیستند – حاصل شود. معادلات حرکت، که نظریات یا «قوانین طبیعت» نامیده میشوند، زمانی از نظر تجربی قابلقبول هستند که دقیقا آنچه در آزمایشات عملی مشاهده میشود را توصیف کنند. علیت (رابطهی علت و معلولی) تعریف جهان از طریق معادلات دیفرانسیل است، در نتیجه با داشتن شرایط اولیهی مناسب میتوان نتایج آتی را تعیین کرد. در ابتدا تصور میشد که معادلات نیوتنی منجر به پیشبینیهایی مطلق دربارهی آینده میشوند، اما نظریهی آشوب (chaos theory) این ایده را سست کرد. آنچه پیشبینی را سخت میکند این است که در بیشتر شرایط، معادلات حرکت به شرایط اولیه حساس هستند. این مشکل بهمحض اینکه معادلات حرکت با بیشتر از دو معادلهی دیفرانسیل تعریف شوند بروز میکند. در این نوع محیطها کافیست شرایط اولیه را اندکی تغییر دهیم تا نتایج بهصورت تصاعدی تغییر کنند. در واقع این یکی از دلایلیست که آبوهوا را نمیتوان برای مدتزمانی طولانی پیشبینی کرد. در حیطهی کوانتوم، علیتِ بیانشده در معادلهی شرودینگر (Schrödinger equation)، تنها احتمال نتیجهگیریهای مختلف را تعیین میکند.
زمانی که یک فیزیکدان این معادلات ریاضی و نیروهای بنیادی (مانند قوی، ضعیف، الکترومغناطیس و گرانش) را میداند، ممکن است فکر کند که واقعیت یا حقیقت را درک کردهاست و از آنجایی که میفهمد همهچیز چگونه کار میکند، خشنود میشود. با مطالعهی تاریخ فیزیک میبینیم که پس از پیداشدن اطلاعات جدید و متضاد با جهانبینی کنونی، چارچوب مفهومی برای تفکر درمورد جهان تغییر میکند. در حال حاضر، ایدههای متفاوتی دربارهی نظریهی ذرات بنیادی فیزیک یا نظریهی کیهانشناسی وجود دارند. اینکه چگونه باید اندازهگیریها را در مکانیک کوانتوم تفسیر کرد نیز موضوعی بحثانگیز است. همچنین ایدهی اصلی کیهانشناسی، که منشأ آغاز هستی را یک «انفجار بزرگ (Big Bang Theory)» میداند، بسیار جنجالیست. از طرف دیگر، ایدهی پیدایش پیدرپی جهانهایی که هرکدام قوانین فیزیکی خاص خودشان را دارند، توسط آندری لیندا و دیگر کیهانشناسان مطرح شده و موردتوجه قرار گرفتهاست. نکتهای که باید روشن شود این است که با بهدستآوردن اطلاعات بیشتر از هر دو جهان کوچک و بزرگ (ﻣﯿﮑﺮوﮐﺎﺳﻤﻮس و ﻣﺎﮐﺮوﮐﺎﺳﻤﻮس)، قوانین فیزیک بهطور مدام در حال بهروزرسانی و اصلاحشدن هستند و وقتی قوانین بهروز میشوند، چارچوب مفهومی برای درک جهان فیزیکی نیز اغلب بهطرز چشمگیری تغییر میکند.
در مقابل، مکتب بودایی بین واقعیت نسبی یا متعارف (که علم فیزیک و سایر علوم به آن پرداختهاست) و واقعیت مطلق تمایز قائل میشود، اگرچه این دو را جداییناپذیر میداند. واقعیت مطلق فراتر از درک و تصور است، بهطوری که نمیتوان آن را با کلمات یا معادلات توصیف کرد. اما واقعیت مطلق با ماهیت ذهن (nature of mind) در ارتباط است. برای کسی که مراقبه میکند، واقعیت متعارف نتیجهی بههموابستگی علل و شرایط مختلفیست که با هم تعامل دارند، و شخص میتواند در «مراقبهی تحلیلی» این تعامل را بررسی کند. در فلسفهی بودایی، گاهی دربارهی جنبههای مختلف فضا-زمان و حتی مفهوم اتمها صحبت میشود، اما هدف از این صحبتها صرفا رسیدن به درکی تجربی از بههموابستگی و عدم وجود ذاتی پدیدههاست. تعالیم مکتب بودایی برای پیبردن به این است که بهجز ماهیت خود ذهن، تمامی پدیدهها و حالتهای مختلف ذهنی از این بههموابستگی ناشی میشود (یعنی علل و شرایطی که کنار هم قرار میگیرند و سپس پراکنده میشوند). در واقع شخص متوجه است که رابطهی علت و معلولی وجود دارد، اما تلاش نمیکند این رابطه را با فرمولهای ریاضی معادلهبندی کند. هدف، پیبردن به ماهیت واقعی خود ذهن است، و اینکه از طریق این دیدگاه واحد (و غیردوگانه) بتوان از الگوهای رفتاری، که منجر به درکی دشوار و انعطافناپذیر از خود و پدیدهها میشوند، گرهگشایی کرد. بهکمک آگاهی ازلی خود (primordial awareness) متوجه میشویم که درد و رنج معمولا ناشی از برداشت نادرست ما از شرایط و اوضاع بوده و در نتیجه میتوانیم از درد و رنج فراتر رفته و از آنها بگذریم. وقتی پدیدهها را بررسی میکنیم، میفهمیم که آنها به مجموعهی خاصی از حواس ما بستگی دارند. در تعامل با مردم، ما از مفاهیم دوگانه مانند خود و دیگران، یا دوست و دشمن، استفاده میکنیم تا بتوانیم با خیال راحت در دنیای خود سیر کنیم. ولی با بررسی عمیقتر میفهمیم که این مفاهیم فقط قراردادی هستند و ما با پیروی از آنها فراموش میکنیم که همهچیز فناپذیر و موقتیست. در نتیجه، وقتی اوضاع تغییر میکند، وقتی مردم تغییر میکنند، وقتی شرایط ما تغییر میکند، یا وقتی وضعیت سلامتی ما تغییر میکند، ما عصبانی میشویم، چراکه ناپایداری و زوالپذیری را نمیپذیریم. ما بهنوعی توسط این قراردادها و تصورات خود فریب خوردهایم. اگرچه علم فیزیک میتواند «تغییر» را در قالب یک فرمول نظری بررسی کند، ولی درمورد اینکه ما چگونه از نظر احساسی با تغییر کنار بیاییم حرفی نمیزند. بدترین خطا وقتی است که «من» خود را تعریف کنیم و سپس به آن تعریف بچسبیم؛ مثلا بگوییم من یک وکیل، دکتر، یا خانهدار هستم، یا من باهوش یا زیبا هستم. این تعاریف منجر به این میشود که به هرکسی که هویت شخصی ما را موردپرسش و تردید قرار دهد، به چشم دشمن نگاه کنیم. با چسبیدن به مفاهیم و تعاریف، ما مستقیما با واقعیت ارتباط برقرار نمیکنیم، بلکه از طریق فیلترِ آن مفاهیم با واقعیت مرتبط میشویم.
هدف یک راه یا طریقت معنوی این است که عادت چسبیدن به مفاهیم و تعاریف را رها کرده تا بتوانیم همهچیز را بهوضوح ببینیم. در این صورت است که دست از تلاش برای انجام کارهای غیرممکن برمیداریم، حس رهایی بیشتری را تجربه میکنیم، رنج کمتری میبریم و در نتیجه میپذیریم که همهچیز همواره در حال تغییر است. البته یک فیزیکدان از نظر عقلی میداند که همهچیز در حال تغییر است و درجات مختلف فضا-زمان را درک میکند. زمانی که یک فنجان را میبیند، میداند که کلمهی «فنجان» فقط یک راه ساده برای توصیف شیئیست که ما برای نوشیدن مایعات استفاده میکنیم، ولی در واقع فضاییست که با مادهای پر شدهاست و ساختار و ترکیببندی آن فنجان به مقیاس و اندازهای که مشاهده میکنیم بستگی دارد. همانطور که مقیاسها کوچک و کوچکتر میشوند، به مولکولها، اتمها، هستهی اتمها و سپس کوارکها میرسیم. علم فیزیک میتواند منجر به رضایت خاطری شود که ناشی از درک اتفاقات در مقیاسهای کوچک (مانند اتم) و یا مقیاسهای بزرگ (مانند کیهان) است. اما علم فیزیک راه استفاده از این دانش برای تجربهی مفهوم تهیبودن (emptiness) و در نتیجه خنثیکردن الگوهای رفتاری، که مانع حضور در حال میشوند، را ارائه نمیدهد. برای درک تفاوتها میان علم فیزیک و مکتب بودایی میتوانیم نگاهی به سه مفهوم بنیاد (ground)، راه (path)، و ثمره (fruition) در مکتب بودایی بیندازیم.
«بنیاد» یا فرض ابتدایی در فیزیک به این معناست که میتوان تعامل بین ذرهها و همچنین میدانها را از طریق معادلات ریاضی بیان کرد. بهطور خاص، دانشمندان از معادلات دیفرانسیل برای توصیف چگونگی تغییرات پیوستهی متغیرها در فضا-زمان استفاده میکنند. اما این معادلات و فرمولبندیها با کشف پدیدههای جدیدی که یا متناقض با معادلات فعلی هستند یا تحت پوشش معادلات فعلی قرار نمیگیرند، اصلاح میشوند. اشیا در این معادلات دارای نمودهایی در دنیای فیزیکی هستند. دو ایدهی متفاوت درمورد مفاهیم فضا-زمان وجود داشتهاست: ۱) این ایده که همهچیز در یک فضا-زمان در حال تغییر و تحول است که با قوانین نیوتن انطباق دارد، ۲) یا اینکه فضا-زمان خود پدیدهایست در حال تکوین. لایبنیتس (Leibniz) و انیشتین (Einstein) مفهومی را ارائه دادهاند که تعامل بین ذرهها و میدانها، بهطور همزمان، باعث ایجاد زمان و مکانِ پیوسته میشود.
در آیین بودا، «بنیاد» به این معناست که همهی ما میتوانیم جهان را از دیدگاهی غیردوگانه ببینیم، یعنی همهی ما «ماهیت ذهنی» یکسانی داریم که بهنوعی میتوان آن را ظرفیت و آگاهی غیرمفهومی نامید. این ماهیت ذهنی، یا بهعبارت دیگر «آگاهی پایه»، تحتتأثیر افکار و احساسات نیست، در واقع افکار و احساسات ابزاری برای واضحکردن ذهن و برونریزی آگاهی هستند. ماهیت ذهن را میتوان با کمک اصطلاحات زیر تاحدودی تعریف کرد: پیوند تهیبودن و وضوح؛ یا پیوند تهیبودن و عطوفت؛ یا با اصطلاحات پیشپاافتادهتر مانند «آگاهی پایه» در مقابل «آگاهی برونریز».
مفهوم «راه» (یا تعلیم) در علم فیزیک اینگونه بیان میشود: ابتدا شخص باید با یادگیری شاخههای ریاضیات که به فیزیک مرتبط هستند (مانند آنالیز، هندسه، معادلات دیفرانسیل، نظریهی احتمال، توپولوژی و غیره) ذهن خود را آماده سازد. در ادامه، فرد به یادگیری مفاهیمی چون سینماتیک (نحوهی بیان حرکت)، سرعت، جهت، مکانیک کلاسیک و کوانتوم، الکترودینامیک کلاسیک و کوانتوم (نظریهی میدان) و فیزیک آماری میپردازد. سپس وی با انجام تمرینات بیشتر و بسط مسائل حلشده، مهارتهایش را تکمیل میکند. اینجاست که وقتی فرد با پدیدهها یا دادههای جدیدی روبرو میگردد، وادار میشود رویکرد روشن و منطقی خود را رها کرده و تسلیم رویکرد دیگری شود. بهعبارت دیگر، شخص باید به تمام جنبههای وجودش – چه فکری، چه فطری و چه تخیلی – اجازهی پاسخدادن به این چالش را بدهد. این یک فرایند کاملا غیرمنطقی است، اگرچه نتیجهاش باید به روشی منطقی و علمی، با استفاده از معادلات و فرمولها ارائه شود، طوری که بتوان آن را با دانشمندان دیگر به اشتراک گذاشت. این روش ممکن است موفقیتآمیز باشد یا نباشد. موفقیت در آن منوط به «فیض غیبی» است، یا بهقول یونانیها «بهبرکت الههی فیزیک».
مفهوم «راه» (یا تعلیم) در مراقبهی بودایی از نظر سوترا ماهامودرا (Sutra Mahamudra) این است که فرد ابتدا ذهن را برای تمرکزکردن تربیت میکند، که به این مرحله «مراقبهی آرام (calm abiding meditation)» گفته میشود. سپس فرد از این توانایی برای مشاهده و درک آگاهی خود استفاده میکند که به این مرحله «مراقبهی بینشی (insight meditation)» گفته میشود. مراقبهی آرام، باعث رشد فرآگاهی و بهدستآوردن توانایی در تمرکز ذهنی (بدون سرگردانی در افکار) میشود. در مراقبهی آرام، ابتدا تمرکز بر روی اشیا با کمک حواس پنجگانه، و در مرحلهی بعد تمرکز بر روی افکارمان است و در نهایت فرد قابلیت تمرکز و مراقبه بدون هیچ شئ را خواهد داشت. زمانی که شخص به ثبات لازم در مراقبهی آرام رسید، میتواند مراقبهی بینشی را آغاز کند. مراقبهی بینشی در واقع مشاهدهی مشاهدهکننده است و تأمل دربارهی ماهیت آگاهی. آیا آگاهی فضایی نظریست که با دانش آمیختهاست؟ آیا آگاهی درون جسم است یا بیرون از آن؟ شخص باید آنچه هست یا نیست را بهطور مستقیم بررسی کند. این مشابه یادگیری جبر و هندسه و سپس یادگیری حساب، توپولوژی و نظریهی گروهها (group theory) است. در واقع، ما پس از انجام مراقبهی تحلیلی بر روی ماهیت ذهن، بینش خود را رها کرده و تنها به نتایج بررسی خود – یعنی به وضوح و آرامشی که به آن دست یافتهایم – اکتفا کرده و در این حال مراقبه را پایان میدهیم.
مفهوم «ثمره» برای یک فیزیکدان، دستیابی به ادراکی درونی (چه عقلانی و چه غیرعقلانی) است و شگفتزدگی از پدیدههایی که سعی در درک آنها دارد. همیشه، حتی درمورد سادهترین پدیدهها، چیز بیشتری برای یادگیری هم وجود دارد. درست مثل مراقبه، برای فهم کامل یک پدیده باید همهچیز را درک کرد، که عملا کاری غیرممکن است. بنابراین همیشه چیزهای بیشتری برای یادگیری درمورد کوانتوم مکانیک، گرانش کوانتوم و کیهانشناسی وجود دارد.
مفهوم «ثمره» در آیین بودایی، تجربهی غیرعقلانی ماهیت ذهن است، که به فرد امکان میدهد تا از الگوهای رفتاری، که منجر به درد و رنج میشوند، گرهگشایی کند. این روش به حس آزادی بیاندازهای منتهی میشود. وقتی کسی در ماهیت ذهن تأمل میکند، متوجه میشود که افکار، احساسات و مفاهیم همگی بخشی از تشعشعات ذهن بوده و از خود ذهن جدا نیستند.
مفهوم «ثمره» در هر دو زمینهی علم و معنویت، منوط به «فیض غیبی» است. با پذیرفتن الهام، تغییر بزرگی در فرایند دریافت درونی رخ میدهد. اما در هر دو زمینهی علم و معنویت، چه واقعیت عینی در علم فیزیک و چه واقعیت ذهنی در مراقبهی بودایی، دریافت فیض غیبی قابلتضمین نیست.
موضوع بعدی که میخواهم بدان بپردازم این است که چگونه مراقبه به من کمک کرده که دانشمند بهتری باشم و برعکس، چگونه فیزیک نظری به من در طریقت بودایی کمک کردهاست. درمورد سوال اول باید بگویم که مراقبهی آرام، باعث رشد فرآگاهی میشود. در نتیجه، این به من اجازه میدهد تا بتوانم به صحبتهای همکار محققم گوش کنم، بدون آنکه ذهنم به اطراف منحرف شود یا در درون به قضاوت و قیاس بپردازم؛ اینها همه مانع تمرکزکردن و بهدستآوردن دانش و اطلاعات میشوند.
زمانی که من مدیر دانشکدهی علوم بودم، تمرین مراقبهی محبت و شفقت کمک کرد که حس اعتماد و اطمینان در محل کارم به وجود آید. این حس اعتماد در افراد باعث شد ایدههایشان را به اشتراک بگذارند، بدون اینکه نگران تحقیر یا بدرفتاری دیگران، یا در بدترین حالت، نگران ترس از سرقت ایدههایشان باشند. همچنین، هنگام انجام تحقیقات، من میدانم که فیزیک واقعیت ندارد و فقط در یک چارچوب مفهومی و انتزاعی تعریف میشود. بهعبارت دیگر، فیزیک فقط یک سری معادلاتیست که از طریق مشاهده و تجربه تأیید میشود (و بهدرستی آنچه را که در زمان مشاهده شناخته شدهاست بیان میکند.) این دانش به من کمک کردهاست که کارم را خیلی جدی نگیرم و در تحقیقاتم، نه به درستیِ یک سناریوی خاص وابسته باشم و نه در بند نتیجهای ازپیشتعیینشده.
چگونه فیزیک نظری به من در طریقت بودایی کمک کردهاست؟ درمورد این سوال، در جایگاه یک فیزیکدان، من مطمئنا میدانم که صندلی جسمی جامد نیست. وقتی عمیقتر نگاه میکنیم، مولکولها، اتمها، هستهها، کوارکها و الکترونها را مشاهده میکنیم. اگر سعی کنیم فواصل و زمانها را کوتاهتر کنیم، زمان و مکان معنی خود را از دست میدهند، چراکه نوسانات کوانتومی معیار تعریف زمان و مکان خواهد بود.
همانطور که به عقب برمیگردیم تا خاستگاه انفجار بزرگ را مشخص کنیم، در آغاز آفرینش، تراکم انرژی آنقدر زیاد بوده که نیروهای گرانشی بین ذرات ابتدایی بهاندازهی نیروهای قوی و نیروهای الکترومغناطیسی اهمیت پیدا میکنند. در نتیجه، قوانین مکانیک کوانتوم که بر ذرات بنیادی حاکم است، نظریهی کلاسیک گرانش انیشتین (در آن دورهی زمانی) را اصلاح میکند، به این صورت که هم زمان نوسان پیدا میکند و هم مکان. اصل عدم قطعیت هایزنبرگ (Heisenberg uncertainty principle) به ما میگوید که وقتی اندازهی حرکت بسیار بالاست، فضا نوسان پیدا میکند و وقتی که انرژی بسیار بالاست، زمان. بنابراین، بودن ما در اینجا در یک زمان و مکان خاص، امری کاملا تصادفیست و ناشی از عدم آگاهی ما در زمان خلقت این عالم. پس متوجه میشویم که نحوهی توصیف ما از واقعیت وابسته به مقیاسیست که بهواسطهی آن به جهان مینگریم. دانستن این مسئله در فهم عقلانی «تهیبودن» پدیدهها به ما کمک میکند. مفاهیم ما، حتی دربارهی زمان و مکان، فقط یک توصیف نسبیِ راحت و در دسترس هستند.
با اکتساب آموزههایم در فیزیک، در جایگاه یک معلم مراقبه، قادرم با استفاده از تشبیه، مثالهای دقیقتری از مشاهداتی که در مراقبه دارم ارائه دهم. برای نمونه، بهجای اینکه بگویم «افکار و احساسات از ذهن برخاسته و به ذهن برمیگردند،» من میتوانم از تشبیه «ذرات و ضدذرات که از خلأ کوانتومی ناشی میشوند و به خلأ کوانتومی برمیگردند» استفاده کنم. بنابراین در شرایط خاص، فیزیک میتواند زبان دقیقتری برای توصیف تجربیات مراقبه فراهم کند. با این حال، اینها همه مثال هستند، نه توضیح.
بسیاری از افرادی که مراقبه میکنند، دوست دارند ببینند که «علم» بر مراقبه صحه میگذارد. شاید توجه به این نکته مهم باشد که علم عصبشناسی شواهدی در تأیید مراقبه ارائه میدهد، مثلا اینکه مراقبه میتواند الگوهای رفتاری و عادتی ما را معتدل کرده و عکسالعمل ما را به درد و رنج دیگران افزایش دهد. این امر دلگرمکننده است، چراکه مردم میتوانند الگوهای رفتاری منفی خود را بهدلیل انعطافپذیری نورونها تغییر دهند. چنین چیزی فوقالعاده است. اما همچنین باید به این افراد متذکر شد که همانطور که شما برای تبحر در رشتهی فیزیک، نیاز به دانشگاهرفتن و پس از آن تحصیلات تکمیلی دارید، باید تلاشی مشابه انجام دهید و زمان زیادی را برای تمرین «مراقبهی آرام» و «مراقبهی بینشی» صرف کنید. فقط در این صورت است که میتوانید الگوهای رفتاری منفی خود را خنثی کنید. بهعقیدهی من، بهاستثنای کسانی که تمایلی ذاتی به رشد معنوی دارند، انگیزهی رشد معنوی فقط هنگامی رخ خواهد داد که بحرانی ما را ناگهان با چرخهی عادتها و رفتارهای مخرب و بیفایده روبهرو کند. شاید این بحران بتواند در شکستن طلسم این دنیای غیرواقعی به ما کمک کند.
اصل این مقاله در مجلهی صوفی انگلیسی شمارهی۹۳به چاپ رسیدهاست.
یادداشتها
۱- آشنایی من با ماهیت ذهن بهواسطهی دو نفر از معلمان اصلیام تای سیتو رینپوچه (H.E. Tai Situ Rinpoche) و مینگیور رینپوچه (V.V. Mingyur Rinpoche) میسر شد.
۲- این نظریه که «مدل استاندارد» نامیده میشود، برهمکنشها (یا نیروهای قوی، ضعیف و الکترومغناطیسی) را با هم متحد میکند.