چشم‌هایش

ج. قلیان

این داستان الهام‌گرفته از فرشِ دست‌باف مهناز کجویی‌‌ست، که هنوز هم بر دیوار اتاق پیر آویخته‌ است. روایت پیش‌ رو تا حد زیادی پرورده‌ی ذهن نویسنده است و هیچ تعهدی به واقعی‌بودنِ اتفاقات و فضاهای مذکور ندارد.

طرح: الناز معصومیان

خانقاه تهِ تهِ دنیا بود. در دل سلسله‌‌جبال البرز، شمالِ شمالی‌ترین نقطه‌ی شهرِ کرج، آنجا که فقط سگ ولگرد بود و گرگ بیابان و خاکِ لختِ کوهپایه. شوهرش امیر هر پنج‌شنبه و هر یک‌شنبه آخرین بلوار شهر را می‌گرفت و پیکان ۶۷ کرم‌شان را می‌راند تا انتها. آن‌قدر بالا که آسفالتِ خیابان به خاکی می‌رسید. همهمه‌ی کرج پشت کوه‌ها جا می‌ماند و ماشین سر از دود شهر درمی‌آورد. شهر بی‌هویت و پرغبار کرج که اضافات تهرانِ غول‌پیکر را سکنی داده بود. چه بارها که در سرمای زمستان و برفی که شهرداری هیچ‌وقت نمی‌روبید، پیکان امیر توی سربالایی مانده بود. اگر بخت یار بود و در شیب تند نمی‌ماندی اما، می‌رسیدی به دری آهنی. چند لته و سفید، قاب شده بود در ردیفی از کاشی‌ لاجوردی. کاشی‌ِ دیوارِ سمت راست می‌خواند «خانقاه نعمت‌اللهی». کاشی‌ دیوارِ چپ، شمایل کشکول و تبرزین بود و خطی از قرآن بالای سردر آن.

آن‌سوی دروازه‌ی آهنی مثال سراب بود در کویر. نه. جعبه‌ای مخملی که پا تویش می‌گذاشتی نرم در آغوشت می‌کشید. ردیف کاج‌های همیشه‌سبز دیواره‌ی خانقاه را پوشانده بودند. گلدان‌های عظیمِ سفال کنارِ در ورودی عطر یاس پخش هوا می‌کردند. یاس‌هایی که تازه روی زمین ریخته بود را در کیسه‌ فریزر جمع می‌کرد و می‌گذاشت توی کیف دستی‌اش. عطر گرم گل تا روزها از کیف ساطع می‌شد. باغچه‌های گل رز، زرد و سرخ، رنگ می‌زدند به کوه‌های لخت. سنگ‌فرشِ صیقلیِ جلوی در ورودی را به چپ اگر می‌پیچیدی آشپزخانه و دوده بود. به راست اگر می‌پیچیدی پله می‌خورد پایین به حیاط دیگری با استخری پرآب که دورتادورش باغچه‌های مستطیل کشیده شده بود. بگو باغ معلق انگار. فقط چشم اخوان می‌دیدش و تک‌وتوک کوه‌نوردانِ کهنه‌کار که گاهی در راه برگشت متوجه امارت می‌شدند و ناباورانه توی محوطه سرک می‌کشیدند.

عید غدیر بود. پشت درِ خانقاه ماشین‌ها ردیف کنار هم پارک بودند. توی صحن، غوغای پیش از مجلس عید بود. مهمان‌ها پشت‌هم از راه می‌رسیدند. دوهزار نفری بودند گویا. آقایان در فضای داخل ساختمان جمع بودند و جمع‌خانه‌ی جمع‌و‌جورترِ خانوم‌ها سرریز کرده بود به صحن خانقاه که برای جشن مفروش شده بود. حتی پله‌های رو‌به‌رو را تمام فرش انداخته بودند تا حجم عظیم مهمانان را جا دهند. بالای سرشان آسمانِ ستاره‌بارانِ کوهپایه، زیر پایشان پلکانی که به آبِ استخر می‌رسید. نغمه‌ی خراباتی موسیقی می‌پیچید لابه‌لای کاج‌های همیشه‌سبز و طنین می‌انداخت در سرتاسر خانقاه.

همهمه‌ی عید براه بود، بوی ادویه‌جات و گوسفند تازه‌‌سربریده. ماهِ بزرگ‌ و پرنور‌، چراغانی رنگارنگ محوطه را بی‌جلوه کرده بود. کودکان که هر کارشان می‌کردی باز از دری فرار می‌کردند، دور استخر دنبال هم می‌دویدند، زمین می‌خوردند، گریه‌شان به آسمان می‌رفت و خنده‌شان در دل کوه مرتعش می‌شد. اهل دوده سینی‌های چای را حرفه‌ای در هوا می‌تاباندند و دست‌به‌دست می‌کردند. زنان اهل‌ خدمت با چادرهای گره‌‌خورده در کمر یا پشت گردن، کم‌صدا‌تر از مردان ولی همان‌قدر فرز، در رفت‌وآمد بودند. جعبه‌های شیرینی پخش می‌شد، استکان‌های چایی جمع.

چندین شبانه‌روز بود که همراه اهل‌ خدمت بی‌وقفه مشغول تدارک جشن بود. تخمین زده بودند هزارو‌چندی مهمان داشته باشند. از خاک‌روبی و آب‌پاشی فضای باز گرفته تا جارو و گردگیری جمع‌خانه‌ها؛ چراغانی محوطه‌ی بیرون؛ کارگذاشتنِ دیگ‌های عظیم غذا؛ چیدن کوهی از بشقاب برای دوهزار مهمان؛ پیچیدن دوهزار قاشق و چنگال در دستمال؛ بریدن دوهزار تکه نان؛ ظرف‌کردن ترشی و سبزی و… درست نخورده بودند، درست نخوابیده بودند؛ دخترکان و پسرکان‌شان را خانه‌ی خواهر و مادر و خانواده گذاشته بودند. همه همّشان تکاندن خانقاه بود. هنوز مهمان بود که از دروازه‌ی سفید توی حیاط خانقاه سرازیر می‌شد. دوهزار نفر چند نفر بود آخر؟ خستگی به دست‌ها و پاهایش نشسته بود. خستگی تن از حد که بگذرد جان آدمی رقیق می‌شود انگار؛ ضربه‌ی دف محکم‌تر؛ صدای خوردن استکان‌ها به هم بلند‌تر؛ باد خنک‌تر، ماه پرنورتر. دست‌هایش، پاهایش، چادرش، نگاهش. چرخاندن، گرداندن، جمع‌کردن، دست‌به‌دست‌کردن. تا پایان مجلس همین احوال ادامه داشت. فقط نسیمی که گهگاه به کوهپایه می‌وزید و گردن عرق‌کرده‌اش را خنک می‌کرد بود که زمان را کند می‌کرد. نفهمید مجلس کی شروع شد و کی تمام، سفره‌ها کی پهن شد و کی جمع، و ظرف‌ها کی شسته و کی جا‌به‌جا. مهمان‌ها هنوز تک‌و‌توک مانده بودند توی محوطه. نوای ساز همچنان در صحن خانقاه می‌پیچید، ولی شب از تکاپو افتاده بود.

همین وقت‌ها بود که خانم‌های اهل خدمت را صدا کردند تا چند‌دقیقه‌ای در جمع‌خانه‌ی خانم‌ها، که حالا تقریبا خالی شده بود جمع شوند، چایی بنوشند، شامی بخورند و نفسی تازه کنند. توی جمع‌خانه‌ لبخند سفید و آشنا منتظرشان بود. مسئول خدمه‌ی خانم با رویی باز، چادری چرخانده دور کمر و عطری گرم و آشنا اشاره کرد که بنشینند. بشقاب گرم غذا را که از دستش گرفت، حجم خستگی آن چند روز تبدیل شد به گرما توی دستانش. گرمایی که از دست‌ها بالا کشید تا شانه‌ها و از آنجا سر و تنش را گرم کرد. حرف و سخن‌ها که شروع شد از خلالش خانومی درخشید. تازه از خدمت پیر از انگلستان بازگشته بود. درست جلوی او نشسته بود. روی یکی از معدود صندلی‌های جمع‌خانه. بقیه یا ایستاده بودند و یا دور سفره نشسته بودند. انگاری از توی بوردا بیرون پریده باشد. انگشتان بلند و درشتش پر از انگشترهای طلای پایه‌پهن بود با سنگ‌های صورتی و فیروزه‌ای. نه از آن طلاها که کیلوکیلو توی دالان‌های بازار پیدا می‌شود. دالان‌هایی که کور می‌کنند چشم آدم را. از آن‌ها که توی ویترین‌های مینیمالیستی مغازه‌های ونک و تجریش می‌بینی. عطر گران‌قیمت از پیراهنش که زیر چادر نازک و توری جلوه می‌کرد ساطع بود. وقار از سرورویش می‌بارید و گوشواره‌های طلایش زیر چادر تاب می‌خورد.

از روی عادت یکی از خانم‌ها احوال پیر را جویا شد و پشت‌سرش تند و پرهیجان اضافه کرد آیا عکسی یا گفته‌ای از حضرت پیر دارند؟ اخوان همیشه پی شنیدن پیامی، خاطره‌ای، یا سخنی از او بودند. ردی از حضوری که سال‌ها ازشان دریغ شده بود. سفر به خارج از ایران و دیدار پیر در سال‌های بعد از جنگ و مرغ و شیر کوپنی، نصیب کمترکسی می‌شد. تازه اگر وسع‌ات به بلیط هواپیما می‌رسید، ویزا به ایرانی هیچ‌کجای دنیا نمی‌دادند. سفر حج آسان‌تر از پرواز به لندن بود. همه‌ی چشم‌ها دوخته بود به لب‌های خانمِ خارج‌‌رفته که روی صندلی کمی جابه‌جا شد. همین‌طور که سرش را چپ‌وراست تکان می‌داد جواب سردی داد که اجازه‌ی بازگو‌کردنِ یاد و خاطره یا نشان‌دادن عکسی از ایشان را ندارد. اهل ‌خدمت سقوط کردند به تن‌های خسته و دل‌های پرآرزوشان. جمع‌خانه بوی نمِ غبطه و حسرت گرفت.

مسئول اهل‌ خدمت تکانی به خودش داد و بلند شد ظرف‌ها را جمع کند و چای تازه‌دم بیاورد. شاید که با حرکت چادرش سنگینی هوا را بتکاند. همه کمک کردند. ظرف‌ها جمع شد و سینی چای را چرخاندند. مسئول همان‌طور که خم می‌شد تا استکان خالی را از دست خارج‌رفته بگیرد، بی‌مقدمه رو به او کرد که داستان فرشت را برایمان بگو. سرش را از توی استکانِ چای که دودستی چسبیده بودش درآورد و با ابروهایی که از فرط تعجب به پیشانی‌ چسبیده بود نگاهی به مسئول مهربان کرد، که یعنی کدام داستان؟ او هم ابروهایش را چسباند به خط پیشانی که یعنی در نرو دیگر، بگو.

از کجا شروع می‌کرد؟ کجایش گفتنی بود؟ قصه کجا بود اصلا؟ کاش می‌شد چادر را بکشد روی صورتش و نامرئی شود. جدا از اینکه توجه در جمع معذبش می‌کرد، از خودش به‌خاطر آن فرش خجالت می‌کشید. امیر خیلی ازش تعریف کرده بود. مسئول مهربان اهل‌ خدمت هم تمامِ یک‌سالی که بافتن فرش طول کشیده بود تشویقش کرده بود. ولی لشکر مورچه‌های توی دلش آرام نگرفته بود. با اینکه به دلش برات شده بود تابلو‌فرشی از چهره‌ی پیر ببافد، از کسی اجازه نگرفته بود. این خیالِ مُصِر را با کسی در میان نگذاشته بود. این آرزوی بی‌حاشیه مال خودش بود. چه شد که این فکر سمج به جانش افتاد؟ بدتر آنکه او تا‌به‌حال پیر را به چشم‌ ندیده بود و با سرعت نوری که اوضاع سیاسی و اقتصادی ایران ته دره می‌رفت امیدی هم به دیدنش در این عمر نداشت. تازه با امیر ازدواج کرده بودند. امیرِ قد بلند، با موهای پرپشت مجعد و دستانی تنومند. ولی با جیب‌های خالی. تازه اول زندگی‌‌شان بود و پولی نبود که از پارویی بالا برود. اجاره‌ی همان دو اتاق کوچک را هم به‌‌سختی می‌دادند. خودش هم هرچه گشته بود، کار درست‌ودرمانی پیدا نکرده بود. هنرش شیرینی‌پزی بود و فرش‌بافی که دوران دبیرستان یاد گرفته بود. استکان داغ چایی را توی دستانش چرخاند و عطر هل را نفس کشید. فضای جمع‌خانه هنوز سنگین بود و او جرئت نکرد سرش را از توی استکان در بیاورد.

یک سال پیش بود همین موقع‌ها. پنج‌شنبه بود و او طبق عادت هر هفته مشغول جاروکشیدن جمع‌خانه‌ی آقایان بود. نور از پشت پنجره‌های بلند جمع‌خانه خودش را انداخته بود روی گل‌های قالی. هوهوی جاروبرقی بود و بادی که از دل کوه می‌وزید. دیوارهای جمع‌خانه پوشیده بود از قاب‌های خطاطیِ کوچک و بزرگ. خط درشتی جلوی در ورودی می‌گفت «سکوت، دم غنیمت است.» عکسی بزرگ از پیر قاب شده بود به دیوارِ منتهای اتاق. کوسن‌ها را تکاند، پشتی‌ها را تل کرد وسط اتاق، جایشان را تمیز جارو کشید. بعد همه را برگرداند سرجا. با هر خم‌وراست‌شدنی نگاهش به صورت توی قاب گره می‌خورد. جانِ جمع‌خانه که تکانده شد چهارزانو نشست گوشه‌ی دیوار، رو به قاب بزرگ.

فردای همان روز بود، یا شاید هفته‌ی بعدش، چند تا عکسی را که از پیر داشت همراه با طرحی که کشیده بود فرستاد برای نقشه‌زدن؛ و همان شد که کار یک سالش در آمد. هر روز صبح امیر که از خانه می‌زد بیرون سر کار، او هم می‌رفت توی اتاق موتورخانه‌ی زیرزمین، تنها جایی که برای دار قالی پیدا کرده بود. پشتِ دار، بغلِ آب‌گرم‌کنِ غرغرو می‌نشست تا بعدازظهر. بلند می‌شد، شامی بار می‌گذاشت برای وقتی که امیر از سر کار برگردد. چیزکی می‌خورد که ته دلش را بگیرد و برمی‌گشت پشت چله‌ی کشیده به دار. زمان پشتِ دار خطی نبود. زمان پشتِ دار توی دست‌هایش بود، لابه‌لای تار‌وپودِ به‌هم‌کشیده. یک سال تمام را پشت دار سر کرد. رج‌به‌رج. گره‌زدن، دفه‌کوبیدن، شانه‌کشیدن، قیچی‌کردن. گره، دفه، شانه، کاردک. مادربزرگِ سال‌های کودکی می‌نشست کنارش. با همان چشمان سخت‌گیر آشنا و بوی روغن بادام توی موها. به‌جای ترسیدن از او اما با اطمینان عجیبی که خودش را هم متعجب می‌کرد بی‌مهابا گره می‌زد. آن‌قدر گره زد که مادربزرگش کم‌رنگ‌تر شد تا جایی که دیگر کنارش نبود انگار. به کمر فرش که رسید اما، حرکت سخت شد. نخ‌های قالی سر ناسازگاری برداشتند با انگشتانش. این‌ بار نگاه پیر را روی شانه‌هایش احساس می‌کرد. عتاب بود یا تحسین؟ عتاب بود حتما که چشم‌های ندیده‌ی پیرش از زیر انگشتان فرزش سر می‌خورد مدام. این جسارتش را می‌بخشیدند؟ آن چند رجِ چشم‌ها را هزار بار بافت، دفه زد، باز کرد و از نو شروع کرد. امیر می‌گفت وسواسی شده، می‌گفت او خودش را دست‌کم می‌‌گیرد. اعتماد‌به‌نفس چندانی نداشت. این‌طور چیزها در طول زمان شکل می‌گیرند. روزهای مدرسه که کمتر در آن درخشید. دیپلمی که به مدارک عالی دکتری و مهندسی و هرآنچه مادرها و خاله‌ها و همسایه‌های محل دنبالش بودند ختم نشد. همین‌طورها بود که با شکِ به خودش بزرگ شد. مادرش تنها جایی که تشویقش کرده بود توی فرش‌بافی بود. حتی آنجا هم این شکِ مدام رهایش نمی‌کرد ولی. فرش که تمام شد، با هزار دردسر و پرس‌وجو اخوی‌ای پیدا کردند، خارج‌رو. فرش را لوله کرده بود. لوله را باز کرده بود و دوباره از اول پیچیده بودش. باز هم هزار بار. هر بار از امیر پرسیده بود آیا متقارن است؟ و او هر بار گفته بود به خدا بعله. هنوز فکر فرش، لشکر مورچه‌های توی دلش را راه می‌انداخت. نمی‌دانست فرش اصلا آخرسر به دست پیر رسیده بود یا نه.

فشار دست مسئول مهربان دوده روی شانه‌اش به خودش آورد. سکوت او را که دیده بود خودش جلو افتاده بود و همین‌طور یک‌ریز تعریف می‌کرد از او و فرش دست‌بافش. یکی از خانم‌ها پرسیده بود نقشه‌ی به آن پیچیدگی را کجا داده بوده و از نتیجه‌اش راضی است یا نه؟ و حالا دیگر مسئول مهربان آویزان چادرش شده بود که اینجا را باید خودت تعریف کنی. دهانش را باز کرد تا به هر زوری شده جوابی دست‌وپا کند که خانوم خارج‌رو تندی بلند شد و کیف دستی مشکی‌ براقش را که زیر میز سماور گذاشته بود بیرون کشید. زلم زیمبوهایش تکان‌تکانی خوردند. یکی از صندلی‌های تاشو را کشید وسط جمع‌خانه. دستش را کرد توی اعماق کیفِ براق و یک‌مشت عکس ریخت روی صندلی. اهل‌ خدمت فرش را فراموش کرده و همه درجا خم شدند روی صندلی، دایره‌وار. حلقه‌شان تنگ بود و او که دم در چمباتمه زده بود نمی‌توانست خودش را به عکس‌ها برساند. اهمیت چندانی هم برایش نداشت. چه فایده؟ این‌همه عکس از پیر می‌دید هر روز. می‌دید چطور توی عکس‌ها موهای مشکی‌اش کم‌کم جوگندمی می‌شود. دیدن این‌ عکس‌های به‌روز فقط غصه و غبطه‌اش را چندبرابر می‌کرد. جمع‌خانه همهمه شده بود و جمعیتِ اخوان صدای قربان‌صدقه‌شان به در و پنجره‌ی خانقاه می‌خورد. در کمال تعجب دید که مسئول مهربان و خانوم خارج‌رو آمدند طرفش و کنارش چمباتمه زدند. چادرهایشان افتاده بود روی شانه و موهای خارج‌روی سشوار‌کشیده دور گوشش دلبری می‌کرد. عکسی گذاشت کف دستِ او، نگاهی به مسئول مهربان کرد و زیرلب معذرت خواست از خسّت اولش. گفت اصلا انگار باید امشب همین‌ حرف‌ها می‌شده و اینکه شرمنده‌ی رفتارش است و فیلان‌وبیسار و صدایش گم شد در کیفیتِ فغانِ خواننده‌ی روی صحن که در تپه‌های کوهپایه منعکس می‌شد. نگاهش بی‌اختیار گره خورد به چشم‌های پیر که از کفِ دست نگاهش می‌کرد، با لبخندی که به‌اندازه‌ی دنیا گرم بود، با همان لباسِ سراسر سفید. پشت‌سرش اما. پشت‌سر پیر تابلوفرش او بود، آویخته به دیوار. با همان چشمانی که آخر هم ازشان راضی نبود. همان فرشی که یک سال توی موتورخانه، پشت دار بافته بود. خارج‌رفته گفت فرش را زده‌اند به دیوار اتاقشان و پشت‌سرش همان‌طور که بلند می‌شد به‌زور او را بغل کرد و گفت این عکس قسمت تو است امشب. همان‌طور که اهل‌ خدمت بلند شدند، استکان‌ها را توی ظرف‌شویی صنعتی گذاشتند و از در بیرون رفتند تا مثل پرنده در محوطه‌ی خانقاه بچرخند و آخرین اثرات جشن را جمع‌وجور کنند، استکان‌های کنار پلکان، ظرف‌های غذای نیمه‌تمام کنار باغچه، شال‌های جامانده. رفتند و همهمه‌ی جمع‌خانه را هم با خودشان بردند. او ماند تنها چمباتمه‌زده کنار درِ جمع‌خانه، تمام گرمای دنیا در دستش. ذوقش ابر شد از در بیرون رفت، چرخ زد بر فراز استخر آبی و کاج‌های همیشه‌سبز، پرواز کرد به آسمان پرستاره‌ی کو‌ه‌های کرج.