کتابخوانی
دکتر رضا علیزاده
هفتونیم درس دربارهی مغز
«روزی روزگاری، شما معدهای بودید بر سر سیخ که در دریا شناور بود. بهتدریج تکامل پیدا کردید…»
تابهحال از خودتان پرسیدهاید که چرا مغز دارید؟ مهمترین کار مغز شما چیست؟ اگر گفتید: «تفکر»، لیزا فلدمن برت به شما میگوید اینطور نیست. آیا دربارهی ساختار و عملکرد مغز اینطور شنیدهاید که مغزی سه لایه – مغز خزنده، مغز پستاندار، مغز انسانی – داریم؟ رفتار عقلانی چیست؟ چه نوع مغزی به ما توانایی همکاریکردن، قابلیت زبان یادگرفتن، و استعداد حدسزدنِ فکر و احساس دیگران را میدهد؟ برای ایجاد ذهنی انسانی، چه نوع مغزی ضرورت دارد؟
پروفسور لیزا فلدمن برت، دانشمند شناختهشده در زمینهی علوم اعصاب شناختی (Cognitive Neuroscience)، استاد برجستهی دانشگاه نورث ایسترن (Northeastern University) و مدیر آزمایشگاه بینرشتهای علم عاطفه (affective science) است. او بهخاطر پژوهشهای تحولبرانگیزش در علوم اعصاب شناختی جزو یک درصد دانشمند برتر و پراستناد جهان به شمار میرود و تاکنون دستکم بالای بیست جایزه و تقدیر از او به عمل آمدهاست.
با اینکه خانم برت یک پژوهندهی دانشگاهیست، در کتاب هفتونیم درس دربارهی مغز کوشیده تا با بیانی شیوا، زبانی جذاب و نگارشی خواندنی خواننده را به سفر دور و درازی ببرد که از نخستین جانداران کرهی خاکی آغاز میشود، اندیشههای فلاسفهی باستان را درمینوردد، و سرانجام به وضعیت امروزی علوم اعصاب میرسد. او با نگاهی هوشمندانه و بسیار سادهفهم، در کتابی کوتاه اما پرهیجان، نگاهی ریشهای میاندازد به برخی باورهای نادرست، کشفیات جدید، و اسرار شگفتانگیز ما در جایگاه اعضای درهمتنیدهی اجتماع؛ و در هفتونیم درس (و نه هشت تا؛ چون به گفتهی خود نویسنده، مقالهی نخست تنها نگاه کوتاهیست به تاریخ دور و دراز تکامل مغز) چشماندازهای نوینی را به تصویر میکشد. برای نمونه، با طرح این پرسش که چرا نوزادان بسیاری از جانوران قابلیتهای بیشتری نسبت به نوزادان انسان دارند، توضیحاتی دربارهی شیوهی تدریجی ِ مدارکشی در مغز نوزاد انسان با عنوان «کوککردن و هرسکردن» و نحوهی تکامل این نوع مدارکشی در طول رشد عرضه میکند.
در جایی دیگر، او مغز را نوعی «پیشبینی کننده»ی همهی امور ما معرفی میکند که با وجود دادههای حسی جهان خارج، پیشبینی خودش را ترجیح میدهد و در همینجا، آخرین میخ را بر تابوت عقل سلیم میکوبد: پیشبینیها نسبت به تجربهی شخصی ما، بهصورت معکوس اعمال میشود، یعنی گرچه به نظر میرسد که من و شما اول حس میکنیم و بعد عمل، اما در مغز ما حسکردن در جایگاه دوم قرار دارد. با این وجود او میگوید که گرچه تغییردادن گذشته غیرممکن است، ما با کمی تلاش میتوانیم نحوهی پیشبینی آینده بهوسیلهی مغزمان را تغییر دهیم.
یکی از نقاط اوج کتاب، در درس ششم و هفتم است، جایی که نویسنده با توجه به پژوهشهای گسترده و نظریهی «هیجان ساختاریافته»، که خود به مرور زمان مطرح کرده و توسعه دادهاست، دربارهی اینکه مغزها «انواع ذهنها» را میآفرینند و نیز پدیدهی «آفرینش واقعیت» در ذهن آدمی، خواننده را متحیر میکند. برت معتقد است که ما هیجانات جهانی (یونیورسال) نداریم، بلکه هیجانات از فرهنگی به فرهنگ دیگر متفاوتند و انسانها هیجانات را خلق میکنند و این پدیده ترکیبیست از تعامل ویژگیهای بدن فیزیکی و مغزی انعطافپذیر با محیط پیرامون و فرهنگی که در آن رشد میکنیم. بهعقیدهی او آنچه ما «طبیعت انسانی» مینامیم، در حقیقت، «طبیعتهای انسانی» متعددی هستند که براساس محیط فیزیکی و اجتماعی «مدارسازی» شدهاند.
کتاب دیگر نویسنده، که آن هم به فارسی ترجمه شده، هیجانات چگونه ساخته میشوند؟ نام دارد که سفریست علمی و شگفتانگیز به ریشههای دنیای عواطف. اما هفتونیم درس دربارهی مغز رمانی کوتاه و مسحورکننده است، چنانکه خانم هلن میبرگ (Helen Mayberg)، متخصص مغز و علوم رفتاری، دربارهاش میگوید: «برت با نگاه یک دانشمند و دل یک داستانگو مینویسد. هرکسی که مغز دارد، باید این کتاب را بخواند.»
دخترکی که ابری به بزرگی برج ایفل را بلعیده بود
شگفت انگیز! جادویی! مانند سرخوشیِ دیدنِ یک فیلم پرشورِ فرانسوی که چاشنی تعلیق سینمای آلفرد هیچکاک را هم درون خود دارد! آمیزهای از رئالیسم و سوررئالیسم! آمیختگی عشق و کلافگی و خشم و ترس و بخشش و طنازی و روزمرگیهای تکراری! با توریستی فرانسوی با شغلی معمولی (پستچی) و توانایی بویایی خاص و منحصربهفرد، که بهدلیل فعالیتهای آتشفشانیِ ایسلند پروازش لغو شده، همسفر میشوید. از لابهلای هجومِ مسافران نگران و سرگردان متروی پاریس گذر میکنید و با تجربهی ملموس روزمرگیهای این شهر، همراه با پستچی ِ داستان به محضر استاد اعظمِ چینی-سنگالی در کنار تخت پادشاهیاش حاضر میشوید تا راز پروازکردن را بیاموزید. آنگاه به دستور استاد اعظم سر از معبدی تبتی در شهر ورسای درمیآورید، در صومعهای که گروهی از راهبانِ تبتی، راز پروازکردن را به توریستِ پستچی میآموزند. سپس با برگشت به برج مراقبتِ فرودگاه شهر اورلی، میفهمید یکی از خدمهی برج مراقبت در یک غافلگیری عجیب راضی شده تا به پستچی داستان ما اجازهی پرواز دهد…
کلاهتان از شگفتی میافتد وقتی میفهمید که دخترکی که بهمحض بهدنیاآمدن در بیمارستان بستری شده، چگونه ابری بلعیده و این ابر به مرور بهاندازهی برج ایفل بزرگ شده؛ شگفتزده میشوید از اینکه در هیچ کتاب رسمی پزشکی بلع ابر چنین خیالپردازانه و واقعگرایانه به تصویر نکشیده شدهاست… دخترکی که گرچه بلعِ ابرِ بزرگ زمینگیرش کرده، اما همچنان «امید» دارد تا روزی بیرون بیاید تا بتواند از آسمان ستاره بچیند…
دست تقدیر را میبینید که چطور توریست فرانسوی که تا یکی دو روز پیش در هتلی لوکس در مراکش، در اتاقی با دیوارهای صورتی قشنگ و امکانات رفاهی عالی بود، ناگهان آپاندیسش میترکد و در همان بیمارستانی بستری میشود که دخترکِ داستان بستریست. چندروزی هماتاقی هم میشوند و بعد رفیق و بعد هم همان دست تقدیر زندگی کودک مراکشی و توریست فرانسوی را به هم میتند… در حین داستان تا به انتها، مرتب غافلگیر میشوید…
رومن پوئرتولاس ِ فرانسوی بهدلیل شغل نظامی والدینش، از نوجوانی بارها ناگزیر به اقامت در نقاط مختلف دنیا شد. او آرزو داشت کارآگاه شود و با این که ستوان شد، نتوانست به آرزویش جامهی عمل بپوشاند. علاوه بر نویسندگی، از خلال تجربهاش در ژاندارمری فرانسه، کارشناس مهاجرتهای غیرقانونی هم شد. پوئرتولاس پس از دو رمان موفق، که هر دو به دغدغههای معاصر جهانی مانند مهاجرتهای غیرقانونی و فقر و داعش اشاره دارند، میکوشد تا چشم دنیا را به معضلی دیگر در جهان امروزی باز کند: کودکان بیمار بستری در کشورهای جهان سوم که همزمان که با مرگ دست و پنجه نرم میکنند، هنگامی که از پنجرهی اتاقشان به بیرون نگاه میکنند، هنوز دلی امیدوار دارند که روزی یک زندگی شاد و آزاد در آن بیرون، در جهانی بیمرز، داشته باشند. علاوه بر این، نویسنده با ظرافت به ابنالوقتبودن و همزیستی ناب کودکانه اشاره میکند و ما را به تأمل وامیدارد. در جایی، شخصیت اصلی داستان که عادت داشته هرروز طی گشتزنیِ کاریاش ساعتی در کودکستانی درنگ کند میگوید: «آنجا کوچولوهای سیاهپوست با پسرکهای بور، مغربی، آسیایی و کوچولوهای یهودی بازی میکردند… تمام آن دنیای کوچک در محیطی سازگار زندگی میکرد. آن بچههای بسیار معصوم خیلی دور از این فکر بودند که والدینشان از هم متنفرند و در چهارگوشهی دنیا علیه هم میجنگند… آنها دوچرخه، سطل و بیلچههایشان را با هم شریک میشدند و با هم قصر میساختند… بهشت باید شبیه چنین چیزی میبود.»
از پوئرتولاس پنج کتاب توسط ابوالفضل اللهدادی، بهشیوایی به فارسی ترجمه شدهاست: سفر شگفتانگیز مرتاضی که در جالباسی ایکیا گیر کرده بود، همهی تابستان بدون فیسبوک، ناپلئون به جنگ داعش میرود، پلیس گلها، درختها و جنگلها و کتاب حاضر. بیایید همراه با دخترکی که ابری به بزرگی برج ایفل را بلعیده بود نسیم مهرورزی بیحد و مرز را استشمام کنیم.
