یادی از دکتر جواد نوربخش
دکتر سیروس آموزگار در آیین بزرگداشت لندن:
دکتر نوربخش تصوف ایرانی را به یک حرکت جهانی تبدیل کرد
دکتر نوربخش تصوف ایرانی را به یک حرکت جهانی تبدیل کرد
رابطهی من با دکتر نوربخش رابطهی مرید و مرادی نبود، رابطهی دوستی بود و به همین دلیل حادثهای که اتفاق افتاد واقعاً و صمیمانه دل مرا شکست. بههرحال، همه میروند، دکتر نوربخش هم رفت. در هر رفتنی دو بخش وجود دارد. کسی که میرود و کسانی که میمانند. آن کس که میرود، اعم از اینکه چهجور فکر بکنیم، به دنیای متافیزیک اعتقاد داشته باشیم یا نه، از نظر او فرقی نمیکند. اگر به دنیای متافیزیک اعتقاد داریم، دکتر نوربخش به قول مولوی از مرحلهی انسانی گذشته و به مرحلهی فرشتگی رسیده است. در عالم فرشتگی، آنقدر چیزهای تازه و جالب خواهد دید که به یاد ما نخواهد بود و اگر به متافيزيك معتقد نباشيم، آنچه اتفاق افتاده است تبديل يك انسان زنده به يكتكه جماد است که دیگر احساسی ندارد.
در هر دو حال، او آسوده و راحت است و آنکه ناراحتی و رنج دارد ما هستیم که ماندهایم با یادهایش و با تمام آنچه که از وی به خاطرمان ماندهاست. داستانی را که میخواهم برایتان تعریف کنم خود مولا دکتر نوربخش برایم تعریف کردهاست . میگفت بابا افضل کاشی از صوفیان کاشان بود. روزی حاکم جدیدی به کاشان آمد، و بدون آنکه کسی اصراری داشته باشد، به خواست و ارادهی خودش، به دیدن بابا افضل کاشی در خانقاه او آمد. بعد از چند روز، مریدان پاپی شدند که بابا افضل کاشی هم به بازدید والی جدید برود و او هم گوش میکند و میرود. وقتی مراسم بازدید تمام میشود و او میخواهد بیرون بیاید، والی میگوید: ای پیر، دعا کن که من عمر طولانی داشته باشم. بابا افضل کاشی برمیگردد و میگوید آنچه که تو میخواهی دعا نیست، نفرین است. هرچه بیشتر عمر کنی، بیشتر مرگ عزیزانت را خواهی دید. بیشتر رفتنها را خواهی دید و بیشتر زجر تنهاماندنها را خواهی چشید. بخواه تا آنحد زنده بمانی که بتوانی زنده بمانی.
با همهی این حرفها و با همهی این تسلیها که آدم به خودش میدهد، ازدستدادن دکتر کار آسانی نیست. بهنظر من، بهنظر کسی که درویش نیست و از خارج به ماجرا نگاه میکند، مقامی که دکتر نوربخش در عالم تصوف دارد، اگر خود شاه نعمتالله ولی را که مؤسس این طریقت است کنار بگذاریم، هیچکس مقام او را نداشتهاست. انقلابی که دکتر نوربخش در تصوف ایران ایجاد کردهاست، حادثهای تاریخی و ماندنی است که در آینده بیشتر به آن فکر خواهند کرد.
من کمتر از پنجاه سال پیش، يك روزنامهنگار جوان بودم و در مجلهی روشنفکر کار میکردم. شنیدم که یک جوان بیستوهفت-هشت ساله، که تازه هم دانشکدهی پزشکی را تمام کرده، پیر و مراد سلسلهی نعمتاللهی شدهاست. برای ما که همیشه در تاریخ ادبیات و فرهنگ ایران شنیده بودیم در تصوف فقط از پیرهای واقعاً پابهسننهاده صحبت میکنند، این اتفاق که يك جوان بیستوهفت-هشت ساله توانسته قطب بشود خیلی عجیب بود. در هیأتتحریریه تصمیم گرفتند که من بروم و با ایشان مصاحبه کنم. اعتراف میکنم که من كوچكترین اعتقادی به نوربخش نداشتم و این مأموریت را به این دلیل پذیرفتم که بروم و دکتر نوربخش را مسخره کنم. رفتم به خانقاه ایشان در کوچهی بلورسازی. در را زدم. يك آقای پیری در را باز کرد که بعدها دانستم که اسمش آقای کباری بود. گفتم من با آقای دکتر نوربخش قرار دارم. گفت: همينجا صبر کنید من بروم از پیر اجازه بگیرم. این ماجرای دوم که یک پیرمرد با موها و ریش سفید يك جوان بیستوهفت-هشت ساله را پیر خطاب کند مرا بیشتر راغب کرد که به تمسخر ماجرا بپردازم.
رفتم و پیش دکتر نوربخش نشستم و شروع کردم به صحبتکردن. باورنکردنی است ولی دکتر نوربخش مرا منقلب کرد. من هروقت که این موضوع را جایی تعریف میکنم، از من میپرسند که چهجور منقلب کرد و من جواب میدهم واقعاً نمیفهمم و نمیدانم چه اتفاقی افتاد ولی حس کردم که امکان ندارد بتوانم علیه این آدم چیزی بنویسم. این آدم از محدودهی تفکر انسانهای معمولی که ما را احاطه کردهاند، خیلی بالاتر بود. کسی درورای همهچیز و همهکس. افق دیدش بهحدی وسیع بود که برای دیدن و دنبالهروی از او میبایست فرسنگها دوید. شاید اگر از نظر علمی بخواهیم این موضوع را توجیه کنیم، باید بگویم فرکانسهای مغز من با فرکانسهای مغز او يكجوری جور شد. يك جورشدنی که الان نزديك به پنجاه سال بود که من او را واقعاً و واقعاً و واقعاً و صمیمانه دوست داشتم.
اینکه ما ایرانیها از يك پیر تصوف خوشمان بیاید يك امر طبیعی است. برای اینکه در خون همهی ما ایرانیها کمی تصوف وجود دارد. ما از لحظهای که به دنیا میآییم، با این فکر و با این روحیه بزرگ میشویم. مادرمان فداکاری را به ما یاد میدهد و پدرمان گذشت را به ما میآموزد، که اینها پایههای اساسی تصوف است. وقتی بزرگ میشویم، کمی از تصوف در وجود همهی ما هست و طبیعی است که از هر پیر تصوفی خوشمان بیاید، ولی تنها ما ایرانیها نیستیم که از دکتر نوربخش خوشمان میآید، يك حادثهای را که خودم شاهدش بودهام برایتان تعریف میکنم .
آنهایی که در فرانسه تحصیل کردهاند، قطعاً هانری لوفور (Henri Lefebvre) را، که یک فیلسوف مارکسیست بود، میشناسند. شوهرخواهر من رسالهی دکتریاش را با او میگذراند. وی دعوت شده بود که به ایران بیاید، ایران را ببیند و چند سخنرانی بکند. از شوهرخواهر من خواسته بود که چون نمیخواهد به دام بازدیدهای تنظیمشده بیفتد و میخواهد ایران واقعی را ببیند، يك کسی را در ایران به او معرفی کند که با وی تماس بگیرد. او هم طبعاً اسم مرا داده بود. آقای لوفور به ایران آمد و با من تماس گرفت و من به دیدنش رفتم و پرسیدم که شما در ایران چه چیزی را میخواهید ببینید. گفت : من میخواهم يك روزنامهنویس خیلی معروف را ببینم و چون خیلی از تصوف شنیدهام، میخواهم یکی از پیران تصوف را هم ببینم. گفتم ترتیبش را میدهم . روز جمعه برای ناهار دعوتشان کردم. بهعنوان روزنامهنگار داریوش همایون را دعوت کردم، که آن روزها خیلی معروف بود، و بهعنوان پیر طریقت طبیعی است که کسی جز دکتر نوربخش نبود که والاترین، بالاترین و بزرگترین پیری بود که من میشناختم.
آمدند نهار خوردند. دقایقی با داریوش همایون دربارهی سیاست روز صحبت کرد و بعد بهطرف دکتر نوربخش برگشت و گفت حالا کمی دربارهی تصوف صحبت کنیم. دکتر نوربخش تخصص روانپزشکیاش را در فرانسه گرفته بود و فرانسه حرف میزد. او سئوال میکرد و دکتر نوربخش جواب میداد. دکتر نوربخش را که همهمان میشناسیم، میدانیم چهجور آدمی بود. با يك قدرت جذبکنندهای شروع کرد به حرفزدن. حرف زد، حرف زد، حرف زد و این آقای لوفور بهکلی صندلیاش را برگرداند، پشت کرد به همهی ما و غرق صحبت با او شد و بعد يكدفعه گفت من میخواهم خانقاه را ببینم. دکتر نوربخش گفت اشکالی ندارد. بلند شدیم و رفتیم به خانقاه. در خانقاه قسمتهای مختلف را بازدید کرد. در قسمت انتشاراتی، که تازه درست شده بود، مدتی تأمل کرد. تعدادی کتابهای روانپزشکی و روانشناسی گذاشتهبودند و تعدادی کتابهای دیگر هم بود. دقایقی دربارهی پانتهایسم (Pantheism) و وحدتوجود و این حرفها سؤال کرد. اصلاً ماها را بهکلی ول کرده بود، حتی خانمش را هم که با او بود ول کرده بود.
بعد که ما برمیگشتیم، گفتم خوب شما دکتر نوربخش را چگونه یافتید؟ در جواب سه بار تکرار کرد: «خارقالعاده». فکرش را بکنید. یک پیر تصوف ایرانی یك فیلسوف مارکسیست خارجی را، که برای ایراد دو سه سخنرانی به ایران آمده بود، چنان تحتتأثیر قرار داد که بعد از يك ملاقات یکی-دو ساعته، معتقد شده بود که دکتر نوربخش خارقالعاده است، آدم خارقالعادهای است. من این لفظ خارقالعاده را تکرار میکنم. خارقالعاده است برای اینکه کارهایش خارقالعاده است، خارقالعاده است برای آنکه آنچه انجام دادهاست خارقالعاده است. حرفم را تکرار میکنم: به نظر من، از دورهی شاه نعمتالله ولی که مؤسس این سلسله است تا زمان دکتر نوربخش، هیچيك از پیران این سلسله يك چنين انقلاب بزرگی انجام ندادهاند. اجازه بدهید به دو سه مورد آن اشاره کنم:
البته در تصوف ایرانی، زنها همیشه جایی داشتهاند. لابد شنیدهاید که حسن بصری هروقت که بر منبر میرفت، اگر رابعه حاضر نمیبود، منبر نمیگفت. بهنظر او، رابعه صوفی کامل بود. اما یك رابعه بين آن همه زن يك استثناء بود. ولی هر زنی میتواند یك رابعه باشد، بهشرطی که شما به این زن فرصت رابعهشدن بدهید، امکان بدهید، او را به درون بکشید، نگذارید که از بیرون فقط یک تماشاچی باشد. اگر الان در این جمع، شما مردها و شما خانمها با هم و در کنار هم نشستهاید این تحفهی دکتر نوربخش است. دکتر نوربخش بود که خواست به همهی ایرانیها، به هر انسانی ، به هر مردی و به هر زنی بفهماند که تو مساوی هستی، تو چیزی کم نداری. این تحول را شما دستکم نگیرید. همینالان در قرن بیستویکم هنوز مملکتهایی وجود دارند که در آنجا زن را نصف یک مرد میدانند. بهاحتمال زیاد، نمیدانم من اطلاعات جامعهشناختی در این زمینه ندارم، تخصص من نیست. شاید تنها جایی در ایران که در آنجا زنها و مردها مساوی هستند، همین خانقاه نعمتاللهی باشد.
انقلاب دکتر نوربخش تنها دربارهی زنها نیست. دربارهی هرکس است. دکتر نوربخش ثابت کرد و نشان داد که خانقاه جای تفتیش عقاید نیست. اینجا کسی کسی را مجبور نمیکند که نماز بخواند. اگر کسی میخواهد نماز بخواند، خوش آمد و اگر کسی نمیخواهد نماز بخواند، باز هم خوش آمد. اینجا خانهای است که ما شما را بهسوی خدا میبریم، ولی نحوهی رابطهتان با خدا به خودتان مربوط است. تفتیش عقاید وظیفهی خانقاه نیست. الآن، تا آنجا که من میدانم، در هيچيك از خانقاههای نعمتاللهی خواندن نماز واجب نیست، ولی البته منع هم ندارد و هرکس که بخواهد نماز میخواند. این واقعیترین، درستترین نحوهی ایجاد رابطه است بين يك بنده و خداوند کائنات.
دکتر نوربخش، مثل پیران گذشتهی این مکتب، کسی نبود که با يك تحصيلات قدیمی و احتمالاً تعمقی در تصوف، پس از طی مدارجی به مقام پیری رسیده باشد. دکتر نوربخش تحصیلکردهی مدرن بود، پزشك بود، روانپزشك بود، کسی بود که تئوریهای روانپزشکی قرن بیستم را میشناخت. من و دکتر نوربخش بارها روی مسائل مختلف روانشناسی بحث کردهایم . احاطهی این مرد بر تئوریهای روانشناسی بیش از حد زیاد بود. او به تصوف ایرانی بهعنوان اولین جرقههای گروهدرمانی نگاه میکرد. همهی مردم به هر حال دردی دارند، گرفتاری دارند، احساس میکنند که گم شدهاند و نیاز دارند که بهسوی وحدت با همهی هستی کشیده بشوند و پیری هست که آنها را فرا میخواند و باید فرا بخواند. من هربار که دربارهی یکی از این تئوریهای روانشناسی صحبت میکردم، او فوراً نمونههایش را در تصوف ایرانی برای من توضیح میداد. جالب اینجاست یك بار کتابی را به من داد به نام دل و نفس که جزو انتشارات خانقاه است. در این کتاب، دربارهی رؤیاهای انسان صحبت میکند و خوابدیدن مار را تظاهری از تمایلات سرکش جنسی معرفی میکند. این مطالب قرنها پیش نوشته شده، ولی فروید دراینباره در اوایل قرن بیستم حرف زدهاست. تمام این حرفها در تصوف ایرانی گفته شدهاست.
اینکه پیر از مریدان میخواهد که رؤیاهای خودشان را برای پیر نقل کنند، يك نوع فرورفتن در عمق وجود آنهاست تا بهترین راه برای هدایت وی پیدا شود و اگر سلوك میکنند، به راه درست بروند. این دید جدید و مدرن يك مرد مدرن به يك تصوف کهنه بود. بهعبارت دیگر، علت این که من معتقدم نوربخش بزرگترین انقلاب را در تصوف ایجاد کرد، دقیقاً همين است. برای اینکه وی بین تصوف ایرانی و تئوریهای مدرن روانشناسی رابطه برقرار کردهاست.
این سازمان عظیم ازهیچوپوچ به پا نشدهاست . نیروی وجودی دکتر نوربخش آن را ایجاد کردهاست. من به خاطر میآورم اولین باری که که پیش دکتر نوربخش رفتم کمی کمتر از پنجاه سال پیش تمام خانقاه تهران يك حياط خرابه بود با يك صحن و دو اتاق که به يك بالکن باز میشد و در کنار در خانقاه هم محوطهی کوچکی بود که در آن چند کتاب چیده بودند. از وضع خانقاههای شهرستانها خبری ندارم. ولی الان آن خانقاه به يك ساختمان عظیم تبدیل شدهاست و خود حرکت بهصورت يك حرکت جهانی درآمدهاست که در بیش از صد خانقاه در سراسر جهان آدمهایی را که خسته هستند و در دنیای ماشینی امروز احساس میکنند مشکل دارند و روحشان آرام و سیراب نیست، به خود جذب میکند.
این مرد با این جهانبینی عظیم خودش تصوف ایرانی را به يك حرکت جهانی تبدیل کردهاست. آری يك حركت جهانی. من آدمهایی را دیدهام در میان مریدان خارجی دکتر نوربخش که وقتی از او صحبت میکنند، اصلاً از او مانند يك انسان خارقالعاده حرف میزنند.
اما این آدم با وجود این دید جهانی، که سعی میکند تصوف و فلسفهی ایرانی را که به نظر او ریشههایش به قبل از اسلام و به حکمت خسروانی دوران ساسانی میرسد، در تمام جهان منتشر کند، همیشه ایرانی باقی ماندهاست.
در يك سال آخر من نمیخواستم که دکتر نوربخش را در بستر بیماری و رنجوری ببینم. دلم میخواست آن خاطرهی روزهای خوش در خاطرم بماند.
ولی آخرین باری که وی را دیدم، دربارهی گوشهای از افکار آیندهاش با من صحبت میکرد و از جمله میگفت که مشغول هستم و دارم ذکرهای تصوف را، که معمولاً عربی است، به فارسی برمیگردانم. این هم گوشهی دیگری از افکار بلند مدرن و ایرانی وی.
چه بخواهیم و چه نخواهیم دکتر نوربخش از بين ما رفتهاست. خوشحالم که فرزند خردمند و هوشیارش جانشين اوست. امیدوارم که دکتر علیرضا نوربخش با بینش مدرنی که دارد و با پیروی از راهی که پدرش گشودهاست، این حرکت را باز هم وسیعتر کند. خدا یارش باد.