بدمستان

                                                                                                از: د. قلندر

بدمستان در مجله‌ی شماره‌‌ی۴۶ صوفی در بهار سال۱۳۷۹ به چاپ رسید.

نیکی پیر مغان بین که چو ما بد‌‌مستان             هر چه کردیم به چشم کرمش زیبا بود

حافظ

– تفاوتی بین تو و آن‌ که درباره‌ی او سعایت می‌کنی نیست.

– قربانت گردم، من خاکِ پا هستم. اگر از این درگاه برانی و یا بنده‌ی خویشم خوانی، به رضای تو راضی‌ام. چگونه فرقی بین من و او نیست؟

پیر دیگر دراین‌باره با آن مرید صحبتی نکرد. چند روزی گذشت و درویشانی که برای دیدن پیر آمده‌ بودند، یک‌یک از پیر اجازه‌ی بازگشت به شهر و دیارشان را می‌گرفتند. آن مرید نیز با کمال فروتنی و ادب در مقابل پیر زانو زد و مانند بقیه اجازه‌ی بازگشت خواست.

– شما از طرف من اجازه دارید که در شهرتان جلساتی داشته ‌باشید و مردم را به حق دعوت کنید. اما قبل از هر چیز سعی کنید که برای خود کاری دست‌وپا کنید که درویش بی‌کار پیوسته چشم طمع به جیب این‌وآن دارد و کم کم از ارادت او به حق کاسته می‌شود و گرفتار نفس کافرکیش می‌گردد.

– به روی چشم!

آن مرید با شوق و مسرت بسیار زمین ادب را بوسید و یا‌حق‌گویان عازم دیارش شد.

چند سالی از این واقعه گذشت. درابتدا مرید با کمک و راهنمایی پیر کاری را شروع کرد و درعین حال از خدمت و یاری به درویشان نیز غافل نبود. پیر هم محبت خود را از او دریغ نمی‌داشت و پیوسته او را به نزد خویش می‌خواند و از ارادت و صداقت او دلشاد بود. آن مرید هم به همت پیر در دیارش محبوب شد و جمع کثیری به گرد او جمع شدند و در جلساتش شرکت می‌کردند. اما از آنجا که دنیا محل آزمون است و تا طالب حق مورد آزمایش قرار نگیرد، جوهر وجودش از همگان پنهان است، آن مرید هم به دام بلای امتحان حق افتاد. چون کثرت درویشان را دید، به خود بالید: این منم که درویشان را به خویش جذب کرده و به‌خاطر بهره‌بردن از وجود من است که آنان به مجالسم می‌آیند و به‌این‌ترتیب پیش خود فکرکرد که این کاملاً حق اوست که درویشان زندگی‌اش را تأمین کنند و برای خدمت ناچیزی که انجام می‌دهد، از آنان وجوهاتی دریافت داشت.

آن مرید گفته‌ی پیر را نادیده  گرفت، کار خویش را رها کرد و پیش خود خیال کرد که درویشی حرفه است و چه کسی شایسته‌ و بهتر از او که به این حرفه بپردازد. نزدیکانش نیز وی را به این کار تشویق کردند، چه آنان نیز تنها به منافع مادی خویش می‌اندیشیدند.

به‌تدریج ارادت و صدق به پیر در آن مرید از بین رفت و او تبدیل به دکان‌داری شد که به خیال خویش متاع معنویت را به همگان عرضه می‌کند. اما از آنجا که:

لطف حق با تو مداراها کند                          چون‌که از حد بگذرد رسوا کند

دیگر لطف پیر شامل حال او نبود و درویشان که از پرداخت وجوهات خسته شده‌ بودند و دیگر آن صدق  وحال‌وهوای اول را در او نمی‌دیدند، رغبتی به شرکت در مجالس او نداشتند و دیری نپایید که او خود را تنها و افسرده یافت. مأیوس و ناامید از همه به‌فکر چاره‌جویی افتاد. به‌خوبی می‌دانست که خلاف درویشی عمل‌کرده و دستور پیرش را نادیده‌ گرفته و تنها طریق نجاتش از این مهلکه آن است که نزد پیر رود و با تمام وجود از او طلب بخشش نماید. اما از آنجا که وجودش مملو از منیت و حماقت شده بود، بار دیگر به چون‌وچرا افتاد و خویش را به‌این صورت متقاعد کرد که این پیر دیگر آن پیر اولیه‌ای که سال‌ها پیش دست مودت به او داده نیست و بنابراین چاره‌ی کار را در این دید که با ناسزاگویی به پیر و تهمت‌بستن به او، درویشان را بار دیگر به خویشتن دعوت کند و دکان خویش را رونق دهد. از این رو به آزار و اذیت پیر پرداخت.

روزی جماعتی که از دیار آن مرید می‌آمدند، به نزد پیر رفتند و درباره ی کینه‌توزی و ناسزاگویی او سخن گفتند.

– می‌دانم!

-چه دستوری در این باره دارید؟

– به او محبت کنید.

– آیا می‌دانید که شخص دیگری نیز در فلان‌شهر به شما ناسزا می‌گوید؟

– امکان ندارد!

مریدان در مقابل این پاسخ قاطع پیر سکوت کردند تا بالاخره یکی از آنان طاقت نیاورد و با شرمندگی از پیرسؤال کرد.

– ممکن است بفرمایید چگونه در باره‌ی رفتار این شخص تا به این حد اطمینان دارید؟

– زیرا به این شخص دومی که می‌گویید هیچ‌گاه محبتی نکرده‌ام.

عکس از: Raphael Brasileiro | pexels.com