تحفه‌ی نطنز

از: د – قلندر

تحفه‌ی نطنز در مجله‌ی شماره‌‌۴۸ صوفی در پایبز سال۱۳۷۹ به چاپ رسید.

دل بیمار را دوا بتوان             حمق را هیچ‌گونه چاره مدان

حاج‌نطنزی عمده‌‌فروشی هندوانه و خربزه و حبوبات و غلات را در شرق تهران در اختیار داشت. سال‌ها بود که از نطنز به تهران مهاجرت کرده‌بود. در اول ‌کار، خودش با گاری هندوانه و خربزه می‌فروخت، اما به‌تدریج که بازارش رونق پیدا کرد، زن و بچه را با خودش به تهران آورد و در آنجا مغازه‌ای گرفت و بعد هم در حوالی نارمک خانه‌ای خرید. هر هفته چند کامیون کرایه می‌کرد و با آنها به نطنز می‌رفت. تابستان‌ها هندوانه و خربزه بار می‌زد و زمستان‌ها، حبوبات و غلات.

از وقتی‌که وضعش خوب شده‌ بود، چند بار به مکه مسافرت کرده‌ بود و همه‌ی محل او را با نام حاج‌نطنزی می‌شناختند. اخیراً هم توانسته ‌بود با وجود داشتن زن و ۶ بچه، مجدداً با دختر ۲۰ساله‌ای از ولایتش ازدواج کند. روز ازدواجش هم همه‌ی محل را، به‌استثنای درویش‌محمد، دعوت کرده‌ بود و برای اینکه چشم نخورد، دستور داده‌ بود که به‌مدت هفت‌روز در خانه‌اش اسفند دود کنند.

با آن‌که ۵۰ سال از عمرش می‌گذشت، حاج نطنزی ‌هنوز سواد‌ خواندن و نوشتن نداشت و به‌جز مسایل تجاری – که در این مورد به کسی اعتماد نداشت – درباره‌ی مابقی مسائل زندگی‌اش، اعم از اجتماعی، دینی و یا اخلاقی، از ملاحسین کمک می‌گرفت و در عوض یک‌پنجم سرمایه‌اش را در اختیار او گذاشته ‌بود. ملا‌حسین هم تا می‌توانست چرندیات و موهومات در کله‌ی حاجی فرو می‌کرد و حاجی که خرافاتی و احمق بود، با حرف‌های ملاحسین روزبه‌روز احمق‌تر و خرافاتی‌تر می‌شد.

از جمله حرف‌هایی که ملاحسین درباره‌ی درویش‌محمد به‌خورد حاجی داده‌ بود، این بود که درویش نجس است و باید از هرگونه تماسی با او خودداری کند. حاجی هم در این‌باره سنگ‌تمام گذاشته ‌بود. دستور داده‌ بود تمام بچه‌هایش جلوی در خانه‌ی درویش فحش و ناسزا بگویند. خودش هم هروقت درویش را می‌دید، با صدای بلند به لعنت و ناسزای او می‌پرداخت. بیچاره درویش‌محمد هم هرچه می‌خواست در این مواقع از دست حاجی فرار کند، حاجی مجال نمی‌داد و تا می‌توانست، فحش‌های آبدار نثار درویش می‌کرد. حتی شب‌های جمعه که درویش در خانه‌اش مجلس ذکری داشت، از دست آزار و اذیت حاجی آسایش نداشت، برای‌ اینکه حاجی معمولاً به چند نفر از اراذل ‌و اوباش محل پول می‌داد تا جلوی خانه‌ی درویش جاروجنجال و دادوفریاد راه بیندازند.

تنفر حاجی از درویش به‌حدی بود که حتی چند بار پیش سیدابراهیم ‌رمال، طالع‌بین محل، رفته‌ بود و از او علناً خواسته ‌بود که با رمل ‌و اصطرلاب درویش‌محمد را سوسک کند. سید‌ابراهیم هم هر بار پول کلانی از حاجی می‌گرفت و بعد از اینکه چند بار تاس می‌ریخت و اعدادی را جمع ‌و تفریق می‌کرد و جملات عجیب‌وغریبی از کتاب رمالی خود می‌خواند، به حاجی می‌گفت که هنوز ستاره‌ی درویش در محل مناسبی قرارنگرفته و حاجی باید صبر داشته‌ باشد.

درویش‌محمد در مقابل این همه ناسزا و بدرفتاری معمولاً خونسرد بود و عکس‌العملی نشان نمی‌داد. گاه‌گاهی هم که از رفتار حاجی خیلی ناراحت می‌شد، زیرلب، و فقط برای خودش، این شعر از مولانا را زمزمه می‌کرد:

ز احمقان بگریز، چون عیسی گریخت             صحبت احمق بسی خون‌ها بریخت

به‌هر‌حال، اگر به‌خاطر خواب کذایی حاجی نبود، شاید سید‌ابراهیم مجبور نمی‌شد که محله را ترک کند و تا آخر عمر از آن‌چه نادانسته در حق درویش‌محمد انجام داده، پشیمان بماند.

قضیه از کابوس وحشتناک حاجی شروع شد و آن از این قرار بود که یک شب حاجی خواب می‌بیند که در مقابل پلی باریک ایستاده و ناگهان عزرائیل در مقابلش ظاهر می‌شود و با او بدین‌ صورت به سوال ‌و جواب می‌پردازد:

– حاج‌نطنزی، برای قبض روحت آمده‌ام، ولی هنوز نمی‌دانم که باید به جهنم بروی یا به بهشت. بنابراین از تو یک سوال می‌کنم، اگر آن را درست جواب دادی، به بهشت می‌روی و چنانچه غلط پاسخ دادی، به جهنم خواهی ‌رفت.

حاجی درحالی که از ترس می‌لرزید و زبانش بند آمده‌ بود، با سر به عزرائیل اشاره می‌کند که حاضر است.

– حاجی! سؤال تو این است. آیا به نظر تو عقرب خطرناک‌تر است یا آهو؟

با شنیدن سوال، خنده بر لبان حاجی نقش می‌بندد و با اینکه جواب را خوب می‌داند، اما هرچه به خود فشار می‌آورد که کلمه‌ی عقرب را ادا کند، نمی‌تواند و بعد از چند دقیقه سکوت، عزرائیل بی‌صبر و قرار می‌شود و با تحکم به حاجی دستور می‌دهد که اگر فی‌الفور جواب سوال او را ندهد، به جهنم می‌رود. حاجی هم بدون هیچ اراده و کنترلی کلمه‌ی «آهو» از دهانش خارج می‌شود و در‌نتیجه عزرائیل حاجی را به جهنم پرتاب می‌کند و درحالی که حاجی شاهد سوختن خود در آتش جهنم است، وحشت‌زده از خواب بیدار می‌شود.

اگر حاجی چند شب متوالی این خواب را نمی‌دید، به احتمال زیاد این واقعه را فراموش می‌کرد. اما بعد از اینکه چهارشب این خواب مرتب به سراغش آمد، حاجی دیگر قرار و آرام نداشت. اشتهایش به‌کلی کور شد و رنگش مثل گچ سفید گشت و مثل دیوانه‌ها مرتب با خودش صحبت می‌کرد. بالاخره تصمیم گرفت که این خواب را با ملاحسین در‌میان بگذارد و از او چاره‌ی کار بخواهد.

ملاحسین درحالی ‌که کله‌اش را مثل بز بالا و پایین می‌کرد، به خواب حاجی گوش داد و گفت:

– حاجی دچار چشم‌شور شدی. زیاد دلواپس نباش. اگر این کارهایی که برایت می‌گویم بادقت انجام دهی، دیگر این خواب به سراغت نخواهد آمد. هرروز که از خواب بیدار می‌شوی، قبل از هرچیز، شش‌بار طرف راستت را فوت کن و شش‌بار طرف چپت را. این برای این است که اجنه را بترسانی. بعد با پای راست از رختخواب بلند شو و بعد از ادای فرایض، این جمله را صدبار تکرار کن: «الظالمين في الدوزخ و الصالحين في الجنة.» از نزدیکی به زن‌هایت به مدت یک‌ هفته پرهیز کن و ماست و پنیر هم نخور.

یک هفته‌ی تمام، حاجی کل دستورات ملاحسین را بادقت تمام و بدون کم‌وکسر انجام داد و خوشبختانه در این مدت کابوس دیگر به سراغش نیامد و او پیش خود فکر کرد که تجویزات ملاحسین مٰٰٰؤثر واقع شده. اما درست بعد از یک هفته دوباره حاجی دچار همان کابوس شد و این بار دیگر تجويزات ملاحسین اثری نداشت. ناچار دوباره پیش ملاحسین رفت، ولی ازاین‌‌به‌بعد، دستورات عجیب‌و‌غریب ملاحسین دیگر تأثیری در حال حاجی نداشت و این کابوس لعنتی روزبه‌روز زندگی را بر او تلخ‌تر می‌کرد و بر ترس و واهمه‌ی او می‌افزود.

در این حیص‌وبیص، سیدابراهیم‌ رمال، که هفت‌خط روزگار بود، از ماجرای حاجی باخبر شد و موقعیت را مناسب دید که پولی به جیب بزند، چه او همیشه برای پسر خود این شعر از مولانا را می‌خواند:

تا که احمق باقی است اندر جهان          مرد مفلس کی شود محتاج نان

به این ترتیب، سید ابراهیم به‌وسیله‌ی پسرش به حاجی پیغام داد که اخیراً شنیده حال حاجی خوب نیست و اگر کمکی از دستش برآید، باکمال‌میل آماده‌ی هرگونه خدمتی است.

حاجی که از هر طریقی درصدد حل مشکل خویش بود، با شنیدن پیغام سیدابراهیم، سراسیمه و شتاب‌زده عازم خانه‌ی سید شد و با اینکه سید از تمامی ماجرا اطلاع داشت، طوری وانمود کرد که هیچ نمی‌داند و از حاجی خواست که از آغاز ماجرا را برایش بازگو کند.

بعد از شنیدن تمامی ماجرا، سید با قیافه‌ای مضطرب کتاب رمالی خود را باز کرد و چند صفحه از آن را زمزمه کرد و سپس باعجله کشوی میز کوچکی را باز کرد و وسایل رمالی‌اش را بیرون آورد و آن عبارت بود از دو میله که بر روی هر میله ۴عدد تاس قرار داشت و صفحه‌ای که بر روی آن صور كواكب ترسیم شده‌ بود. سید میله‌ها را در دستش چرخانید و با ظرافت و مهارت خاصی بر روی صفحه‌ی کواکب ریخت. بعد از این‌که تاس‌ها و صور کواکب را بادقت ملاحظه و چند بار به کتاب رمالی‌اش رجوع کرد، ناگهان چنان قیافه‌ی وحشتناکی به‌خود گرفت که انگار قبض روحش می‌کنند. حاجی دیگر طاقت نیاورد و درحالی‌که چهره‌اش برافروخته و عرق سردی روی پیشانی‌اش نشسته ‌بود، پرسید که چه شده‌است. سید درحالی‌که به چشمان حاجی زل زده‌ بود، شروع به توضیح کرد:

– حاجی این‌طور برایم معلوم شده که بیش از دوهفته‌ی دیگر در این دنیا نخواهی‌ بود و اگر به دستورات من عمل نکنی، نه‌تنها از بین می‌روی، بلکه به جهنم هم خواهی‌ رفت.

حاجی دیگر کنترل کاملاً از دستش خارج شد و شروع به گریه‌و‌زاری کرد و درحالی‌که با دستهایش محکم بركله‌ی طاسش می‌کوبید، گفت:

– از اول می‌دانستم که موضوع جدی‌تر از آن است که ملاحسین می‌گوید. سید هرچه بگویی انجام خواهم‌داد. تو را به جدت مرا از این بدبختی نجات بده.

گرچه سیدابراهیم مرید درویش‌محمد نبود، اما به درویش ارادت زیادی داشت و از بدرفتاری حاجی نسبت به درویش‌محمد ناراحت بود و همیشه می‌خواست به‌گونه‌ای شر حاجی را از سر درویش‌محمد کم کند و بنابراین موقعیت را برای این کار کاملاً مناسب دید.

– حاجی تعبیر خواب تو این است: منظور از عقرب، عقرب نطنز است و آن خود تو هستی. آهو هم یعنی آهوی سمنان و اینجا منظور درویش‌محمد است که اهل سمنان است. دلیل این کابوس بدرفتاری‌های تو است درحق درویش‌محمد و دلیل این‌که پاسخ صحیح را در مقابل سوال عزرائیل نمی‌توانی بگویی این است که هنوز در حق درویش‌محمد دشمنی و بدرفتاری می‌کنی.

حاجی با تمام حماقتش، تعبیر خواب سید را بادقت گوش کرد و فهمید و قبول کرد و گفت:

– سید تمام حرف‌هایت درست است، حالا بگو که چه باید بکنم؟ خودت می‌گویی که فقط دو هفته وقت دارم.

– اگر می‌خواهی که از این مهلکه جان سالم بیرون آوری، خوب دقت کن که چه می‌گویم و به آن عمل کن. اول اینکه هزینه‌ی رمالی این قضیه یک‌ میلیون‌ تومان است.

حاجی که مسئله‌ی مرگ‌وزندگی‌اش مطرح بود، بی‌دریغ قبول کرد و سید دوباره کتاب رمالی خود را باز کرد و به حاجی گفت که قضیه بسیار بغرنج است و او احتیاج به چند دقیقه سکوت دارد.

سید آدم شارلاتانی نبود و معمولاً افرادی که به او رجوع می‌کردند، مثل او آدم‌های فقیر و بی‌چیزی بودند و او پول زیادی از آنها مطالبه نمی‌کرد و تجویزات او بسیار ساده و برای اهالی محل بسیار مفید بود. معمولاً می‌گفت که شخص مرغ یا گوسفندی را قربانی کند و بین افراد محله تقسیم کند. اما درمورد حاجی، سید به‌هیچ‌وجه حاضر نبود که او به‌سادگی قسر دررود. اول این‌که او پول زیادی داشت و یک میلیون تومان برایش چیزی نبود و تازه به‌جای اینکه این پول به جیب ملاحسین برود، به جیب او می‌رفت که مستحق‌تر بود، دوم و مهم‌تر اینکه سید در این‌جا موقعیت را مناسب دید که سال‌ها بدرفتاری حاجی نسبت به درویش‌محمد را تلافی کند. به این خاطر تجویزات سید در مورد حاجی بسیار سخت و عجیب‌وغریب بود.

بعد از چند دقیقه سکوت، سید با قیافه‌ی بسیار جدی شروع به صحبت کرد:

-این سه‌چیز را باید هرچه زودتر برایم فراهم کنی. اول شیره‌ی ریشه‌ی شیرین‌بیان، دوم نیش‌ عقرب‌نطنزی و سوم پشکل آهوی‌سمنانی. بقیه‌ی دستورات را بعد از اینکه این سه‌چیز را فراهم کردی و پول را به من تحویل دادی، برایت خواهم‌گفت.

بدون هیچ تردید و درنگی حاجی دوان‌دوان از خانه‌ی سید به‌سوی خانه‌ی خویش شتافت. عصر آن روز با یکی از کامیون‌های خود عازم نطنز شد و شبانه با کمک یکی از خویشاوندانش عقربی را در یکی از نیزارهای نطنز به دام انداخت و فردای آن روز با عجله خود را به سمنان رسانید و با کمک چند نفر از اهالی محل چراگاه آهوان را پیدا کرد و بادقت تمام چند پشکل را در کیسه‌ای ریخت و با شیره‌ی ریشه‌ی شیرین‌بیان شبانه به نزد سید ابراهیم شتافت.

درست راس ساعت ۵ صبح، حاجی به در خانه‌ی سیدابراهیم رسید و بدون هیچ ملاحظه‌ای زنگ خانه را به صدا درآورد. سید خواب‌آلود و عصبانی در خانه را باز کرد، ولی با دیدن حاجی و کیسه‌ی حاوی وسایل سفارشی چنین وانمود کرد که از دیدن حاجی خوشحال شده و او را با هزار تعارف و تکلف به درون خانه دعوت کرد.

بعد از این‌که صبحانه‌ی مفصلی با هم خوردند، سید وسایل را از حاجی تحویل گرفت و مشغول کار شد. شیره‌ی ریشه‌ی شیرین‌بیان و نیش عقرب و تمام پشکل‌ها را در دیگ کوچک می‌ریخت و در حالی که زیرلب وردی می‌خواند، شروع به کوبیدن کرد. بعد از این‌که خوب همه چیز با هم مخلوط و کوبیده شد، کمی آب و سریشم به آن اضافه کرد و همه‌چیز را دوباره خوب بهم زد. حاجی که دیگر بسیار بی‌طاقت شده‌ بود، مکرراً به سید می‌گفت: «وقت زیادی نمانده، قال قضیه را زودتر بکن.»

بالاخره معجون سید آماده شد و سید مقداری از آن را در پارچه‌ای ریخت و حسابی آن را با نخ بسته‌بندی کرد و بعد رو به حاجی کرد و گفت:

– حاجی خوب دقت کن چه می‌گویم، چون موبه‌مو باید به‌آنچه می‌گویم عمل کنی. این کیسه را باید تا ظهر زیر زبانت بگذاری. بعد از نهار می‌روی منزل درویش‌محمد و با کمال فروتنی و ادب از او معذرت می‌خواهی و دستش را می‌بوسی. متوجه شدی، باید دستش را ببوسی. اگر دست او را نبوسی، تمام این کارهایی که تا حال کرده‌ای، همه بی‌فایده است.

حاجی باتمام وجود به حرف‌های سید گوش داد و به سید قول داد که نگران نباشد و همه‌ی کارها را بر طبق دستور سيد عمل خواهد‌کرد. بعد هم یک میلیون تومان را دودستی تقدیم سید کرد و سید با تعارف و زور بالاخره پول را قبول کرد.

به‌محض این‌که حاجی پایش را بیرون گذاشت، سید زن و پسرش را صدا کرد و با هم اثاث و وسایل خانه را به حیاط بردند و بعد سید باعجله به مغازه کریم ‌آقا، نجار محله، رفت تا وانت او را برای اسباب‌کشی قرض کند، چون خوب می‌دانست که اگر حاجی دوباره دچار آن کابوس شود، بلافاصله به سراغش خواهد ‌آمد و پولش را مطالبه خواهدکرد. بنابراین تصمیم گرفت که همان‌روز از آن محله ناپدید شود.

حاجی در اتاقش تنها دراز کشیده ‌بود و دم‌به‌دم ساعت را نگاه می‌کرد. بالاخره ظهر شد و کیسه‌ی کذایی را از زیر زبانش بیرون آورد و بلافاصله به طرف سینی نهاری که تازه برایش آورده ‌بودند هجوم برد و با ولع و حرص تمام غذا را بلعید و دیگر منتظر چای نشد، بلند شد و بدوبدو به سمت خانه‌ی درویش‌محمد رفت.

درویش‌محمد از شدت گرما در زیر سایه‌ی درخت بیدمجنون خانه‌اش دراز کشیده ‌بود. یک طرفش مثنوی ‌مولانا بود و طرف دیگرش کوزه‌ی آب و درحالی‌که تبسمی بر چهره‌اش نقش بسته‌ بود، به داستان «خر برفت و خر برفت» مولانا که برای چند صدمین بار تازه از خواندن آن فارغ شده‌ بود، فکر می‌کرد که ناگهان زنگ در به صدا درآمد.

با دیدن حاجی درویش‌محمد یکه خورد و فکر کرد که طبق معمول حاجی می‌خواهد ناسزا بارش کند و خواست که در را ببندد که صدای ناله و گریه و زاری حاجی بلند شد.

– من غلط کردم. آمده‌ام که از شما معذرت بخواهم. مرا ببخشید. بگذارید که چند دقیقه‌ای مزاحم وقت شما شوم و دست‌و‌پای شما را ببوسم. خداوند بالاخره حقانیت شما را برای من ثابت کرد.

درویش‌محمد که در مقابل حرف‌های حاجی مات‌‌ومبهوت شده‌ بود، در را باز کرد و حاجی را به درون خانه‌اش دعوت کرد. او را در جای خود نشاند و خودش مقابل او روی لبه‌ی حوض نشست. حاجی به درویش فرصت صحبت نداد و با گریه و زاری داستان کابوس و تجويزات ملاحسین و سیدابراهیم را برای درویش گفت و در آخر هم اضافه کرد که طبق دستور سید ابراهیم آمده‌است تا دست درویش را ببوسد و از شر این کابوس لعنتی خلاص شود.

درویش‌محمد فوراً متوجه شد که سیدابراهیم از حماقت حاجی سواستفاده کرده، اما درضمن به‌خوبی می‌دانست که به‌هیچ‌وجه قادر نخواهد ‌بود که حاجی را به بطلان این‌گونه خرافات متقاعد کند. حماقت حاجی بیش از این حرف‌ها بود.

همان‌طور که حاجی داشت گریه می‌کرد، درویش‌محمد دستش را روی شانه‌ی حاجی گذاشت و با کلمات پرمهر و محبتش سعی کرد حاجی را آرام کند، اما حاجی آرام نمی‌شد و دنبال فرصت مناسبی بود که دست درویش را بقاپد و ببوسد. بعد از چند دقیقه کلنجاررفتن با حاجی، درویش خسته شد و دوباره سر جایش نشست و از جیبش پاکت سیگارش را بیرون آورد و سیگاری آتش زد و بعد از چند پُک محکم و طولانی، رو به حاجی کرد و گفت:

– بنده از شما به‌هیچ‌وجه رنجش و دل‌گیری ندارم. درواقع، هیچ‌وقت از شما دلخور نبودم. ناسزاها و کارهایی را که در حق من انجام داده‌اید، حواله‌ی حق می‌دانم و در این میان شما تنها وسیله‌ای بیش نبوده‌اید. اما این‌که می‌خواهی دست مرا ببوسی، امری غیرممکن است. تا حال هیچ‌کسی دست مرا نبوسیده و شما هم این کار را نخواهید‌کرد. اگر با دست‌بوسی من مسئله‌ی شما حل می‌شد، به حق قسم که می‌گذاشتم چنین کاری را بکنید. اما گرفتاری شما چیز دیگری است و آن ساده‌لوحی و تعصب شما است. من به شما قول می‌دهم که به‌زودی از شر این کابوس خلاص شوید و هیچ احتیاج به دستبوسی من ندارید. به‌علاوه من کسی نیستم که دست مرا ببوسید. من هم بنده‌ی خدایی مثل شما هستم و بین من و شما هیچ تفاوتی نیست.

حاجی که دوباره مأیوس و ناامید شده ‌بود، باز شروع به اصرار کرد.

– درویش جان یک بوسه‌ی ناقابل که چیزی نیست. هرچه بخواهی می‌دهم، فقط بگذار دستت را ببوسم.

درویش که در مقابل التماس‌های حاجی بی‌‌طاقت شده ‌بود، یک‌دفعه از کوره دررفت و باعصبانیت و تحکم به حاجی دستور داد که به خانه‌ی خودش برگردد و موضوع دست‌بوسی او را کاملاً فراموش کند. بعد هم بلند شد و به درون خانه‌اش رفت و با اشاره‌ی دست به حاجی فهماند که موقع رفتن است. حاجی هم که در آن موقعیت جز اطاعت امر درویش کار دیگری از او ساخته‌ نبود، بلاخره مجبور شد که به خانه‌ی خود بازگردد.

اول حاجی پیش خودش فکر کرد که دوباره سراغ سید ابراهیم برود، اما به این نتیجه رسید که تا دست درویش‌محمد را نبوسیده، سیدابراهیم نمی‌تواند هیچ کاری برایش انجام دهد. ناراحت و پر از تشویش حاجی وارد خانه‌اش شد و دستور داد تا قلیانی برایش چاق کنند. از فرط خستگی نتوانست منتظر قلیان شود و همانطور که روی بالش‌ها لم داده‌ بود، خوابش برد. بدبختانه خواب حاجی نه‌تنها کمکی به حال و روزش نکرد، بلکه مسئله را بسیار بحرانی‌تر کرد. در خواب دید که مرده‌است و سیدابراهیم پهلوی جسدش نشسته و گریه‌کنان می‌گوید: «حاجی مگر من به تو نگفتم دست درویش را ببوس.»

با دیدن این خواب وحشت حاجی دوچندان شد و آن ذره عقلی هم که داشت جایش را به ترس و حماقت داد و حاجی فی‌الفور دنبال داش‌مهدی رییس ارازل ‌و اوباش محل فرستاد.

داش‌مهدی دورادور از حال ‌‌و وضع حاجی باخبر بود و او هم دنبال فرصتی می‌گشت که پولی به جیب بزند.

بدون‌این‌که به شرح‌ و تفصیل ماجرا بپردازد، حاجی از داش‌مهدی خواست که هرجور شده، حتی اگر شده با زور، درویش‌محمد را به خانه‌اش بیاورند تا او دست درویش را ببوسد. بعد هم با تعارف و چانه‌زدن بالاخره در مورد هزینه‌ی این کار هم به توافق رسیدند و داش‌مهدی بلافاصله مشغول کار شد. او با چند نفر از اوباش محل به خانه‌ی درویش‌محمد رفتند و تا درویش‌ در را به رویشان باز کرد، آنها مهلت ندادند و با مشت و لگد درویش بیچاره را در گونی کردند و همگی با گونی حاوی درویش به سمت خانه‌ی حاجی شتافتند.

حاجی که از شدت نگرانی مشغول راه‌رفتن دور حیاط خانه بود، ناگهان متوجه همهمه‌ی داخل کوچه شد. بلافاصله در را باز کرد و از دور داش‌‌مهدی و چند نفر دیگر را دید که گونی‌ای را بغل کرده‌اند و دوان‌‌دوان به‌سوی او می‌آیند. همین‌که نزدیک حاجی رسیدند، حاجی آهسته به آن‌ها گفت که داخل خانه شوند و خودش هم سریع وارد شد و در را بست.

گونی را کنار حوض گذاشتند و داش‌مهدی به گونی حاوی درویش‌محمد، که سر آن را محکم بسته‌ بودند، اشاره کرد و گفت این هم جناب درویش‌محمد. حاجی که دیگر صبر و قراری نداشت، به داش‌مهدی گفت سر گونی را باز کند و درویش با آخ و ناله خواست خودش را از گونی نجات دهد، حاجی به‌طرف گونی حمله کرد و دست درویش را پیدا کرد و باتمام قدرت به طرف خودش کشید. درویش بیچاره که دیگر رمقی برایش نمانده بود، با صدایی ضعیف و لرزان گفت:

– آخ! آخر بی‌انصاف دست من شکست!

در حالی که هنوز دست درویش را با تمام قوا به سوی لبان خود می‌کشید دیگر بیش از چند سانتیمتر فاصله باقی نمانده‌ بود، حاجی در جواب گفت:

– به جهنم، من فقط می‌خواهم ببوسم!