تجربه‌ی حضور

محمد مشایخی

عکس از: TUENDE BEDE | PIXABAY.COM

روزی که متوجه شدم باید زندگی‌ام را از روی فرمان اتوماتیک بردارم، انتخاب کردم نوع زیستنی را برای خودم خلق کنم که در آن هدف بقای محض نباشد، بودنی که در آن ارزش‌ها و اولویت‌هایم از جنس خودم باشند، نه ارزش‌هایی که جامعه به من تحمیل کرده. آن روز داشتم در ارتفاعات کوه‌های سرسبز و مه‌آلود شمال اسپانیا کوه‌نوردی می‌کردم و قطعه‌ی زیبای آتشگاه کیهان کلهر را گوش می‌دادم. از طنین پر‌قدرت سرضرب‌های ابتدایی این قطعه به وجد آمده بودم. گویی سوار بر اسبی تند و چابک آن جنگل‌های پرپیچ‌وخم را می‌نوردیدم تا قله را فتح کنم. سرمست بودم. ناگهان صدای اندوه کمانچه برای چند ثانیه وارد شد و سپس سکوت. آن یک ثانیه سکوت در قطعه برای من میلیون‌ها سال گذشت. طنین حزن‌انگیز کمانچه نمود انسانی درمانده و اسیر بود. انگار پاهای اسبش را بسته‌اند و نمی‌تواند چابک بتازد. اما این قفل از کجا آمده بود؟ سکوت تمام شد. حالا کمانچه با امید وارد شد، انگار کلید قفل پاهای اسبش را پیدا کرده بود. قطعه اوج گرفت. رهایی بود. شکوفایی بود.

تجربه‌ی آن روز برایم بسیار لذت‌بخش بود، تصمیم گرفتم با الهام‌گرفتن از این اتفاق در جهت همدلی و کمک به هم‌نوعانم تلاش کنم و به چیزی فراتر از رهایی خودم متعهد باشم. نوشتن این مقاله نیز از همین جنس است، امیدوارم به‌اشتراک‌گذاشتن تجربیاتم راهگشایی برای عزیزانم باشد.

گاهی اوقات از افکار و دغدغه‌های ذهنی خود کلافه می‌‌شویم. برخی از ما برای متوقف‌کردن این افکار منفی سراغ سرگرمی‌های مختلف، کارکردن افراطی و خارج از وقت اداری، جمع‌شدن با دوستان و خانواده، حتی مصرف مشروبات الکلی یا مواد مخدر، یا هرگونه ابزار بیرونی که حواسمان را پرت کند می‌رویم. نکته‌ی جالب اینجاست که تمامی این افکار در گذشته و آینده اعتبار پیدا می‌کنند. مثلا فکرکردن به اتفاقاتی که امروز صبح در محیط کار افتاد، یا بحثی که با دوستم سر میز شام داشتم، یا نگرانی از جلسه‌ی کاری فردا، یا ترس از گسترش ویروس کرونا، یا تأثیرات اخبار سیاسی روی وضعیت اقتصادی من در سال آینده.

به‌راستی اگر «من» برای رهایی از «ذهن من» تلاش می‌کنم، پس من یک نفر هستم یا دو نفر؟ شاید تنها یکی از آن‌ها واقعی باشد.

ما ناخواسته به این دنیا پرتاب شده‌ایم و طی میلیون‌ها سال زیستن روی زمین، تمام تلاش و تمرکز ما به‌صورت غریزی بر بقا بوده. جنس این تلاش در طول این دوران همراه با تکامل ما تغییر کرده. از صدهاهزار سال پیش برای شکار‌نشدن توسط موجودات بزرگ‌تر و قوی‌تر و همچنین نجات از بلاهای طبیعی تلاش کرده‌ایم. طی فرایند تلاش برای بقای فیزیکی، جسم ما تکامل یافته و قابلیت‌های بیشتری نسبت به یک انسان اولیه پیدا کرده. امروزه به دلیل پیشرفت‌های علمی در صنعت، شهرسازی، پزشکی و غیره، بقای فیزیکی ما تا حد بسیار زیادی تأمین شده. دغدغه‌ی انسان قرن بیست‌ویکم شکارشدن توسط موجودات بزرگ‌تر، یا مرگ به‌دلیل گرسنگی نیست، گرچه هنوز هر از گاهی می‌شنویم که مردم یک کشور فقیر از سوءتغذیه رنج می‌برند، با این وجود آمار نشان می‌دهد که مرگ به‌دلیل پرخوری و چاقی ده‌ها بار بیشتر از گرسنگی یا سوءتغذیه است. به نظر می‌رسد انسان توانسته بقای فیزیکی خود را در طول عمر محدودش تأمین کند.

امروزه تلاش انسان در سیر تکامل بر روی بقای اجتماعی متمرکز شده. انسان معاصر در پی کسب مقام و پول و شهرت، میل به تأیید‌شدن توسط جامعه و دوست‌‌داشته‌ شدن توسط افرادی که برایش ارزشمند هستند می‌باشد. همان طور که برای بقای فیزیکی جسم ما چابک‌تر و توانمندتر شده، در راستای بقای اجتماعی ذهن ما پیشرفته‌تر و پیچیده‌تر شده. با نگاهی جامع و عمیق به فرایند تکامل متوجه می‌شویم که ذهن ما هم مانند دیگر اعضای بدن ما به‌مثابه‌ی »ابزاری« بسیار قوی در جهت بقای ما فعالیت می‌کند.
حال اگر ذهن ما را تحت‌کنترل خود قرار دهد و دیگر چون ابزاری در خدمت ما نباشد چه؟ یعنی نه‌فقط هنگام نیاز، بلکه در تک‌تک لحظات زندگی، حتی در عادی‌ترین شرایط که تمام نیازهای ما برآورده شده، ذهن ما بدون توقف در حال فکرکردن و خیال‌بافی باشد. گویی ما به‌اصطلاح اسیر ذهن خودمان شده و ناخواسته خود را با ذهن یکی می‌انگاریم.
اینکه به‌دنبال مشکل بگردیم و برای حل آن تلاش کنیم خاصیت ذهن است. درست مانند سگی که علاقه دارد دندان خود را در استخوان فرو کند، ذهن هم دوست دارد دندان خود را در مسائل فرو کند، به همین دلیل است که گاهی به خود می‌آییم و می‌بینیم که ساعت‌هاست به یک موضوع فکر کرده‌ایم، در صورتی که هیچ‌کدام از این افکار حقیقت ندارند و فقط ساخته‌ی ذهن ما هستند. هنگامی می‌توانیم بگوییم از ذهن خود همچون ابزار استفاده می‌کنیم که بتوانیم هر لحظه‌ای که می‌خواهیم آن را خاموش کنیم، درست مثل خاموش‌کردن ماشین وقتی به آن نیازی نداریم.

من واقعی کیست؟ ماهیت واقعی من همان هستی جاودانه‌ی همیشه حاضری‌ست که فراتر از اشکال بیرونی زندگی می‌باشد و در معرض تولد و مرگ قرار ندارد. این هستی جاودانه زیر سطح ظواهر فیزیکی و صورت‌های جدا از هم با همه‌چیز و همه‌کس وحدت دارد. بر اساس تعالیم تصوف تلاش برای درک و تجربه‌ی این وحدت از طریق ذهن (یا عقل) امکان‌پذیر نیست، زیرا انسان برای درک موجودات و اشیا از طریق ذهن، آن‌ها را بر اساس کیفیات سببی‌شان تقسیم‌بندی می‌کند. این تلاش منجر به ایجاد مجموعه‌ای از تعاریف، صفت‌ها، برچسب‌ها و قضاوت‌ها می‌شود و این درست متضاد اصل وحدت وجود است.

علاوه بر کیفیت‌های سببی، فاکتور زمان هم در تعریف عقلانی برای مسائل نقش مهمی دارد. ذهن عادت دارد مسائل را با مجموعه‌ای از برچسب‌هایی که در طول زمان برای آن‌ها تعریف کرده پردازش کند. در صورتی که ماهیت واقعی من، یا همان هستی جاودانه، در زمان گذشته یا آینده تغییری نمی‌کند. در نتیجه ذهن باز هم از درک این هستی واحد ناتوان می‌ماند و پاسخی عقلانی برای آن پیدا نمی‌کند. تجربه‌ی این ناتوانی حس دردمندی و علاج در ما به وجود می‌آورد. این حس دردمندی در واقع صورتی از مقاومت ناخودآگاه ماست در برابر «آنچه که هست» و شدت آن بستگی به میزان مقاومت ما به «لحظه‌ی حال» دارد.

زمان ساخته‌ی ذهن ماست. زمان قراردادی‌ست که انسان برای توضیح و داشتن درک مشابه از لحظه‌ی حال به وجود آورده. آنچه ما گذشته می‌نامیم، اثری از حافظه است که اکنون در ذهن ذخیره شده‌است و زمانی لحظه‌ی حال بوده‌است، ولی دیگر اعتباری ندارد. آینده هم یک لحظه‌ی حال خیالی است، یک فرافکنی ذهن. آینده و گذشته به‌خودی‌خود واقعیتی ندارند. واقعیت آن‌ها از زمان حال قرض گرفته شده‌است. اگر روی زمین انسانی وجود نداشت، پرسیدن سؤال «ساعت چند است؟» از یک درخت بلوط بی‌معنی بود. چون برای درخت بلوط زمان همین حالاست. جز لحظه‌ی حال مگر چیزی دیگری هم وجود دارد؟

زمان بار سنگینی است که در ذهن انسان جمع شده و مدام افزایش می‌یابد. انسان تحت فشار سنگینی این بار رنج می‌برد، اما هنوز به‌صورت ناخودآگاه لحظه‌ی حال را به ابزاری برای رسیدن به هدفی در آینده تبدیل می‌کند، در حالی که این زمان آینده خارج از فضای ذهن هیچ اعتباری ندارد.

به نظر می‌رسد برای رهایی از درد ناشی از مقاومت با لحظه‌ی حال، انسان نیاز به درک این موضوع دارد که لحظه‌ی حال تمام چیزی است که وجود دارد و گذشته و آینده صرفا ساخته‌ی ذهن ماست. گذشته و آینده تا حدی ارزش دارند که به‌وسیله‌ی آن بتوانیم جوانب عملی زندگی را برطرف کنیم.

برای حضور در لحظه‌ی حال من آن را به‌صورت عملی در زندگی تمرین می‌کنم. برای مثال وقتی چای می‌نوشم، تمام حواسم را روی مزه‌ی چای و لذت نوشیدن آن متمرکز می‌کنم. وقتی با کسی صحبت می‌کنم، فقط به کلمات و حرف‌های او در همین مکالمه گوش می‌دهم، نه برداشت‌های ذهن من که ناشی از قضاوت‌های گذشته و یا خیال‌بافی آینده است.
هنگامی که لحظه‌ی حال را ورای ذهن تحلیل‌گر تجربه می‌کنیم، متوجه می‌شویم که ذهن چگونه می‌خواهد از لحظه‌ی حال فرار کند یا آن را با ابزار زمان تجزیه و تحلیل کند. رصدکردن ذهن باعث می‌شود ما دیگر خود را با ذهنمان یکی ندانیم، در نتیجه دیگر در اسارت آن نیستیم. حال عامل دیگری وارد زندگیمان شده. حضور مشاهده‌گر و آرامی که ورای محتوی ذهن در سکوت آن را تماشا می‌کند. مشاهده‌ی ذهن انرژی آن را می‌گیرد. انرژی‌ای که از ذهن گرفته می‌شود تبدیل به حضور می‌شود. گویی این حضور همان کلید قفلی است که بر پای اسب ما بسته شده. باز‌کردن این قفل، همان جایی‌ست که ارزش‌های والای معنوی مانند زیبایی، عشق، خلاقیت، خوشحالی، آرامش درونی و محبت به دیگران فراتر از تعاریف عقلانی ظاهر می‌شوند. این سرآغاز پایان اسارت در زندان ذهن است.