دختر آتش

 ایرینا توئیدی (Irina Tweedie)

ترجمه: ریحانه امامی
.

عکس: Joshua Fuller | unsplash.com

در شرح و بیان نگنجد آنچه که ماندنی‌ست. چیزی که در ظرفِ ادراکِ آدمی می‌گنجد، از ارزش و درجه‌ی بالایی برخوردار نیست. آنچه به زبان نمی‌آید و ابراز نمی‌شود، آنچه به دنیای معنا تعلق دارد است که باقی می‌ماند.

«لطفا کمکم کنید! مات و سردرگم‌ام.»

«چرا باید به تو کمک کنم؟» چشم‌درچشم من دوخته بود. «اگر یک بار به تو کمک کنم، تو همیشه از من کمک خواهی خواست؛ آن‌وقت چگونه این مسیر را طی خواهی کرد؟ باید به‌تنهایی این کار را انجام دهی. به تو کمک نخواهم کرد. ما همه از این راه به‌تنهایی عبور کرده‌ایم… چرا نمی‌فهمی که راه درست همین است؟ دارم به تو می‌گویم و راه را نشانت می‌دهم. این تنها راه است. چرا متوجه نمی‌شوی که تو هیچ نیستی؟ باید تمام‌وکمال تسلیم شوی! کار یک روز نیست. مثل گرفتن مدرک دانشگاهی‌ست، سال‌ها طول می‌کشد. تسلیم‌شدن زمان می‌برد…» 

«چقدر؟»

«بیست‌ سال، سی سال، یک عمر. اگر هزار سال هم عمر کنی، باز هم کافی نیست. بعضی وقت‌ها نزدیک می‌شوی و گاهی خیلی دور. من در واقع همیشه کمکت می‌کنم، گرچه تو نمی‌دانی، و من هم هیچ‌‌گاه به زبان نخواهم آورد. سخنان تلخ من راهگشای تو هستند، نرم‌گویی‌ام اما هرگز. حالا بگذار درباره‌ی تو صحبت کنیم: تو ظاهرا از دنیا چشم پوشیده‌ای، از مادیات گذشته‌ای. اما از نادیده‌ها چطور؟ از آن‌ها هم دست‌ کشیده‌ای؟ از شخصیتت؟ خواسته‌هایت، از همه‌چیز؟ ما شخصیت‌مان را از پدر و مادرمان به ارث می‌بریم که وقتی با خواسته‌هایمان تلفیق می‌شود، زندگی‌ شخصی ما را شکل می‌دهد. تا خواسته‌هایت و شخصیتت را ترک نگویی، هنوز قدمی در راه تسلیم‌شدن برنداشته‌ای. تنها در برابر مادیات تسلیم شده‌ای که پیش‌پا‌افتاده‌ترین است در راه تسلیم.»

نمی‌توانستم ناامیدی‌ام را پنهان کنم. چقدر دل‌سرد شده بودم. فکر نمی‌کنم هیچ‌وقت بتوانم به مقصد برسم.

«هرگز، هرگز این‌چنین فکر نکن! این‌ها همه افکار منفی‌اند. هیچ‌وقت نباید به شکست فکر کنی! اما به من تکیه نکن، باید بتوانی فقط بر خودت متکی باشی. من در واقع همیشه کمکت می‌کنم، و در آینده نیز کمکت خواهم کرد، ولی هرگز نمی‌گویم که چنین کرده‌ام. تو نیز هرگز نخواهی دانست که کِی و چگونه یاریِ من را دریافت کرده‌ای. این تویی که باید از از این مسیر گذر کنی، نه من! من تنها می‌توانم شرایط را مهیا کنم تا تو بتوانی این راه را طی کنی؛ و هر قدمی برداری، من همچنان به تو گوشزد می‌کنم که هیچ کاری نکرده‌ای، و باید بیشتر تلاش کنی. در غیر این‌ صورت، چگونه از شر شیطان غرورت خواهی رست؟ من هرچقدر در نظر تو والایم، تو ده برابر آن در چشم من والاتری، باور کن!»

«یا پیر» گفتم و از این جمله‌ی او سرمست شدم.

«اما من هرگز به تو آفرین نخواهم گفت، گرچه ممکن است وقتی با دیگران درباره‌ی تو حرف می‌زنم تحسینت کنم… تسلیم‌شدن مشکل‌ترین کار دنیاست وقتی تمرینش می‌کنی و آسان‌ترین کار وقتی سرتا‌پای تسلیم شدی. من به‌خاطر تبارم بود که در راه تسلیم قرار گرفتم. پدر و عمویم تسلیم شده بودند و من فقط آن‌ها را کورکورانه دنبال می‌کردم. استحقاق آن را نداشتم اما… و تسلیم‌شدن کار یک روز و دو روز نیست، زمان می‌برد. این کسانی که اینجا می‌بینی، بیشتر اوقات حتی نمی‌دانند در حضور پیر چطور بنشینند، یا چگونه با پیر صحبت کنند. اینجا تا دلت بخواهد پر از چرندیات است!»

«اما این‌ها مسائل ظاهری‌اند، نباید خیلی مهم باشند!»

«هرچه در دل هست لاجرم بیرون می‌ریزد. رفتار ما آینه‌ی درون‌ ماست. اگر کسی در دل حرمت دارد، حتما در کردارش نیز همین‌ طور است. درست مثل عشق، که نمی‌توان نهانش کرد. اگر من برای مدتی با تو حرف نزدم، تو باید همچنان منتظر بنشینی؛ و اگر با تو سخن گفتم، با من گفت‌وگو ‌کنی و هرگز، هیچ‌وقت نباید شکایت کنی… و همین تسلیم است که دروازه‌ی ورود است، تنها دری که به سلطانِ دل راه می‌برد. تسلیم قلبی چیزی نیست که در تصور شما مردم بگنجد… نه‌تنها شما غربی‌ها، بلکه هم‌وطنان هندی من نیز از درک آن عاجزند… نیستی را بیاموز که این تنها راه است.»

آرام و لطیف به نظر می‌رسد. گویی متحول شده… یا شاید این منم که دچار جنون شده‌ام؟ نمی‌توانم چشم از او بردارم. زیبا و آراسته است با ردایی سپید بر تن. چشمانی نیمه‌بسته و چهره‌ای شرقی… گونه‌های برجسته‌اش از ورای چهره‌ی سیاه‌چرده‌اش می‌درخشد، آن‌قدر زلال‌ که گویی نور از آن گذر می‌کند…

«شما در واقع می‌گویید اگر کسی این تجربه را درک کند و بتواند ابرازش کند، دیگر مستدام نخواهد ماند. این چه تجربه‌ای‌ست که از آن هیچ نمی‌فهمم و از درکش عاجزم؟ اگر هیچ‌چیز از آن ندانم، پس به من تعلقی ندارد!»

«همیشه به تو گفته‌ام سعی کن افکار و خواسته‌های من را بدانی و درک کنی. برای مثال، چرا همیشه ایده‌های ناسازگار داری؟ یا این‌همه شک؟ این‌ها فردیت توست! به‌ندرت پیش می‌آید که کسی از ابتدا تسلیم شود، اندک‌اند چنین افرادی. بعضی وقت‌ها نزدیک می‌شوی و گاهی خیلی دور. اگر عقل از میان برود، چه چیزی از فردیتِ تو باقی می‌ماند؟ وقتی همه‌ی هستی‌ات را باختی، چه‌چیز باقی خواهی ماند؟»

گفتم: «فقط عشق!»

جواب داد: «دقیقا» و چشمانش چون ستاره‌ها می‌درخشید. «به خودت نگاه کن که هفت ماه پیش کجا بودی و اکنون کجایی!» 

گفتم: «اما راه درازی در پیش است» و به‌شدت احساس یأس کردم.

با تأکید جواب داد: «این طرز فکر اشتباه است» و گفت: «هیچ‌وقت ناامید نشو و هرگز این‌طور فکر نکن.»

«من می‌خواهم که کاملا تسلیم باشم، باور کنید؛ اما چگونه می‌توانم این کار را انجام دهم، چطور ممکن می‌شود؟ احساس می‌کنم فوریتی در کار است، چیزی به من می‌گوید وقت زیادی نمانده.» این را گفتم و احساس کردم چقدر درمانده‌ام.

گفت: «تسلیم خواهی شد» و حالت نشستنش را تغییر داد. چهارزانو نشست و دو دستش را بر زانوهایش نهاد (در حالت گورو آسانا). بیشتر اوقات که با من حرف می‌زد این‌گونه می‌نشست. بر طبق سنت، هیچ‌کس در حضور استاد حق نشستن در این حالت را نداشت.

او تکرار کرد: «تسلیم خواهی شد، چراکه سفر در این راه را آغاز کرده‌ای.»

«آه، ای کاش این‌ها را از اول به من گفته بودید، بدین روشنی و وضوح و با تمام جزئیات! چه کمک بزرگی به من کردید. ولی انگار برای صحبت‌کردن با من همیشه وقت ندارید، حتی اگر هر روز ساعت‌ها اینجا بنشینم! تنها اخیرا گاهی با من حرف می‌زنید…»

«دوباره؟ چرا این افکار ناسازگار به ذهن تو خطور می‌کند؟ من هیچ‌وقت این‌طور که با تو حرف می‌زنم با کسی صحبت نکرده‌ام! این را بفهم که باید خودت را کاملا عوض کنی! همه می‌گویند: شخصیت من! هوش من! همه تمایل به بیان شخصیت و احساسات خود دارند، تمایل به اثبات فردیت و ویژگی‌های شخصی خود. تو، برای مثال، در این مورد در جهان بیرون موفق بوده‌ای. امیال تو و شخصیت تو هنوز به‌دنبال مسائل دنیوی‌‌اند، چراکه همیشه‌ی عمرت چنین بوده. می‌بینی؟ می‌فهمی؟ الان زمان آن است که کاملا متحول شوی.»

سکوت کرد… سکوتی که حتی فیزیکی می‌توان حس کرد، بر فضای اتاق فرونشسته بود. عمیق و سنگین، آن‌چنان که می‌توانستی زنگ سکوت را کاملا بشنوی. تک‌نگاهی به ساعت پشت‌سرش کرد.

خیلی خودمانی گفت: «قانع شدی؟ حالا می‌توانی بروی خانه‌ات!» بلند شدم، اما قبل از اینکه بروم پایش را گرفتم.

پرسیدم: «می‌توانم؟ ایرادی ندارد؟» قلبم مملو از حق‌شناسی و حس قدردانی بود.

با لبخندی گفت: «بله بله؛ وقتی قلب آکنده است، این کار نشان عشق واقعی‌ست.»

شب، او بیشتر به انگلیسی حرف می‌زد و چند بیت را نیز ترجمه کرد: «معشوق است که اول عشق می‌ورزد، پدر فرزندش را می‌شناسد.» منظور شعر را نفهمیدم، اما سؤال هم نکردم.

«آنان که در اسارت نیستند، نه در پی انبوه مال و نه به‌دنبال اموال دنیوی‌اند. اگر معشوق به عاشق بگوید همه‌ی دنیا را به تو خواهم داد، آیا عاشق از معشوق دست خواهد کشید تا دنیا را به دست‌ آورد؟ آنان که در اسارت نیستند مثل آب‌اند که از هر صافی‌ای عبور می‌کنند…»

***********

ایرنا توئیدی

«مرکز فکر‌کردن ذهن، که در یوگای ساتورا «اصلاح ذهن» نامیده می‌شود، با حرکات مداوم ما را از دریافت واقعیت منع می‌کند. استاد برای کمک به مرید جریان ذهن را خاموش می‌کند و با از کار انداختن موقتی ذهن به جوهر بودای درون، امکان بازتاب می‌دهد. ذهن نمی‌تواند از خود فراتر رود. نیاز به کمک دارد. ما همه در ذهن خودمان زندگی می‌کنیم. ذهن چگونه می‌تواند از خودش پا فراتر گذارد؟»

«یعنی این استاد است که با قدرت یوگی فعالیت ذهن را مختل می‌کند؟»

او در حالی که قسمت اول سؤال من را نشنیده انگاشت جواب داد: «می‌شود، بسیار هم آسان، با فعال‌کردن چاکرای قلب! هرچه این چاکرا فعال‌تر شود، ذهن کمتر می‌تواند کار کند. این یک فرایند آسان و بی‌درد است.»

«آه، این را می‌دانم. واقعا هم که فکر نکردن چه آسان و بی‌دردسر است؛ فقط نباید فکر کرد، همین!»

«حتی در دنیای مادی هم همین‌ طور است. اگر کسی مجنون‌وار عاشق باشد، همه‌چیز جز عشقش را از یاد می‌برد. شوریده و پریشان است، مردم دیوانه‌اش می‌خوانند. این قانون در تمام مراتب هستی صدق می‌کند. فقط در معنویت است که این قانون از قدرت بالاتری برخوردار است، چراکه آنجا مانعی فیزیکی‌ وجود ندارد.»

بعد از اندکی سکوت، با لبخندی نشسته بر گوشه‌ی لبش گفت: «شاعرانِ صوفی، ما را دیوانه می‌خوانند، دیوانگانِ حق!
اگر کسی بخواهد مذهب و مکتبِ خاصی را برگزیند و آن راه را دنبال کند، سفرش خیلی طول می‌کشد. اگر کسی راه عشق را برگزیند، به‌نسبت زیاد زمان نمی‌برد. اما این راه مشکل است. زندگی‌اش پراندوه خواهد بود. بی‌هیچ لذتی! همه‌جا خار. خارزارِ اندوه را باید پیمود. بعد از مدتی اما آفتاب و گلزار پیدا خواهد شد. اما اول باید از جاده گذر کرد. هیچ چاره‌ای وجود ندارد. بدان که این مرید نیست که راه را برمی‌گزیند، بلکه این تصمیم پیر است. دو راه وجود دارد: راه داینا (Dhyana) که کند‌تر است؛ و راه تایگا (Tyaga) که راه چشم‌پوشی‌ست، راه تسلیم. این راه مستقیم است، راه آتش، راه عشق.»

«‌‌آیا شما با زنان رفتاری متفاوت از مردان دارید؟ زنان شکننده‌ترند، روان‌شناسی مردان و زنان با هم فرق می‌کند.»

سرش را به نشان نفی تکان داد. «تربیت‌ زن و مرد تااندازه‌ای متفاوت است، اما معنایش این نیست که چون تو یک زن هستی، تربیتی خاص یا ارجح دریافت می‌کنی.»

«اما آیا این‌طور نیست که من در مقایسه با مریدان هندی شما شرایط سخت‌تری دارم؟»

دوباره سرش را تکان داد. «خیر، همیشه تفاوتی هست، برای همه. یا این است، یا چیزی دیگر. نوعِ بشر همه مشروط به موقعیت‌های گوناگونند…»

***********

«اکنون وقت آن است که تمام تجربیاتت را بنویسی.»

«می‌نویسم. همه‌چیز را یادداشت می‌کنم، هرچه به من می‌گویید و تجربیات خودم را هم، تمام شک‌ها و نظراتم را، همه‌چیز را.»

سرش را به موافقت تکان داد و گفت: «شک‌هایت باید نوشته شوند، وگرنه چگونه راه‌حل مشخص خواهد شد؟ برای کتابی که می‌نویسی به کار خواهد آمد. تجربیات گذشته و آینده‌ات را تنها در زبان فارسی می‌توانی بیابی، بیشتر در قالب شعر که تنها اندکی از آن‌ها تا به امروز ترجمه شده‌است.»

گوش دادم، هم مبهوت و هم مشتاق. اهمیت این جمله هویدا بود.

«من ایده‌ی نوشتن کتاب را مدت‌هاست که دور انداخته‌ام. شما خودتان گفتید هم آنان که کتاب می‌نویسند ابله هستند و هم آن‌ها که می‌خوانند. ولی باز هم خاطراتم را می‌نویسم، به خاطر دارم به من گفتید که نوشتنِ خاطره کمکم خواهد کرد.» سرش را به موافقت تکان داد.

«کسانی که نه از تجربیات خود، بلکه از خواندن آثار دیگران می‌نویسند ابله‌اند، و کسانی که آن کتاب‌ها را می‌خوانند نیز. تو اما از تجربیات خودت خواهی نوشت، تجربه‌هایی که زندگی کرده‌ای که به تو تعلق دارند. ما در عصر اطلاعات زندگی می‌کنیم، بعضی دریافت‌ها باید به دنیا داده شود. می‌خواهم تو این کار را انجام دهی. تو باید پیام من را به دنیا برسانی. تمام شک‌ها و دردسرهایی که ذهنت به تو می‌دهد، با عشق تداخلی ندارد. اصلا! گرچه ذهن تلاشش را می‌کند، اما بر عشق تأثیری ندارد. اگر این‌چنین نبود، من هیچ‌وقت بر تو نظر نمی‌کردم.» و لبخندی مهربان بر لبانش نقش بست.

همسرش نامه‌ای از زنی فرانسوی آورد که پیر خواست ترجمه شود. سپس شعری فارسی زمزمه کرد:

«راه عشق شاهراه نیست، چون وارد شدی، از آن گذر نتوان کرد…

چه کنم اکنون که شورید‌ه‌ام…

شاخص این راه شوریدگی مطلق است، بی‌نوا هستی و بی‌چاره. یادم است که چگونه می‌خواستم فرار کنم. فکر می‌کنم ماه آوریل بود، ولی می‌دانستم هیچ‌وقت نمی‌توانم این کار را بکنم. اگر درست یادم باشد، شعری که پیر برای من و شخصی دیگر در دسامبر خواند هم یک ندا بود و هم هشداری برای من. الان از این موضوع مطمئنم. پیر هشدار می‌دهد، مرید اما فراموش می‌کند. برای همین بود که پیرِ من فقط یک‌ بار هشدارم داد. همان موقع هم حسی شهودی از درون به من گفت که چه در انتظارم است و با این همه نرفتم. ماندم…»

***********

شخصی با خواسته‌ای دنیایی نزدش آمد، برای دادگاهش کمک می‌خواست، یا چیزی شبیه به این. وقتی رفت پرسیدم: «چند نفر فقط برای تربیت معنوی نزد شما می‌آیند؟»

با نگاهی عمیق در حالی که چشمانش را تیز کرده بود پاسخ داد: «خیلی کم. خیلی‌خیلی کم. اغلب کسانی که اینجا می‌آیند خیلی مشتاق نیستند! اگر کتاب نوشتی، یادت نرود که تأکید کنی عشق چگونه می‌‌آید. ما تنها مسلک یوگا هستیم که در آن عشق بدین‌گونه تعریف می‌شود. استاد من، گورو ماهاراجا، همیشه می‌گفت: «اگر توانستی طریقی بهتر و سریع‌تر پیدا کنی، حتما برو، هرجور که شده»… او این‌قدر روشن و آزادمنش بود. اما کجا می‌توان راهی بهتر یافت؟ اگر مریدان من آن‌چنان که خواست من است زندگی کنند و مرا در همه‌جا و همه‌چیز دنبال کنند، خدا را در این زندگی حس خواهند کرد. صددرصد. و اگر سنی از آن‌ها گذشته، یا در طریق آهسته قدم برمی‌دارند، خدا را در بستر مرگ هم که شده حس خواهند کرد. خدا باید در زندگی حس شود، در همین چرخه‌ی زندگی، و این مسلک تنها طریقی‌ست که این امکان را به ما می‌دهد. بعد از چند سال خواهی گفت: عجب! مجذوبِ چه طریقتی شدم!»

«بله، این راه راهی‌ست ساده، اما رندانه، که می‌تواند آدمی را به سرمنزل مقصود رساند.»

«دقیقا! بر تو عتاب کردم و سخت گرفتم چون می‌دانم عشق برتر از همه‌چیز است. استاد من، گورو ماهاراجا، نیز بر من سخت گرفت، و من سرم را پایین انداختم، نشستم و تحمل کردم. با خودم مدام فکر کردم که او برحق است و من ابله و نادانم که همیشه طغیان می‌کنم. او هیچ‌وقت با کس دیگری به اندازه‌ی من سرسختی نکرد.»