مصاحبه با جنی کوئیزین (Jeni Coyzin)

گفت‌وگویی درباره‌ی شعر و عرفان،
و همکاری او با بومیان بوشمَن (Bushman)
در جنوب آفریقا

رابرت استرنو (Robert Sternau)
.ترجمه: آرش بذال
.

عکس‌: Bushman Museum | Bethesda Foundation

رابرت استرنو: خوانندگان ما شما را در جایگاه شاعری برجسته می‌شناسند که کارهایش در مجله‌ی صوفی انگلیسی برای بیش از یک دهه منتشر شده‌است. اما بسیاری از خوانندگان ما احتمالا نمی‌دانند که شما بیش از یک ملیت دارید: آفریقایی، کانادایی و انگلیسی. شما نه‌تنها شاعری کهنه‌کارید، که مدرس، گوینده و روان‌کاو نیز هستید. تا‌به‌حال دوازده کتاب شعر و دو کتاب کودکان منتشر کرده‌اید و بنیان‌گذار و سرپرست بنیاد «بِتِسدا» (Bethesda Foundation) هستید که‌ با بومیان منطقه‌ی بزرگ کارو (Karoo) در آفریقای جنوبی همکاری می‌کند. نتیجه‌ی بخشی از فعالیت‌های شما تأسیس موزه‌ی «میراث بومیان بوشمَن» برای حفاظت از قصه‌ها، افسانه‌ها، زبان و صنایع‌دستی و هنری‌ بومیان است. شما چندین کتاب راجع به بومیان بوشمَن منتشر کرده‌‌اید و همچنین فیلم مستندی درباره‌ی آن‌ها ساخته‌اید که من اخيرا آن را ديدم و از تماشایش لذت بردم. اینکه بنیاد شما چگونه افتخارات و هویت بومیان را به آن‌ها بازگرداند الهام‌بخش است. این بنیاد به بسیاری از بومیان در زمینه‌ی ترک اعتیاد و یافتن راهی برای ابراز احساسات خود از طریق هنرهای سنتی و صنایع‌دستی یاری رسانده‌است. جایی می‌خواندم که زبان بومیان بوشمَن، که زبانی زنده بود، در دوران قتل‌عام آنان در قرون هجدهم و نوزدهم در آفریقای جنوبی تقریبا در شرف نابودی بوده، اما در بحبوحه‌ی آن مصیبت، گنجینه‌ای از واژگان و حکایاتشان محفوظ مانده‌است. آیا می‌توانید توضیح دهید که چگونه این اسطوره‌ها که در شرف نابودی بودند حفظ شدند؟
جنی کوئیزین: بله حتما. ابتدا بگویم که اقوام بومیِ مختلفی وجود دارند و هنوز برخی از این اقوام به زبان خود سخن می‌گویند؛ بااین‌حال تعداد بسیاری از این زبان‌ها درحال‌حاضر از بین رفته‌اند. زبان گروهی که من با آن‌ها مشغول به کار هستم، آنچه که به باور ما زبان آن‌ها بوده، کاملا نابود شده‌است. در بین آن‌ها کسی نیست که به این زبان سخن بگوید. اما داستان حفظ قصه‌های بومی داستانی شگفت‌انگیز است، سحرآمیز و معجزه‌آسا! اما رابرت، پیش از آنکه به تعریف این داستان بپردازم باید بگویم که این حقیقت که بشر در آستانه‌ی نابودکردن زمین است، در رابطه با نسل‌کشی بومیان اهمیت پیدا می‌کند. بومیان می‌دانستند که در حال نابودی هستند و مانند بسیاری اقوام بومی دیگر، که به طبیعت وابسته‌اند، تصمیم به‌ بیان حکایات خود گرفتند. بومیان درک درستی از طبیعت داشتند، درصورتی‌که ما انسان‌ها ارتباط خود را با طبیعت از دست داده‌ایم. ما تمامیت زمین، خود و دیگر موجودات را در معرض خطر قرار داده‌ایم. بنابراین، بازیابی این اساطیر از بسیاری جهات به‌موقع بوده‌است، چراکه بومیان می‌توانستند نکات زیادی به‌ ما بیاموزند در بابِ ادای احترام به طبیعت، چگونگی تحسین و هماهنگ‌بودن با آن. درواقع این نکته را به ما بیاموزند که ما چطور بخشی از طبیعت هستیم و نه جدا از آن. کار من تنها کمک به بومیان برای بازیافتن هویت‌شان نیست، بلکه هدفم در عین حال بازیابی حکمت آن‌هاست که ما انسان‌ها محتاج آنیم.
در دهه‌ی ۱۸۰۰ میلادی، قوم زَم (Xam) در حال انقراض بود. آن‌ها مورد آزار و اذیت قرار گرفته و زندانی یا اعدام شده بودند. منابع آبی آن‌ها به سرقت رفته، زمین‌هایشان توسط مستعمره‌نشینان غصب و گله‌هایشان، که‌ منبع غذایی آن‌ها به شمار می‌آمد، نابود شده بود. یک زبان‌شناس آلمانی‌الاصل که‌ در کیپ‌تان (Cape Town) زندگی می‌کرد، مشتاق آموختن زبان‌های آفریقایی بود و از آنجا که دريافته بود این اقوام در آستانه‌ی نابودی قرار دارند، به آموختن زبان آن‌ها پرداخت. او موفق شد که مسئولان را متقاعد کند که‌ در طی چند سال به تعدادی از زندانیان اجازه‌ی زندگی در ساختمانی در محل سکونت او در کیپ‌تان داده شود تا آن‌ها زبانشان را به او بياموزند. می‌توانید تصور کنید که تحت چه شرایط دشواری این کار انجام می‌شد! نه او به زبان زم صحبت می‌کرد و نه بومیان به زبان انگلیسی. به‌هرحال زبان آن‌ها نوشتاری نبود. هر دو مرد بومی به زنجیر کشیده شده و از خانواده‌هایشان جدا شده بودند و خانواده‌های بسیاری از آن‌ها به قتل رسیده بودند. آن‌ها امید چندانی به بازگشت به‌ زندگی پیشین خود نداشتند، چراکه زمین‌هایشان توسط مزرعه‌داران اشغال شده بود. در چنین شرایطی، غيرقابل باور است که چگونه ویل‌هلم بلیِک (Wilhelm Bleek) زبان‌شناس و همکارش لوسی لوید (Lucy Lloyd)، که خواهرزن او بود، توانستند تمامی این داستان‌ها را به ثبت برسانند. البته لوسی موفق به ثبت داستان‌های بیشتری شد، چون ویل‌هلم در جریانِ کار درگذشت. اینکه چگونه آن دو با این بومیان مصاحبه کرده و زبان آن‌ها را آموختند و چطور بومیان در چنین شرایطی قادر به نقل حکایاتشان شدند تقریبا باورنکردنی‌ست. آن‌ها در طی ده سال، و تا کار به انجام برسد، موفق به جمع‌آوری سیزده‌هزار صفحه دست‌نوشت شدند. بعدها این دست‌نوشت‌ها به فراموشی سپرده شد. تنها هر چند وقت یک بار، عده‌ای دانشجو و نویسنده به سراغ آن‌ها می‌رفتند – و البته در مقطعی این دست‌نوشت‌ها برای سالیان متمادی به‌کل مفقود شد – تا اینکه محققانی این مدارک را در زیرزمین کتابخانه‌ی جگوار (Jaguar) کشف کردند. این محققان و نویسندگان، چندی از این حکایات و این منبع بسیار عظیم را به روایت خود بازنویسی کردند. اما حجم مطالب بسیار زیاد بود تا سرانجام خانم محققی به نام پیپا اسکوتنز (Pippa Skotnes) و عده‌ای از همکارانش موفق به چاپ نسخه‌ی دیجیتال همه‌ی این حکایات در اینترنت شدند و این‌گونه روند شناخت درست این اسطوره‌ها آغاز شد.

. عکس‌: Bushman Museum | Bethesda Foundation

فوق‌العاده است! فکر می‌کنم هنگامی که شما از آفریقای جنوبی گریختید تنها ۲۳ سال داشتید و به گمانم در همان زمان با خود عهد کردید که اگر زمانی رژیم آپارتاید سقوط کند به آفریقای جنوبی باز خواهید گشت و یک موزه‌ی هنری تأسیس خواهید کرد. ممکن است قدری درمورد اتفاقاتی که بعدا افتاد توضیح دهید؟ عجب، بله، درست است! من واقعا چنین چیزی گفته بودم! آن زمان از ترک آفریقای جنوبی به‌شدت احساس گناه می‌کردم. توجیهم این بود که با رفتن من، شرّ یک سفید پوست دیگر هم کم می‌شود و چه بهتر از این! اما این حقیقت نداشت. من خیلی می‌ترسیدم و خودم را یک شهید سیاسی نمی‌دیدم. ترس من به‌خاطر کارهای غیرقانونی‌ای بود که می‌کردم، مثلا درس‌دادن به کودکان سیاه‌پوست، که‌ هرچند کاری سیاسی نبود، اما سفیدپوستان حق انجام آن را نداشتند. من توان تحمل رژیم آپارتاید را نداشتم. واقعا غیرقابل تحمل بود! من بدون داشتن کوچک‌ترین چیزی به لندن آمدم. نه دوستی داشتم و نه پولی و با شاعری زندگی بسیار بی‌ثباتی را آغاز کردم و برای ده پانزده سال از طریق شب شعر و این‌گونه کارها امرار معاش می‌کردم.
در طی این دوران در رشته‌ی روان‌کاوی تحصیل کردم و بعد در همین زمینه مشغول به کار شدم. باید بگویم که انگیزه‌ام برای زندگی در آن ایام جست‌وجوی حقیقت بود. گشتن به‌دنبال حقیقت درونی و شعر. کار شاعر جست‌وجوی حقیقت است و به‌دنبال راهی‌ست برای توصیف جست‌وجوی خود؛ راهی حقیقی‌تر از بيان معمولی واقعیت! يافتن نمادها و زبانی که به درک عمیق‌تری از حقیقت یک عکس یا یک گزارش خبری رهنمون شود. بنابراین در روان‌کاوی، من در سطحی بسیار عمیق با دیگران شروع به کار کردم و تأکید می‌کنم که همه‌ی این‌ها در ارتباط با سفر درونی خودم بود. سپس در سال ۹۹ میلادی استاد من درگذشت. نخستین آشنایی من با تصوف در اوایل سی‌سالگی اتفاق افتاد، اما سال‌ها طول کشید تا استاد خود را بیابم. مدت چندانی از آشنایی من با این استاد نگذشته بود که وی درگذشت و شش ماه بعد، من برای نشان‌دادن زادگاهم به دخترم با او به آفریقای جنوبی بازگشتم. ما به‌ مناطق دورافتاده و خارج از شهر سفر کردیم. دخترم در آن دوران دانشجو بود و علاقه‌ی شدیدی به دیدن صحرا و طبیعت بومی، یا بهتر بگویم، آفریقای واقعی داشت. او تمایلی به دیدن شهرها نداشت. چیزی به پایان سفرمان نمانده بود که به ده کوچکی به نام «نیو بتسدا» (Nieu-Bethesda) رسیدیم و من از همان ابتدای ورود عاشق نام آنجا شدم، که در انجیل هم آمده‌است. نیو بتسدا در انجیل حوضی در ورودی شرقی اورشلیم است و هنگامی که فرشتگان آب آن‌ را متلاطم می‌کنند، هرکه وارد آن حوض شود شفا می‌یابد. من عاشق این داستان بودم و عاشق این حس که در مکانی برای شفا و التیام هستم، چراکه آفریقای جنوبی هنوز زخمی تازه در قلب من بود. در بدو ورود به‌طور شگفت‌انگیزی یک هدهد ما را به‌ داخل ده راهنمایی کرد و جالب اینکه من آن روزها به‌شدت شیفته‌ی منطق‌الطیر عطار بودم که در آن هدهد، رهبر پرندگان در سفر به‌سوی سیمرغ است. هدهد ما را از میان گرد و غبار عبور داد و به داخل ده برد. ما چند شب آنجا ماندیم و عاشق آنجا شدیم. درواقع داستان راه‌اندازی مرکز هنری، که بعدها به موزه تبدیل شد، حکایت عشق بود. من عاشق اهالی ده شدم و آن‌ها عاشق من. این به‌راستی یک گشایش بود. همسر یک کشاورز، ساختمانی مخروبه از خشت و گل را به من نشان داد، که قبلا درمانگاهی در یک مدرسه بود، و من آن را خریدم. همان‌جا نگاهی به‌ دخترم انداختم و گفتم: «اینجا جای یک مرکز هنری‌ست!» دخترم پرسید: «منظورت چیست؟» و من ناگهان به یاد عهدی افتادم که در دوران زندگی در آفریقای جنوبی با خود بسته بودم و دوباره تکرار کردم: «اینجا جای یک مرکز هنری‌ست!» و آن مکان را خریدم. روز بعد که با هواپیما به‌سوی لندن بازمی‌گشتیم با خود گفتم عجب غلطی کردم! این البته تنها آغاز کار بود، مشکل این بود که جیبم خالی بود و دیگر هیچ پولی برای هیچ کاری نداشتم. اما وقتی به‌ خانه بازگشتیم با گروگذاشتن منزلم اقدام به گرفتن وام کردم و سه روز بعد پول در حسابم بود و پس از آن شاهد معجزات پیاپی، یکی پس از دیگری بودم. همین باعث ایجاد این حسِ بسیار قوی در من شد که از فرمانی درونی پیروی می‌کنم. هیچ درکی از اینکه دست به چه کاری زده‌ام و سرانجام آن چه خواهد شد نداشتم، اما می‌دانستم که باید مطیع این ندای درونی باشم و چنین کردم و همه‌چیز عالی پیش رفت.

. عکس‌: Bushman Museum | Bethesda Foundation

چه داستان جالبی، خدای من! نام کتاب جدید شما ای. اف. گوان، افسانه‌ی خلقت بومیان زم از زبان مادرانشان است. کنجکاوم بدانم که از دید شما اهمیت انتقال مادر‌سالاری در فرهنگ بومی چیست؟ خب می‌خواهم دوباره به این اشاره کنم که ما در دورانی زندگی می‌کنیم که زنانگی به‌شدت تحت‌تأثیر انرژی مردانه‌ قرار گرفته که معطوف به پیشرفت و رشد و رقابت و پرخاشگری‌ست. البته این یک حرف کلی‌ست و صحبت من راجع به مرد و زن نیست، بلکه راجع به این است که چگونه ارزش‌های زنانه‌ای مانند تربیت، محافظت و آفرینش به‌سرعت در رده‌ی دوم قرار گرفته و باعث ایجاد مشکلاتی شده که اکنون با آن روبه‌رو هستیم. برای بومیان اما این‌گونه نبود. ببینید، محور تمام حکایات ما در مورد خلقت یک خدای مذکر است. پیامبران مذکر! سران کلیسای مذکر! همه‌چیز مذکر… اما در افسانه‌ی زم، خالق کائنات یک زن است. در این افسانه، خورشید پیرمرد عبوسی‌ست که در خانه‌ای تنها زندگی می‌کند و درخشش‌اش تنها برای خود اوست و زنان به این نتیجه می‌رسند که چنین چیزی درست نیست. حالا در اینجا زنی فرزانه وجود دارد که به‌نوعی نماد سوفیا (تجلی زنانه‌ی حکمت الهی) محسوب می‌شود و من او را نوتارا می‌نامم. نوتارا همه‌ی زنان را دور هم جمع می‌کند و به آن‌ها می‌گوید که باید فرزندان خود را گرد هم بیاورند. او به آن‌ها می‌گوید که می‌داند چگونه انرژی و هیجان کودکان را با فرزانگی خود تلفیق کند تا تحولی ایجاد کند. بنابراین راهی می‌یابد تا کودکان، این خورشید عنق را به آسمان پرتاب کنند تا نور او بر همه‌ی جهان بتابد و باعث گرمایش زمین و رشد محصول شود.
بعد از آن «دختر ستاره» را داریم که کهن‌الگوی دیگری‌ست از این چهار کهن‌الگوی شگفت‌انگیزِ زنانه. دختر ستاره دختر جوانی‌ست که برای اولین بار رِگل می‌شود. او از اینکه در کلبه‌ی خود محبوس شده کلافه است. می‌دانید، وقتی که دختری به سن بلوغ می‌رسد، انگار انرژی و قدرت عظیمی برای احیای زندگی در فراخودآگاهش منفجر می‌شود و این نیرویی‌ست که‌ بومیان همواره از وجود آن در شگفت بوده‌اند، چراکه می‌توان آن را مانند «تمنوس» انرژی مرکزی حیات نامید. حالا این دختر تنها در کلبه‌ی خود، بدون اینکه چیزی برای خوردن داشته باشد، حبس شده و دارد هر لحظه گرسنه‌تر و خشمگین‌تر می‌شود – اما او همچنان خوش‌طینت است و نگران اطرافیان خود. و اینجاست که او ناگهان از آتش خود مشتی خاکستر به آسمان می‌پاشد و به آن دستور می‌دهد که ستارگان و کهکشان راه شیری را بیافریند. او از آسمان می‌خواهد که بی‌حرکت بماند تا ستارگان پی ردپای خود به راه بیفتند. هدفش از آفرینش این‌ها این است که انسان‌ها در تاریکی شب قادر به دیدن باشند.
سپس ما زنِ باران را داریم که من او را «کوان» می‌نامم. او زنی‌ست در اوج قدرت جنسی که نزدیک‌شدن گاو نرِ باران را حس می‌کند. برای بومیانِ زم، گاو نر نماد باران است که موجودی بسیار نیرومند، خطرناک و وحشی‌ست و درعین‌حال نماد باروری. زن باران وجود او را حس کرده و مجذوب او می‌شود و گاو نر نیز؛ اما زن باران هیچ هراسی ندارد، نه از گاو نر و نه از جنسیت خود. برای قوم زم، باران هنگامی که به‌نرمی می‌بارد بسیار زیباست و قوت‌بخش زمین. اما اگر به صحرای آفریقا رفته باشید، می‌دانید که یک طوفان تندری که موجب سیل ناگهانی و غرش رعد در آسمان و برخورد برق با سنگ‌ها می‌شود چقدر وحشتناک و خطرناک است. اما زن باران هراسی ندارد و نره‌گاو را با بوچه (نوعی گیاه آفریقایی) آرام کرده و بعد سوارش می‌شود و در سفری هیجان‌انگیز می‌تازاند. در وهله‌ای دیگر، هنگامی که می‌داند زمان جدایی فرا رسیده، دوباره او را با استفاده از باچو رام می‌کند و سپس از درختان بالا می‌رود و آن‌ها را سبز می‌کند و در طول راه خود به سبزکردن درختان ادامه می‌دهد. این درواقع ازدواج آسمان و زمین است: ازدواج باران و زمین. این داستان همچنین نشانگر کهن‌الگوی راستین زنی در اوج قدرت و پرورندگی‌ست که همسر باران است.
چهارمین کهن‌الگو مادرِ باد است و از این جهت بسیار جالب است که باد عامل پیوند تمامی موجودات زنده به‌ یکدیگر است. ما پسر باد داریم و مادر باد، ولی ماهیت اصلی باد به‌هیچ‌وجه نمایان نیست. پسر باد مشغول توپ‌بازی با یک کودک انسانی‌ست و با هل‌دادن توپ به جلو به‌ او می‌گوید: «توپ رو بگیر، کاتی.» سرانجام کودک از کوره در می‌رود و به مادرش می‌گوید: «من‌ هم می‌خواهم دوستم را به اسم صدا بزنم. اسم او چیست؟» و مادرش به او می‌گوید: «نه نه نه نه! ما نباید هرگز نام پسر باد را به‌ زبان بیاوریم. تو متوجه نیستی که با کی طرف هستی. هرگز نباید سعی کنی که بر باد غلبه کنی. نه نه نه نه!» اما پسرک به اصرار و نق‌زدن ادامه می‌دهد تا بالاخره مادرش تسلیم می‌شود و نام پسر باد را به او می‌گوید و اینجاست که پسر باد قشقرق بزرگی به پا می‌کند و کلبه‌ها و کل دهکده و گیاهان را در هم می‌کوبد و آنقدر به این کار ادامه می‌دهد که مادرش برای آرام‌کردن او از راه می‌رسد. اینجاست که کهن‌الگوی راستینِ مادری والا را می‌بینیم، کسی که می‌تواند هر موجود رام‌ناشدنی، حتی باد را، رام کند. مادر می‌تواند. و بله، همان‌طور که گفتم، فکر می‌کنم این‌ها نشان‌دهنده‌ی هیبت و احترامی‌ست که قوم زم برای عناصر چهارگانه و زمین قائل بودند و اینکه چگونه ما باید خودمان را در ارتباط با این پیوندها درک کنیم.

. عکس‌: Bushman Museum | Bethesda Foundation

بسیار عالی! ممنون از توضیحات‌تان درمورد کهن‌الگوهای آن حکایات و افسانه‌ها. وقتی می‌خواندمشان برایم کاملا قابل‌فهم نبودند، اما شما آن‌ها را خیلی خوب توضیح دادید. قبلا گفته بودید که پیری داشتید که یکی از تکیه کلام‌هایش این بود که‌: هرگز برای خودت احساس تأسف نکن. گفته بودید که این حرف تأثیر عمیقی بر شما گذاشت. آیا آموخته‌های شما در طریقت در تأسیس موزه‌ی بومیان تأثیرگذار بوده و اگر بوده چه اثری در زمینه‌ی امدادرسانی به بومیان داشته‌است؟ خب، همان‌طور که قبلا هم اشاره کردم در آغاز تأسیس مرکز هنری احساس می‌کردم که توسط یک نیروی درونی هدایت می‌شوم و توصیه‌ی پیرم را در ذهن داشتم که گفته بود: «هرگز برای خودت اظهار تأسف نکن» و این توصیه در آن شرایط برایم بسیار مفید بود. می‌دانید، اشخاصی که من با آن‌ها کار می‌کردم بسیار فقیر بودند و هیچ‌کدام تحصیلاتی نداشتند. همه‌ی آن‌ها در کودکی طعم گرسنگی را چشیده بودند. تک‌تک آن‌ها. و بیشترشان مورد آزار و اذیت قرار گرفته بودند، چراکه اعتیاد به الکل در جامعه‌ی آن‌ها نیز – مانند بسیاری جوامع بومی دیگر که به‌وسیله‌ی استعمار از بین رفته بودند – تبدیل به یک مشکل فراگیر شده بود. این کودکان که مجبور بودند از دست بزرگ‌سالان فرار کنند و در زیر تختخواب قایم شوند، اغلب مورد ضرب‌وشتم و بی‌اعتنایی قرار گرفته و گرسنگی کشیده بودند. بسیاری از آن‌ها حتی قبل از رسیدن به سنین نوجوانی مشروب می‌نوشیدند و دسترسی بسیار محدودی به مدرسه داشتند و از هیچ فرصت اجتماعی برخوردار نبودند. درواقع عاری از هرگونه هویتی بودند و حتی از بومی‌بودن خود حرفی نمی‌زدند. آن‌ها توسط دولت آپارتاید در طبقه‌بندی سیاه‌پوستان قرار گرفته بودند و هیچ‌چیزی درباره‌ی فرهنگ و زبان خود نمی‌دانستند. آن‌ها هیچ شناختی از خود نداشتند. از این جهت در دوران همکاری‌ام با آن‌ها نمی‌توانستم برای خودم اظهار تأسف کنم.
ما بر روی مسائل بسياری در زمینه‌ی اخلاقی‌زیستن، که از اصول اساسی تصوف است، کار کردیم و نیروی محرکه‌ی عشق به‌مثابه‌ی انرژی، بخش بزرگی از فعالیت ما بود. به این ترتیب در سمت یک روان‌کاو، من با اشخاص به‌صورت فردی و گروهی مشغول به کار شدم. در‌عین‌حال، به آن‌ها هنر هم می‌آموختم. برخی به خیاطی علاقه‌مند بودند، بنابراین ما شروع به ملیله‌دوزی کردیم و در آغاز، «هویت» محور نقش‌های ملیله‌دوزی بود. ما ملیله‌ی اول را ملیله‌ی عشق نامیدیم و هریک از شرکت‌کنندگان لیستی از علایق خود تهیه کردند که نقطه‌ی خوبی برای شروع بود. نام ملیله‌ی بعدی که دوخته شد «منِ زیبا» بود که‌ طرح آن نقش، چهره‌ی ملیله‌دوز بود که لباس‌های زیبایی بر تن داشت. هویت بومی شرکت‌کنندگان چنان تخریب شده بود که در آغاز حتی نمی‌دانستند چطور چهره‌ای با رنگ قهوه‌ای ترسیم کنند. برای آن‌ها انسان‌بودن به‌معنی سفیدپوست‌بودن بود! آیا تصور چنین چیزی برايتان ممکن است؟ وحشتناک است! به‌هرحال، ملیله‌ی منِ زیبا را همه در کمال زیبایی به اتمام رساندند. اسم سومین ملیله‌ای که دوختیم را «درخت حقیقت» گذاشتیم و آن نقطه‌ی آغازینی بود برای اینکه بتوانیم راجع به ناهنجاری‌های اجتماعی، اعتیاد به الکل، آزاررسانی و مشکلات زندگی صحبت کنیم. هر روز صبح یک «جلسه‌ی پاک‌‌شدن» برگزار می‌کردیم که در آن راجع به ترک الکل صحبت می‌شد و سعی داشتیم که همه‌ی اعضای گروه دور از الکل باقی بمانند. جلسات ما شبیه به جلسات گروه «الکلی‌های گمنام» بود. از آنجا که من روان‌کاو بودم‌ و اطلاعاتی در این زمینه داشتم، می‌توانستم آن‌ها را هدایت کنم. همه راجع به مشکلات خود و اینکه چگونه می‌توانیم با هم همکاری کنیم صحبت می‌کردند و رفتار همه برون‌گرایانه‌تر بود. خوشبختانه یک اتوبوس در اختیار ما قرار دادند که از آن برای رفتن به سفرهای آموزشی استفاده می‌کردیم. این بومیان ساکنان ده کوچکی بودند و بیشتر آن‌ها تابه‌حال دریا، پله‌‌برقی یا آسانسور ندیده بودند. طی این سفر آن‌ها با گالری‌های هنری، موزه‌ها و به‌اصطلاح با «دنیای بزرگ» آشنا شدند. این آغاز کار ما بود و رفته‌رفته با آشنایی بیشتر با آن‌ها کشف کردم که همه از تبار بومیان بوشمَن هستند و به تحقیق درمورد اساطیرشان پرداختم. و به این ترتیب ما شروع به ملیله‌دوزی درمورد اسطوره‌ها کردیم. من داستان‌ها را برای آن‌ها تعریف می‌کردم و همه روی آن‌ها کار می‌کردیم. بعد آن‌ها را بازی می‌کردیم و از بازی‌هایمان عکس می‌گرفتیم، یا آن‌ها را نقاشی کرده و بعد تبدیل به ملیله می‌کردیم، ملیله‌های بسیار بزرگ! طول یکی از آن‌ها هفت متر بود! این داستانِ آغاز موزه‌ای‌ست که اکنون سرتاسر مزين به ملیله‌هایی‌ست که‌ این‌ افسانه‌های شگفت‌انگیز را به تصویر کشیده‌اند.

بله، بسیار زیبا هستند، آن‌ها را در مستند شما دیده‌ام. این فیلم را من در یوتیوب پيدا کردم و ديدن همه‌ی آن آثار هنری و ملیله‌های خلق‌شده توسط بومیان برایم بسیار الهام‌بخش بود. جایی می‌خواندم که درحال‌حاضر یکی از اين ملیله‌ها در موزه‌ی بریتانیاست، درست می‌گویم؟ بله. وقتی که مدیر بخش آفریقا و اقیانوسیه‌ی موزه‌ی بریتانیا با من تماس گرفت و گفت که مایل به خریداری یکی از ملیله‌هاست، برای من لحظه‌ای شگفت‌انگیز بود.

این‌طور به نظر می‌رسد که وفاداری شما به بومیان باعث غنی‌ترشدن زندگی‌تان و همچنین سیر معنوی آن‌ها و شما شده‌است. ممکن است درمورد چگونگی غنی‌ترشدن زندگی‌تان در طی این روند برای ما کمی بیشتر توضیح بدهید؟ خب، همان‌طور که گفتم این حکايت، حکايت عشق بوده و هست. می‌دانید، استاد من داستانی از استادش نقل می‌کرد. هنگامی که استادش او را از هند به انگليس فرستاده بود و به او گفته بود که دوران استادی‌اش فرا رسیده‌است، او در جواب گفته بود: «من چطور می‌توانم استاد باشم؟ من چیزی برای یاددادن ندارم» و استادش پاسخ داده بود: «نگران نباش. دانش‌آموزانت تو را به این کار مجبور خواهند کرد.» به نظر من این همان اتفاقی‌ست که برای من افتاده‌است. من هیچ‌چیزی درمورد اداره‌ی یک سازمان نمی‌دانستم. در طول عمرم هرگز در نهاد یا سازمانی کار نکرده بودم. من همیشه شغل خصوصی داشتم و هیچ درکی از چنین مشاغلی یا ناهنجاری‌های اجتماعی و خشونت و فقر و این‌گونه مسائلی که با آن‌ها روبه‌رو بودم نداشتم. من چیزی درباره‌ی هنر نمی‌دانستم و درباره‌ی خیاطی هم اطلاعات بسیار کمی داشتم. اما همه‌ی این‌ها را در روند همکاری با دیگران آموختم. حدس من این است که نیاز آن‌ها از من ظرفی خالی ساخت و این امکان را پدید آورد تا آنچه آموخته بودم در من جاری شود و در اختیار آن‌ها قرار بگیرد. همه‌چیز کم‌وبیش این‌گونه اتفاق افتاد. حس می‌کردم که تنها یک واسطه هستم و نمی‌دانستم چه خواهم کرد. و بعد در حین عمل خود را در موقعیت‌هایی بسیار بسیار سخت می‌يافتم که نمی‌دانستم چگونه باید از آن‌ها گذر کنم، اما باور داشتم که هدایت خواهم شد و همه‌چیز در نهایت به نتیجه می‌رسد. بنابراین نمی‌توانم طریق معنوی‌ و فعالیت خود در موزه را از هم جدا کنم. در حقیقت یکی بودند.

. عکس‌: Bushman Museum | Bethesda Foundation

شما درحال‌حاضر در لندن زندگی می‌کنید. آیا برنامه‌ای برای بازگشت به آفریقای جنوبی دارید؟ بله حتما. در طی سه سال گذشته به دلیل مشکلات جسمی و اپیدمی کوید نتوانستم به آفریقا بروم، اما در طی این مدت من و بومیان هر روز با هم در تماس‌های تنگاتنگ مشغول همکاری بوده‌ایم. برنامه‌ی من این است که در ماه مارس به آفریقا بازگردم. تا آن موقع آن‌ها خود به اداره‌ی موزه خواهند پرداخت. طی این دوران آن‌ها در بسیاری زمینه‌ها مستقل‌تر و توانمندتر شده‌اند و حتی مجبور به آموختن مهارت‌های متعدد. با آموختن ابتدایی‌ترین مهارت‌ها اکنون ما یک محل خوراک‌رسانی به فقرا، یک رستوران و یک محل اقامت‌گاه برای گردشگران داریم. بومیان خودشان همه‌ی کارهای مقدماتی و حسابداری را مدیریت می‌کنند. این بومیان درعین‌حال افرادی مذهبی هستند. آن‌ها مسیحی‌اند چون وقت تولد، مسیحیت دین جامعه‌شان بود. کارکردن با آن‌ها بسیار بسیار ارزشمند است، چراکه ایمان عمیقی دارند. من مسیحی چندان مؤمنی نیستم، اما همان میزان از اعتقاد هم یک وجه مشترک عالی برای همکاری‌ست. به ياد دارم که یک بار استادم گفت که استادش از سر ناامیدی از او پرسیده بود: «عاقبت کی قرار است انسان بشوی!» و او در جواب گفته بود: «منظورتان چيست؟ مسلم است که من انسان هستم. همین الان هم انسان هستم!» و استادش در جواب گفته بود: «نه!» من می‌توانم بگویم که همکاری با این بومیان از من یک انسان ساخته‌است. فکر می‌کنم که در طی زمان، بیشتر و بیشتر معنای پیوند‌داشتن با انرژی کائنات و سایر انسان‌ها را فهمیده‌ام و با آگاهی به این حقیقت توانسته‌ام رفتار و کردارم را به این سو سوق دهم.

شما زندگی شگفت‌انگیزی دارید و من در رابطه با فعالیت‌هایتان برایتان آرزوی بهترین‌ها را دارم. مشتاقانه در انتظار شنیدن هرچه بیشتر همکاری‌های شما با بومیان و البته دریافت اشعارتان برای مجله‌ی صوفی خواهم بود. از اینکه امروز وقت‌تان را در اختیار ما گذاشتید بی‌نهایت متشکرم و مشتاق تماس‌های آینده با شما هستم.
سپاس فراوان، رابرت.

اصل این مقاله در مجله‌ی صوفی انگلیسی شماره‌ی۱۰۲ به چاپ رسیده‌است.