عقل و عشق

دنی کوپلس (Dani Kopoulos)

ترجمه: ریحانه امامی

طرح:‌ الناز معصومیان

مادربزرگ زنی‌ست زبردست و پرمشغله. اهل سوال نیست. بیشتر مشغول سروسامان‌دادن به کارهای مختلف خانه است، که کار کمی هم ‌نیست.
گاهی هنگام‌ کار، زیرلب آوایی زمزمه می‌کند. گاه دست از کار می‌کشد و به بالا خیره می‌شود، گویی حضور چیز دیگری را در خانه حس می‌کند. چیزی که متعلق به این زمان ‌نیست، ولی موافق دم است. خوشامدش می‌گوید، حسش می‌کند و باز می‌گردد به کارهایش.
خمیر نان را ورز می‌دهد، می‌داند که خمیر برای نان‌شدن باید ور بیاید، تمام شب، تا شکل گیرد و منسجم شود.
دیگ چدن را می‌سابد و روی شعله‌‌ی آتش خشک می‌کند، می‌داند که اگر خیس رهایش کند زنگ ‌می‌زند.
خاک قالیچه را روی بالکن می‌تکاند، جهت باد را با ترکردن انگشتش تشخیص می‌دهد تا در جای درست بایستد و غبار بر لباسش ننشیند.
سوال‌های نوه‌هایش را، وقتی کوچک‌تر بودند، بی‌جواب نمی‌گذاشت، هرچند آن‌چنان سوادی هم نداشت. جوابشان را با شعر و ترانه‌هایی ‌که به خاطر داشت می‌داد:
یه مجنون دیوونه، تو جنگلا حیرونه
لیلا پیشش نشسته، مجنون‌ اینو نمی‌دونه
«عزیزانم، هرچقدر دوست دارید می‌توانید دنبال حقیقت بگردید، ولی حقیقت همیشه همین‌جا بوده و هست.»

________

پدر دیروقت به خانه می‌آید. نامه‌ها را برمی‌دارد و در حالی که از هال به‌طرف اتاق مطالعه می‌رود بازشان می‌کند. سرش را بالا هم نمی‌کند. پدر پزشک بیمارستان است. زندگی‌اش برنامه دارد، و باورهایش هم بر پایه‌ی حقایق‌اند. یکی از این‌ باورها، که در نظر او حقیقی‌ست، این است که فرزندانش در آینده افرادی موفق خواهند بود.
صبح زود، پیش از طلوع خورشید، معمولا پشت پنجره با لیوان چای‌اش می‌ایستد و کارهای روزش را در ذهن مرور می‌کند. گاهی به حیاط زل می‌زند و به تکان‌خوردن برگ‌ها خیره می‌شود. یاد مادرش می‌افتد که برایش این ترانه‌ی محلی را می‌خواند:
«می‌توانی نادیده‌ها را در تجلی‌هایش ببینی، چنان‌که باد را در رقص برگ‌ها»
و لبخندی بر لبانش می‌نشیند.
وقتی به مطب می‌رسد، پرونده‌ی مریضی را که بیماری لاعلاجی دارد، مرور می‌کند. سلول‌های مریض حالا شده‌اند لوله‌ها‌ی آزمایش برای واکنش‌های شیمیایی، هرکدام پر از تست‌های داروهای مختلف پزشکان. ۸ ماه پیش مریض دیگری در شرایط بالینی مشابه به همین درمان جواب داده بود. اما دیگری سه ماه هم طول نکشید که ‌پر کشید و رفت.

دختر تمام سعی‌اش این است که از درس‌هایش عقب نیفتد، ولی شرایط دیگر برایش غیرقابل‌تحمل شده. آنچه یاد می‌گیرد برایش ملموس نیست. اطلاعات دور سرش وزوز می‌کنند و او گیج و حیران می‌شود. جوابی برای هیچ سوالی پیدا نمی‌کند.
او فقط برای دلخوشی پدرش نبود که شروع به درس‌خواندن کرد، بلکه می‌خواست علت خیلی چیزها را بداند. برای مثال می‌خواست بفهمد چرا انسان‌ها این‌گونه‌اند. برای یافتن پاسخ، ابتدا درباره‌ی اعضای تشکیل‌دهنده‌ی بدن، مثل چشم و گوش و شش،‌ اطلاعاتی فراگرفت. بعد درباره‌ی سلول‌ها، که اجزای سازنده‌ی این اعضا هستند. شگفت‌زده شده بود و همه‌چیز را به‌دقت یاد می‌گرفت. ولی به‌زودی فهمید که بیشتر از جواب‌هایی که به ‌دست آورده، سوال در ذهنش به وجود آمده. تفکر درباره‌ی سلول، مفهوم مولکول را مطرح کرد و تفکر درباره‌ی مولکول، مفهوم اتم را. بعد فیزیک و دنیای شگفت‌انگیز ذره‌های تشکیل‌دهنده‌ی اتم. هر مرحله، آینه‌ای بود از مرحله‌ی مافوقش و هیچ‌کدام جواب «چراهای» او نبود. تمام مراحل با تمام جزئیات و زیبایی‌شان، هرچند فریبنده و شگرف، اما خود دلیلی بودند بر پیچیدگی‌ و ابهام سوال و معمای اصلی.
اما او، با تمام وجود، می‌خواست که اصل مطلب را دریابد.

________

از اتاق پیر صدای موزیک متن یک فیلم وسترن قدیمی به گوش می‌رسد. پیر بر روی تخت نشسته و تلویزیون نگاه می‌کند. نور خورشید در اتاق جاری‌ست. پرده‌های توری در باد می‌رقصند. زنگوله‌های بادی به‌آرامی به صدا درمی‌آیند. پیر فنجان چای‌اش را بر زمین می‌گذارد و شروع می‌کند به سربه‌سر گذاشتن با مهمانش درباره‌ی فیلم.
همه می‌دانند و می‌بینند که او اینجا در این اتاق است. این اتاق مقر همیشگی اوست. می‌توان ابعادش را اندازه گرفت. همه ماهیت جسمانی او را می‌بینند. همه می‌دانند که جسم او فضایی را در بر می‌گیرد، بدنش از ماده تشکیل شده‌است، مبل و صندلی و وسایل اتاق نیز. همه می‌دانند که نیروی جاذبه‌ای هست که کتاب‌های باز یا انباشته بر روی تخت را منسجم نگاه می‌دارد.

________

دختر به اتاق کوچکی در انتهای کتابخانه پناه برد. سعی کرد که بخشی از کتاب زیست‌شناسی‌اش را مرور کند: دیواره‌ی سلولی تخمک باز می‌شود و در آنی تنها با یک سلول جنسی نر (و نه با یکی از هزاران سلول دیگر) درمی‌آمیزد. سپس تقسیم سلولی نطفه، بی‌وقفه، آغاز می‌شود. سلول‌های بنیادی، برای اندک زمانی، نامعین و نامتمایزند و بدون هیچ ویژگی خاص. پلک‌های دختر سنگین شدند و سرش را گذاشت روی کتاب. ذهنش پرواز کرد به‌سوی رویایی واقع در آب: در محیطی گرم و تاریک، سلولی شکل گرفت و منتظر ماند تا نقش‌اش معین شود. دختر در هسته‌ی سلول شناور بود.
نامتمایز، بی‌نام و بی‌نشان.
دختر آنجا بود، درست در مرکز سلول، با لبخندی لطیف بر لبانش. او آنجا بود، با تمام وجود. آنجا بود، پیش‌تر از لحظه‌ای که دانش غریزی بدن، چون صاعقه‌ای خاموش، نقشی برای سلول تعیین کند، پیش از آنکه هیچ هستی بیابد و استخوان، مغز یا پوست شود. آنجا بود و می‌دید چه باید اتقاق بیفتد و کجا.
بیدار شد، و آن حس با او ماند:
«من همانند همه‌چیزم و می‌توانستم هرچیز دیگری هم باشم. واقعه‌ای در شرف امکان بود و تجلی‌اش من بودم.»

________

همسر مریض مقاله‌ای از نشریه‌ی جغرافیای ملی (National Geographic) درباره‌ی تأثیر دارونماها (placebo) در دست دارد: نقش ایمان در شفابخشی. آزمایشی تحقیقی با استفاده از دارونماها پیدا کرده برای بیماری همسرش، ولی پزشک حتی امتحان‌کردن آن را هم رد می‌کند. پزشک به باورها باور ندارد. او تنها به واکنش‌های شیمیایی باور دارد. نشریه را به گوشه‌ای پرت می‌کند و مجله‌ای علمی درباره‌ی یک داروی آزمایشی جدید بر‌می‌دارد.
پزشک از کم‌شدن نمره‌های دخترش نگران است.
دختر دلخور و درمانده است. وقتی پدر از پیشرفت درس‌هایش می‌پرسد، دلواپس و آشفته می‌شود.
برای ساعت‌های مدید فقط خیره می‌شود، با کتاب‌هایش بر دامانش. در جواب پرسش پدر می‌گوید که زیست‌شناسی او را رها و طرد کرده‌است. می‌گوید سوال‌ها بسیارند و پاسخ‌ها اندک.
پدر نگران این جواب‌های پرت‌و‌پلاست. او را پیش یک روان‌پزشک می‌برد، روان‌پزشک می‌گوید دختر باید بیشتر بفهمد و بیاموزد. پدر برایش معلم خصوصی می‌گیرد، معلم می‌گوید دختر از او بیشتر می‌داند و می‌فهمد، ولی بی‌انگیزه است. پدر فکر اینجایش را نکرده بود.

________

مادربزرگ پرده‌ها را پشت‌ورو می‌کند، می‌داند که نور آفتاب آن‌ها را بی‌رنگ می‌کند.
وقتی شمعی را خاموش می‌کند، نوک انگشتش را خیس می‌کند و به فتیله می‌زند تا دود نکند. برای مفاصلش زردچوبه با شیر گرم می‌نوشد، درست مثل مادربزرگش. می‌داند که شکر فقط در چای داغ حل می‌شود. می‌داند که آب جوش را نباید در ظرف شیشه‌ای ریخت.
وقتی پدر مادربزرگ را از وضعیت تحصیلی دختر مطلع می‌کند، او سعی می‌کند تا با سوال‌کردن از دختر درباره‌ی درس‌هایش، توجه‌اش را به دست آورد. دختر جوان مفاهیم زیست‌شناسی را برای مادربزرگ پیرش می‌شکافد، در حدی که برایش قابل‌فهم باشد. مادربزرگ به‌ظاهر علاقه نشان می‌دهد، ولی در درون لبخند می‌زند، لبخند از تصور خالقی که سرعت خلق اختراعاتش دقیقا به‌حدی‌ست که مخلوقاتش توان کشف آن‌ها را دارند. خالق یکی پس از دیگری خرده‌های نان در راه می‌افکند، برای رهروانی که جویای آنند. نه یک ثانیه زودتر و نه یک ثانیه دیرتر.
مادربزرگ می‌داند که جهان برای پرده‌برداشتن از گنج پنهان هستی خلق شده، آینه‌ای که در آن بتوان خالق طناز را شهود کرد. خالقی که هم آگاه به اسرار بندگان است و هم پرده‌پوش آن‌ها.
شب‌هنگام، به تمثالی از پیر که بر دیوار اتاق نشیمین‌اش‌ آویخته نگاه می‌کند. ۲۳ سال از رفتن او گذشته‌است. با او درباره‌ی خیلی چیزها حرف می‌زند. در دلش نویدی می‌دمد برای کمک به دختر.

________

دختر رویایی دیگر می‌بیند، این بار سر بر کتاب فیزیک. در رویا، او نا‌امیدانه سعی دارد چیز بی‌نهایت کوچکی را اندازه بگیرد. آن چیز در هوا معلق است، گاهی در مقابلش و گاهی پشت‌سرش. برای راهنمایی به جزوه‌اش رجوع می‌کند، ولی وقتی به بالا می‌نگرد، آن چیز از او دور می‌شود. به آن ضربه‌ای می‌زند و ناپدید می‌شود. دست از تلاش دوباره برای یافتن و یادداشت‌کردن یافته‌هایش می‌کشد، و درست زمانی که بررسی و مشاهده‌اش را متوقف می‌کند، حسی به او دست می‌دهد که درمی‌یابد آن چیز آنجا هست و وجود دارد. در حقیقت، آن چیز است که به او نگاه می‌کند.

________

پیر در مجلس نشسته‌است، یکتا و بی‌مانند. همان‌گونه که باید باشد. یک ذره، یک وجود، یک نشان، یک کلمه، یک اشارت.
وقتی موسیقی آغاز می‌شود، وقتی اشعار خوانده می‌شوند، او هنوز هم در جایش نشسته‌است، در عین حال مثل یک موج در قلب تک‌تک آنان که در حلقه نشسته‌اند سفر می‌کند.
هم بسان ذره‌ای و هم بسان یک موج، هر دو در یک زمان.
زمان می‌گذرد. زمان به عقب می‌رود. تنها یک راه‌رفته می‌داند که فرقی میان این دو نیست.

________

پدر و دختر سعی می‌کنند نشانی که مادربزرگ بر تکه کاغذی چرب و روغنی نوشته پیدا کنند. وقتی می‌رسند، پدر درب خانقاه را می‌کوبد. به آن‌ها می‌گویند پیر مهمان دیگری دارد و به‌زودی آن‌ها را خواهد خواند.
خانقاه زیبایی‌ست. پدر کتابی از قفسه برمی‌دارد و خود را با آن مشغول می‌کند. دختر به اطراف نگاه می‌کند، به قالی‌ها، به نقاشی‌ها، به کوسن‌ها.
دختر بعد از کمی پرسه‌زدن در اتاق جلویی، چند گل‌وگیاه می‌بیند که برگهایشان زرد شده‌ا‌ند. با خودش فکر می‌کند: نباید این‌قدر زیاد به این‌ها آب بدهند. این‌ گل‌ها از گونه‌ی ‌گیاهان پوتوس (pothos) هستند، تنها پس از خشک‌شدن خاک باید آن‌ها را آب داد، آن هم خیلی کم. و باید نزدیک‌تر به پنجره گذاشت‌شان تا نور بیشتری بگیرند. دارند این گل‌ها را از بین می‌برند.
خودش را مجبور کرد که دیگر در‌این‌باره فکر نکند و عجولانه دیگران را قضاوت نکند، حتی در خلوت ذهن خودش هم.
اندکی بعد آن‌ها را صدا می‌زنند. از راهرویی طولانی عبور می‌کنند تا به اتاق پیر برسند. پدر گرفتاری‌اش را شرح می‌دهد. به پیر می‌گوید که دخترش چقدر باهوش و مسئول است و اضافه می‌کند که این ممکن است فقط یک دوره‌ی گذرا باشد. از پیر می‌پرسد آیا پیشنهادی دارند، داروی گیاهی خاصی، ذکری، یا حتی دوایی برای بیماری روحی؟
شکاکی و دیرباوری پدر کاملا محسوس است. او دوست ندارد کسی او را ساده‌لوح فرض کند. پیر ولی بزرگوار است و مسئله را با دقت بسیار می‌سنجد.
همه چای می‌نوشند. پیر از دختر می‌پرسد آیا رشته‌اش را دوست دارد یا نه. دختر با اشاره‌ی سر تأیید می‌کند و لبخند می‌زند.
در آخر، پیر به پدر می‌گوید نمی‌داند مشکل دختر چیست، ولی از او می‌خواهد به این مسئله کمی زمان بدهد. او آب‌میوه‌ی طبیعی، ویتامین و پیاده‌روی روزانه را، هر روز صبح قبل از ترک خانه، برای دختر تجویز می‌کند.
هنگام رفتن، پیر از دختر می‌خواهد که اگر دوست دارد هفته‌ای دو بار برای نگهداری از گل‌ها به خانقاه برود.

________

وقتی می‌خواهی به رأی خود مردی از اولیای خدا را ببینی یا بیابی، او تغییر مکان می‌دهد. هرچند همیشه بوده و هست. فاصله‌ی کانونی میکروسکوپ را تنظیم کن، ذره‌های نور را به رقص درآور تا جهشی دیگر یابند، و شتاب‌آهنگی متفاوت. بدان که همه‌ی حیله‌ها از اوست، و اوست که زیرکانه گاه در عقل پنهان است و در خیال پیدا؛ و گاه در خیال نهان و در عقل پدیدار.

________

صبح روز بعد، دختر بیدار می‌شود، ویتامین‌اش را می‌خورد، آب‌میوه‌اش را می‌نوشد و پیاده‌روی روزانه‌اش را آغاز می‌کند. قدم می‌گذارد بیرون خانه، به روزی آفتابی و پرباد. ابرهای مسافر به‌سرعت در حرکت‌اند، کسی چه می‌داند به کجا می‌روند! به درون. به دیروز. به مکانی بی‌زمان. به شهر سوالات پی‌در‌پی و ممکنات بی‌منتها شاید.